محل تبلیغات شما

شب تاب



اگر حافظ امروز بود!/طنز


در خصوص اتهام آقای محمد شیرازی فرزند بهاءالدین، ملقّب به خواجه حافظ و لِسانُ الغیب، دائر بر فعالیت فکری و تبلیغی علیه مقدسات و مقدسین، بدین شرح اعلام می گردد که :

حسب گزارش واصله از اداره‌ی مبارزه با شِبه‌عرفان‌هایِ کاذب و نیز حسب شهادت داروغه‌ی محترم حوزه‌ی استحفاظی مزبور، نام برده مبادرت به تشویش اذهان عمومی علیه جناب مُحتسب، زُهّاد، وعّاظ، صوفیه و دیگر کسَبه ی بازار ت و فرهنگ نموده است
مطابق نظر کارشناسیِ شاعران مُعتمَدِ عدلیه، وی با سوءاستفاده از عناصر بیانی و بدیعی و استعاره‌های مُستهجن، غیر مشروع، نامتعارَف و خارج از چارچوب بخشنامه های رسمی، از قبیل مَی، مُطرب و خُمخانه، تظاهر به ملامتی گری و تجاهُر به فِسق نموده و با تمسُّک به حُسنِ اِشتهار خود، نه تنها در اقلیم فارس، بلکه وِفقِ شهادت و اعتراف شخص متهم، باعث ایجادِ حرکاتِ موزون، در بین سیه‌چشمانِ کشمیری و تُرکان زیبارویِ سمرقندی شده است
در بازرسی از منزل مشارالیه، چندین کاغذ حاوی ابیاتی دالّ بر تشکیک در معاد و نیز ضرورت تعویض نسیه‌ی رستاخیز با نقد باده‌ی امروزین، طعنه به فقیه عالیقدر جهان اسلام جناب امام محمد غزالی و نیز مدح اُمَرایِ معدوم، کشف و ضبط گردیده است.
از دیگر اتهامات نامبرده، تلاش مذبوحانه در جهت تدوین مانیفیست جامعه مدنی و ارائه "طرحی نو"از طریق سه راهكار: گل افشانی»، می در ساغر اندازی» و سقف فلك شكافی» به مثابه تفكری براندازانه بوده که در کنار افکار شوم و اومانیستی ایشان مثل تسامح و مدارا با مخالفان، نقد اقتدارگرایی و تقبیحِ حرام‌خواری، به تغییر ساختاری وضع موجود منجر خواهد شد.

مضافا این که متهم، بدون گذراندن دروس حوزوی و اجازه ی افتاء، مبادرت به صدور فتوا نموده و معتقد است مواردی از قبیل دروغگویی، مردم آزاری، ریاکاری و تزویر، از گناهِ شنیع شرابخواری مهم تر است!

مطابق اعترافات داوطلبانه‌ی متهم، ایشان لااقل دو عنوان ازمصادیق مجرمانه‌ی اشعار خود، شامل:
الف- تشکیک در مبانی عقیدتی و
ب- دعوت به شرابخواری
را از یکی از نوابغ غربزده‌ی داخلی به نام عُمَرخیّام فرزند ابراهیم نیشابوری اخذ و اقتباس کرده است.
پس از ورود و تفحص نیروهای مجرب عدلیه و نیز بنا به گواهی اداره ثبت احوال شهرستان مغوده و شهیدپرور نیشابور، برای مظنون مزبور - عمر خیام فرزند ابراهیم - به دلیل فوت در چند قرن قبل، با یک درجه تخفیف، قرار منع تعقیب صادر می گردد.

 متهم ردیف اول نیز، از بابت اتهام توهین به مقدسات و دیگر اتهامات غیر قابل ذکر در دادنامه، برای مدت نامعلوم، ممنوع‌الخروج بوده و به تحمل مقدار سی و پنج سال حبس تعزیری غیر قابل تبدیل به جزای نقدی محکوم می گردد. حکم صادره، قطعی و غیر قابل استیناف در محاکم دیگر یا بالاتر است.

پارافِ مدیرِ دایره‌ی اجرای احکام: متهم، متخلص به حافظ، تحت الحفظ، فعلا به بند عمومی منتقل و در راستای ممانعت از سرایت عقاید مشکوک نامبرده به سایر زندانیان، تا پایان وقت اداری یوم جاری، به سلول انفرادی هدایت گردد.


#عبدالحمیدضیایی


 هزار مرغ ماهی خوار

#نوستالژی

کودکی و نوجوانیِ من با کتاب سپری شد.
یکی از کتاب‌هایی که بارها و بارها می‌خواندم به امید این که پایانش این بار تغییر کند، "ساداکو و هزار مرغِ ماهی‌خوار کاغذی" بود.
ساداکو ساساکی» دختربچه‌ای ژاپنی بود که در جریان بمباران اتمی هیروشیما در جنگ جهانی دوم، به خاطر بیماری ناشی از تشعشعات اتمی، بستری شد. در بیمارستان، دوستانش به او گفتند که طبق افسانه‌های ژاپنی، اگر او بتواند هزار درنای کاغذی بسازد، شفا می‌یابد.

ساداکو، شروع کرد به ساختن دُرناهای کاغذی، و روی بال‌ِ هر دُرنایی می‌نوشت: من صلح را روی بال تو می‌نویسم تا تو به همه جهان پرواز کنی».

طاقت و تواناییِ دخترک بیمار، تا ششصد و چهل و چهارمین دُرنا بیشتر نبود و در دوازده سالگی از دنیا رفت. دوستانش بقیه‌ی درناها را ساختند و هر هزار درنا را با پیکر ساداکو به خاک سپردند.

من کودکی روستایی بودم که آن سال ها نه می‌دانستم بمبِ اتم چیست و نه این‌که هیروشیما کجاست؟ اما با این کتاب برای همیشه از جَنگ‌ و نعمت‌هایش متنفر شدم و آرزویِ صلح، محبوب ابدی‌ام شد.
حدود هفتاد سال از بمباران شیمیایی هیروشیما گذشته است و من امشب بعد از سی سال، دارم دوباره این کتاب را با چشمانی گم در امواجِ گریه و امید، ورق می‌زنم.
پاره‌ی کوتاهی از این کتاب کوچک را اینجا می‌آورم تا با نوستالژیِ کودکان نسل من بیشتر آشنا شوید:

                          ▫                                          
- تو فقط باید چندتا مرغ ماهی‌خوار دیگر درست کنی تا هزار تا بشود!

تنها کاری که می‌توانست بکند این بود که مرغ‌های ماهی‌خوار دیگری بسازد و منتظر معجزه بماند.
آن شب ساداکو قبل از آن که بخوابد توانست فقط یک پرنده کاغذی دیگر بسازد؛ ششصد و چهل و چهار!
و این آخرین مرغِ ماهی‌خواری بود که ساخته بود. ساداکو دست نحیف و لرزانش را دراز کرد تا پرنده طلایی‌اش را بردارد. زندگی داشت از او می‌گریخت.



لطفا آخرین نفر نباشید!


زن جوانی در جاده رانندگی می کرد. برف کنار جاده نشسته بود و هوا سرد بود. ناگهان لاستیک ماشین پنچر شد و زن ناچار شد از ماشین پیاده شود تا از رانندگان دیگر کمک بگیرد.

 حدود ﭼﻬﻞ ﻭ ﭘﻨﺞ ﺩﻗﻴﻘﻪ ﺍﻱ ﻣﻲ ﺷﺪ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺳﻮﺯ ﺳﺮﻣﺎ ﺍﻳﺴﺘﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ .

ﺯﻥ ﮐﻨﺎﺭ ﺟﺎﺩﻩ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﮐﻤﮏ ﺍﻳﺴﺘﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ .

ﻣﺎﺷﻴﻦ ﻫﺎ ﻳﮑﻲ ﭘﺲ ﺍﺯ ﺩﻳﮕﺮﻱ ﺭﺩ ﻣﻲ ﺷﺪﻧﺪ .

ﺍﻧﮕﺎﺭ ﺑﺎ ﺁﻥ ﭘﺎﻟﺘﻮﻱ ﮐﺮﻣﻲ ﺍﺻﻼ ﺗﻮﻱ ﺑﺮﻑﻫﺎ ﺩﻳﺪﻩ ﻧﻤﻲ ﺷﺪ .

ﺑﻪ ﻣﺎﺷﻴﻨﺶ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﺭﻭﻳﺶ ﺣﺴﺎﺑﻲ ﺑﺮﻑﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ .

ﺷﺎﻟﺶ ﺭﺍ ﻣﺤﮑﻢ ﺗﺮ ﺩﻭﺭ ﺻﻮﺭﺗﺶ ﭘﻴﭽﻴﺪ ﻭ ﮐﻼﻩ ﭘﺸﻤﻲﺍﺵ ﺭﺍ ﺗﺎ ﺭﻭﻱ ﮔﻮﺵ ﻫﺎﻳﺶ ﮐﺸﻴﺪ .

 بالاخره ﻳﮏ ﻣﺎﺷﻴﻦ ﻗﺪﻳﻤﻲ ﮐﻨﺎﺭ ﺟﺎﺩﻩ ﺍﻳﺴﺘﺎﺩ ﻭ ﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍﻧﻲ ﺍﺯ ﺁﻥ ﭘﻴﺎﺩﻩ ﺷﺪ .

ﺯﻥ ، ﮐﻤﻲ ﺗﺮﺳﻴﺪ ﺍﻣﺎ ﺑﺮ ﺧﻮﺩﺵﻣﺴﻠﻂ ﺷﺪ ﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍﻥ ﺟﻠﻮ ﺁﻣﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺳﻼﻡ ﮐﺮﺩ ﻭ ﻣﺸﮑﻠﺶ ﺭﺍ ﭘﺮﺳﻴﺪ .

ﺯﻥ ﺗﻮﺿﻴﺢ ﺩﺍﺩ ﮐﻪ ﻣﺎﺷﻴﻨﺶ ، ﭘﻨﭽﺮ ﺷﺪﻩ ﻭ ﮐﺴﻲ ﻫﻢ ﺑﻪ ﮐﻤﮏ ﺍﻭ ﻧﻴﺎﻣﺪﻩ ﺍﺳﺖ .

ﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍﻥ ﺍﺯ ﺍﻭ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺑﻴﺶ ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺳﺮﻣﺎﻱ ﺁﺯﺍﺭ ﺩﻫﻨﺪﻩ ﻧﻤﺎﻧﺪ ﻭ ﺗﺎ ﺍﻭ ﭘﻨﭽﺮﮔﻴﺮﻱ ﻣﻲ ﮐﻨﺪ ﺯﻥ ﺩﺭ ﻣﺎﺷﻴﻦ ﺑﻤﺎﻧﺪ .

ﺍﻭ ﻭﺍﻗﻌﺎ ﺍﺯ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﻣﺘﺸﮑﺮ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍﻥ ﺭﺍ ﺑﺮﺍی کمکش ﻓﺮﺳﺘﺎﺩﻩ ﺍﺳﺖ .

ﺩﺭ ﻣﺎﺷﻴﻦ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍﻥ ﺗﻖ ﺗﻖ ﺑﻪ ﺷﻴﺸﻪ ﺯﺩ و اشاره کرد که لاستیک درست شد.

ﺯﻥ ﭘﻮﻟﻲ ﭼﻨﺪ ﺑﺮﺍﺑﺮ ﭘﻮﻝ ﭘﻨﭽﺮﮔﻴﺮﻱ ﺩﺭ ﻣﻐﺎﺯﻩ ﺭﺍ ، ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﺍﺯ ﻣﺎﺷﻴﻦﭘﻴﺎﺩﻩ ﺷﺪ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﻳﻨ ﮑﻪ ﺍﺯ ﻭﻱ ﺗﺸﮑﺮ ﮐﺮﺩ ، ﭘﻮﻝ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻃﺮﻓﺶ ﮔﺮﻓﺖ.

ﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍﻥ ، ﺑﺎ ﺍﺩﺏ ، ﭘﻮﻝ ﺭﺍ ﭘﺲ ﺯﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ ﮐﻪ ﺍﻳﻦ ﮐﺎﺭ ﺭﺍ ﻓﻘﻂ ﺑﺮﺍﻱ ﺭﺿﺎﻱ ﺧﺎﻃﺮ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺩﺍﺩﻩ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺖ :

" ﺩﺭ ﻋﻮﺽ ، ﺳﻌﻲ ﮐﻨﻴﺪ ﺁﺧﺮﻳﻦ ﮐﺴﻲ ﻧﺒﺎﺷﻴﺪ ﮐﻪ ﮐﻤﮏ ﻣﻲ ﮐﻨﺪ . "

ﺍﺯ ﻫﻢ ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻈﻲ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﺯﻥ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺷﺪﺕ ﮔﺮﺳﻨﻪ ﺑﻮﺩ ﺑﻪ ﻃﺮﻑﺍﻭﻟﻴﻦ ﺭﺳﺘﻮﺭﺍﻥ ﺑﻪ ﺭﺍﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩ .

ﺍﺯ ﻓﻬﺮﺳﺖ ﻏﺬﺍﻱ ﺭﺳﺘﻮﺭﺍﻥ ﻳﮑﻲ ﺭﺍ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺯﻥ ﺟﻮﺍﻧﻲ ﮐﻪ ﻣﺎﻩ ﻫﺎﻱ ﺁﺧﺮ ﺑﺎﺭﺩﺍﺭﻱ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻣﻲ ﮔﺬﺭﺍﻧﺪ ﺑﺎ ﻟﺒﺎﺱ گارسونی ﺑﻪ ﻃﺮﻓﺶ ﺁﻣﺪ ﻭ ﺑﺎ ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﻲ ﺍﺯ ﺍﻭ ﭘﺮﺳﻴﺪ ﭼﻪ ﻣﻴﻞ ﺩﺍﺭﺩ .

ﺯﻥ ، ﻏﺬﺍﻳﻲ 80 ﺩﻻﺭﻱ ﺳﻔﺎﺭﺵ ﺩﺍﺩ ﻭ ﭘﺲ ﺍﺯ ﺁﻧ ﮑﻪ ﻏﺬﺍ ﺭﺍ ﺗﻤﺎﻡ ﮐﺮﺩ ، ﻳﮏ ﺍﺳﮑﻨﺎﺱ ﺻﺪ ﺩﻻﺭﻱ ﺑﻪ ﺯﻥ ﺟﻮﺍﻥ ﺩﺍﺩ .

ﺯﻥ ﺟﻮﺍﻥ ﺭﻓﺖ ﺗﺎ ﺑﻴﺴﺖ ﺩﻻﺭ باقی مانده ﺭﺍ ﺑﺮﮔﺮﺩﺍﻧﺪ .

ﺍﻣﺎ ﻭﻗﺘﻲ ﺑﺎﺯﮔﺸﺖ ﺧﺒﺮﻱ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺯﻥ ﻧﺒﻮﺩ . ﺩﺭ ﻋﻮﺽ ، ﺭﻭﻱ ﻳﮏ ﺩﺳﺘﻤﺎﻝ ﮐﺎﻏﺬﻱ ﺭﻭﻱ ﻣﻴﺰ ﻳﺎﺩﺩﺍﺷﺘﻲ ﺩﻳﺪﻩ ﻣﻲ ﺷﺪ .

ﺯﻥ ﺟﻮﺍﻥ ﻳﺎﺩﺩﺍﺷﺖ ﺭﺍ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ .

ﺩﺭ ﻳﺎﺩﺩﺍﺷﺖ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺁﻥ ﺑﻴﺴﺖ ﺩﻻﺭ ﺑﻪ ﻋﻼﻭﻩ ﻱ ﭼﻬﺎﺭﺻﺪ ﺩﻻﺭ ﺯﻳﺮ ﺩﺳﺘﻤﺎﻝ ﮐﺎﻏﺬﻱ ﺑﺮﺍﻱ ﻭﻱ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ ﺗﺎ ﺑﺮﺍﻱ ﺯﺍﻳﻤﺎﻥ ﺩﭼﺎﺭ ﻣﺸﮑﻞ ﻧﺸﻮﺩ .

ﻳﺎﺩﺩﺍﺷﺖ ﺑﺮﺍﻱ ﺁﻥ ﺯﻥ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺩﺭ ﺁﺧﺮ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ : 

" ﺳﻌﻲ ﮐﻦﺁﺧﺮﻳﻦ ﻧﻔﺮﻱ ﻧﺒﺎﺷﻲ ﮐﻪ ﮐﻤﮏ ﻣﻲ ﮐﻨﺪ . "

ﺷﺐ ﮐﻪ ﺷﻮﻫﺮ ﺯﻥ ﺟﻮﺍﻥ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺎﺯﮔﺸﺖ ، ﺑﺴﻴﺎﺭ ﻣﺤﺰﻭﻥ ﺑﻮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﭘﻮﻝ ﺑﻴﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﻧﮕﺮﺍﻥ ﺍﺳﺖ ﭼﻮﻥ ﻧﺰﺩﻳﮏ ﺯﻣﺎﻥ ﺯﺍﻳﻤﺎﻥ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺁﻥ ﻫﺎ ﺁﻫﻲ ﺩﺭ ﺑﺴﺎﻁ ﻧﺪﺍﺭﻧﺪ .

ﺯﻥ ﺟﻮﺍﻥ ﻣﺎﺟﺮﺍﻱ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﻳﺶ ﺗﻌﺮﻳﻒ ﮐﺮﺩ : ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﻱ ﺯﻧﻲ ﺑﺎ ﭘﺎﻟﺘﻮﻱ ﮐﺮﻡ ﺭﻭﺷﻦ ﮐﻪ ﻣﺒﻠﻎ ﮐﺎﻓﻲ ﺑﺮﺍﻱ ﺍﻭ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻧﺎﻣﻪ ﺭﺍ ﻫﻢ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻧﺸﺎﻥ ﺩﺍﺩ .

ﻗﻄﺮﻩ ﻱ ﺍﺷﮑﻲ ﺍﺯ ﮔﻮﺷﻪ ﻱ ﭼﺸﻢ ﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍﻥ ﻓﺮﻭ ﺭﻳﺨﺖ ﻭ ﺑﺮﺍﻱ ﻫﻤﺴﺮﺵ ﺗﻌﺮﻳﻒ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﺻﺒﺢ ﺩﺭ ﺟﺎﺩﻩ ﺑﻪ ﻫﻤﻴﻦ ﺯﻥ ﺑﺮﺍﻱ ﺭﺿﺎﻱ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﮐﻤﮏ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ .

ﺍﯾﻨﺠﺎﺳﺖ ﮐﻪ ﻣﯿﮕﻦ ﺍﺯ ﻫﺮ ﺩﺳﺖ ﺑﺪﯼ ﺍﺯ ﻫﻤﻮﻥ ﺩﺳﺘﻢ می گیرﯼ .

گاهی دلم می‌سوزد که چقدر می‌توانیم مهربان باشیم و نیستیم !

چقدر می‌توانیم باگذشت باشیم و نیستیم !

گاهی دلم می‌سوزد که چقدر می‌توانیم کنار هم باشیم و از هم فاصله می‌گیریم !

چقدر می‌توانیم دل به‌دست آوریم اما دل می‌سوزانیم !

***************************

دوستان لطفا آخرین نفر نباشید.

 #سیاه_نمایی/6 

حجاب اختیاری یا اجباری؟

گفت: آقای وزیر کشور فرمودند:

۱۰ درصد جامعه به حجاب بی‌توجه هستند.

گفتم: خب، خوشحالی که درصد کاهلان حجاب کم است؟

گفت: وقتی خوشحال می شوم که 100در صد بانوان محترم با باور قلبی حجاب را انتخاب کنند.ولی وقتی حجاب اجباری باشد،آیا می توانیم به درصد بالای باحجاب ها در جامعه افتخار کنیم؟ 

هر کار ارزشی نیز که با زور و اجبار انجام شود،هیچ فضیلتی ندارد. وقتی زور و اجبار باشد،خیلی ها جرم نکرده را اعتراف می کنند!

ماجرای پیپ گم‌شده استالین رهبر دیکتاتور اتحاد جماهیر شوروی سابق و اعتراف هم‌زمان چندین نفر به برداشتن آن را شنیده ای؟!
گفتم: بگو!

گفت: در روزگاری نه چندان دور یک هیأت از گرجستان برای ملاقات با استالین رهبر دیکتاتور اتحاد جماهیر شوروی سابق به مسکو آمده بودند. پس از جلسه، استالین متوجه شد که پیپش گم شده است . به همین خاطر از رییس سازمان اطلاعات و امنیت اتحاد جماهیر شوروی (کا.گ.ب) خواست تا بررسی کند و ببیند که آیا کسی از اعضای هیأت گرجستانی پیپ او را برداشته است یا نه؟
پس از چند ساعت، استالین پیپش را در کشوی میزش پیدا کرد و از رییس کا.گ.ب» خواست که هیأت گرجی را آزاد کند.
اما رییس کا.گ.ب» گفت: 

متأسفم رفیق، تقریبا نصف هیأت اقرار کرده‌اند که پیپ را برداشته‌اند و تعدادی از آنان هم موقع بازجویی مرده‌اند. .»!!!

گفتم: باز هم #سیاه_نمایی کردی؟

#شفیعی_مطهر

کانال رسمی تلگرام گاه گویه های مطهر

 https://t.me/amotahar


چهار جمله از چهار کودک 

که در تاریخ بشر با خط سیاه حک شده است

1⃣ اولین جمله از یک دختر سوری بود که در وقت جان کندن یعنی آخرین مرحله زندگیش گفت :
همه چیز را به خداوند خواهم گفت .

2⃣ دومین جمله از دختر معصومی که از وحشت در جنگ سوریه ، از صحنه جنگ فرار می کرد ، خطاب به خبر نگاری که می خواست ازش فیلم بگیرد در حالت گریه و زاری گفت :
عمو، به خاطر خدا عکسم را نگیر چون بی حجاب ام .

3⃣ سومین جمله از دختری کوچکی بود که از گرسنگی چنین گفت :
ای الله ،چیزی نمانده از گرسنگی بمیرم نان خوردن نداریم. مرا به جنت خود ببر که در آنجا نان بخورم .

4⃣ و چهارمین جمله از یک دختر افغانی بود که در انفجار دستش زخمی شده بود . دکتر در حال آماده شدن برای عمل جراحی بود تا دستش را قطع کند . دخترک گفت : آقای دکتر،آستینم را پاره نکن جز این لباس دیگر ندارم .
.
.
لعنت به ت ،
لعنت به جنگ ،
لعنت به جنگ افروز ،
لعنت بر ظالم م ،


چهار حکایت کوتاه اما تاثیر گذار

#حکایت اول:
از کاسبی پرسیدند:
چگونه در این کوچه پرت و بی عابر کسب روزی می کنی؟
گفت: آن خدایی که فرشته مرگش مرا در هر سوراخی که باشم پیدا می کند!! چگونه فرشته روزیش مرا گم می کند!

#حکایت دوم:
پسری با اخلاق و نیک سیرت، اما فقیر به خواستگاری دختری می رود.
پدر دختر گفت:
تو فقیری و دخترم طاقت رنج و سختی ندارد، پس من به تو دختر نمی دهم.
پسری پولدار، اما بدکردار به خواستگاری همان دختر می رود، پدر دختر با ازدواج موافقت می کند و در مورد اخلاق پسر می گوید:
ان شاءالله خدا او را هدایت می کند!
دختر گفت:
پدر جان؛ مگر خدایی که هدایت می کند، با خدایی که روزی می دهد فرق دارد؟

#حکایت سوم:
از حاتم پرسیدند: بخشنده تر از خود دیده ای؟
گفت: آری.
مردی که دارایی اش تنها دو گوسفند بود؛
یکی را شب برایم ذبح کرد. از طعم جگرش تعریف کردم.
صبح فردا جگر گوسفند دوم را نیز برایم کباب کرد.
گفتند: تو چه کردی؟
گفت: پانصد گوسفند به او هدیه دادم.
گفتند: پس تو بخشنده تری.
گفت: نه، چون او هر چه داشت به من داد،
اما من اندکی از آنچه داشتم به او دادم.

#حکایت چهارم:
عارفی را گفتند:
خداوند را چگونه می بینی؟
گفت آن گونه که همیشه می تواند مچم را بگیرد،
اما دستم را می گیرد.


گر شوم گُم نمی شوم  پیدا!

آتش و آب و آبرو با هم.*
هر سه گشتند، در سفر همراه.*
عهد کردند، هر  یکى گم شد. *
با نشانى ز خود شود پیدا. *
گفت آتش: به هر کجا دود است. *
می توان یافتن مرا آنجا. *
آب گفتا، نشان من پیداست. *
هر کجا باغ هست و سبزه بیا. *
آبرو رفت و گوشه اى بگرفت. *
گریه سر داد. گریه اى جانکاه. *
آتش آن حال دید و حیران شد. *
آب. در لرزه شد، ز سر تا پا. *
گفتش آتش، که گریه ى تو ز چیست *؟
آب گفتا بگو نشانه چو ما*
آبرو لحظه اى به خویش آمد*
دیدگان پاک کرد و کرد نگاه*
گفت. محکم مرا نگه دارید*
گر شوم گُم نمی شوم  پیدا*

                                 "رهی معیرى"


انسانیت قابل مذاکره نیست

استاد درس قانون از یکی از دانشجویان پرسید ،اسمت چیست؟
دانشجو خود را معرفی کرد ولی استاد بی جهت عصبانی شده و دانشجو را ازکلاس بیرون کرد.
دانشجو تلاش کرد ازخود دفاع کند ولی استاد با تندی او را از کلاس بیرون راند .
دانشجو ‌خارج شد در حالی که احساس مظلومیت می کرد و دیگر دانشجویان ساکت بودند .
سپس استاد بحث خود را شروع کرد و پرسید:
چرا قانون وضع می شود؟
یکی از دانشجویان پاسخ داد: برای این که کارهای مردم نظام مند شود ؛

دیگری گفت: برای ایجاد نظم 

و دانشجوی سوم گفت: قانون برای این است که قوی بر ضعیف ظلم نکند .
استاد گفت :
همه این ها درست است ولی کافی نیست .
یکی از دانشجویان دست بلند و گفت : برای این که عدالت محقق شود .
استاد گفت : جواب همین است . برای این که عدالت سودبخش باشد .
استاد ادامه داد :حالا فایده عدالت چیست؟
یکی ازدانشجویان گفت: برای حفظ حقوق افراد و این که کسی مورد ستم قرار نگیرد .
سپس استاد گفت :
حالا بدون ترس پاسخ مرا بدهید ؛آیا من به همکلاسی شما ظلم کردم‌ که او را بیرون کردم؟
دانشجویان یک صدا پاسخ دادند:
بله!!
پس استاد با عصبانیت گفت :
خوب پس شما چرا در برابر ظلم من ساکت شدید و عکس العملی نشان ندادید؟
قوانین چه فایده ای دارند اگر ما شجاعت اجرای آن را نداشته باشیم؟!
هنگامی که شما در برابر ظلمی که به کسی می شود سکوت کرده و ازحق دفاع نمی کنید انسانیت خود را از دست می دهید و انسانیت قابل مذاکره نیست !
سپس استاد دانشجویی را که بیرون کرده بود صدا زد و در برابر دانشجویان از او عذرخواهی کرد و گفت :
این درس امروز شما بود!و باید آن را در اجتماع خود تا زنده هستید محقق سازید.


 خشت اول را که شد معمار !

خشت اول را که شد معمار
 پشت بندش هست پیمانکار
هر چه بالا می رود  دیوار او
می پرد باز از سر دیوار
شهرداری هم برای بازدید
می فرستد یک نفر همکار
در خیابان یک نفر غر می زند
کیف پولم را زده سرکار،
یک نفر هم گفت سرکار عزیز
جیب ما را هم زده صد بار
شهر وقتی بی  کلانتر می شود
می شود وردست فرماندار
گر شود دست سپهسالار کج
می شود سرکار تا سردار
از وزیر   می آید پدید
صد مدیر کل و دفتردار
روز مشغول عبادت می شود
شیخ با تقوای شب بیدار
حجت الاسلام ها  ها هم می شوند
با عبا و جٌبّه و دستار
در میان شاعران هم دیده ایم
عده ای شاعر نما،اشعار
واقعا، رسمی شده در مملکت
 عهده دار منصب و هنجار
میم و لام و دال و ذال و کاف و گاف
از شرافت هست برخوردار
شیخنا فرموده : اینان بوده اند
عده ای مامور استکبار
حمله را همبا مسلسل می کند
می زند تکتیر نه،رگبار
لاشه خواری می کند در پشت باغ
حالیا ،شیر است یا کفتار ؟

یالانچی




داستان واقعی که در پاکستان اتفاق افتاده است !

دکتر ایشان» ، پزشک و جراح مشهور پاکستانی ، روزی برای شرکت در یک کنفرانس علمی که جهت بزرگداشت و تکریم او به خاطر دستاوردهای پزشکی اش برگزار می شد ، با عجله به فرودگاه رفت .

بعد از پرواز ، ناگهان اعلان کردند که به خاطر اوضاع نامساعد هوا و رعد و برق و صاعقه ، که باعث از کار افتادن یکی از موتورهای هواپیما شده ، مجبوریم فروداضطراری در نزدیک ترین فرودگاه را داشته باشیم .

بعد از فرود هواپیما ، دکتر بلافاصله به دفتر استعلامات فرودگاه رفت و خطاب به آن ها گفت :
من یک پزشک متخصص جهانی هستم و هر دقیقه ، برای من برابر با جان خیلی انسان هاست و شما می خواهید من 16 ساعت ، تو این فرودگاه منتظر هواپیما بمانم ؟

یکی از کارکنان گفت :
جناب دکتر ، اگر خیلی عجله دارید می تونید یک ماشین دربست بگیرید تا مقصد شما ، سه ساعت بیشتر نمانده است .

دکتر ایشان ، با کمی درنگ پذیرفت و ماشینی را کرایه کرد و به راه افتاد که ناگهان در وسط راه ، اوضاع هوا نامساعد شد و بارندگی شدیدی شروع شد به طوریکه ادامه دادن برایش مقدورنبود .

ساعتی رفت تا این که احساس کرد دیگه راه را گم کرده است .

کنار اون کلبه توقف کرد و در را زد ، صدای پیرزنی را شنید :
- بفرما داخل ، هر که هستی در بازه .

دکتر داخل شد و از پیرزن که زمین گیر بود خواست که اجازه دهد از تلفنش استفاده کند . پیرزن خنده ای کرد و گفت :
کدام تلفن فرزندم ؟ اینجا نه برقی هست و نه تلفنی . ولی بفرما و استراحت کن و برای خودت استکانی چای بریز تا خستگی بدر کنی و کمی غذا هم هست بخور تا جون بگیری .

دکتر از پیرزن تشکر کرد و مشغول خوردن شد ، در حالی که پیرزن مشغول خواندن نماز و دعا بود که ناگهان متوجه طفل کوچکی شد که بی حرکت بر روی تختی نزدیک پیرزن خوابیده بود ، که هر از گاهی بین نمازهایش ، او را تکان می داد .

پیرزن مدتی طولانی به نماز و دعا مشغول بود . بعد از اتمام نماز و دعا ، دکتر رو به او کرد و گفت :
به خدا من شرمنده این لطف و کرم واخلاق نیکوی تو شدم ، امیدوارم که دعاهایت مستجاب شود.

پیرزن گفت :
شما رهگذری هستید که خداوند به ما سفارش میهمان نوازیتان را کرده است .
من همه دعاهایم قبول شده ، به جز یک دعا .

دکتر ایشان می پرسد :چه دعایی ؟

پیرزن می گوید :
این طفل معصومی که جلو چشم شماست ، نوه من هست که نه پدر داره و نه مادر ، به یک بیماری مزمنی دچار شده که همه پزشکان اینجا ، ازعلاج آن عاجز هستند .
به من گفته اند که یک پزشک جراح بزرگی به نام دکتر ایشان هست که او قادر به علاجش هست ،  ولی هم او خیلی از ما دور هست و دسترسی به او مشکل هست و من هم نمی توانم این بچه را پیش او ببرم  و همه می گویند هزینه عمل جراحی او خیلی گران است و من از پس آن برنمی آیم . می ترسم این طفل بیچاره و مسکین ، خوار و گرفتار شود . پس از خدا خواسته ام که چاره ای برای این مشکل جلویم بگذارد و کارم را آسان کند !

دکتر ایشان در حالی که گریه می کرد ، گفت :
به والله که دعای تو ، هواپیماها را از کار انداخت و باعث زدن صاعقه ها شد و آسمان را به باریدن وا داشت تا این که من دکتر را به سوی تو بکشاند .
من به خدا هرگز باور نداشتم که الله عزوجل با یک دعا ، این چنین اسباب را برای بندگان مومنش مهیا می کند و به سوی آن ها روانه می کند .

 **

وقتی که دست ها ، از همه اسباب ها کوتاه می شود و امید ، حتی در تاریکی ها همچنان ادامه دارد ، فقط پناه بردن به آفریدگار زمین و آسمان به جا می ماند و راه ها از جایی که هیچ انتظارش را ندارید ، باز می شود .

هر جایی که امید ادامه دارد ، تمام کائنات در راستای خواسته ی او تلاش می کنند .
این داستان ارزش خوندن داشت
گابریل گارسیا مارکز
باور نمی كنم خدا به كسی بگوید:
" نه.! "

خدا فقط سه پاسخ دارد:
١- چشم
٢- یه کم صبر کن
٣- پیشنهاد بهتری برایت دارم

همیشه در فشار زندگی اندوهگین مشو.
شاید خداست که در آغوشش می فشاردت
برای تمام رنج هایی که می بری صبر کن!

صبر اوج احترام به حکمت خداست .



فرهنگِ مماشات با رنج مدام 

به قلم علیرضا احمدپور خرّمی


معلم کمی زودتر آمده بود و تعدادی از دانش‌آموزن بعد از ایشان، یکی یکی وارد کلاس می‌شدند. ریگی زیر در بود و با هر بار باز و بسته شدنِ در، صدای ناهنجار و دلخراشی تولید می‌کرد، اما هر دانش‌آموز بی‌توجه وارد شده و می‌نشست. 

معلم کلافه از صدا و عکس‌العمل بچه‌ها، منتظر یک اتفاق بود تا درسی بزرگ به ما بدهد. بالاخره دانش‌آموزی وارد شد و ریگ زیر در، باز ضجه‌ای دل‌ریش‌کن سر داد. دانش‌آموز خم شد ریگ را برداشت، توی سطل انداخت و در را با آرامش بست. 

معلم شادمان از جای خود برخاست و ضمن تشویق دانش‌آموز، آینده‌ای روشن برایش پیش‌بینی کرد و نکته‌ای گفت که برای همیشه در ذهن من نقش بست. او گفت:

"بچه‌ها، هیچ وقت بی توجه به مسائل خودتون و اطراف‌تون نباشید. سعی کنید اون ها رو حل کنید؛ نه این که باهاشون زندگی کنید و اونا مدام روح‌تون رو سوهان بکشند. اگه به این سوهان روح‌ها عادت کنید، روحتون فرصت پرواز رو از دست می‌ده."

آن دانش‌آموز الان یک داروساز موفق هست و من در برخورد با هر مشکلی درس استاد برایم جان دوباره می‌گیرد.

اما متاسفانه‌ جامعه‌ی ما این درس را یاد نگرفته یا فراموش کرده است. ما ریگ‌های توی کفشمان را بیرون نمی‌اندازیم، حداکثر آن را لای انگشتان پا می‌فرستیم و با این رنج مدام زندگی می‌کنیم. عادت کرده‌ایم به نگه داشتن استخوان‌های لای زخم.
 
روح جامعه‌ی ما، گرفتار مرضی فرهنگی به نام مماشات با مسائل و بی‌تفاوتی شده است. سنسورِ واکنش ما به مشکلات، از کار افتاده است. ما مردمی افسرده‌ایم، چون که هر کدام با سوهان روح‌های زیادی کنار آمده‌ و با آن ها زندگی می‌کنیم. اگر قیمت‌ها طی یک ماه چندین برابر می‌شود، اگر حقوقمان کم است، اگر دانشگاه‌هایمان با اِعمال سهمیه و پذیرش انتقالی فرزندان ثروتمندان و یون از خارج به داخل و استخدام اساتید گزینشی به گند کشیده شده، اگر استخدام‌ها بر اساس روابط است نه ضوابط و شایستگی، اگر برخی از ت‌های نظام را قبول نداریم، اگر فساد و بیکاری جامعه را متلاشی کرده است، اگر اخلاق دُر نایابی در جامعه‌ی ماست و هزاران اگر دیگر، برای این است که عادت کرده‌ایم به کرختی، بی‌تحرکی، بی‌واکنشی، مماشات، تعارف بی‌حد، مصلحت‌اندیشی، ترسویی و دور شدن از گوهر ناب انسانی خود.

▪️آری پرهای پرواز روحمان ریخته است.


 عقل انسان صبر انسان است!

روزی پسر خیلی فقیری عاشق دختر پادشاه شد . به مادرش گفت : 

من عاشق دختر پادشاه شدم. 

مادر گفت: مگر تو دیوانه شدی ؟آن دختر پادشاه است. اگرپادشاه بفهمد سرتو را می برد! 

دایی پسره وزیر بود. پسر جریان را با دایی اش در میان گذاشت .دایی اش گفت : 

من با دختره حرف می زنم .ببینم چی می گوید .

وزیر به دخترک گفت: خواهر زاده ام عاشق تو شده . او مرد بسیار فقیری هست. دخترک گفت: احضارش کنید. 

پسرک را احضار کردند .او به پسرک گفت :من با یک شرطی با تو ازدواج می کنم! پسرک گفت :چه شرطی؟ 

دختر گفت :باید به من بگویی معنی عقل انسان چیست؟ 

پسرک قبول کرد. دختر شرط کرد که ازدواج می کنند، ولی آن ها فردا صبح جواب را می خواهند. اگر پسرک جواب را پیدا نکرد سر او را می بُرد .بعد از ازدواج صبح فردای ان روز پسرک رفت تا به دنبال جواب بگردد. اما هیچ کس نمی دانست جواب سوالش چیست؟
 گذشت وخیلی راه طولانی رفت تا رسید به یک شهری و سال  به طول انجامید. و شروع کرد ،به کار کردن و بعد از سال تصمیم گرفت که برود به خانه اش و ببیند زنش کجاست ! مادرش کجاست !  دراین مدت کار کردن150درهم جمع  کرده وبه راه افتاد تا بیاید به خانه ا ش . در راه با دو مرد اشنا شد که درحال بازگشت به خانه هایشان بودند و مجدد سوال را از این دو نفر پرسید، اما ان دو نفر هم جواب را نمی دانستند.  دوباره راه افتاد تا رسید به خانه پیرمردی .و آنجا همراه با این دو نفر ازش پذیرای کردند . آنجا یک دختر زیبایی بود و این دختر، دختر یک  پیرمرد بود.  او به دختر گفت ::ایشان پدرتان است ؟ 

دختر پاسخ داد :بله! 

مرد گفت : پس چرا حرف نمی زند ؟ 

دختر پاسخ داد که پدرم هر حرفی بزند، 50درهم می گیرد !مرد پیش خود فکر کرد که  بذار پنجاه درهم را بدهم شاید جواب سوالم را بگیرم . 50درهم را  به پیرمرد داد . پیرمرد گفت:  هروقت خواستی بیرون بروی و دیدی که آسمان کبود است بیرون نرو ، و ساکت شد.
 50درهم دیگر به پیرمرد پرداخت کرد .  پیرمرد گفت:  

اگررفتی جایی استراحت کردی و همه خوابیده بودند تو نخواب ،

و پیرمرد مجدد ساکت شد. تنها 50درهم نزد مرد مانده بود. این50درهم را  نیز به پیرمرد داد .پیرمرد گفت :

اگر رسیدی به خانواده ات و چیزی دیدی صبرکن.! و کاری نکن !

دوباره ساکت شد .قبل از طلوع آفتاب این سه نفر می خواستند به راه بیفتند  . مرد نگاهی به آسمان کرد و دید آسمان کبود است.  یاد حرف پیرمرد افتاد ،و نرفت بیرون . آن دو نفر به راه افتادند و  باران بشدت شروع بباریدن کرد. براثر شدت باران  آن دو نفر در سیلاب غرق شدند.  این یکی ازفایده های گفته پیرمرد بود. بعد از این که هوا کاملا صاف  شد مرد به راه  افتاد و رسید به قصر پادشاهی که استراحتگاهی داشت .
شب شد و همه خوابیده بودند  و مرد یاد حرف پیرمرد افتاد که به او گفت : نخواب و مرد نیز نخوابید .بعد از مدتی که مردم به خواب عمیق فرو رفتند، چندنفر آمدند و تمام وسایل مردم را غارت کردند . فردا صبح آن روز  پادشاه خبردار شد وگفت:  هرکس بتواند ان را پیدا کند  وسایل سرقت رفته را پس بگیرد  ،  من به او اسلحه و 800هزار دینار و طلا می دهم ،مرد یاد حرف پیرمرد افتاد . به پادشاه گفت: 

من می دانم ! پادشاه  گفت : چه کسی وسایل مردم یده آست ؟  ان کجا قایم شدند؟  

وسایل مردم پیدا شدند و به او 800هزار دینارپرداخت شد . مقدار زیادی طلا و اسلحه هم به مرد پرداخت شد . که این هم  یکی از فایده های گفته  پیر مرد بود . دوباره  به راه  افتاد تا رسید به دهکده  کوچیکشان ،  پرسید مادرم کجاست ؟
مردم گفتند : تو کی هستی؟ گفت:
 من فرزند آن مادرم  .
به او گفتند :که مادرت فوت شده است . مرد به طرف خانه را افتاد .
اول می خواست در بزند اما پشیمان شد و رفت بالای دیوار نگاهی به درون خانه انداخت  ودید یکی کنار زنش دراز کشیده اول اسلحش رابرداشت  و می خواست او را بکشد،  اما یاد حرف پیرمرد افتاد که :گفت: صبرکن . رفت پایین و خانم را صدا زد و گفت: مرا می شناسی ؟
زن پاسخ داد خیر!
مرد گفت :من همسرت  هستم .
 زن گفت: خب جواب برای من آوردی ؟
مرد گفت: اول به من بگو! این مردکیست؟  زن پاسخ داد :این  پسرتوست !که همان روز اول گذاشتیش و رفتی.  اگرصبرنمی کرد ممکن بود پسرش را بکشد  .در همان حال  به زن پاسخ داد: 

جواب سوالت عقل انسان صبر انسان است.
اگرصبر نمی کرد ممکن بود غرق شود .
 اگر صبرنمی کرد ممکن بود وسایلش را از دست بدهد پاداش نگیرد.
اگرصبر نمی کرد ممکن بود پسرش را بکشد .
پس نتیجه می گیریم : معنی عقل انسان، صبر انسان است!

سه نکته مهم که اگر رعایت کنید؛ زندگی آرامی خواهید داشت


 #سیاه_نمایی/7  

ما اینیم!

گفت: سرانجام ماه های محرم و صفر یعنی ایّام سوگواری و غم و غُصّه گذشت و ماه ربیع،یعنی بهار شادی و شادمانی فرارسید.حلول ماه ربیع الاول را تبریک می گویم.

گفتم: ممنونم. من هم متقابلاً به تو تبریک می گویم. حالا یک سوال!

گفت: بفرما!

گفتم: بنابراین از این پس دیگر بهانه ای برای غم و غصّه خوردن نداریم؟

گفت: مگر ما می توانیم در این جا زندگی کنیم و غم و غصّه و نگرانی نداشته باشیم؟

گفتم: دیگر چه غصّه و غمی داریم؟

گفت: پس غم و غصّه و نگرانی درباره گرانی،فساد و اختلاس و.را چه کسانی باید بخورند؟

گفتم: پس چرا اسم این ماه را بهار شادی می گذاری؟

گفت: آفرین بر تو! خوب سوالی پرسیدی! فرق آن دو ماه با این ماه این است که غصّه خوردن و سوگواری آن دو ماه مقدّس بود و نمی شد تلخی آن را با قندِ شوخی و لطیفه،شیرین کرد؛ ولی دربارۀ اختلاس و فساد و گرانی تا بخواهی می توانیم لطیفه و شوخی تولید کنیم که همۀ غم ها از یادمان برود!

مثلا زمانی می گفتیم می خواهیم ژاپن و سویس شویم! حالا می گوییم بروید خدا را شکر کنید که یمن و سوریه و افغانستان نشدیم!

اگر قیمت دلار و گوشت و .چهار برابر شد،می گوییم خدا را شکر کنید که هشت برابر نشد!

اگر سه هزار میلیارد اختلاس کردند،می گوییم خدا را شکر که شش هزار میلیارد نیدند!

می گویند در ایستگاه اتوبوسِ واحد تعداد زیادی مسافر شهری صف کشیده بودند.وقتی اتوبوس خالی در ایستگاه توقف کرد،نفر اول فوراً سوار شد و محکم چسبید به میلۀ وسط اتوبوس ! 

مسافران بعدی متعجّبانه به او گفتند: این همه صندلی خالی هست.بیا بنشین!

مسافر اولی پاسخ داد: یک ربع دیگر اتوبوس به قدری پر می شود که این میله هم گیرتان نمی آید!!

ما اینیم!!

گفتم: باز هم #سیاه_نمایی کردی؟!

#شفیعی_مطهر

کانال رسمی تلگرام گاه گویه های مطهر

  https://t.me/amotahar



چگونه راه باز شد؟

روزی، گوساله‌ای باید از جنگل بکری می‌گذشت تا به چراگاهش برسد. گوساله‌ بی‌فکری بود و راه پر پیچ و خم و پر فراز و نشیبی برای خود باز کرد.
روز بعد، سگی که از آن جا می‌گذشت، از همان راه استفاده کرد و از جنگل گذشت. مدتی بعد، گوساله راهنمای گله، آن راه را باز دید و گله‌اش را وادار کرد از آن جا عبور کنند.
مدتی بعد، انسان‌ها هم از همین راه استفاده کردند: می‌آمدند و می‌رفتند،به راست و چپ می‌پیچیدند، بالا می‌رفتند و پایین می‌آمدند،شکوه می‌کردند و آزار می‌دیدند و حق هم داشتند. اما هیچ کس سعی نکرد راه جدید باز کند.
مدتی بعد، آن کوه راه، خیابانی شد. حیوانات بیچاره زیر بارهای سنگین، از پا می‌افتادند و مجبور بودند راهی که می‌توانستند در سی دقیقه طی کنند، سه ساعته بروند، مجبور بودند که همان راهی را بپیمایند که گوساله‌ای گشوده بود.
سال‌ها گذشت و آن خیابان، جاده‌ اصلی یک روستا شد، و بعد شد خیابان اصلی یک شهر. همه از مسیر این خیابان شکایت داشتند، مسیر بسیار بدی بود.
در همین حال، جنگل پیر و خردمند می‌خندید و می‌دید که انسان‌ها دوست دارند مانند کوران، راهی را که قبلا باز شده، طی کنند، و هرگز از خود نپرسند که آیا راه بهتری وجود دارد یا نه؟

(داستانی کوتاه از کتاب پدران، فرزند‌ها و نوه‌ها، نوشته پایولو کوئیلو)


ثروتمند زندگی کنیم.
 چارلی چاپلین می‌گوید :
وقتی که نوجوان بودم، یک شب با پدرم در صف خرید تکت سیرک ایستاده بودیم.
در مقابل ما یک خانواده پرجمعیت ایستاده بودند.
به نظر می رسید وضع مالی خوبی نداشته باشند.
شش طفل مودب که همگی زیر دوازده سال داشتند و لباس هایی کهنه در عین حال تمیـز پوشیده بودنـد، دوتا دوتا پشت پدر و مادرشان، دست همدیگر را گرفته بودند و با هیجان زیادی در مورد برنامه ها و شعبده بازی هایی که قرار بود ببینند، صحبت می کردند.

وقتی به غرفه فروشی رسیدند، متصدی غرفه تکت از پدر خانواده پرسید:
چند تکت می خواهید؟
پدر خانواده جواب داد: لطفاً شش تکت برای بچه ها و دو تکت برای بزرگسالان. متصدی غرفه، قیمت تکت ها را اعلام کرد .

پدر به غرفه نزدیک تر شد و به آرامی از فروشنده تکت پرسید: 

ببخشید، گفتید چه قدر؟!
متصدی غرفه تکت دوباره قیمت تکت ها را تکرار کرد، ناگهان رنگ صورت مرد تغییر کرد و نگاهی به همسرش انداخت. بچه ها هنوز متوجه موضوع نشده بودند و همچنان سرگرم صحبت در باره برنامه های تفریحی بودند.

معلوم بود که مرد پول کافی نداشت و نمی دانست چه بکند و به بچه هایی که با آن علاقه پشت او ایستاده بودند چه بگوید.
 ناگهان پدرم دست در جیبش برد و یک نوت بیست دلاری بیرون آورد و روی زمین انداخت، سپس خم شد و پول را از زمین برداشت، به شانه مرد زد و گفت:
ببخشید آقا، این پول از جیب شما افتاد! مرد که متوجه موضوع شده بود، همان طور که اشک از چشمانش سرازیر می شد، گفت: متشکرم آقا.

مرد شریفی بود ولی درآن لحظه برای این که پیش بچه ها شرمنده نشود، کمک پدرم را قبول کرد.

بعد از این که بچه ها به همراه پدر و مادشان داخل تفریحگاه شدند، من و پدرم آهسته از صف خارج شدیم و به طرف خانه برگشتیم و من در دلم به داشتن چنین پدری افتخار کردم و آن زیباترین تفریحی بود که به عمرم نرفته بودم .

ثروتمند زندگی کنیم به جای آن که ثروتمند بمیریم.


بیداری پیش از هشیاری

 وقتی ارنست چگوارا را در پناهگاهش با کمک چوپان خبرچین دستگیر کردند، یکی از چوپان پرسید: 

چرا خبرچینی کردی درحالی که چگوارا برای آزادی شماها مبارزه می‌کرد!!؟
چوپان جواب داد که او با جنگ هایش گوسفندان مرا می‌ترساند!

بعد از مقاومت محمدکریم در مقابل فرانسوی‌ها در مصر و شکست او، قرار بر اعدامش شد، که ناپلئون او را فراخواند و گفت:
سخت است برایم کسی را اعدام کنم که برای آزادی وطنش مبارزه می‌کرد، من به تو فرصتی می‌دهم تا ده هزارسکه طلا بابت غرامت سربازهای کشته شده به من بدهی.
محمدکریم گفت: من اکنون این پول را ندارم اما صدهزار سکه از تاجران می‌خواهم، می‌روم تهیه می‌کنم و باز می‌گردم.
محمدکریم به مدت چندروز در بازارها با زنجیر برای تهیه پول گردانیده می‌شد اما هیچ تاجری حاضر به پراخت پولی جهت آزادی او نبود و حتی بعضی طلبکارانه می‌گفتند که با جنگ‌هایش وضعیت اقتصادی را نابسامان کرد پس نزد ناپلئون  برگشت!
ناپلئون به او گفت:
چاره ای جز اعدام تو ندارم، نه به خاطر کشتن سربازهایم، بلکه به دلیل جنگیدن برای مردمی که پول را مقدم بر وطن خود می‌دانند.

محمد رشید می‌گوید:
آدم دانا که برای جامعه‌ ای نادان مجاهدت می کند مانند کسی است که خودش را آتش می‌زند تا روشنایی را برای آدم نابینا فراهم سازد!!

این همان حكایت سقراط است كه ویل دورانت در پایان داستانش وقتی او را جام شوكران می دهند و می كشند، می گوید:
بدا به حال آدمی كه بخواهد جامعه ای را پیش از آن كه موعد بیدار شدنش فرا رسیده باشد، بیداركند!»


ﺑﺪﺑﺨﺖ ﺁﻥ مملکتی ﮐﻪ

جا دارد که دوباره یادی کنیم از دکتر بنی احمد، با نقل خاطره یکی از دانشجویانش:

ﻣﻦ ﻣﺘﻮﻟﺪ ﺷﺪم و ﭘﺎ ﺑﻪ ﺩﻧﯿﺎ ﮔﺬﺍﺷﺘﻢ ﺗﺎ ﻓﺮﺩا ﺭﺍ ﺑﺴﺎﺯم.

ﺩﺑﺴﺘﺎﻥ ﺭﻓﺘﻢ ﻣﺪﯾﺮ ﺩﺑﺴﺘﺎﻥ ﻣﺎ ﺗﻮﺩﻩ ﺍﯼ ﺑﻮﺩ! ﻧﺎﻇﻤﺶ ﻣﺼﺪﻗﯽ ﺑﻮﺩ! ﻣﻌﻠﻤﻢ ﻓﺪﺍیی ﺍﺳﻼﻡ ﺑﻮﺩ!

ﺑﻪ ﺩﺑﯿﺮﺳﺘﺎﻥ ﺭﻓﺘﻢ. ﻣﺪﯾﺮ ﻣﺎ ﻋﻀﻮ ﻧﻬﻀﺖ ﺁﺯﺍﺩﯼ ﺑﻮﺩ! ﻧﺎﻇﻤﺶ ﺗﻮﺩﻩ ﺍﯼ ﺑﻮﺩ! ﺩﺑﯿﺮ ﺍﺩﺑﯿﺎﺕ ﻣﺎ می گفت ﺣﯿﻒ ﮐﻪ ﻣﯿﺮﺯﺍ ﮐﻮﭼﮏ ﺧﺎﻥ ﺭﺍ ﺍﯾﻦ ﺑﯽ ﭘﺪﺭﺍﻥ ﮐﺸﺘﻨﺪ!! ﺑﻘﯿﻪ ﺩﺑﯿﺮﺍﻥ ﻫﻢ ﯾﺎ ﭼﺮﯾﮏ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﯾﺎ ﻓﺪﺍیی ﺑﻮﺩﻧﺪ ﯾﺎ می گفتند ﺣﯿﻒ ﮐﻪ ﻣﺼﺪﻕ ﺩﺭ ﺗﺒﻌﯿﺪ ﺍﺳﺖ!

ﻣﻦ ﺑﻪ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﺭﻓﺘﻢ. ﺑﺎ ﮔﺮﻓﺘﻦ ﮐﺎﺭﺕ ﺩﺍنشجویی ﺭﻭﺷﻨﻔﮑﺮ ﺷﺪﻡ! ﻫﻤﻪ ﺩﻭﺭ ﻫﻢ ﺑﻮﺩﯾﻢ، ﺍﺯ ﻫﺮﻧﻮﻉ ﺣﺸﻤﯽ ﺩﺭ ﻣﯿﺎﻥ ﻣﺎ ﺑﻮﺩ ﻣﺼﺪﻗﯽ ﻭ ﺗﻮﺩﻩ ﺍﯼ ﻭ ﭼﺮﯾﮏ ﻭ ﻣﺠﺎﻫﺪ ﻭ ﻓﺪﺍیی.


ﺩﺧﺘﺮ ﻫﺎﯼ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﻣﺎ ﻋﺎﺷﻖ ﺧﺴﺮﻭﮔﻠﺴﺮﺧﯽ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ!! ﭘﺴﺮ ﻫﺎﯼ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﻣﺎ ﻋﺎﺷﻖ ﺷﺮﯾﻌﺘﯽ!! ﺧﺮ ﺗﻮ ﺧﺮﯼ ﺑﻮﺩ ﺩﺭ ﻣﯿﺎﻥ ﻣﺎ ﺭﻭﺷﻨﻔﮑﺮﻫﺎ!! ﮐﺴﯽ ﮐﺘﺎﺏ ﺩﺭﺳﯽ نمی خوﺍﻧﺪ! ﯾﮑﯽ ﻣﺎﺭﮐﺲ می خوﺍﻧﺪ، ﯾﮑﯽ ﻋﻘﺎﯾﺪ ﺑﺮﺗﺮ ﺍﺳﺘﺎﻟﯿﻦ! ﯾﮑﯽ ﮐﺘﺎﺏ ﻫﺎﯼ ﺟﻼﻝ آﻝ ﺍﺣﻤﺪ، ﭼﻨﺪ ﺗﺎ ﻫﻢ ﮐﺘﺎﺏ "ﻣﺎﺋﻮ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺑﻪ ﻗﺪﺭﺕ ﺭﺳﯿﺪ"، ﻭ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻫﻢ ﺍﺧﻼﻕ ﺩﺭ ﺍﺳﻼﻡ، ﻭ "ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺩﯾﺪ ﮔﺎﻩ ﺷﻤﺎ ﺯﯾﻨﺐ ﻭﺍﺭ ﺷﻮﺩ"!!!

ﺧﻮﺏ ﯾﺎﺩﻡ اﺴﺖ ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﺩﮐﺘﺮ ﺍﺑﺮﺍﻫﯿﻢ ﺑﻨﯽ ﺍﺣﻤﺪ، ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺟﺎﻣﻌﻪ ﺷﻨﺎﺳﯽ ﻣﺎ، ﺩﺭ ﺳﺮ ﮐﻼﺱ ﭘﺮﺳﯿﺪ: ﭼﻨﺪ ﻧﻔﺮ ﺍﺯ ﺷﻤﺎ ﺍﯾﺮﺍﻧﯽ ﻫﺴﺘﯿﺪ؟

ﻫﻤﻪ ﮔﻔﺘﯿﻢ: ﺁﻗﺎ ﻣﺎ!

ﭘﺮﺳﯿﺪ: ﭼﻨﺪ ﻧﻔﺮ ﺍﺯ ﺷﻤﺎ ﺷﺎﻫﻨﺎﻣﻪ می خوﺍﻧﯿﺪ؟!

ﮐﺴﯽ ﺩﺳﺘﺶ ﺭﺍ ﺑﻠﻨﺪ ﻧﮑﺮﺩ!

ﭘﺮﺳﯿﺪ: ﮔﻠﺴﺘﺎﻥ ﺳﻌﺪﯼ ﭼﻨﺪ ﺻﻔﺤﻪ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺩﺭ ﭼﻪ ﺑﺎﺏ ﻫﺎﯾﯽ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺷﺪﻩ؟

ﮐﺴﯽ نمی دﺍﻧﺴﺖ!!

ﭘﺮﺳﯿﺪ: ﻧﺎﻡ ﮐﻮﭼﮏ ﺟﺎﻣﯽ ﭼﯿﺴﺖ؟

ﮐﺴﯽ نمی دﺍﻧﺴﺖ!!

ﻫﺮ ﭼﻪ ﺍﺯ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﮐﺴﯽ نمی دﺍﻧﺴﺖ!!!

ﭘﺮﺳﯿﺪ: ﺭﺿﺎ ﺷﺎﻩ ﺩﺭ ﭼﻪ ﺳﺎﻟﯽ ﻭ ﺩﺭ ﮐﺠﺎ به دﻧﯿﺎ ﺁﻣﺪ؟

ﭘﺮﺳﯿﺪ: ﻧﺎﻡ ﺍﺻﻠﯽ ﺍﻣﯿﺮ ﮐﺒﯿﺮ ﭼﻪ ﺑﻮﺩ؟!

و ﺩﺭ ﺁﺧﺮ ﮔﻔﺖ:

"ﺧﺎﮎ ﺑﺮ ﺳﺮ ﻣﻠﺘﯽ ﮐﻪ ﺷﻤﺎ ﺭﻭﺷﻨﻔﮑﺮﺍﻧﺶ ﺑﺎﺷﯿﺪ!

ﮐﺴﯽ ﺍﺯ ﺷﻤﺎ ﺗﺎﺭﯾﺦ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ نمی دﺍﻧﺪ. ﺍﻣﺎ ﺍﮔﺮ ﺑﭙﺮﺳﻢ ﺍﺳﺎﻣﯽ ﺁﻥ 53 ﻧﻔﺮ ﻋﻀﻮ ﺣﺰﺏ ﺗﻮﺩﻩ ﺩﺭ ﮐﺘﺎﺏ ﺑﺰﺭﮒ ﻋﻠﻮﯼ ﺭﺍ ﻧﺎﻡ ﺑﺒﺮﯾﺪ ﻫﻤﻪ ﺷﻤﺎ ﻧﺎﻡ ﮐﻮﭼﮏ، ﻧﺎﻡ ﻓﺎﻣﯿﻞ، ﺷﻤﺎﺭﻩ ﺷﻨﺎﺳﻨﺎﻣﻪ، ﻭ ﺗﺎﺭﯾﺦ ﺗﻮﻟﺪﺷﺎﻥ ﺭﺍ ﺣﻔﻆ ﻫﺴﺘﯿﺪ!! ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺗﺎﺭﯾﺦ ﻭ ﻫﻮﯾﺖ ﺧﻮﺩ ﺧﯿﺎﻧﺖ ﮐﻨﺪ ﺑﻪ ﺧﻮﺩ ﺭﺣﻢ ﻧﺨﻮﺍﻫﺪ ﮐﺮﺩ. ﺑﺪﺑﺨﺖ ﺁﻥ مملکتی ﮐﻪ ﺷﻤﺎﻫﺎ ﺭﻭﺷﻨﻔﮑﺮﺍﻧﺶ ﺑﺎﺷﯿﺪ!"

ﻭ ﺍﻟﺒﺘﻪ ﺁﻥ ﻣﻠﺖ ﺍﺗﻔﺎﻗﺎ ﺑﺪﺑﺨﺖ ﻫﻢ ﺷﺪ ﻭ ﺩﮐﺘﺮ ﺑﻨﯽ ﺍﺣﻤﺪ، ﺍﺳﺘﺎﺩ ﻣﺎ، ﺻﺤﯿﺢ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮد!

دشت مان، گرگ اگر داشت، نمی نالیدم

نیمی از گلّه ی ما را سگ ِ چوپان خورده!


ما رعیت سربه زیر می خواهیم!!

قصّه های شهر هرت/ قصّۀ هفتادم


با توجه به گسترش رسانه های مجازی کم کم خبرهایی از پیشرفت های سریع کشورهای متمدّن به گوش مردم شهر هرت می رسید و گاه برخی درباریان گزارش هایی از حرکت هایی اعتراضی مردم را از گوشه و کنار شهر به شرف عرض ملوکانه می رسانیدند. آنان مودّبانه و فروتنی به عرض می رساندند که مردم از گرانی ها و اختلاس های شاهزادگان ناراضی اند.مردم آزادی بیان و قلم می خواهند. مردم از زندانی شدن آزادی خواهان ناراحت اند. مردم حکومت دموکراسی می خواهند و

روزی اعلی حضرت هردمبیل همۀ درباریان را فراخواند و با عصبانیّت نطقی ایراد کرد.


 ظل الله خشمگین فریاد می زد:

خون جواب آزادی است، رعیت را چه به سرکشی، رعیت را چه به استنطاق صاحب قران، رعیت را چه به فریاد حق طلبی؟

ماییم که آبرو می دهیم، ماییم که مالک ایرانیم، ماییم.

رعیت غلط می کند اعتراض کند، 

غلط می کند مطالبه حق کند، 

غلط می کند دیوان مظالمه بخواهد، 

غلط می کند نظارت کند، 

غلط می کند قدرت ما را محدود کند، 

غلط می کند مشروطه بخواهد، 

غلط می کند خلاف روس تزاری باشد، 

غلط می کند دلباخته غرب باشد، 

غلط می کند متحصن در زاویه شاه عبدالعظیم شود، 

غلط می کند متحصن به سفارتخانه اجنبی شود.

ملت غلط می کند ما را نخواهد.

سایه ماست که آرامش می دهد، امنیت می بخشد، نعمت ارزانی می دارد، دفع بلا می کند
سایه ماست، نه رعیت.

ملت را چه به آزادی، مشق مردم سالاری می کنند مصلحین، فریاد قانون می زنند، خدا لعنت کند یوسف خان مستشارالدوله بی شرف را، که قانون قانون می کرد در این مملکت.

به جهنم که نان ندارید!
به جهنم کار ندارید!
به جهنم سرپناه ندارید!
به جهنم که آزادی ندارید!
به جهنم که آب ندارید!
به جهنم که جوانانمان درگیر افیونند!
به جهنم که  ن تن فروشی می کنید!
به جهنم.

همین که سایه مان بر سر شما رعیت  است، کافی است.

آخر امان است شاه شاهان را محکوم می کنند به دروغ گویی، 

محکوم می کنند به خرافه پرستی، 

محکوم می کنند به دست اندازی به بیت المال، 

محکوم می کنند به دیکتاتوری، 

محکوم می کنند به زد و بند، 

محکوم می کنند به چپاول، 

محکوم می کنند به عیاشی.

رعیت غلط می کند ما را که زینت کشوریم، محکوم کند.

ما که سایه خداییم، دوست داریم ظلم کنیم، 

دوست داریم ذخائر طبیعی مملکت را به اجنبی تحفه دهیم، 

دوست داریم تمام امور  کشور را به بستگانمان بسپاریم ، 

دوست داریم  هر آنچه که به میلمان است، انجام دهیم.

رعیت گوسفند، ما شبانیم.

به خدای احد و واحد قسم!
دستور دادیم به قزاق ها هر که نافرمانی کرد، امانش ندهند، 

هر که اعتراض کرد، پوستش را کنده،از کاه پر کنند، 

هرکس را که خواست بیندیشد ،محبوسش کنند، 

هرکس که خواست در افکارش به ما ناسزا گوید،معدومش کند
 
دستور دادیم هر که به خیابان بیاید، هر که شعار دهد، هر که معترض شود، هر که قانون بخواهد، هر که مطالبه آزادی کند، مهمانش کنند به گلوله.

ما رعیت سربه زیر می خواهیم، ما رعیت بله قربان گو می خواهیم، ما رعیت کر و کور می خواهیم.

ما رعیت می خواهیم، همین بس.

اینجا ممالک محصوره ایران است و ما هم قبله عالمیم و پرچمدار عدالت و پاکی.

هر کس نمی خواد ،بسم الله ازین مملکت برود ،شما رعیت لیاقت سروری ما را ندارید.

بروید از خاک ما بروید ای بی لیاقتان مجوس!»*

وقتی خشم شاه کمی فروکش کرد،وزیر اعظم تعظیمی کرد و با کمال خاکساری به عرض رساند که:

اعلی حضرتا! همۀ آن چه فرمودید،عین حقیقت بود و رعیت باید به خاطر داشتن چنین قبلۀ عالم شکرگزار باشد. من و همۀ نوکران آن حضرت ضمن تایید فرمایشات ملوکانه تنها خواهشی که داریم این است که محتوای این رهنمودها را باید به زبان روز بیان کنیم.مثلاً در گفتن و نوشتن، آزادی بیان و قلم را از حقوق مسلّم رعیت اعلام کنیم،ولی در عمل منویّات ملوکانه ملاک عمل ما باشد.

یا مثلاً به جای کلمۀ رعیّت»،بگوییم شهروند»،ولی همه می دانیم که در این شهر برای همیشه رعیت باید دستبوس اعلی حضرت باشد!

یا در گفتار و نوشتار ما دولتمردان خود را نوکر و خدمتگزار مردم قلمداد کنیم، ولی در عمل همه می دانیم که رعیت لیاقت نوکری اعلی حضرت را هم ندارد.ووو. 

خلاصه همۀ شعرها و شعارها و گفتارها و نوشتارها را از این حرف های قشنگ پُر کنیم،ولی در عمل ما همه منویّات ملوکانه را آویزۀ گوش خود می کنیم!»

اعلی حضرت هردمبیل ،سخنان وزیر را پسندید و از آن پس قرار شد همۀ رسانه ها اعلام کنند که :

اعلی حضرت پیام انقلاب مردم را شنیده و خود را خدمتگزار شهروندان می داند!! 

ضمنا قیمت های ارزاق نیز که بیش از پنجاه درصد افزایش یافته بود،با فرمان ملوکانه پنج درصد کاهش یافت و موجی از شادی و شادمانی سراسر شهر را فراگرفت!

از آن پس البته روشنفکران می فهمیدند که در همچنان بر پاشنۀ پیشین می چرخد،ولی فعلاً و موقّتا! آبی بر خشم ساده اندیشان ریخته شد!تا این که.!!

#شفیعی_مطهر

---------------------------------------------

*محمدعلی شاه قاجار،طهران، ۱۲۸۷ ش،استبداد صغیر  

کانال رسمی تلگرام گاه گویه های مطهر

  https://t.me/amotahar


 چــــــــــه می‌کند قدرت؟!

تلنگر:

تقریبا تردیدی نیست که شاه سلطان حسین صفوی، یکی از احمق‌ترین و ناتوان‌ترین و نادان‌ترین و متوهم‌ترین پادشاهان ایران در پانصد سال اخیر است. او آخرین پادشاه صفوی و سبب ویرانی ایران خصوصا اصفهان و کشتار هزاران انسان مظلوم به دست مهاجمان خارجی بود. 

یکی از فاضل‌ترین دانشمندان شیعی در عصر این سلطان مفلوک، مرحوم سید محمدحسین خاتون‌آبادی، از نوادگان مرحوم محمدباقر مجلسی است. اکنون بنگرید که این عالم مشهور، در ابتدای یکی از رساله‌های خود، چگونه این سلطان نادان بی‌رحم خودمقدس‌بین را مدح می‌کند:  
سلطان سلطان‌نشان، و داور دارا دربان، زیب‌بخش اورنگ جاه و جلال و رونق‌افزای وسادۀ عظمت و اقبال، مؤسس اساس سلطنت و فرمانروایی، مشید قواعد ابهّت و کشورگشایی، صاعد مصاعد علم و ادب، عارج معارج نسب و حسب، باسط بساط عدل و داد، ناظم نظام عباد و بلاد، رشتۀ گلدستۀ ملت بیضا، شیرازۀ اوراق شریعت غرّا، حافظ آیات کریمۀ دین مبین، حارس علامات شریفۀ شرع متین، دیدۀ امید عالمیان از نسیم پیراهن مرحمتش روشن است و از فیض قطرۀ عین الحیاة عنایتش جمهور جهانیان را جان در تن، اقسام گل‌های همیشه بهار سرور و انبساط در بهارستان قلوب دعاگویان پیوسته شکفته است، و جراحات دل‌های دل‌شکستگان از مومیایی رأفتش همواره التیام پذیرفته، صرّاف تقدیر نقد اجابت را به دست داعیان دوام دولتش شمرده است، و خازن قضا گوهر گران‌بهای تدبیر را به خزانۀ عامرۀ رای زرینش سپرده، دعای خلود سلطنتش از لوح خاطر مخلصان محو نگردد، و در نگین دل بندگان به جز یاد او نقش دیگر ثبت نشود، شهباز فطرت بلندش در صید مرغان معارف همیشه در پرواز است و بلبل هزاردستان بیانش با طوطی شکرخای الهام هم‌آواز، اعنی السلطان الاعظم و الخاقان الافخم، مالک بلاد العرب و العجم، سلطان السلاطین فی الآفاق، مالک سریر الدولة بلارث و الاستحقاق، سلطان الخافقین و خاقان المشرقین، سمی جده الاعلی سبط رسول الثقلین صلی الله علیه و علی عترته المصطفین السلطان بن السلطان بن السلطان و الخاقان بن الخاقان بن الخاقان الشاه سلطان حسین ال الحسینی بهادرخان. لازالت رایات دولته مؤیدة بالنصر و التمکین و آیات محبته مثبتة فی صحایف صدور المؤمنین الی یوم الدین.»
چــــــــــه می‌کند قدرت؟!

✍رضابابایی



من این طوری عوض شدم!

به مدت چندین سال همسرم به یک اردوگاه در صحرای (ماجوی) کالیفرنیا فرستاده شده بود. من برای این که نزدیک او باشم، به آنجا نقل مکان کردم و این درحالی بود که از آن مکان نفرت داشتم.

 همسرم برای مانور اغلب در صحرا بود و من در یک کلبه کوچک تنها می ماندم. گرما طاقت فرسا بود و هیچ هم صحبتی نداشتم. سرخ پوست ها و مکزیکی ها ی آن منطقه هم انگلیسی نمی دانستند.  غذا و هوا و آب همه جا پر از شن بود. آنقدرعذاب می کشیدم که تصمیم گرفتم به خانه برگردم و حتی قید زندگی مشترک مان را بزنم.
 
نامه ای به پدرم نوشتم و گفتم یک دقیقه دیگر هم نمی توانم دوام بیاورم. می خواهم اینجا را ترک کرده و به خانه شما برگردم. پدر نامه ام  را با دو سطر جواب داده بود، دو سطری که تا ابد در ذهنم باقی خواهند ماند و زندگی ام را کاملا عوض کرد.

دو زندانی از پشت میله ها بیرون را می نگریستند.یکی گل و لای را می دید و دیگری ستارگان را!»

بارها این دو خط را خواندم واحساس شرم کردم.
 تصمیم گرفتم به دنبال ستارگان باشم و ببینم جنبه مثبت در وضعیت فعلی من چیست؟
با بومی ها دوست شدم و عکس العمل آن ها باعث شگفتی من شد.

 وقتی به بافندگی و سفالگری آن ها ابراز علاقه کردم، آن ها اشیایی راکه به توریست نمی فروختند را به من هدیه کردند.
به اشکال جالب کاکتوس ها و یوکاها توجه می کردم.
 چیزهایی در مورد سگ های آن صحرا آموختم و غروب را مدام تماشا می کردم. دنبال گوش ماهی هایی می رفتم که از میلیون ها سال پیش، وقتی این صحرا بستر اقیانوس بود، در آنجا باقی مانده بودند.

چه چیزی تغییر کرده بود؟
صحرا و بومی ها همان بودند.
 این نگرش من بود که تغییر کرده و یک تجربه رقت بار را به ماجرایی هیجان انگیز و دلربا  تبدیل کرده بود.
من آنقدر از زندگی در آنجا مشعوف بودم که رمانی با عنوان ” خاکریز های درخشان” در مورد زندگی درصحرای  ماجوی نوشتم.

 من از زندانی که خودم ساخته بودم به بیرون نگریسته و ستاره ها را یافته بودم.

اگر به فرزندان خود رویارویی با سختی های زندگی را نیاموزیم در حق آن ها ظلم کرده ایم.

✏️کتاب آیین زندگی /دیل کارنگی

 @organizationalbehavior



  به هر حال ما بدبختیم!

زن و شوهری سالمند دو داماد داشتند؛یکی کشاورز بود و دیگری کوزه گر. روزی درباره وضع دختران و  دامادهای خود صحبت می کردند. هوا نیمه ابری بود. زن از شوهر پرسید:
آیا امروز باران می بارد؟
مرد پاسخ داد: چه باران ببارد و چه نبارد؛ما بدبختیم!
زن پرسید:چرا؟
مرد گفت: داماد اول ما گندم کاشته و چشم به راه باران است تا برویَد و دومی کوزه های خود را ساخته و بر بام چیده و منتظر آفتاب است تا خشک شود.حالا اگر باران نبارد ،اولی بیچاره می شود و اگر ببارد،دومی!

 درخت در میان اقیانوس
 
جهانگردی زبانباز و چاخان در میان جمعی از دوستان ،از خاطرات سفرهای خود می گفت.از جمله گفت:
روزی قایق ما در وسط اقیانوس غرق شد. من در حالی که در میان امواج غوطه ور بودم، ناگهان ه ای را در حال حمله به خود دیدم . به سرعت شناکنان روی به فرار نهادم. ولی سرعت ه بیش از سرعت من بود. ناگهان دندان های تیز ه را در چند سانتی متری خود دیدم. چاره ای نداشتم. ناگزیر از تنۀ درختی بالا رفتم و بدین گونه خود را نجات دادم!
حاضران با شگفتی پرسیدند: وسط امواج اقیانوس و درخت؟!!
جهانگرد دید عجب دسته گلی به آب داده،قدری تامُّل کرد و گفت:
آخه، گفتم که چاره ای نداشتم!!

#سیاهنمایی 
 
بهترین راه ناراضی کردن مردم

گفت: دبیر شورای عالی فضای مجازی می گوید:
در حال حاضر در دنیا ۱۵ میلیارد ابزار برای ارتباطات وجود دارد که تا ۵ سال آینده به ۵۰میلیارد ابزار می‌رسد و در ایران ۱۰۰میلیون ابزار ارتباطی وجود دارد که باید ۵۰۰میلیون ابزار باشد.
نظام کهنه پولی و بانکی که مربوط به دوره صنعتی است نمی‌تواند در دوره فناوری‌های نو و هوش مصنوعی موثر باشد، باید ارز‌های دیجیتال برای این دوره طراحی شود.  (فارس)
همچنین در ایران بیش از 62 میلیون نفر از طریق گوشی همراه به اینترنت متّصل می شوند و تنها کاربران ایرانی پیام رسان تلگرام با وجود فیلترشدن حدود 50 میلیون نفرند.
گفتم: خب! از این چه نتیجه ای می خواهی بگیری؟
گفت: با توجه به نیاز همگانی مردم به اینترنت ،به نظر من اگر دشمن می خواست در ایران ناراضی تراشی کند،آیا گزینه ای بهتر از قطع اینترنت داشت؟!
گفتم: باز هم #سیاهنمایی کردی؟

#شفیعی_مطهر

   به کدام پدرسوخته فحش داده ام؟!

آدم بددهنی بود که به همۀ افراد دشنام و فحش می داد و به همه توهین می کرد. 
روزی دوستانش به او گفتند: تو چرا این قدر فحش می دهی؟
او طلبکارانه فریاد زد: من به کدام پدرسوختۀ بی همه کس فحش داده ام؟!!

 
اگر بشود،چه می شود!!!

یک نفر با یک قاشق ماست به ساحل دریا رفت. به او گفتند:
می خواهی چه کار کنی؟
گفت: می خواهم با این یک قاشق ماست،یک دریا دوغ درست کنم!
مردم ضمن خنده و مسخره کردن گفتند: همۀ آب های دریا با یک قاشق ماست،دوغ می شود؟!!
پاسخ داد: می دانم نمی شود،ولی اگر بشود،چه می شود!!!


  #مملکت_حسینقلی‌خانی یعنی چه ؟

هرگاه در منطقه‌ای بی‌نظمی و غارت و چپاول و یغماگری از ناحیه ارباب‌ قدرت مشاهده شود و قوانین جاریه نتواند حقوق ضعفا و زیردستان را احقاق کند
آن نوع حکومت جابرانه را #حسینقلی_خانی خوانند.
حکومت حسینقلی خانی یعنی حکومت ظلم و ستم و خودمختاری و خودکامگی.

 ----------------------

حسینقلی خان در زمان ناصرالدین شاه قاجار والی پشتکوه لرستان بود و قبلاً لقب صارم‌ السلطنه داشت ، و از طرف دولت ایران درجه امیر تومانی یعنی سرلشکری هم به وی اعطا شده بود .
مردی سخت‌خشن و دیکتاتور و در عین حال جنگجو و کاردان بود .
از آن جهت وی را لایق و کاردان می دانند که سپاهیانش در آن زمان به طور قطع
یکی از مرتب‌ترین‌افواج موجود درکشور به شمار می‌آمد و با رعایت اصول سپاهی گیری‌ در منطقه لرستان‌ اداره می شد، مخصوصاً سواران پارکابی والی از نظر
نظم وانضباط بی‌نظیر بودند .
در زمان حکومت حسینقلی‌خان هیچ کس در قلمرو‌ حکومتش‌ از خود قدرت‌ و اختیاری
نداشت.
همه چیز به خان تعلق داشت و سرپیچی از خواسته‌ و فرمانش به هلاکت و نابودی
عایله و بلکه عشیره‌ای منتهی می‌گردید.
حسینقلی‌خان سه‌فصل بهار و تابستان و پاییز را در حسین‌آباد می زیست و مردم
پشتکوه از بیم ستمگری ها و آدم کشی هایش خواب راحت نداشتند.
 زمستان را در قریه حسینیه نزدیک مرز عراق به سر می برد و از اعراب بنی لام
غنیمت می گرفت.
به عبارتی باید گفت که دوران حکومتش حکومت خودکامی و خودکامگی بود و
در هیچ یک از ایالات‌ایران در آن زمان با وجود رژیم استبداد و خودمختاری حکومت حسینقلی‌خان وجود نداشته‌ است.
به همین جهت از همان موقع کلمه حسینقلی خانی بامفاهیم خودمختاری‌ و خودکامگی و اجحاف و ستمگری و غارت و چپاول ترادف پیدا کرده هرجا تعدی و به حقوق دیگران مشاهده شود آن را به حسینقلی خانی تشبیه و تمثیل می‌کنند.



 تو کاره ای که نیستی!!

یه‌بار تو مترو خیلی شلوغ بود.  ایستاده بودیم به این بغلی گفتم: 

آقا شما تو مترو آشنا دارید؟

گفت: نه.

گفتم :دادگستری و شهرداری چی؟

گفت: نه. 

گفتم :نماینده مجلس که نیستی؟ 

گفت نه. 

گفتم :پس کلا آدم کله گنده‌ای نیستی؟

با عصبانیت گفت :نه آقا ،چطور مگه؟؟؟
گفتم: هیچی، پس یه لطفی کن پاتو از رو پام وردار!!


#سیاهنمایی / 10

اعتراض یا اغتشاش؟

گفت: تعجب می کنم که جلیقه زردهای فرانسه به خاطر افزایش دودرصد بنزین 60هفته است دارند اعتراض می کنند، ولی در ایران300درصد اضافه شد، ولی هیچ کس اعتراض نکرد.
گفتم :پس این همه غوغا و سروصدا را ندیدی و نشنیدی؟
گفت :به قول صداوسیما این ها همه آشوبگر و اغتشاشگر بودند! تا حالا حتّی یک نفر اعتراض نکرده.آیا از این همه خبرهای شنیداری و دیداری رادیو تلویزیون یک خبر از اعتراض شنیدی؟ 

گفتم: به هر صورت انگیزۀ همه اعتراض به گران شدن بنزین بوده.

گفت: اگر این حرکت اسمش اعتراض است،همۀ مسئولان ،اعتراض را حق قانونی مردم می دانند؛پس چرا با آن برخورد کردند؟

می گویند اسکاتلندی ها مردمی خونسرد هستند. بنا به قانون در اسکاتلند در نقطه خاصّی از دریا شنا ممنوع بوده. پلیسی می گمارند که با شناگرهای متخلّف برخورد کند. روزی پلیس مردی را در حال شنا می بیند. فوراً به او نزدیک شده و او را بازخواست می کند و به او می گوید: چرا در محلّ شنا ممنوع داری شنا می کنی؟

.مرد شناگر در پاسخ می گوید: من شنا نمی کنم!بلکه دارم خودکشی می کنم!

پلیس فوراً می گوید: پس ببخشید! مزاحم شدم!

گفتم:باز هم #سیاهنمایی کردی؟!

#شفیعی_مطهر

کانال رسمی تلگرام گاه گویه های مطهر

  https://t.me/amotahar



مگر چوپان دروغگو چند تا دروغ گفت؟؟!!

#قابل_تامل
معلم سر كلاس به یكی از شاگردان گفت:  
درس چوپان دروغگو را بخوان!

بچه زد زیر گریه و گفت : نمی‌توانم آقا معلم!
معلم پرسید: چرا؟

بچه پاسخ داد: آقا! پدرم این صفحه را از كتابم پاره كرده.
معلم برآشفت و جویا شد: به چه دلیل؟

پسره با لحنی لرزان گفت : آقا معلم!
پدرم چوپان است. از خواندن این درس سخت خشمگین شد و رو به من گفت:
من و پدرم و پدربزرگم و بسیاری از پیامبران چوپان بودیم و هیچ پیامبری دروغگو نبوده است.

اما یك نفر پیدا شد و گفت: 

به من رای بدهید تا برای شما مدرسه بسازم،
خانه بهداشت درست كنم،
به روستا جاده كشی كنم
و برای فرزندانتان شغل ایجاد كنم.
رکود و تورم را کاهش دهم،
با دنیا آشتی کنم،
دلار را هزار تومان کنم،
عزت را به پاسپورت ایرانی بر گردانم،
همه تحریم ها را بردارم،
کاری می کنم که هم چرخ سانتریفیوژها بچرخه، هم چرخ زندگی مردم!
خلاصه اوووونچنون رونق اقتصادی ایجاد کنم که مردم به این ۴۵ هزار تومن یارانه احتیاج نداشته باشن!

ما هم باور كردیم و به او رای دادیم و آقا شد رییس جمهور ما و به هیچ یك از حرف‌هایش هم عمل نكرد و جواب سلام‌مان را هم نمی‌دهد.

به معلمت بگو این صفحه را پاره كردم تا به جای چوپان دروغگو درس جدید:
" رئیس جمهور دروغگو " را تدریس كنید!
مگر چوپان دروغگو چند تا دروغ گفت؟؟!!


بهلول مجموعه حکایات و سخن بزرگان

https://telegram.me/joinchat/Bi0OgD-e1oN8kBQCBJSQqg


نامه امیرالمومنین  به حاکم مکه


عصرها در میان مردم بنشین و به سوالات آن ها پاسخ بده.
افراد جاهل را آموزش بده و با دانشمندان سخن بگو.
هیچ واسطه‌ای بین تو و مردم به جز زبانت نباشد.
هیچ پرده‌ای میان تو و مردم به جز چهره‌ات نباشد.
هیچ حاجت‌مندی را از ملاقات خود محروم نساز.


(مستدرک الوسائل ، جلد ۹، صفحه 358)

امیدوارم مورد توجه حاکمان امروز هم قرار گیرد! تا به جای شعار،علی وار رفتار کنند!



درس آخر کهانت!!

قصه های شهر هرت/ قصه هفتاد و یکم

در زمان های قدیم یک نفر از اهالی شهر هرت برای آموختن علم کهانت (ستاره شناسی،غیب گویی) عازم هند شد.پس از سال ها تحصیل روزی به استادش گفت:

من حالا دیگر همۀ درس های کهانت را خوانده ام و خود استاد شده ام. اجازه فرمایید به شهر خود برگردم و در آن جا بساط کهانت را بگشایم و کار و کاسبی خوبی به راه بیندازم. 

استادش گفت: تو هنوز به درس هایی نیاز داری و درس آخر کهانت را نیاموخته ای! حالا زود است.یک سال دیگر بمان. هر وقت کاهن شدی، خودم با صدور گواهی نامه مرخصّت می کنم.

شاگرد مغرور گوش نکرد و بساط خود را جمع کرد و عازم شهر هرت شد. به محض ورود به شهر هرت به مرکز شهر و کانون مهانت رفت و با گستاخی در حضور مریدان و شاگردانِ کاهن قدیمی رو به او کرد و با صدای بلند گفت:

آقای کاهن! تو دیگر پیر و خرفت شده ای! من تازه فارغ التّحصیل شده و با علم روز آمده ام تا بساط کهنه و سنّتی تو را برچینم و با علم مدرن کهانت مشکلات شهر هرت را حل کنم!

شاگردان و مریدان شیخ کاهن وقتی این گستاخی را از او دیدند،به سوی او یورش آوردند و کتک مفصّلی به او زدند و او را بی حال و بی هوش و و زخمی از معبد بیرون انداختند!

کاهن جوان پس از مدتی به هوش آمد و به خانه رفت و پس از چند روز که حالش بهبود یافت،باز بار سفر را بست و عازم دیار هند شد و یک راست به سوی معبد استادش رفت و با نقل آن چه بر سرش آمده بود، از استاد پوزش و راهنمایی خواست. استاد ضمن دلجویی به او گفت:

من که به تو گفته بودم تو هنوز فارغ التّحصیل نشده ای. هنوز رموزی از کهانت و درس آخر را نیاموخته ای.

به هر صورت کاهن جوان یک سال دیگر در هند ماند و سال بعد استاد با اهدای سردوشی و گواهی نامه فراغت از تحصیل او را تایید کرد.

این دفعه کاهن جوان خبره و استاد شده بود و همۀ رازها و رمزها و درس آخر کهانت را آموخته بود. بنابراین بار سفر را بست و عازم شهر هرت شد. به محض ورود به شهر باز هم راه معبد کهانت شهر هرت را پیش گرفت و نزد کاهن قدیمی رفت.

این دفعه پس از سلام و علیک و عرض ارادت ،زمین ادب را بوسه داد و پس از دستبوسی و اشاره به درس های آموخته شده با نهایت فروتنی از کاهن قدیمی درخواست کرد تا به منظور پس دادن درس های آموخته شده اجازه دهد تا پشت تریبون معبد برود و برای شاگردان و مریدان شیخ کاهن سخنرانی کند.

کاهن قدیمی که از فروتنی و خاکساری کاهن جوان خوشش آمده بود،اجازه داد و کاهن جوان در حضور همۀ شاگردان و مریدان پشت تریبون قرار گرفت و سخنرانی مفصّلی درباره کرامات و فضایل کاهن قدیمی بیان کرد. 

کاهن و مریدان در میان سخنرانی او بارها با کف زدن و شعاردادن حرف های او را تایید کردند. کاهن جوان در آخر سخنرانی و در تایید سخنان خود گفت:

دیشب خواب دیدم که از عالم بالا به من گفتند این کاهن فرزانه و شیخ بزرگ ما این قدر نزد ما ارزش دارد که هر کس یک موی ایشان را در کفن خود داشته باشد، آتش جهنّم بر وی حرام می شود!

با گفتن این جمله همۀ شاگردان و مریدان بر سر شیخ کاهن ریختند و تمام موهای بدن او را تک تک کندند و او را خونین و زخمی تنها گذاشتند!

این دفعه نوبت کاهن قدیمی بود که او را زخمی و بی هوش از معبد به درببرند!!

.و این درس آخر کهانت بود! 


#شفیعی_مطهر

کانال رسمی تلگرام گاه گویه های مطهر

  https://t.me/amotahar



فضای مجازی ، سگ هار است؟!

احمد خاتمی امام جمعه موقت تهران  :
" فضای مجازی ، سگ هار است . "

جوابیه " زهرا فراهانی " به احمد خاتمی به زبان شعر

آن کس که خورَد شام ضعیفان ، سگ هار است
یده ز ما نان و نمکدان ، سگ هار است

آن کس که بَرَد مال من و هموطن من
تا "ونکور" و "لندن" و "تایوان" ، سگ هار است

آن کس که زده ضربه ی شلاق قساوت
بر کارگر و دستفروشان ، سگ هار است

آن کس که جدا کرده به رفتار بد خویش
از راه خدا ،  پیر و جوانان ، سگ هار است

آن کس که به کوه و دکل و نفت،  نشد سیر
شد تشنه ی معدن به بیابان ، سگ هار است

آن کس که به کام وطن و کشور دیگر
یده ز اموال یتیمان ، سگ هار است

دارد شرف ای دوست ، سگ هار به دغلکار
دلواپسی اصلی ان ، سگ هار است


 سخن گفتن نشانه شخصیت است

ﺍﻻﻏﯽ، ﭘﻮﺳﺖ ﺷﯿﺮﯼ ﺭﺍ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩ ﻭ ﭘﻮﺷﯿﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺣﯿﻮﺍﻧﺎﺕ ﺣﻤﻠﻪ ﻣﯽﮐﺮﺩ ، ﻫﻤﻪ ﻓﺮﺍﺭ ﻣﯽﮐﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﺍﻭ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺑﺖ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺑﻮﺩ ﻭ با عربده ،ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﯽ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ نشان می داﺩ.

ﺭﻭﺑﺎﻫﯽ ﮐﻪ ﻣﺜﻞ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺍﺯ ﺍﻭ ﺗﺮﺳﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩ،ﻣﺪﺗﯽ ﻣﮑﺚ ﮐﺮﺩ. ﻭﻗﺘﯽ ﺧﻮﺏ ﮔﻮﺵ ﮐﺮﺩ،
فهمید صدای او صدای شیر نیست.

ﺑﻪ ﺍﻻﻍ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﺷﺪ ﻭ ﺑﺎ ﺧﻨﺪﻩ ﮔﻔﺖ :
ﺍﮔﺮ ﺩﻫﺎﻧﺖ ﺭﺍ ﺑﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﯼ ﺷﺎﯾﺪ ﻣﺮﺍ ﻣﯽﺗﺮﺳﺎﻧﺪﯼ ﺍﻣﺎ ﺧﻮﺩﺕ ﺭﺍ ﻟﻮ ﺩﺍﺩﯼ، ﺍﺣﻤﻖ!»

ﯾﮏ ﺍﺣﻤﻖ ﺷﺎﯾﺪ ﺑﺎ ﻟﺒﺎﺱ ﻭ ﻇﺎﻫﺮ ﺧﻮﺏ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺭﺍ ﻓﺮﯾﺐ ﺩﻫﺪ، اما ﺍﯾﻦ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺪﺕ ﻃﻮﻻﻧﯽ ﻧﯿﺴﺖ،
ﭼﻮﻥ ﺣﺮﻑ ﺯﺩﻥ ﺍﻭ
ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﺭﺍ ﻟﻮ ﻣﯽﺩﻫﺪ!



#سیاهنمایی /  11

من بنزین را ارزان می کنم!

 

گفت:  من بنا دارم بنزین را ارزان کنم!

گفتم: تو چه کاره ای که می خواهی بنزین را ارزان کنی؟

گفت: در انتخابات ریاست جمهوری 1400اگر مردم به من به عنوان رئیس جمهور رای بدهند،بنزین را ارزان می کنم!

گفتم: چطوری می خواهی ارزان کنی؟

گفت: مگر در کشور ما غیر از حقوق و دستمزدها نرخ همه چیزها با دلار سنجیده نمی شود؟

گفتم: خب؟

گفت: الان نرخ  دلار حدود 12هزار تومان و نرخ بنزین سه هزار تومان است. یعنی نرخ هر لیتر بنزین 25 سنت است!

گفتم: خب! یعد؟

گفت: من نزخ دلار را 15 هزار تومان می کنم،در نتیجه نرخ بنزین هر لیتر از 25سنت می شود 20 سنت !

گفتم: این دفعه علاوه بر #سیاهنمایی لطفاً خودت را به یک روانشناس هم نشان یده!!

#شفیعی_مطهر

کانال رسمی تلگرام گاه گویه های مطهر

  https://t.me/amotahar



برای چند نفر​ ​پل ساختیم؟


سال ها دو برادر با هم در مزرعه ای که از پدرشان به ارث رسیده بود، زندگی می کردند.
یک روز به خاطر یک سوء تفاهم کوچک، با هم جرو بحث کردند.
پس از چند هفته سکوت، اختلاف آن ها زیاد شد و از هم جدا شدند.
یک روز صبح در خانه برادر بزرگ تر به صدا درآمد. وقتی در را باز کرد، مرد نجـاری را دید. نجـار گفت:

من چند روزی است که دنبال کار می گردم، فکرکردم شاید شما کمی خرده کاری در خانه و مزرعه داشته باشید، آیا امکان دارد که کمکتان کنم؟» 

برادر بزرگ تر جواب داد: بله، اتفاقاً من یک مقدار کار دارم. به آن نهر در وسط مزرعه نگاه کن، آن همسایه در حقیقت برادر کوچک تر من است.
او هفته گذشته چند نفر را استخدام کرد تا وسط مزرعه را کندند و این نهر آب بین مزرعه ما افتاد. او حتماً این کار را به خاطر کینه ای که از من به دل دارد، انجام داده.» 

سپس به انبار مزرعه اشاره کرد و گفت:

در انبار مقداری الوار دارم، از تو می خواهم تا بین مزرعه من و برادرم حصار بکشی تا دیگر او را نبینم.» .
نجار پذیرفت و شروع کرد به اندازه گیری و اره کردن الوار. برادر بزرگ تر به نجار گفت:

من برای خرید به شهر می روم، اگر وسیله ای نیاز داری برایت بخرم ؟ " 

نجار در حالی که به شدت مشغول کار بود جواب داد: " نه چیزی لازم ندارم".
هنگام غروب وقتی کشاورز به مزرعه برگشت, چشمانش از تعجب گرد شد. حصاری در کار نبود. نجار به جای حصار یک پل روی نهر ساخته بود.
کشاورز با عصبانیت رو به نجار کرد و گفت : "مگر من به تو نگفته بودم برایم حصار بسازی؟ "
در همین لحظه برادر کوچک تر از راه رسید و با دیدن پل فکر کرد که برادرش دستور ساختن آن را داده, از روی پل عبور کرد و برادر بزرگش را در آغوش گرفت و از او برای کندن نهر معذرت خواست.
وقتی برادر بزرگ تر برگشت, نجار را دید که جعبه ابزارش را روی دوشش گذاشته و در حال رفتن است.
کشاورز نزد او رفت و بعد از تشکر از او خواست تا چند روزی میهمان او و برادرش باشد.
نجار گفت : "دوست دارم بمانم ولی پل های زیادی هست که باید آن ها را بسازم".

تا ​به حال برای چند نفر​ ​پل ساختیم؟!!!​ یا از اون هایی بودیم که پل های دیگران رو نابود کردیم!!!؟؟

 @t_atoo


زیرکی ن به چیست؟


مردی در کنار چاه زنی زیبا دید، از او پرسید: زیرکی ن به چیست؟
زن داد و فریاد کرد و مردم را فراخواند!

مرد که بسیار وحشت کرده بود پرسید: چرا چنین می کنی؟ من که قصد اذیت کردن شما را نداشتم، دیدم خانم محترم و زیبارویی هستی، خواستم از شما سوالی بپرسم.

در این هنگام تا قبل از این که مردم برسند، زن سطل آبی از چاه بیرون کشید و آن را بر سر خود ریخت، مرد باتعجب پرسید: چرا چنین کردی؟
زن خطاب به مردم که برای کمک آمده بودند گفت: 

ای مردم، من در چاه افتاده بودم و این مرد جان مرا نجات داد! 

مردم از آن مرد تشکر کرده و متفرّق شدند.

در این هنگام زن خطاب به مرد گفت :
این است زیرکی ن!
اگر اذیتشان کنی تو را به کام مرگ می کشند و اگر احترامشان کنی خوشبختت می کنند.

شیطان که با فرزندش نظاره گر ماجرا بود، در حالی که سیگارش را می تکاند، به فرزندش گفت: خاک بر سرت، یاد بگیر.!

 #سیاهنمایی/12

می بینید که نمیشه!!!! (طنز)


#شفیعی_مطهر

گفت:چرا آقای به وعده هاش عمل نکرد؟!

گفتم: لابد نتونسته یا نذاشتن!

گفت: در این شرایط تقسیم قدرت در کشور که رئیس جمهور در حد یک تدارکاتچی توان تغییر داره، مگه از اول نمی دونست که نمیتونه به این قول ها عمل کنه؟!

گفتم : شاید فکر می کرده که میتونه!

گفت: همۀ ما می دونستیم او نمیتونه. خودش نمی دونست؟!

گفتم: نمی دونم!! 

گفت: یه پهلوانی تنومند و معرکه گیر وسط میدون وایساده و جمعیت زیادی دور او حلقه زده بودن .او آفتابه کوچکی رو به همه خلق نشون می داد و ادّعا می کرد که با این هیکل درشت و تنومند خود میره توی این آفتابه کوچک! همه مردم هم ناباورانه و متعجّبانه اونو نگاه می کردن.

پهلوان می گفت: اگر شما جمعیت صدهزار تومان به من بدید،من قول میدم برم توی این آفتابه!

مردم یک پارچه فریاد می زدن که این کار محاله! محاله! 

اما برای ی حسِّ کنجکاوی خود به هر قیمتی بود صدهزار تومان جمع کردند و به او دادند و گفتند: 

حالا برو ،ببینیم چطور میری توی آفتابه؟!

مرد پهلوان اول کوشید با فشار، سر خود رو توی آفتابه فروکنه! ولی هر چه فشاد داد نرفت که نرفت! 

بعد پای راست خود و سپس پای چپ را به داخل آفتابه فشار داد؛باز هم نرفت!در آخر کوشید دستاش رو توی آفتابه کنه،باز هم نشد که نشد!

سر انجام با نومیدی آفتابه رو گذاشت روی زمین و روشو کرد به مردم و گفت:

مردم! شاهد بودید که من همه تلاشم رو کردم که برم توی آفتابه،ولی می بینید که نمیشه!!!

 

کانال رسمی تلگرام گاه گویه های مطهر

 https://t.me/amotahar



حاکمِ عادلِ کافر" یا "حاکمِ مسلمانِ ظالم"؟ 


هولاکو خان از علمای زمانه‌اش سوالی پرسید که: 

  "حاکمِ عادلِ کافر" بهتر است یا "حاکمِ مسلمانِ ظالم"؟ 

علما از پاسخش درماندند. تا این که ‏سید‌بن‌طاووس در پاسخ برایش نوشت که : 

‏کافرِ عادل خیلی بهتر از مسلمان ظالم است.

 وقتی از سید دلیل این جواب را پرسیدند، گفت:
 ‏حاکمِ ظالمِ مسلمان، اسلامش برای خود است و ظلمش برای مردم و حاکمِ عادلِ کافر، کفرش برای خودش است و عدلش برای مردم.

Join → @Gilin_Gilin


همه فدای یک نفر؟!!!

#گاهی_اوقات

"اریش هونکر" رهبر آلمان شرقی مشاهده می کند که مردم در صف ایستاده‌اند ، او هم در صف می‌ایستد و از فرد جلویی می‌پرسد :  

این صف برای چیست ؟
جواب می‌دهد: مردم می‌خواهند اجازه سفر بگیرند و از کشور بروند.
هونکر متوجه می‌شود که با ایستادن او در صف، مردم پراکنده شدند.
از یک نفر دیگر می‌پرسد: حالا چرا یک دفعه صف به هم خورد ؟
پاسخ می شنود: وقتی که تو بروی ، دیگر لازم نیست ما برویم .!

گاهی اوقات فقط کافی است یک نفر برود تا یک كشور آباد شود !


  اﮔﺮ ﺩﻫﺎﻧﺖ ﺭﺍ ﺑﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﯼ.

ﺍﻻﻏﯽ، ﭘﻮﺳﺖ ﺷﯿﺮﯼ ﺭﺍ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩ ﻭ ﭘﻮﺷﯿﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺣﯿﻮﺍﻧﺎﺕ ﺣﻤﻠﻪ ﻣﯽﮐﺮﺩ ، ﻫﻤﻪ ﻓﺮﺍﺭ ﻣﯽﮐﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﺍﻭ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺑﺖ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺑﻮﺩ ﻭ با عربده ،ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﯽ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ نشان می داﺩ.

ﺭﻭﺑﺎﻫﯽ ﮐﻪ ﻣﺜﻞ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺍﺯ ﺍﻭ ﺗﺮﺳﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩ،ﻣﺪﺗﯽ ﻣﮑﺚ ﮐﺮﺩ. ﻭﻗﺘﯽ ﺧﻮﺏ ﮔﻮﺵ ﮐﺮﺩ،
فهمید صدای او صدای شیر نیست.

ﺑﻪ ﺍﻻﻍ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﺷﺪ ﻭ ﺑﺎ ﺧﻨﺪﻩ ﮔﻔﺖ :

ﺍﮔﺮ ﺩﻫﺎﻧﺖ ﺭﺍ ﺑﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﯼ ﺷﺎﯾﺪ ﻣﺮﺍ ﻣﯽﺗﺮﺳﺎﻧﺪﯼ ﺍﻣﺎ ﺧﻮﺩﺕ ﺭﺍ ﻟﻮ ﺩﺍﺩﯼ، ﺍﺣﻤﻖ!»

ﯾﮏ ﺍﺣﻤﻖ ﺷﺎﯾﺪ ﺑﺎ ﻟﺒﺎﺱ ﻭ ﻇﺎﻫﺮ ﺧﻮﺏ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺭﺍ ﻓﺮﯾﺐ ﺩﻫﺪ، اما ﺍﯾﻦ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺪﺕ ﻃﻮﻻﻧﯽ ﻧﯿﺴﺖ،
ﭼﻮﻥ ﺣﺮﻑ ﺯﺩﻥ ﺍﻭ ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﺭﺍ ﻟﻮ ﻣﯽﺩﻫﺪ!


تاریخ قضاوت خواهد كرد در مورد تمام جباران  تاریخ ایران


    سرگذشت تلخ عباس شاپوری و خانم پوران

بعد از کودتا ، شاه ایران ، تهران را به تیمور بختیار سپرد و به دستور آمریکاییان او را رییس ساواک تازه تاسیس کرد.
بعد از کودتا،تیمور روزها شکنجه یاران مصدق و افسران حزب توده در برنامه کارش بود و غروب هم زیبارویی خواننده،کنارش بود !
طبق اسناد منتشر شده ساواک، قبلن هم زن زیبای سرهنگ یمینی را ، از شوهرش جدا کرده!
شکایتِ یمینی هم به جایی نرسید. دادستان تهران دست آخر گفت:
مشکل از خانم های خودتان است !
در حقیقت زورش به بختیار نمی رسید!

اگر تیمور،این حرکت را زمانِ رضا شاه می کرد، پوستش را می کند!
رییس شهربانی رضاشاه، سرپاس مختاری موسیقی دان بوده که 90 سال پیش امنیت در تهران برقرارکرد و شرایطی بوجود آوردکه قمر، در سالن برای مردم بخواند و برخی شب ها خودش برای او ویولون بنوازد.

عباس شاپوری نوازنده و آهنگساز عاشقِ صادق، که زندگی مشترک خود را با پوران شروع کرده بود و شاهکار هنری خلق می کرد،موسیقی رارها کرد!
تک درختی، شاهکار شاپوری و پوران آهنگ برترِ آن سال ها با شعر نواب صفا،روحِ یک دوره تاریخی را بیان می کند.حکایت مظلومیت و بی کسی مصدق است!
شاپوری ده آهنگ دیگر برای پوران ساخت.
تیمور بختیار، ضربه بزرگی به خانواده موسیقی زد!
پوران به مناسبت های خاص،برای بعضی ژنرال های عیاش باید می خواند و آخر شب هم برای تیمور!

از آن سو شاپوری افسرده و غمگین با این همه استعداد در آهنگسازی دنیای هنر را رها کرد و تن به پستویی در دکان ساز فروشی میدان تجریش داد!

شاه هم حریف تیمور بختیار نشد! تا این که آمریکایی ها پایه وابستگی شاه را محکم کردند و گفتند :
تیمور را از خود دور کن که شما را دور می زند! با سازمان های جاسوسی آمریکا در تماس است! و فکر کودتا در سر دارد!
سال 39 در عراق، تیمور بختیار را از بین بردند و پورانِ بیچاره هم آزاد شد!

تیمورِ مغرور را جمع کردند و پوران با روشن زاده ازدواح کرد و عباس درفراق می سوخت!

عباس شاپوری و مجید وفادار بهترین شاگردهای رضا محجوبی که هر دو نوازنده و آهنگسازان برجسته بودند:
وفادار برای داریوش رفیعی و پوران آهنگ های زیادی ساخت:
عید اومد بهار اومد» را برای پوران ساخت که از سال 40 زینت بخش سفره های هفت سین شد.

سال 67وقتی پوران سرطان گرفت، از خارج کشور به ایران آمد و ناامید به معالجه خود ادامه داد.
چند شب مهمان پرویز یاحقی بود.

به نقل از دوستی که با پرویز دوست بود و رفت و آمد داشت :
پوران عذاب می کشید و شبی با ویلون پرویز به سختی خواند و برای عباس ، اشک می ریخت !
خوب می دانست که این سال ها، شاپوری چه کشیده !

به پرویز گفت:
این روزهای آخر عمر درخواستی ازت دارم  !!
عباس را بیار ببینمش تا نمُردم !

شبی حالش خراب شد و در بیمارستان دی بستری شد.با عجز و التماس به پرویز گفت ؛ برای یک ساعت هم که شده ، عباس را بیار !
چندروز بعد،همراه پرویز و همایون خرم رفتیم سراغ ِعباس !
هنوز در پستو بود اما از وضع پوران خبر داشت !!
تا گفتیم  سلام ؛
گفت : سلام ، می دونم برای چی اومدید ؛ نمیام!
شروع کرد به گریه و روزگارش را در این سال های سخت مرور کرد و اشک ریخت!
حدود 35 سال تنهایی و گوشه نشینی و بدبختی و هجران و
بعد از دو ساعت التماس های پرویز و خرم ؛ که گفتند :
پزشکش گفته ؛ چند روز دیگر بیشتر زنده نیست و.

شاپوری گفت : نمیام بزار با همان چهره تو خاطرم بمونه .!! نمی تونم با این حال ببینمش !
هنوز عاشقشم !!
و هی می گفت : تیمورِ نامرد!
به سختی، لباس هایش را تنش کردیم و عقب ماشین وسط خرم و پرویز، نشست!

در بین راه لرزش عجیبی در دستش ایجاد شد که صدایش را در حین رانندگی، می شنیدم و التماس پرویز می کرد که مرا برگردانید!
حدود ساعت 9شب به بیمارستان رسیدیم.

پرستارها،دورمان را گرفتند. پرویز با سوپر وایزر هماهنگ کرده بود که ماجرا از چه قرار است !
پوران در اتاق شیک و تک تخته ای بود.
در را که باز کردیم ؛ صحنه ای بوجود آمد که ای کاش فیلم می گرفتیم!
نه تنها هر دو گریه کردند، که پرستارها هم گریه می کردند!
چند دقیقه دست ِپوران گریه کنان به سمت عباس دراز بود و عباس از یک قدمی در نمی توانست، جلو برود!
صحنه ای رمانتیک و تراژیک که فقط صدای گریه شنیده می شد!
بعد از چند دقیقه پوران گفت :
عباس اومدی!

پرویز و مهندس خرم دو طرف عباس را گرفتند و به زور عباس را کشاندند به سمت تخت !!

پوران دست عباس را گرفت و به سمت خود کشاند و بوسیدش!
اشک همه سرازیر شد!
پرویز به همه اشاره کرد که اتاق را ترک کنیم و در را از پشت قفل کرد.
سکوت عجیبی در راهرو حاکم بود، 20 نفری منتظر!
صدایی هم از اتاق بلند نمی شد!
سوپروایزر گفت :
آقای یاحقی ؛ نکنه هر دو سکته کرده باشند!
اجازه بدید در را باز کنیم!
به هرحال قبول کرد و صحنه ای رمانتیک تر دیدیم.
هر دو در بغل هم اشک می ریختند و همدیگر رامی بوسیدند!
صورت هردو قرمز و پُر از اشک! پرستارهای بخش های دیگر هم آمده بودند!
همه گریه می کردند!

حریف نمی شدیم عباس را از بیمارستان ببریم!
می گفت :

می خوابم پیش ِ او.
پرستار گفت :
 باید داروهاشه بخوره و بخوابه!
استرس پوران ، زیاد شده بود و بیماری در آن لحظات شدت گرفته بود که به سختی حرف می زد!
عباس اصرار می کرد که بمانم و پرستارها می‌گفتند:
فایده نداره !
تا ساعت 12ماندیم. خسته و ناامید ، عباس را بُردیم خانه پرویز!
در بین راه فقط اشک می ریخت !
من و خرم جدا شدیم.
چند روز بعد ، پوران فوت کرد و در امامزاده یحیی کرج، مراسم خاک سپاری را با صدای ناله که نه ؛ ضجه های عباس ، تمام کردیم !!

پوران فیلی متولد 1312 شیراز و فکر کنم عباس شاپوری 1305

چند سال بعد هم شاپوری به رحمت خدا رفت. روحشان شاد.

 مسعود
28/مرداد/96


 وصیت گهربار برای مسئولان!!/طنز

آسیابانی پیر در دهی دور افتاده زندگی می کرد .
هرکسی گندمی را نزد او برای آرد کردن می برد، علاوه بر دستمزد، پیمانه ای از آن را برای خود برمی داشت، مردم ده با این که ی آشکار وی را می دیدند ، چون در آن حوالی آسیاب دیگری نبود چاره ای نداشتند و فقط نفرینش می کردند.
پس از چند سال آسیابان پیر، مُرد و آسیاب به پسرانش رسید.
شبی پیرمرد به خواب پسران آمد و گفت: 

چاره ای بیندیشید که به سبب ی گندم های مردم از نفرین آن ها در عذابم.
پسران هریک راه کار ارائه نمود. پسر کوچک تر پیشنهاد داد زین پس با مردم منصفانه رفتار کرده و تنها دستمزد می گیریم .

پسر بزرگ تر گفت : اگر ما چنین کنیم ، مردم چون انصاف ما را ببینند پدر را بیشتر لعن کنند که او بی انصاف بود. " بهتر است هرکسی گندم برای آسیاب آورد دو پیمانه از او برداریم. با این کار مردم به پدر درود می فرستند و می گویند، خدا آسیابان پیر را بیامرزد او با انصاف تر از پسرانش بود."
چنین کردند و همان شد که پسر بزرگ تر گفته بود.
مردم پدر ایشان را دعا کرده و پدر از عذاب نجات یافت و این وصیت گهر بار نسل به نسل میان نوادگان آسیابان منتقل شد و به نسل مسئولین ما رسید!



شاید در بهشت بشناسمت!»

مجری یک برنامه تلویزیونی که مهمان او یک فرد ثروتمندی بود، این سوال را از او پرسید؛ بیشترین چیزی که شما را خوشبخت کرد چه بود؟

فرد ثروتمند چنین پاسخ داد:
چهار مرحله را طی کردم تا طعم حقیقی خوشبختی را چشیدم.

در مرحله ی اول» گمان می کردم خوشبختی در جمع آوری ثروت و کالا است، اما این چنین نبود.

در مرحله ی دوم» چنین به گمانم می رسید که خوشبختی در جمع آوری چیزهای کم یاب و ارزشمند می باشد، ولی تاثیرش موقت بود.

در مرحله ی سوم» با خود فکر کردم که خوشبختی در به دست آوردن پروژه های بزرگ مانند خرید یک مکان تفریحی و غیره می‌باشد، اما باز هم آن طور که فکر می کردم نبود.

در مرحله چهارم» اما یکی از دوستانم پیشنهادی به من داد، پیشنهاد این بود که برای جمعی از کودکان معلول صندلی های مخصوص خریده شود، و من هم بی درنگ این پیشنهاد را قبول کردم.
اما دوستم اصرار کرد با او به جمع کودکان رفته و این هدیه را خود تقدیم آنان کنم. وقتی به جمعشان رفتم و هدیه ها را به آنان تحویل دادم، خوشحالی که در صورت آن ها نهفته بود واقعا دیدن داشت! کودکان نشسته بر صندلی خود به شادی و بازی پرداخته و خنده بر لب هایشان نقش بسته بود.

اما آن چیزی که طعم حقیقی خوشبختی را با آن حس کردم چیز دیگری بود!

هنگامی که قصد رفتن داشتم، یکی از آن کودکان آمد و پایم را گرفت! سعی کردم پای خود را با مهربانی از دستانش جدا کنم اما او درحالی که با چشمانش  به شدت به صورتم خیره شده بود این اجازه را به من نمی‌داد!

خود را خَم کردم و خیلی آرام از او پرسیدم: آیا قبل از رفتن درخواستی از من داری؟

این جوابش همان چیزی بود که معنای حقیقی خوشبختی را با آن فهمیدم.

او گفت: می خواهم چهره ات را دقیق به یاد داشته باشم تا در لحظه ی ملاقات در بهشت، شما را بشناسم. در آن هنگام جلوی پروردگار جهانیان دوباره از شما تشکر کنم!❤ ❤❤❤❤


یلدا در آثار ادبی شاعران ایران زمین

فردوسی
شب اورمزد آمد از ماه دی
زگفتن بیاسای و بردار می

(شب اورمزد از ماه دی = شب چله)

حافظ
خلوت دل نیست جای صحبت اضداد
دیو چو بیرون رود فرشته درآید
صحبت حکام ظلمت شب یلداست
نور ز خورشید جوی بو که برآید

سعدی
هنوز با همه دردم امید درمانست
که آخری بود آخر شبان یلدا را

باد آسایش گیتی نزند بر دل ریش
صبح صادق ندمد تا شب یلدا نرود

روز رویش چو برانداخت نقاب شب زلف
گفتی از روز قیامت شب یلدا برخاست

نظر به روی تو هر بامداد نوروزیست
شب فراق تو هر شب که هست یلداییست

وحشی
شام هجران تو تشریف به هر جا ببرد
در پس و پیش هزاران شب یلدا ببرد

روز عیشی خواستم زاید چه دانستم که چرخ
حامله دارد به سد ماتم شب یلدای من

ناصرخسرو
قندیل فروزی به شب قدر به مسجد
مسجد شده چون روز و دلت چون شب یلدا

منوچهری
نور رایش تیره شب را روز نورانی کند
دود خشمش روز روشن را شب یلدا کند

خاقانی
در زرد و سرخ شام و شفق بوده‌ام کنون
تن را به عودی شب یلدا برآورم

گر آن کیخسرو ایران و تور است
چرا بیژن شد اندر چاه یلدا

همه شب‌های غم آبستن روز طرب است
یوسف روز، به چاه شب یلدا بینند

خواجوی کرمانی
تا در سر زلفش نکنی جان گرامی
پیش تو حدیث شب یلدا نتوان کرد

هست در سالی شبی ایام را یلدا ولیک
کس نشان ندهد که ماهی را دو شب یلدا بود

مهره مهر چو از حقه مینا بنمود
ماه من طلعت صبح از شب یلدا بنمود

اوحدی
شب هجرانت، ای دلبر، شب یلداست پنداری
رخت نوروز و دیدار تو عید ماست پنداری

فیض کاشانی
چه عجب گر دل من روز ندید
زلف تو صد شب یلدا دارد
تیر مژگان تو گر هر لحظه
جا کند در دل من جا دارد

عرفی شیرازی
آبروی شمع را بیهوده نتوان ریختن
صد شب یلداست در هر گوشه ی زندان ما

صائب تبریزی
آه ما رعناترست از آه ماتم دیدگان
آنچنان کز جمله شب ها شب یلدا یکی است
.
گل فتد در دیده روزن مرا از ماهتاب
در شب یلدای بخت من نیارد شد سفید

امیرخسرو دهلوی
هر شبی در غم هجرت شب یلداست مرا
که به سالی به جهان یک شب یلدایی هست

حکیم نزاری
مگر خود این شب یلدا به روز دانم برد
کدام یلدا کاین شب هزار چندان است


  دغدغه های هردمبیل

قصه های شهر هرت / قصه هفتاد و دوم

#شفیعی_مطهر

سال ها از سلطنت ابدمدت قبلۀ عالَم و امید آدم و عالَم اعلی حضرت هردمبیل در هرت شهر می گذشت. کم کم رایحه ای از افکار نوین آزادی خواهی و دموکراسی از فرنگ می وزید و برخی جوانان درس خوانده را به جنبش های اعتراضی و حق خواهی فرامی خواند. 

این حرکت ها روح و روان اعلی حضرت را می آزرد و ابشان را به یافتن راه حل هایی برای استمرار دیکتاتوری خود و فرزندانش برمی انگیخت.

روزی وزیر اعظم را فراخواند و از او خواست تا با کمک کارشناسان داخلی و خارجی برای رفع این مشکل چاره ای بیندیشند. وزیر اعظم پس از رایزنی های مفصّل با شبکه های امنیتی و نهادهای سرکوبگر خارجی سرانجام کارشناسی خبره و متخصّصی باتجربه از دیار فرنگ را شناسایی کرد و با صرف هزینه های سنگینی او را به عنوان مستشار ویژه به هرت شهر فراخواند. این کارشناس مدّعی بود که مبتکر نقشۀ راهی است برای خاموش کردن بارقه های آزادی خواهی در نهاد نسل های آینده ،بنابراین روزی او را به حضور اعلی حضرت برد تا نقشۀ خود را توضیح دهد و تشریح کند. 

مستشار ویژه طرح خود را چنین تشریح کرد:

نکتۀ محوری طرح من بر دو اصل مبتنی است:

اصل اول نگه داشتن مردم در فقر و نیازمندی و مشغول کردن آنان به دوندگی شبانه روز برای به دست آوردن حد اقّل معاش و یک لقمۀ نان .

اصل دوم، موفّقیّت در بند اول ما را در تحقّق هدف بعدی یعنی بازداشتن مردم بویژه جوانان از مطالعۀ کتاب و اندیشیدن به ایده های متعالی دموکراسی و آزاداندیشی و. 

دستاورد مهمِّ تحقّق این دو اصل برای ما این است که مردم هرت شهر اسیر یک بیماری روانی به نام توهُّمِ درماندگی آموخته شده» بشوند. به دیگر سخن ما از کودکی درماندگی و نتوانستن» را به مردم می آموزیم. در نتیجه مردم با وجود توانمندی و قدرت بی کران ضعف و درماندگی کاذب خود را به عنوان یک واقعیّت می پذیرند. آن گاه آنان ناگزیر می شوند به ساز ما برقصند و تسلیم محض فرامین ملوکانه باشند.

اعلی حضرت که معلوم بود عمق این حرف ها را نمی فهمد،پرسید:

بیشتر برای ما توضیح بده.درماندگی آموخته شده یعنی چه:

مستشار سعی کرد با چند مثال این پدیدۀ جهنّمی و مخدِّرِ اجتماعی را برای شاه تبیین کند. او گفت:

مثلاً فیل حیوانی تنومند و قوی است .اگر نخواهد از انسان اطاعت کند،انسان به هیچ وجه نمی تواند او را به تسلیم وادارد. فیلبانان برای تسلیم کردن او از دوران کودکی، توهُّم درماندگی را به او می آموزند. بدین گونه که در دوران ناتوانی و کوچکی پای او را با ریسمانی به ستونی استوار یا درختی کهن می بندند.او هر چه تلاش می کند،نمی تواند پای خود را از بند برهاند. به تدریج ناتوانی و درماندگی را به عنوان یک واقعیّت باور می کند.بنابراین وقتی بزرگ و نیرومند هم می شود،همچنان خود را از رهایی ناتوان می پندارد و درماندگی را باور می کند و در برابر هر فرمان صاحب خود ذلیلانه تسلیم می شود!  

اعلی حضرت می دانند که پادشاه با همۀ کبکبه و دبدبه و نیروهای مسلّح خود قطره ای در برابر نیروی عظیم اقیانوس مردمی بیش نیستند،ولی این توهُّم درماندگی ،همۀ آنان را وادار به تسلیم می کند.

شاه با شنیدن این مثال کمی به وجد آمد و با ابراز ولع برای شنیدن بیشتر گفت:

خب، بعد؟

مستشار ادامه داد:

در مثال بعدی کارشناسان پنج میمون را در یک قفس بزرگ زندانی کردند و بر سقف قفس یک خوشۀ موز آویختند و زیر آن یک نردبان گذاشتند. پس از مدّتی به محض این که یکی از میمون ها برای برداشتن خوشۀ موز شروع به بالارفتن از نردبان می کرد، کارشناسان بر سر دیگر میمون ها آب سرد می ریختند. میمون ها احساس کردند بین ریختن آب سرد و بالارفتن از نردبان ارتباطی هست،بنابراین هر چهار میمون به میمون پنجم که مشغول بالارفتن از نردبان بود،یورش می آوردند و او را پایین می کشیدند.

بدین ترتیب هر میمونی که به نردبان نزدیک می شد،بر سر دیگر میمون ها آب سرد می ریختند و آنان، میمون بالارونده از نردبان را پایین می کشیدند.

روز بعد یکی از میمون های داخل قفس را با میمونی تازه عوض کردند. میمون تازه وارد که قانون قفس را نمی دانست،شروع به بالارفتن از نردبان کرد. ولی سایر میمون ها حتی بدون ریختن آب سرد بر سرشان،میمون تازه وارد پایین کشیدند. این تعویض میمون ها تکرار شد تا هر پنج میمون عوض شدند. بدین ترتیب هر میمون تازه وارد که می خواست از نردبان بالا رود،دیگران بدون این که علّت آن را بدانند، بی اختیار او را پایین می کشیدند. بدین گونه قدرت تفکُّر از آنان سلب شد و خود به خود مانع پیشرفت یکدیگر می شدند.

پادشاه با خوشحالی پرسید: خب،راهکار رسیدن به این اهداف چیست؟

مستشار توضیح داد:

طرح ما از دورۀ آموزش های پیش دبستانی و دبستان شروع شده و تا دانشگاه ادامه  دارد. هدف اساسی و محوری همۀ  آموزش ها بر پایۀ دو اصل فوق است. 

ما باید به بچّه های مردم بیاموزیم که باید صد در صد تسلیم مدیران و معلّمان مدرسه باشند. جز کتاب های درسی را نخوانند و هیچ بحث غیردرسی در مدارس و دانشگاه ها مطرح نشود. حتی اگر معلّم نتیجۀ عمل ریاضی دو دو را پنج دانست،نباید هیچ دانش آموز و دانشجویی حتّی سوال کند!

باید سلطان را سایۀ خدا در زمین بدانند و اطاعت از اوامر ایشان را اطاعت امر خدا بدانند. هیچ کس حق ندارد در برابر اوامر و امیال ملوکانه امّا» و اگر» و.بگوید و انتقاد کند.

بدین گونه با اجرای موفّقیّت آمیز طرح های شیطانی و ضدّمردمی مستشار ، شاه موفّق شد با ت فرعونی* یعنی تربیت جامعه ای ذلیل و تسلیم و درمانده ،سال ها سلطۀ جهنّمی خود را بر مردم بیچاره تحمیل کند،تا این که.!!

---------------------------------------

* فَاسْتَخَفَّ قَوْمَهُ فَأَطَاعُوهُ ۚ إِنَّهُمْ كَانُوا قَوْمًا فَاسِقِینَ (آیۀ 54)

و (به وسیلۀ این تبلیغات دروغ و باطل) قومش را ذلیل و زبون داشت تا همه مطیع فرمان وی شدند که آن ها مردمی فاسق و نابکار بودند. 

کانال رسمی تلگرام گاه گویه های مطهر

  https://t.me/amotahar



فرار از ابتلا به پلیدی خودپسندی

امام محمد غزّالی زمانی ناشناس به مسجدی در شام می رود.در آن جا می بیند دو نفر طلبه دارند درباره موضوعی بحث می کنند و به توافق نمی رسند. ناگهان یکی از آن دو نقل قولی از امام غزالی می آورد. طرف بحث به محض شنیدن نام غزالی تسلیم می شود.
غزالی وقتی می فهمد که در این جا چقدر نفوذ و پیرو دارد، برای فرار از ابتلا به پلیدی عُجب و خودپسندی بار سفر برمی بندد و از شام می رود.


 با تو نمی شود معامله کرد!

فرزند یک تاجر فرش فروش لات و ناخلف بود. او فرش های پدر را می ید و به خریداران به نصف قیمت می فروخت و  پول آن را صرف عیّاشی و قماربازی می کرد.

روزی پدر به او گفت:

پسرم،من فرشی را که صدهزار تومان می ارزد،با هزار دوز و کلک از بافنده با نرخ 80 هزار تومان می خرم. تو آن را می ی و 50 هزار تومان می فروشی!از این پس بیا به خودم بفروش!

پسر گفت: پدرجان! با تو نمی شود معامله کرد!

پدر گفت: چرا نمی شود؟

پسر گفت: بسیار خوب! امتحان می کنیم. همین فرشی را الان روی آن نشسته ایم، چند می خری؟!

پدر گفت: این فرش خودم است.به خودم می فروشی؟!

پسر گفت: آیا نگفتم نمی شود با تو معامله کرد؟!

#شفیعی_مطهر


کانال رسمی تلگرام گاه گویه های مطهر

  https://t.me/amotahar



نگذاریم ریشه مهربانی بخشکد!

 

سه برادر مردی را نزد حضرت علی علیه السلام آوردند و گفتند: 

این مرد پدرمان را کشته است.

امام علی (علیه السلام) به آن مرد فرمودند: چرا او را کشتی؟

آن مرد عرض کرد: من چوپان شتر و بز و . هستم. یکی از شترهایم شروع به خوردن درختی از باغ پدر این ها کرد پدرشان شتر را با سنگ زد و شتر مرد، و من هم همان سنگ را برداشتم و با آن به پدرشان زدم و او مرد.

امام علی (علیه السلام)فرمودند: حد را بر تو اجرا می کنم. 

آن مرد گفت: سه روز به من مهلت بدهید.
پدرم مرده و برای من و برادر کوچکم گنجی به جا گذاشته. پس اگر مرا بکشید آن گنج تباه می شود، و برادرم هم بعد از من تباه می شود.

 امیرالمومنین (علیه السلام) فرمودند: چه کسی ضمانت تو را می کند؟

آن مرد به مردم نگاه کرد و گفت این مرد.

امیرالمومنین (علیه السلام) فرمودند: ای ابوذر، آیا ضمانت این مرد را می کنی؟

ابوذر عرض کرد: بله امیرالمومنین!

فرمود: تو او را نمی شناسی و اگر فرار کند حد را بر تو اجرا می کنم!

ابوذر عرض کرد: من ضمانتش می کنم یا امیرالمومنین.

آن مرد رفت . و روز اول و دوم و سوم سپری شد.و همه مردم نگران ابوذر بودند که بر او حد اجرا نشود.سرانجام آن مرد اندکی قبل از اذان مغرب آمد و در حالی که خیلی خسته بود، به نزد امیرالمومنین (علیه السلام) آمد وعرض کرد: 

گنج را به برادرم دادم و اکنون تسلیم فرمان شما هستم تا بر من حد را جاری کنی.

 امام علی (علیه السلام) فرمودند: چه چیزی باعث شد تا برگردی درحالی که می توانستی فرار کنی؟

 آن مرد گفت: ترسیدم که "وفای به عهد" از بین مردم برود.

امیرالمومنین(علیه السلام) از ابوذر سوال کرد: چرا او را ضمانت کردی؟

 ابوذر گفت: ترسیدم که "خیر رسانی و خوبی" از بین مردم برود.

پسران مقتول متأثر شدند و گفتند: ما از قصاص او گذشتیم. 

امیرالمومنین (علیه السلام) فرمود: چرا؟

 گفتند: می ترسیم که "بخشش و گذشت" از بین مردم برود.

و اما من
این پیام را برای شما فرستادم تا "دعوت به خیر" از میان مردم نرود.

 حالا نوبت شماست که بعد از خواندن این داستان آن را برای دیگران نقل کنید و در صورت امکان برای دوستانتان ارسال کنید تا "نشر و پخش فضایل مولای مان" از میان ما نرود.


فریب پوپولیستی

قصه های شهر هرت/قصه هفتاد و سوم

مدتی بود از گوشه و کنار شهر هرت خبرهای ناگواری از حرکت های اعتراضی علیه خودکامگی اعلی حضرت هردمبیل به گوش می رسید و خاطر خطیر ملوکانه را می آزرد.

روزی  درباریان را احضار کرد و علت این تظاهرات اعتراضی را از ایشان پرسید. اینان در پاسخ به شرف عرض ملوکانه رساندند که:

با توجه به پیشرفت های علمی و ورود رادیو به شهر، روز به روز دارد چشم و گوش مردم بویژه جوانان باز می شود و وقتی خبرهایی از آزادی بیان و قلم و.را از بلاد بیگانه می شنوند ،علیه خفقان و سانسور حاکم بر شهر هرت می شورند.

اعلی حضرت با ناراحتی و عصبانیت فریاد زدند:

فوراً داشتن و خرید و فروش این رادیوها را حرام  و هر گونه استفاده از آن را ممنوع اعلام کنید.

درباریان گفتند: اعلی حضرتا! خودمان از راه رادیو شهر هرت داریم شبانه روز مردم را مغزشویی می کنیم،بنابراین نمی توانیم استفاده از رادیو را ممنوع کنیم.

شاه گفت: پس استفاده از رادیو دو موج و بیشتر را ممنوع کنید تا مردم نتوانند از رادیو های بیگانه استفاده کنند.

بدین ترتیب خرید و فروش و داشتن رادیو دوموج به بالا رسما ممنوع شد و از روز بعد هزاران رادیو ممنوعه را جمع آوری کردند و آن ها را به عنوان عامل نفوذ بیگانه در میدان شهر به آتش کشیدند.

دامنه این ممنوعیت ها کم کم به استفاده از تلویزیون،ماهواره،رایانه و اینترنت کشید و بتدریج همه را ممنوع اعلام کردند.

پس از مدتی باز خبرهایی از حرکت های اعتراضی به گوش اعلی حضرت رسید و خاطر ملوکانه مکدّر شد. لذا باز درباریان را احضار کرد و بر سرشان فریاد کشید که :

ای مفت خورهای درباری!شماها چه غلطی می کنید که نمی توانید جلوی یک مشت اغتشاشگر و مزدور اجنبی را بگیرید؟!

آنان ضمن عذرخواهی به عرض رساندند که ما بررسی کرده ایم. علّت تظاهرات و اغتشاشات اخیر مطالعه کتاب و رومه های خارجی و.است که جوانان را جسور و پررو کرده است.

شاه فریاد زد: همه را توقیف و مطالعه هر گونه کتاب ضالّه را ممنوع کنید.

از فردا ماموران شروع به بستن رومه ها و کتابخانه ها و کتابفروشی ها کردند و هر کس را مشغول مطالعه می دیدند به عنوان مطالعه کتب ضالّۀ مضلّه دستگیر و زندانی می کردند.

کم کم دامنه ممنوعیت ها به تدریس در دانشکاه ها و مدارس رسید و تورّم کیفری باعث انباشته شدن پرونده های مجرمانه در محاکم عدلیه شد و همه زندان ها را از جوانان روشنفکر پر کردند. 

این سرکوب ها مدتی شهر را آرام کرد. ولی کم کم حرکت های اعتراضی تازه ای شروع شد. پس از بررسی معلوم شد که با توجه به فراگیرشدن دایره ممنوعیت ها و ممنوع شدن همه چیز مردم بویژه کودکان و جوانان می پرسند پس در ساعت های فراغت چه کنیم؟

وقتی این مسئله در سطوح بالای مدیریتی شهر هرت مورد بررسی قرار گرفت ،پس از بحث های زیاد به این نتیجه رسیدند که بازی فوتبال را به عنوان آلترناتیو همه این فعّالیّت های ممنوعه در بین مردم بویژه جوانان رایج کنند.

بدین وسیله عادت به بازی فوتبال را با موفبقیّت نهادینه کردند و با رواج این بازی در همه محلّه های شهر بتدریج جایگزین همه ممنوعیّت ها شد. 

این راه حل موفّقیّت آمیز موجب سرور خاطر اعلی حضرت شد.

سال ها با خوشی و امنیّت گذشت.تا این که نسل نو پای به عرصۀ جامعه گذاشت. این نسل جدید ممنوعیّت ها و سانسورهای شدید را برنمی تافتند.اینان گرد شخصیّتی فرزانه به نام فاضل اندیشمدار جمع شده و کم کم داشتند به حرکتی عظیم علیه دربار تبدیل می شدند.

بنابراین باز هم شاه نگران، درباریان را فراخواند تا مشکل جدید را حل کنند. اینان به عرض رساندند:

این حکیم فاضل در بین مردم نفوذ زیادی دارد و بازداشت و زندانی کردن او به اغتشاشات جدید دامن می زند.

شاه پرسید: پس چه کنیم؟

به عرض رساندند که : صلاح را در این می دانیم که فعلاً مدّتی همین حکیم را به عنوان صدراعظم منصوب فرمایید ولی ما همه توان خود را بسیج می کنیم تا عملاً برنامه های او با شکست روبه رو شود. بدین ترتیب از محبوبیّت او کاسته شده و مردم از گرد او پراکنده می شوند. سپس با یک کودتا او را خانه نشین و منزوی و حتّی زندانی می کنیم.

شاه این پیشنهاد را پذیرفت و روز بعد او را احضار کرد و به عنوان صدراعظم برگزید .

فاضل اندیشمند روز دوم صدارت خود طی فرمانی همه ممنوعیّت های پیشین را لغو و استفاده از همه چیز را آزاد اعلام کرد. 

تحلیل او و هوادارانش این بود که این فرمان با استقبال پُرشور مردم روبه رو خواهد شد؛ ولی از آن جا که مردم عادت به استفاده از آن ها را فراموش کرده و به بازی فوتبال معتاد شده بودند، همچنان بازی فوتبال را بر همه فعّالیّت های سابق ترجیح می دادند.

این حکیم و یاران اندکش هر کاری کردند نتوانستند مردم را از بازی فوتبال بازدارند و به مطالعۀ کتاب و رونه و رایانه و اینترنت و.عادت دهند. ناگزیر او طی فرمانی بازی فوتبال را ممنوع اعلام کرد تا مردم بویژه جوانان به مطالعه و فعّالیّت های فرهنگی روی بیاورند.

ولی مردمی که سال ها اعتیاد به فوتبال را جایگزین مطالعه و سایر کارهای فرهنگی کرده بودند،سعی کردند این بازی را به طور محرمانه انجام دهند.از آن جا که این بازی به زمینی بزرگ نیاز دارد ،امکان برگزاری آن به طور محرمان امکان پذیر نبود.

لذا این دفعه با کمک و تحریک ماموران درباری طی یک حرکت عظیم با کودتایی تلخ صدراعظم فکور و دلسوز را سرنگون و خانه نشین کردند و روز بعد پیروزمندانه با جشن و هلهله ،میدان های فوتبال را بازگشایی و بازی هایی شکوهمندانه به راه انداختند!

بدین وسیله بازی فوتبال باطل السّحر همۀ مشغولیّات و فعّالیّت های مفید فرهنگی شد! 

تا این که.!!

#شفیعی_مطهر

کانال رسمی تلگرام گاه گویه های مطهر

  https://t.me/amotahar



قابل توجه کلیه ی مسلمانان:

آنان که کتاب هایی از حدیث در سینه دارند چرا این احادیث را محرمانه بایگانی می کنند!؟


"علل کاهش بارش باران" !!

✳در مملکتی که دستگاه "قضا" فاسد باشد،خداوند نزول باران از آن سرزمین را برمی دارد.یا آن که اگر ببارد سیل ان مملکت را با خاک یکسان می کند.
(حضرت رسول(ص)،نهج الفصاحه)


✳هرگاه حاکمان دروغ بگویند یای کنند،در آن مملکت باران نمی بارد!یا این که اگر ببارد سیل  آن مملکت را ویران می کند.
[امام رضا(ع)،میزان الحکمه،جلد 3 ص 286]


✳در سرزمینی که ابرها می گذرند
بی آن که ببارند.و اگر کمی ببارند سیل بیداد می کند بی شک ظلم عظیمی در آن مملکت  صورت گرفته است.

در "کانادا" پیرمردی را به خاطر یدن نان به دادگاه احضار کردند.
پیرمرد ضمن اعتراف به اشتباهش، کار خودش را این گونه توجیه کرد:
خیلی گرسنه بودم و نزدیک بود بمیرم.
قاضی گفت:
تو خودت می‌دانی که هستی و من ده دلار تو را جریمه می کنم و  می دانم که توانایی پرداخت آن را نداری،به همین خاطر من جای تو جریمه را پرداخت می کنم.
در آن لحظه همه سکوت کرده بودند و دیدند که قاضی ده دلار از جیب خود در آورد و درخواست کرد تا به خزانه بابت حکم پیرمرد پرداخت شود.
سپس ایستاد و به حاضرین در جلسه گفت:
همهٔ شما محکوم هستید و باید هر کدام ده دلار جریمه پرداخت کنید،چون شما در شهری زندگی می کنید که فقیر مجبور می‌شود تکه ای نان ی کند!
در آن جلسه دادگاه ۴٨٠ دلار جمع شد و قاضی آن را به پیرمرد بخشید!

حضرت علی(ع)می فرمایند:
اگر در شهر مسلمانان فقیری دیدی، بدان که دولتمردان  آن شهر مال آن ها  را می ند!!!

تا می توانید نشر دهید تا به تمام مسلمانان متدین ایران برسد


 برای تربیت فرزندانت چه می کنی؟!

بزرگی را گفتند: تو برای تربیت فرزندانت چه می کنی؟!
گفت: هیچ کار
گفتند: مگر می شود؟! پس چرا فرزندان تو چنین خوبند؟!
گفت: من در تربیت خود کوشیدم، تا الگوی خوبی برای آنان باشم.
فرزندان راستی گفتار و درستی رفتار پدر و مادر را می بینند، نه امر و نهی های بیهوده ای که خود عمل نمی کنند.
تخم مرغ اگر با نیروی بیرونی بشکند، پایان زندگی است.
ولی اگر با نیروی داخلی بشکند، آغاز زندگی است.
همیشه بزرگ ترین تغییرات از درون شکل می گیرد.
درون خود را بشکن تا شخصیت جدیدت متولد شود.
آنگاه خودت را خواهی دید
اهل دلی می گفت:
تاریخ تولدت مهم نیست، تاریخ تحولت مهم است.
 اهل کجا بودنت مهم نیست، اهل و بجا بودنت مهم است.
 منطقه زندگیت مهم نیست، منطق زندگیت مهم است.
درود بر کسانی که دین دارند و تظاهر ندارند.
 دعا دارند و ادعا ندارند.
 نیایش دارند و نمایش ندارند.
حیا دارند و ریا ندارند.
رسم دارند و اسم ندارند.



آن ها برهان قاطع دارند!

” امام فخر رازی مردی حکیم و متکلم و خطیب و مناظر نیرومندی بود. به روزگار جوانی همواره در مجلس وعظ و خطابه خود از فرقه ی اسماعلیه بد می گفت و آن چه را پیش از او امام محمد غزالی و دیگران در این باره رشته و بافته بودند، می برید و می دوخت. 

حسن تاثیر مجلس وعظ او برخی از متعصبان فرقه ی فاطمی را بر ضد او برانگیخت. 

روزی که در مسجد نماز تنها می گزارد، یکی از فداییان اسماعیله همین که امام به سجده رفت، پیش آمد و بر پشت کمرش نشست و نوک خنجر تیزی را که در آستین داشت، بر گردن امام فخر رازی گذاشت و گفت:

اگر بعد از این یک بار دیگر، این حرف ها را تکرار کنی و از فرقه ی ما بد بگویی، با همین حربه کار تو را می سازم و الفاتحه. البته اگر سکوت اختیار کنی، بسا که پاداش خواهی گرفت و هدایای گرانبهایی از موارد مختلف و مخفیانه به تو خواهد رسید. 

امام فخر رازی بعد از آن دم فرو بست و و هر وقت مریدی یا شاگردی از او علت و باعث خاموش شدنش را در باب افشای فرقه ی اسماعلیه می پرسید، جواب می گفت: 

اینان برهان قاطع دارند و من همواره احساس قاطعیت برهان ایشان را می کنم. 



 می‌دانید چرا.؟!

می‌دانید چرا درس داستان چوپان دروغگو از کتاب ها حذف شد؟
چون دیگر فقط چوپان‌ها دروغ نمی‌گویند، الان صدا و سیما، نمایندگان، دولت‌مردان و . هم دروغگو شده اند.

می‌دانید چرا درس حسنک کجایی حذف شد؟
چون حسنک به حیوانات آب و غذا و نان می‌داد، اما الان همه نان مردم را بریده و آجر می‌کنند.

می‌دانید چرا درس تصمیم کبرا حذف شد؟
چون الان هر تصمیمی گرفته می‌شود به ضرر مردم است، حتی اگر پول به جیب مردم واریز کنند بزرگ ترین ضرر است، چون از آن طرف قبض‌های حامل‌های انرژی و . هزار برابر می‌شود.

می‌دانید چرا درس 'کودک فداکار' یا 'داستان پترس' حذف شد؟
چون حتی مسئولان هم فداکاری نمی‌کنند تا به پستی می‌رسند؛ اختلاس می‌کنند.

می‌دانید چرا سرگذشت 'ریز علی' قهرمان حذف شد؟
چون اکنون عده‌ای مایلند سنگی روی ریل باشد تا قطاری از ریل خارج شود و بتوانند میلیاردها تومان از کنار بیمه‌ی آن بند.

می‌دانید چرا شعر مرحوم پروین اعتصامی (به نام 'اشک یتیم') حذف شد؟
چون مسئولان حکومت هم زندگی لوکس و لاکچری را انتخاب کردند و به فرزندانشان نیز چنین آموختند.


⁉️ شما می‌دانید چرا ایران ما این‌گونه شد؟!

 ضمیمه :
 شعر 'اشک یتیم' سروده‌ی مرحوم پروین اعتصامی :



روزی گذشت پادشهی از گذرگهی
فریاد شوق بر سر هر کوی و بام خاست

پرسید زان میانه یکی کودک یتیم
کاین تابناک چیست که بر تاج پادشاست

آن یک جواب داد چه دانیم ما که چیست
پیداست آنقدر که متاعی گرانبهاست

نزدیک رفت پیرزنی کوژپشت و گفت
این اشک دیده‌ی من و خون دل شماست

ما را به رخت و چوب شبانی فریفته است
این گرگ سال هاست که با گله آشناست

آن پارسا که ده خرد و ملک، رهزن است
آن پادشا که مال رعیت خورد گداست

بر قطره‌ی سرشک یتیمان نظاره کن
تا بنگری که روشنی گوهر از کجاست

پروین، به کجروان سخن از راستی چه سود؟
کو آنچنان کسی که نرنجد ز حرف راست؟



فریاد حلال،حلال!!

قصه های شهر هرت / قصه هفتاد و چهارم

#شفیعی_مطهر

در شهر هرت جوان راهزنی بود که ش می زیست و همۀ عمرش با کمک یارانش سرِ گردنه ها راه را بر کاروان ها می بست و اموال آنان را غارت می کرد.

روزی مادر مومن و پاکدستش به او گفت: 

پسرم! من عمری پس از مرگ پدرت با کُلفَتی در خانه های مردم و با خون دل تو را بزرگ کردم که برای من و پدرت باقیات صالحات باشی!آخرش راهزن و شدی؟!

پسر پاسخ داد: مادر عزیزم!قربان آن دست های چروکیده ات بشوم! شما خود شاهد بودی که با چه زحماتی تا بالاترین کلاس های شهر درس خواندم.پس از فراغت از تحصیل به هر دری زدم ،هیچ کار شرفتمندانه ای پیدا نکردم.آیا به یاد نداری چه شب هایی گرسنه سر بر بالین گذاشتیم؟ سرانجام چون هیچ شغل شرافتمندانه ای نیافتم،ناگزیر دست به این کار لعنتی زدم!

مادر گفت: تو همۀ عمرت با نان حرام شکم مرا سیر کردی،لااقل برای مرگم کفنی با پول حلال تهیّه کن تا با خیال راحت بمیرم!

پسر گفت: چشم مادرجان! حتما!

روزی با یارانش اموال کاروانی را غارت می کردند،در اموال یک نفر کفنی یافت . در میان کاروانیان صاحب کفن را صدا زد. مردی شکم گنده با گردنی کُلُفت پیش آمد و گفت: من صاحب کفن هستم.

جوان پرسید: شما چه کاره ای که این همه مال و منال داری؟

گفت: من تاجر آهن هستم. زمانی صدها تُن آهن احتکار و انبار کرده بودم، یک شبه قیمت آهن دو برابر شد! در نتیجه من ظرف یک شب میلیاردر شدم!

جوان ضمن برداشتن کفن،از صاحب کفن پرسید: 

من این کفن را برای مادرم لازم دارم .آیا این کفن حلال است؟

مرد خشمگینانه فریاد زد: 

تو همۀ اموال ما را غارت می کنی،آن گاه می خواهی حلال هم باشد؟!

جوان راهزن با عصبانیّت تازیانه ای برکشید و به جان آن مرد افتاد و گفت: 

آن قدر می زنمت،تا حلال کنی!

مرد تا مدتی درد تازیانه را تحمُّل کرد،ولی وقتی طاقتش طاق شد با التماس و عجز و لابه فریاد زد:

دیگر نزن! حلال است!حلال است! حلال!!

جوان کتک زدن را متوقّف کرد و کفن برداشت و برای مادر آورد و گفت:

مادرجان! بیا،این هم یک کفن حلال!

مادر گفت: پسرم! این کفن واقعاً حلال است؟

جوان گفت: 

مادرجان! به خدا قسم،فریاد حلال،حلال صاحبش به آسمان می رفت!!

کانال رسمی تلگرام گاه گویه های مطهر

  https://t.me/amotahar

 


  بیایید وسیله خداشناسی شویم!

امام جماعت یکی از مساجد لندن تعریف می‌کرد :

به یکی از مساجد داخل شهر لندن منتقل شدم که کمی از محل زندگی‌ام دور بود. هر روز با اتوبوس از مسجدم به خانه بر می‌گشتم.
هفته‌ای می‌شد که این مسیر را با اتوبوس طی می‌کردم که یک روز حادثه‌ی نه چندان مهمی برایم رخ داد…

 سوار اتوبوس شدم و پول کرایه را به راننده دادم و او هم بقیه‌اش را بهم پس داد. وقتی روی صندلی‌ام نشستم متوجه شدم راننده 20 پنی بیشتر بهم پس داده.

 با خودم گفتم باید این مبلغ را به راننده پس بدهم.
اما از یک طرف این مقدار مبلغ را چندان مهم نمی‌دانستم و با خودم می‌گفتم این چندان مبلغی نیست که لازم باشد پسش بدهم‌!

 همین طور داشتم با خودم یکی به دو  می‌کردم تا این که تصمیم گرفتم بقیه
 آن پول را پس بدهم چون بالاخره حق، حق است…

 هنگام پیاده شدن مبلغ اضافی را به راننده دادم و گفتم : 

ببخشید! شما این 20 پنی را اشتباهی اضافی به من دادید.

 راننده تبسمی کرد و گفت :
ببخشید! شما همان امام جماعت جدیدی نیستید که تازه به این منطقه آمدید؟
من مدتی است که دارم درباره‌ی اسلام فکر می‌کنم. این مبلغ را هم عمدا به شما اضافی دادم تا ببینم رفتار یک مسلمان در چنین موقعیتی چگونه خواهد بود؟!

 آن امام جماعت مسجد می‌گوید :
وقتی از اتوبوس پیاده شدم حس کردم پاهایم توانایی نگه داشتن من را ندارند.
مدتی به نزدیک ترین تیر چراغ آن خیابان تکیه دادم…
اشک‌هایم بی اراده سرازیر بودند
نگاهی به آسمان انداختم و گفتم :
خدایا ! نزدیک بود دینم را به 20 پنی بفروشم!

 چنان زندگی کن تا کسانی که تو را می‌شناسند، اما خدا را نمی‌شناسند، به واسطه‌ی آشنایی با تو، با خدا آشنا شوند.



 کلّی مسلمان داشتیم!!


سال‌ها ماشینِ پیکان داشتیم
جمعه‌ها در خانه مهمان داشتیم

قرمه سبزی بود ماهانه ولی
املت و کوکو فراوان داشتیم

تورِ چین و نروژ و شیلی نبود
ما سفر در سطح استان داشتیم

ثلث اول ؛؛؛؛.
    ثلث دوم ؛؛؛؛
               ثلث سه .
امتحانات فراوان داشتیم

داخلِ حمام ما یک تشت بود
در خیالِ خود ولی .
وان داشتیم!

پای ما در جمع شلوارک نبود
ما درونِ خانه .
تنبان داشتیم!

آن زمان‌ها فقر هم بودش .
         ولی
عمدتاً در دل
خوشی‌ها داشتیم

حرفی از برچسبِ اسلامی » نبود
منتها کلّی مسلمان داشتیم!!

(شاعر؟)


 #سیاهنمایی/ 14

استعفای مدیران؟!!

گفت: می دونی مدیر هواپیمایی کره در سال 2014 برای چی از عموم مردم عذرخواهی کرد و بعد استعفا داد؟

گفتم: برای چی

گفت: فقط به خاطر 20 دقیقه تاخیر هواپیماها در سال!

گفتم:کار خوب و شایسته ای انجام داده.

گفت: حالا در ایران :

۷۸ کشته در کرمان !
۲۰ کشته در سقوط اتوبوس به دره
۱۷۶ کشته در شلیک به هواپیما
که همه آن متوجه مسئولان است ،ولی یک مسئول هم استعفا نداد! 

می دونی چرا؟

گفتم: چرا؟!

گفت:آخه مسئولان ما این قدر شیفتۀ خدمت اند که نگو!!ً

گفتم: باز هم #سیاهنمایی کردی؟!

#شفیعی_مطهر

کانال رسمی تلگرام گاه گویه های مطهر

 https://t.me/amotahar

 



افتتاح طرح های ملوکانه!

قصّه های شهر هرت / قصّه هفتاد و پنجم

#شفیعی_مطهر

یکی از شهرک های محروم شهر هرت بارها به وسیلۀ ارسال طومارها از اعلی حضرت هردمبیل خواهش می کردند تا در محلۀ خرابه و ویرانۀ آنان اقداماتی عمرانی انجام شود. سرانجام هردمبیل ضمن صدور فرمانی دستور داد ضمن تسطیح خیابان های آن محل در کناره های آن نیز درختکاری شود. 

مسئولان مرتب گزارش هایی مبنی بر پیشرفت های شگفت انگیز عمرانی و علمی و. شهر هرت را به شرف عرض ملوکانه می رسانیدند.

پس از مدتی او تصمیم گرفت شخصاً برای افتتاح اقدامات عمرانی به آن محل برود و با استفادۀ تبلیغاتی فعّالیّت های عمرانی شهر هرت را به رخ خبرنگاران خارجی و توده های عوام داخلی بکشد.

شهردار و سایر مسئولان که کاری نکرده بودند، هراسان و نگران شدند ،چون چیزی برای عرضه و افتتاح نداشتند.  بالاخره صحنه ای مصنوعی و کاذب آراستند تا اعلی حضرت به طور تشریفاتی در حضور خبرنگاران خارجی افتتاح کند و بعد هر چه می خواهد بشود! چون مردم که کاره ای نیستند و بر فرض ناراضی شوند! طوری نمی شود! صدایشان که به جایی نمی رسد!

چون کف خیابان پر از خاک و خاکروبه بود،در روز افتتاح چهل نفر سقّا را فراخواندند و به آنان گفتند با مشک های پر از آب خیابان را آب پاشی کنند تا اعلی حضرت در میان خاک و خُل خفّه نشود!!

روز موعود مشدی فتح الله سقّا به همراه سی و نه نفر سقّای دیگر به ساحل رودخانه رفتند تا مشک های خود را پر از آب کنند. فتح الله بالاخره عمری در شهر هرت در زیر چکمه های استبداد هردمبیلی تربیت شده بود.بنابراین وقتی می خواست مشکش را پر از آب کند،حیله ای به ذهنش رسید. او پیش خود گفت:

ما چهل نفر سقّا هستیم. اگر من یک نفر به جای آب، مشک را پر از باد هوا کنم ،چه کسی می فهمد؟! من در بین 39 نفر گم می شوم.

بنابراین مشکش را به جای آب از هوا پر کرد و با تظاهر به سنگینی مشک آب ،هنّ و هن کنان همراه با دیگر سقّایان در بدو ورود اعلی حضرت هردمبیل وارد خیابان اصلی شهر شد. پیش از ورود موکب ملوکانه ،جناب شهردار به سقّایان دستور  داد خیابان را آب پاشی کنند. همۀ سقّاها به صف شدند و با یک فرمان دهانه های مشک ها را گشودند.

ناگهان اعلی حضرت و همۀ اسقبال کنندگان با کمال تعجّب دیدند و شنیدند که از دهانۀ همۀ مشک ها به جای آب، صدای فس فس باد هوا می آید!!

بنابراین معلوم شد که همۀ سقّاها مثل مشدی فتح الله مشک ها را پر از باد هوا کرده اند.

رسوایی بزرگی بود. نه تنها سقّاها،بلکه شهردار و همۀ مسئولان با سرافکندگی حرفی برای گفتن نداشتند!

اعلی حضرت ناگزیر در میان خاک و خُل چند قدمی برداشتند. ناگهان با وزش طوفانی سخت همۀ خاک ها و خاکروبه ها به هوا برخاست و بر سر و روی حاضران فرو ریخت.در این بین هر کسی به فکر این بود که کلاهش را باد نبرد. در همین حال باد و طوفان ناگهان درخت های سست کنار خیابان را نیز برکند و بر سر روی شاه و همراهان فرود آمد. 

معلوم شد درخت ها نیز مثل همۀ کارهایشان بی رشه و بدون اندیشه است . آن ها را از باغ های شهرهای اطراف از لبِ خاک بریده و در این جا در خاک فروکرده اند!

فریاد و شیون همۀ حاضران برخاست و شاه در حالی که به سرعت صحنه را ترک می کرد،می کوشید از محل خطر بگریزد و جان به سلامت بدرببرد! 

. واین یک برنامه افتتاحیه ملوکانه بود!

بالا رفتیم،ماست بود! این قصّه راست بود ؟!

پایین آمدیم،دوغ بود! این قصّه دروغ بود؟! 

******************

باور کنید اگر این قصّه هم دروغ باشد،در شهر هرت سال هاست هر روز صدها قصّه نظیر این قصّه ها تکرار می شود!! و مردم مرتّب تاریخ مکرّر را تکرار می کنند!!

و این سرنوشت مردمی است که هر روز این قصّه ها را نه تنها می شنوند،که بعینه می بینند! جمعی بدان می خندند و گروهی می گریَند! ولی هیچ کدام کاری نمی کنند که بر آن نقطۀ پایانی بگذارند!!

به امید آن روز!!

کانال رسمی تلگرام گاه گویه های مطهر

  https://t.me/amotahar



 همه چیز مثل روز روشنه.

مردی در میدان سرخ مسکو اعلامیه پخش می کرد.
نیروهای امنیّتی کا.گِ.بِ او را دستگیر نموده و پس از بازرسی دیدند تمام ورق هایی که پخش می کرده سفید است!
از او پرسیدند: این ها چیست؟ چرا برگه‌های سفید و بدون نوشته پخش می کنی؟
آن مرد جواب داد: چیزی برای نوشتن باقی نمانده، همه چیز مثل روز روشنه.


#سیاهنمایی /16

آیه ای که در هیچ قرآنی نیست!

گفت: من میگم همۀ مردم باید لباس آبی بپوشن!

گفتم: چرا؟

گفت: چون رنگ دریاها و آسمونا آبیه! چقدر خوبه در خشکی هم مردم به رنگ آسمون و دریا بشن! تا بین مردم یک رنگی برقرار بشه!

گفتم: خب، اولاً یک رنگی یعنی همدلی نه هم لباسی! ثانیاً مردم رو که نمیشه به زور وادار کرد یه رنگ خاصّی بپوشن. هر کسی آزاده که هر چی میخواد بپوشه!

گفت: نه، هر کس نمیخواد این طوری لباس بپوشه،جمع کنه و از ایران بره!

گفتم: مگه ایران ملک شخصی توئه؟

گفت :چطور اون خانم مجری تلویزیون میگه هر کی نمیخواد مثل ما باشه،جمع کنه و از ایران بره؟

گفتم: او لابد منبع مستندی داشته!

گفت: اینا هر چی که میلشون باشه میگن حرف خدا و پیغمبره!

گفتم: مگه میشه؟

گفت : یک شیخی با یک داعشی با هم مجادله می کردن. شیخ گفت:

حالا برایت روایتی می خونم که تا کنون در هیچ کتاب روایی نخونده باشی!

داعشی گفت: این که چیزی نیست. من برایت آیه ای می خونم که در هیچ قرآنی نخونده باشی!! 

گفتم: باز هم #سیاهنمایی کردی؟

#شفیعی_مطهر

کانال رسمی تلگرام گاه گویه های مطهر

  https://t.me/amotahar



ﺍﺯ ﻫﺮ ﺩﺳﺖ ﺑﺪﯼ ﺍﺯ ﻫﻤﻮﻥ ﺩست می گیرﯼ 


زن جوانی در جاده رانندگی می کرد. برف کنار جاده نشسته بود و هوا سرد بود. ناگهان لاستیک ماشین پنچر شد و زن ناچار شد از ماشین پیاده شود تا از رانندگان دیگر کمک بگیرد.

 حدود ﭼﻬﻞ ﻭ ﭘﻨﺞ ﺩﻗﻴﻘﻪ ﺍﻱ ﻣﻲ ﺷﺪ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺳﻮﺯ ﺳﺮﻣﺎ ﺍﻳﺴﺘﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ .

ﺯﻥ ﮐﻨﺎﺭ ﺟﺎﺩﻩ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﮐﻤﮏ ﺍﻳﺴﺘﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ .

ﻣﺎﺷﻴﻦ ﻫﺎ ﻳﮑﻲ ﭘﺲ ﺍﺯ ﺩﻳﮕﺮﻱ ﺭﺩ ﻣﻲ ﺷﺪﻧﺪ .

ﺍﻧﮕﺎﺭ ﺑﺎ ﺁﻥ ﭘﺎﻟﺘﻮﻱ ﮐﺮﻣﻲ ﺍﺻﻼ ﺗﻮﻱ ﺑﺮﻑﻫﺎ ﺩﻳﺪﻩ ﻧﻤﻲ ﺷﺪ .

ﺑﻪ ﻣﺎﺷﻴﻨﺶ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﺭﻭﻳﺶ ﺣﺴﺎﺑﻲ ﺑﺮﻑﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ .

ﺷﺎﻟﺶ ﺭﺍ ﻣﺤﮑﻢ ﺗﺮ ﺩﻭﺭ ﺻﻮﺭﺗﺶ ﭘﻴﭽﻴﺪ ﻭ ﮐﻼﻩ ﭘﺸﻤﻲﺍﺵ ﺭﺍ ﺗﺎ ﺭﻭﻱ ﮔﻮﺵ ﻫﺎﻳﺶ ﮐﺸﻴﺪ .

 بالاخره ﻳﮏ ﻣﺎﺷﻴﻦ ﻗﺪﻳﻤﻲ ﮐﻨﺎﺭ ﺟﺎﺩﻩ ﺍﻳﺴﺘﺎﺩ ﻭ ﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍﻧﻲ ﺍﺯ ﺁﻥ ﭘﻴﺎﺩﻩ ﺷﺪ .

ﺯﻥ ، ﮐﻤﻲ ﺗﺮﺳﻴﺪ ﺍﻣﺎ ﺑﺮ ﺧﻮﺩﺵﻣﺴﻠﻂ ﺷﺪ ﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍﻥ ﺟﻠﻮ ﺁﻣﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺳﻼﻡ ﮐﺮﺩ ﻭ ﻣﺸﮑﻠﺶ ﺭﺍ ﭘﺮﺳﻴﺪ .

ﺯﻥ ﺗﻮﺿﻴﺢ ﺩﺍﺩ ﮐﻪ ﻣﺎﺷﻴﻨﺶ ، ﭘﻨﭽﺮ ﺷﺪﻩ ﻭ ﮐﺴﻲ ﻫﻢ ﺑﻪ ﮐﻤﮏ ﺍﻭ ﻧﻴﺎﻣﺪﻩ ﺍﺳﺖ .

ﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍﻥ ﺍﺯ ﺍﻭ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺑﻴﺶ ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺳﺮﻣﺎﻱ ﺁﺯﺍﺭ ﺩﻫﻨﺪﻩ ﻧﻤﺎﻧﺪ ﻭ ﺗﺎ ﺍﻭ ﭘﻨﭽﺮﮔﻴﺮﻱ ﻣﻲ ﮐﻨﺪ ﺯﻥ ﺩﺭ ﻣﺎﺷﻴﻦ ﺑﻤﺎﻧﺪ .

ﺍﻭ ﻭﺍﻗﻌﺎ ﺍﺯ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﻣﺘﺸﮑﺮ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍﻥ ﺭﺍ ﺑﺮﺍی کمکش ﻓﺮﺳﺘﺎﺩﻩ ﺍﺳﺖ .

ﺩﺭ ﻣﺎﺷﻴﻦ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍﻥ ﺗﻖ ﺗﻖ ﺑﻪ ﺷﻴﺸﻪ ﺯﺩ و اشاره کرد که لاستیک درست شد.

ﺯﻥ ﭘﻮﻟﻲ ﭼﻨﺪ ﺑﺮﺍﺑﺮ ﭘﻮﻝ ﭘﻨﭽﺮﮔﻴﺮﻱ ﺩﺭ ﻣﻐﺎﺯﻩ ﺭﺍ ، ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﺍﺯ ﻣﺎﺷﻴﻦﭘﻴﺎﺩﻩ ﺷﺪ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﻳﻨ ﮑﻪ ﺍﺯ ﻭﻱ ﺗﺸﮑﺮ ﮐﺮﺩ ، ﭘﻮﻝ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻃﺮﻓﺶ ﮔﺮﻓﺖ.

ﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍﻥ ، ﺑﺎ ﺍﺩﺏ ، ﭘﻮﻝ ﺭﺍ ﭘﺲ ﺯﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ ﮐﻪ ﺍﻳﻦ ﮐﺎﺭ ﺭﺍ ﻓﻘﻂ ﺑﺮﺍﻱ ﺭﺿﺎﻱ ﺧﺎﻃﺮ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺩﺍﺩﻩ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺖ :

" ﺩﺭ ﻋﻮﺽ ، ﺳﻌﻲ ﮐﻨﻴﺪ ﺁﺧﺮﻳﻦ ﮐﺴﻲ ﻧﺒﺎﺷﻴﺪ ﮐﻪ ﮐﻤﮏ ﻣﻲ ﮐﻨﺪ . "

ﺍﺯ ﻫﻢ ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻈﻲ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﺯﻥ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺷﺪﺕ ﮔﺮﺳﻨﻪ ﺑﻮﺩ ﺑﻪ ﻃﺮﻑﺍﻭﻟﻴﻦ ﺭﺳﺘﻮﺭﺍﻥ ﺑﻪ ﺭﺍﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩ .

ﺍﺯ ﻓﻬﺮﺳﺖ ﻏﺬﺍﻱ ﺭﺳﺘﻮﺭﺍﻥ ﻳﮑﻲ ﺭﺍ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺯﻥ ﺟﻮﺍﻧﻲ ﮐﻪ ﻣﺎﻩ ﻫﺎﻱ ﺁﺧﺮ ﺑﺎﺭﺩﺍﺭﻱ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻣﻲ ﮔﺬﺭﺍﻧﺪ ﺑﺎ ﻟﺒﺎﺱ گارسونی ﺑﻪ ﻃﺮﻓﺶ ﺁﻣﺪ ﻭ ﺑﺎ ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﻲ ﺍﺯ ﺍﻭ ﭘﺮﺳﻴﺪ ﭼﻪ ﻣﻴﻞ ﺩﺍﺭﺩ .

ﺯﻥ ، ﻏﺬﺍﻳﻲ 80 ﺩﻻﺭﻱ ﺳﻔﺎﺭﺵ ﺩﺍﺩ ﻭ ﭘﺲ ﺍﺯ ﺁﻧ ﮑﻪ ﻏﺬﺍ ﺭﺍ ﺗﻤﺎﻡ ﮐﺮﺩ ، ﻳﮏ ﺍﺳﮑﻨﺎﺱ ﺻﺪ ﺩﻻﺭﻱ ﺑﻪ ﺯﻥ ﺟﻮﺍﻥ ﺩﺍﺩ .

ﺯﻥ ﺟﻮﺍﻥ ﺭﻓﺖ ﺗﺎ ﺑﻴﺴﺖ ﺩﻻﺭ باقی مانده ﺭﺍ ﺑﺮﮔﺮﺩﺍﻧﺪ .

ﺍﻣﺎ ﻭﻗﺘﻲ ﺑﺎﺯﮔﺸﺖ ﺧﺒﺮﻱ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺯﻥ ﻧﺒﻮﺩ . ﺩﺭ ﻋﻮﺽ ، ﺭﻭﻱ ﻳﮏ ﺩﺳﺘﻤﺎﻝ ﮐﺎﻏﺬﻱ ﺭﻭﻱ ﻣﻴﺰ ﻳﺎﺩﺩﺍﺷﺘﻲ ﺩﻳﺪﻩ ﻣﻲ ﺷﺪ .

ﺯﻥ ﺟﻮﺍﻥ ﻳﺎﺩﺩﺍﺷﺖ ﺭﺍ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ .

ﺩﺭ ﻳﺎﺩﺩﺍﺷﺖ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺁﻥ ﺑﻴﺴﺖ ﺩﻻﺭ ﺑﻪ ﻋﻼﻭﻩ ﻱ ﭼﻬﺎﺭﺻﺪ ﺩﻻﺭ ﺯﻳﺮ ﺩﺳﺘﻤﺎﻝ ﮐﺎﻏﺬﻱ ﺑﺮﺍﻱ ﻭﻱ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ ﺗﺎ ﺑﺮﺍﻱ ﺯﺍﻳﻤﺎﻥ ﺩﭼﺎﺭ ﻣﺸﮑﻞ ﻧﺸﻮﺩ .

ﻳﺎﺩﺩﺍﺷﺖ ﺑﺮﺍﻱ ﺁﻥ ﺯﻥ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺩﺭ ﺁﺧﺮ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ :

" ﺳﻌﻲ ﮐﻦﺁﺧﺮﻳﻦ ﻧﻔﺮﻱ ﻧﺒﺎﺷﻲ ﮐﻪ ﮐﻤﮏ ﻣﻲ ﮐﻨﺪ . "

ﺷﺐ ﮐﻪ ﺷﻮﻫﺮ ﺯﻥ ﺟﻮﺍﻥ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺎﺯﮔﺸﺖ ، ﺑﺴﻴﺎﺭ ﻣﺤﺰﻭﻥ ﺑﻮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﭘﻮﻝ ﺑﻴﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﻧﮕﺮﺍﻥ ﺍﺳﺖ ﭼﻮﻥ ﻧﺰﺩﻳﮏ ﺯﻣﺎﻥ ﺯﺍﻳﻤﺎﻥ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺁﻥ ﻫﺎ ﺁﻫﻲ ﺩﺭ ﺑﺴﺎﻁ ﻧﺪﺍﺭﻧﺪ .

ﺯﻥ ﺟﻮﺍﻥ ﻣﺎﺟﺮﺍﻱ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﻳﺶ ﺗﻌﺮﻳﻒ ﮐﺮﺩ : ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﻱ ﺯﻧﻲ ﺑﺎ ﭘﺎﻟﺘﻮﻱ ﮐﺮﻡ ﺭﻭﺷﻦ ﮐﻪ ﻣﺒﻠﻎ ﮐﺎﻓﻲ ﺑﺮﺍﻱ ﺍﻭ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻧﺎﻣﻪ ﺭﺍ ﻫﻢ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻧﺸﺎﻥ ﺩﺍﺩ .

ﻗﻄﺮﻩ ﻱ ﺍﺷﮑﻲ ﺍﺯ ﮔﻮﺷﻪ ﻱ ﭼﺸﻢ ﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍﻥ ﻓﺮﻭ ﺭﻳﺨﺖ ﻭ ﺑﺮﺍﻱ ﻫﻤﺴﺮﺵ ﺗﻌﺮﻳﻒ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﺻﺒﺢ ﺩﺭ ﺟﺎﺩﻩ ﺑﻪ ﻫﻤﻴﻦ ﺯﻥ ﺑﺮﺍﻱ ﺭﺿﺎﻱ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﮐﻤﮏ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ .

ﺍﯾﻨﺠﺎﺳﺖ ﮐﻪ ﻣﯿﮕﻦ ﺍﺯ ﻫﺮ ﺩﺳﺖ ﺑﺪﯼ ﺍﺯ ﻫﻤﻮﻥ ﺩﺳﺘﻢ می گیرﯼ .

***************

گاهی دلم می‌سوزد که چقدر می‌توانیم مهربان باشیم و نیستیم !

چقدر می‌توانیم باگذشت باشیم و نیستیم !

گاهی دلم می‌سوزد که چقدر می‌توانیم کنار هم باشیم و از هم فاصله می‌گیریم !

چقدر می‌توانیم دل به‌دست آوریم اما دل می‌سوزانیم !

دوستان لطفا آخرین نفر نباشید.

اسحاق مشکینی:
ره توشه سالکان
                        
هیچ کس معذور نیست!
إمام صادق(ع)می فرماید:

ثَلاثَةُُ لاعُذرَ لِأَحَدِِ فیها :أَداءُ الأمانةِ إِلَی البَرِّ وَ الفاجِرِ،وَالوَفاءُ بِالعَهدِ لِلبَرِّ وَالفاجِرِ وَ بَرُّ
الوالِدَینِ لِلبَرِّ وَ الفاجِرِ:

هیچ کس در ترک این سه چیز معذور نیست:
۱-رساندن امانت به صاحبش، چه نیکوکار باشد چه بدکار.
۲-وفا به عهدی که با دیگری بسته؛چه نیکوکار باشد چه بدکار.
۳-نیکی به پدر و مادر؛چه نیکوکار باشند چه بدکار.


(نقل از کتاب<الفُ حدیث وحدیث)(۲۵)


اقتصاد هردمبیلی! 

قصّه های شهر هرت/قصّۀ هفتاد و ششم

#شفیعی_مطهر

به علّت ت های غلط اعلی حضرت هردمبیل و بی کفایتی مدیران و مسئولان شهر هرت که تنها شاخصۀ گزینش آنان دستبوسی و وفاداری نسبت به ذات ملوکانه بود،اقتصاد شهر در حال فروپاشی و ورشکستگی بود.

روزی هردمبیل ،درباریان را فراخواند و از آنان خواست تا درباره نجات کشور از ورشکستگی تدبیری بیندیشند.پس از ساعت ها بحث و جدل نتیجه این شد که کارشناسی از دیار فرنگ دعوت کنند تا گرۀ این مشکل را بگشاید.

 مستشار فرنگی پس از توضیح و تبیین رهنمودهای اقتصادی خود از هردمبیل پرسید:

آیا واقعاً می خواهید وضع معیشت و اقتصاد مردم خوب شود،یا پایه های قدرت و حاکمیّت خودتان مستحکم گردد؟

اعلی حضرت قاه قاه خندید و گفت: مِستر مستشار! از شما چه پنهان در ت ما مردم کیلویی چندند؟!!ما سال هاست بر این مردم عوام حکومت می  کنیم. از شما می خواهیم راه هایی پیشنهاد کنید که سلطنت ما را ابدی کند!

مستشار گفت: حالا فهمیدم که چه باید کرد!

شاه گفت: خب،حالا بفرما!

مستشار طرح خود را در نامه ای محرمانه نوشت و به هردمبیل داد و از او خواست که مفادِّ آن را از فردا دقیقاً اجرا کند.

هردمبیل پس از اطّلاع از مفادِّ طرح فردای آن روز به وزیر دستور داد که تمام شترهای کشور را هر شتر را به قیمت ده  سکه طلا بخرند. وزیر تعجّب کرد و گفت: 

اعلی حضرت حتماً بهتر از ما می دانند که اوضاع خزانه اصلاً خوب نیست و ما هم به شتر نیاز نداریم.

شاه گفت فقط به حرفم گوش کن و مو به مو اجرا کن. وزیر تمام شترها را به این قیمت خرید. به طوری که دیگر در سطح شهر شتری دیده نمی شد. 

شاه گفت: حالا اعلام کن که هر شتر را بیست  سکه می خریم. 

وزیر چنین کرد و عدّۀ دیگری شترهای ذخیرۀ خودشان را به حکومت فروختند. دفعۀ بعد قیمت خرید هر شتر را سی  سکّه اعلام کردند و عدّه‌ای دیگر وسوسه شدند که وارد این عرصه پر سود بشوند و شترهای مخفی کردۀ خود را فروختند.
به همین ترتیب قیمت‌ها را تا هشتاد سکّه بالا بردند و مردم تمام شترهای کشور را به حکومت فروختند.
شاه به وزیر گفت: حالا اعلام کن که شترها را به صد سکّه می خریم و از آن طرف به عوامل وابستۀ ما بگو که هر شتر را به  نود سکّه بفروشند.
مردم هم به طمع سود ده  سکّه ای بار دیگر حماسه آفریدند و هجوم بردند تا شترهایی را که خودشان با قیمت های عمدتاً پایین به حکومت فروخته بودند،دوباره آن ها را به قیمت هر شتر نود سکّه بخرند.
وقتی همه شترها فروخته شد، حکومت اعلام کرد به علّت بعضی اختلاس ها و ی های انجام شده در خرید و فروش شتر، دیگر به ماموران خود اعتماد ندارد و هیچ شتری نمی خرد.
به همین سادگی خزانۀ حکومت از سکّه های مردم ابله و طمع کار پر شد و پول کافی برای تامین نیازهای ارتش و داروغه و دیوان و حکومت تامین شد.
وزیر اعظم هم از این تدبیر شاه به وجد آمد و این بار کلید خزانه ای را در دست داشت که پر بود از از سکّه های طلا. این وسط فقط کمی نیتی مردم بود که مهم نبود چون بیشتر مردم اصلاً نمی فهمیدند از کجا خورده اند!

***********************

شاید این داستان تخیّلی باشد ولی هر روز برای ما آن هم در قرن بیست و یکم تکرار می شود. مردمی که در صف سکّه، دلار، خودرو، لوازم خانگی، سود های بانکی بالا، سهام انواع بورس و غیره هستند خودشان هم نمی فهمند که در نهایت چه کسی برنده است.

کانال رسمی تلگرام گاه گویه های مطهر

 https://t.me/amotahar

 


یک نامه کوتاه و پرمغز


مردی نامه ای به محضر سیّدالشّهداء(ع)نوشته و در طیِّ آن تقاضا می کندکه مرا به خیردنیا و آخرت راهنمایی بفرمایید.
إمام(ع)در جواب می نویسد:

بسمِ اللهِ الرّحمنِ الرَّحیمِ أَمّابعد فَإِنَّ مَن طَلَبَ رِضَی اللهِ بِسَخَطِ النّاسِ کَفاهُ اللهُ أُمُورَالنّاسِ وَ مَن طَلَبَ رِضَی النّاسِ بِسَخَطِ اللهِ وَکَلَهُ اللهُ إلَی النّاسِ:

هرکس در صدد جلب خشنودی خداوند باشد هر چند مردم از او ناراضی شوند،خداوند او را ازمردم حفظ می کند و أمر او را کفایت می کند، أمّا کسی که برای جلب خشنودی و رضایت مردم،خدا را به غضب می آورد خداوند او را به مردم وامی گذارد و نظر لطف خود را ازاو بر می دارد.
(نقل از اختصاص شیخ مفید)(۲۴)


حکایت دختری که همه را


روزی جوان نزد پدرش آمد و گفت:
دختری را دیده ام و می خواهم با او ازدواج کنم. من شیفته زیبایی و جذابیت این دختر و جادوی چشمانش شده ام.

پدر با خوشحالی گفت:
این دختر کجاست تا برایت خواستگاری کنم؟

پس به اتفاق رفتند تا دختر را ببینند‌.

اما پدر به محض دیدن دختر دلباخته او شد و به پسرش گفت:
ببین پسرم این دختر هم تراز تو نیست! و تو نمی توانی خوشبختش کنی، او را باید به مردی مثل من تکیه کند،!

پسر حیرت زده جواب داد:
امکان ندارد پدر! کسی که با این دختر ازدواج می کند من هستم نه شما!!

پدر و پسر با هم درگیر شدند و کارشان به قاضی کشید .ماجرا را برای قاضی تعریف کردند.

قاضی دستور داد دختر را احضار کنند تا از خودش بپرسند که می خواهد با کدام یک از این دو ازدواج کند.

قاضی با دیدن دختر شیفته جمال و محو دلربایی او شد و گفت :

این دختر مناسب شما نیست بلکه شایسته ی شخص صاحب منصبی چون من است.

پس این بار سه نفری با هم درگیر شدند و برای حل مشکل نزد وزیر رفتند.

وزیر با دیدن دختر گفت:
او باید با وزیری مثل من ازدواج کند.

و قضیه ادامه پیدا کرد تا رسید به شخص پادشاه.

پادشاه نیز مانند بقیه گفت این دختر فقط با من ازدواج می کند!!

بحث و مشاجره بالا گرفت تا این که دختر جلو آمد و گفت:
راه حل مسئله نزد من است، من می دوم و شما نیز پشت سر من بدوید. اولین کسی که بتواند مرا بگیرد با او ازدواج خواهم کرد!!

و بلافاصله شروع به دویدن کرد و پنج نفری پدر؛ پسر؛قاضی ؛ وزیر و پادشاه به دنبال او،ناگهان هرپنج نفر با هم به داخل چاله عمیقی سقوط کردند.

دختر از بالای گودال به آن ها نگاهی کرد و گفت:
آیا می دانید من کیستم⁉

من دنیا هستم .

من کسی هستم که اغلب مردم به دنبالم می دوند و برای به دست آوردنم با هم رقابت می کنند.
و در راه رسیدن به من از دینشان، معرفت و انسانیت شان غافل می شوند.
و حرص طمع ان ها تمامی ندارد تا زمانی که در قبر گذاشته می شوند در حالی که هرگز به من نمی رسند.


#سیاهنمایی/17

تحقُّق یکی از وعده های آقای !

 

گفت: آقای بالاخره انصافاً به یکی از وعده هایشان عمل کردند!

گفتم :کدام وعده؟

گفت: آن جا که فرمودند: آن چنان رونق اقتصادی ایجاد کنم و مردم درآمد سرشار داشته باشند که به این 45 هزار تومان اصلاً نیاز نداشته باشند»!

گفتم»خدا را شکر! پس شما دیگر به یارانه 45 هزار تومانی نیاز نداری؟مگر حقوق و درآمد تو چقدر زیاد شده،که از آن بی نیاز شده ای؟

گفت: حقوق ها که زیاد نشده،کالاها آن قدر گران شده که این 45 هزار تومان دیگر مشکلی را حل نمی کند!بنابراین دیگر نیازی به آن نداریم! 

گفتم: ایشان قطعاً می خواسته این قول تحقُّق یابد. مشکلات دیگر و محدودیّت اختیارات باعث شده این ایده محقّق نشود.

گفت: یعنی ایشان از اول این مشکلات و محدودیّت اختیارات را نمی دانسته؟

می گویند یک نفر با یک قاشق ماست به ساحل دریا رفت. به او گفتند:

می خواهی چه کار کنی؟

گفت: می خواهم با این یک قاشق ماست،یک دریا دوغ درست کنم!

مردم ضمن خنده گفتند: 

همۀ آب های دریا با یک قاشق ماست،دوغ می شود؟!!

پاسخ داد: می دانم نمی شود،ولی اگر بشود،چه می شود!!! 

گفتم:باز هم #سیاهنمایی کردی؟!

#شفیعی_مطهر

کانال رسمی تلگرام گاه گویه های مطهر

 https://t.me/amotahar

 


حکایت رئیس آفتابه ها!

می گویند مسجد شاه تعداد قابل توجهی توالت داشت که نه تنها مورد استفادۀ مسجد بروها و نمازگزاران قرار می گرفت، بلکه به داد عابرین هم می رسید و حداقل باعث می شد این دسته نیز گذارشان به مسجد بیفتد.
حکایت می کنند که آفتابه داری آنجا بود که آفتابه ها را پس از مصرف یکی یکی پر می کرد و در اختیار مراجعان قرار می داد. اگر شما می خواستید که آفتابۀ قرمز رنگ را بردارید، به شما می گفت:

این را بگذار و آن آبی را بردار!
اگر می خواستید آفتابۀ آبی را بر دارید، می گفت: آن مسی را بردار !
اگر دستتان به سمت مسی می رفت، می گفت: آن سبز را بردار !
یک نفر از او پرسید که:

چه فرقی می کند که من کدام آفتابه را بردارم؟

گفت: اگر من تعیین نکنم که کدام را برداری، پس من اینجا بوق هستم!؟

چه کسی می فهمد من اینجا رئیس هستم؟!

حالا حکایت برخی از ماست.


 هنر نزد ایرانیان است و بس!!

ﭘﯿﺮﺯنه ﺍﺯ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﻣﯿره ﺁﻣﺮﯾﮑﺎ ﭘﯿﺶ ﭘﺴﺮﺵ ﻭ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﻣﯿ ﮕﯿﺮﻩ ﺷﻬﺮﻭﻧﺪ ﺁﻣﺮﯾﮑﺎﯾﯽ ﺑﺸﻪ!

ﺍﻣﺎ ﺍﻭن جا ﻣﯿﮕﻦ ﺑﺮﺍﯼ ﺍین که ﺷﻬﺮﻭﻧﺪ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺑﺸﯽ پنج تا سوال ازت می پرسیم ﻭ ﺍﮔﺮ ﺑﺘﻮﻧﯽ ﺑﻪ ﭼﻬﺎﺭ ﺗﺎﺵ ﭘﺎﺳﺦ ﺻﺤﯿﺢ ﺑﺪﯼ می توﻧﯽ ﺷﻬﺮﻭﻧﺪﻣﻮﻥ ﺑﺸﯽ!
 
ﭘﺴﺮﺵ ﻣﯿﮕﻪ: ﻣﺎﺩﺭﺑﺰﺭﮔﻢ ﺍﻧﮕﻠﯿﺴﯿﺶ ﺧﻮﺏ ﻧﯿﺴﺖ .ﺷﻤﺎ ﺳﻮﺍﻝ ﺭﻭ ﺑﭙﺮﺳﯿﻦ ﻣﻦ ﺑﺮﺍﺵ ﺗﺮﺟﻤﻪ می کنم!

ﺍﻭﻧﺎﻫﻢ ﻣﯿﮕﻦ ﺑﺎﺷﻪ ﻭ ﺳﻮﺍﻻ ﺭﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﻣﯿﮑﻨﻦ‌.

1 : ﭘﺎﯾﺘﺨﺖ ﺁﻣﺮﯾﮑﺎ ﮐﺠﺎﺳﺖ؟

ﭘﺴﺮﺵ ﺗﺮﺟﻤﻪ می کنه: ﻣﻦ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﺗﻮ ﮐﺪﻭﻡ ﺷﻬﺮ ﺁﻣﺮﯾﮑﺎ ﺑﻮﺩﻡ؟
ﭘﯿﺮﺯﻧﻪ ﻣﯿﮕﻪ: ﻭﺍﺷﻨﮕﺘﻮﻥ.
ﻣﯿﮕﻦ :ﺩﺭﺳﺘﻪ ﻭ ﺳﻮﺍﻝ ﺑﻌﺪﯼ.

2 : ﺭﻭﺯ ﺍﺳﺘﻘﻼﻝ ﺁﻣﺮﯾﮑﺎ ﮐﯽ ﺍﺳﺖ؟

ﭘﺴﺮﺵ ﺗﺮﺟﻤﻪ ﻣﯿﮑﻨﻪ: ﻧﯿﻮﻣﻦ ﺷﺎﭖ ﮐﯽ ﺣﺮﺍﺝ ﻣﯿﮑﻨﻪ؟
ﭘﯿﺮﺯﻧﻪ ﻣﯿﮕﻪ: 4 ﺟﻮﻻﯼ.
ﻣﯿﮕﻦ :ﺩﺭﺳﺘﻪ!
 
3: ﺍﻣﺴﺎﻝ ﭼﻪ ﮐﺴﯽ ﻧﺎﻣﺰﺩ ﺭﯾﺎﺳﺖ ﺟﻤﻬﻮﺭﯼ ﺁﻣﺮﯾﮑﺎ ﺑﻮﺩ ﺍﻣﺎ ﺷﮑﺴﺖ ﺧﻮﺭﺩ؟
ﭘﺴﺮﺵ ﺗﺮﺟﻤﻪ ﻣﯿﮑﻨﻪ: ﺍﻭﻥ ﻣﺮﺗﯿﮑﻪ ﻣﻌﺘﺎﺩ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺩﺧﺘﺮﺕ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﮐﺮﺩ ﮐﺠﺎ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺮﻩ؟
ﭘﯿﺮﺯﻧﻪ ﻣﯿﮕﻪ: ﺗﻮﮔﻮﺭ
ﻃﺮﻑ ﻣﯿﮕﻪ: ﻭﺍی!! ﺷﮕﻔﺖ ﺁﻭﺭﻩ!

4: ﻫﺸﺖ ﺳﺎﻝ ﭘﯿﺶ ﭼﻪ ﮐﺴﯽ ﺭﯾﯿﺲ ﺟﻤﻬﻮﺭ ﺍﻣﺮﯾﮑﺎ ﺑﻮﺩ؟

ﭘﺴﺮﺵ ﺗﺮﺟﻤﻪ ﻣﯿﮑﻨﻪ: ﺍﺯ ﭼﯿﻪ ﺟﻮﺭﺍﺑﺎﯼ ﭘﺪﺭﺑﺰﺭﮒ ﺑﺪﺕ ﻣﯿﺎﺩ؟
ﭘﯿﺮﺯﻧﻪ ﻣﯿﮕﻪ: ﺑﻮﺵ

هنر نزد ایرانیان است و بس!!!

کجای کار می لنگه؟!!


از عالمی پرسیدند
آدرس امام زمان کجاست؟
کجا می شود حضرت را پیدا کرد؟
عالم گفت :
آدرس حضرت در قرآن کریم آیه آخر سوره قمر است که می فرماید:
هرجا که صدق و درستی باشد، هر جا که دغل کاری و فریب کاری نباشد، هرجا که یاد و ذکر پروردگار متعال باشد، امام زمان آنجا تشریف دارد.
به گمانم با این اشارات آدرس ایشان در یکی از کشورهای اسکاندیناوی است که دادگاه هایش به دلیل نبود پرونده و دعاوی حقوقی سالی یک روز باز است !
و نه در کشوری با نام اسلامی که به قول رئیس قوه قضائیه 15 میلیون پرونده در دادگاه ها منتظر رسیدگی هستند و زندان هایش با پنج برابر ظرفیت دیگر جای خالی ندارند و باید زندان های جدید ساخته شوند .
فایده کلاس اخلاق؛ نماز جمعه؛ دعای کمیل؛ زیارت عاشورا؛ راهیان نور؛ محرم و صفر؛ ایام فاطمیه؛ پیاده روی کربلا؛ ماه رمضان؛ اعتکاف و. چه بوده ؟
پس چرا خروجی نداره و این همه فساد؛ اختلاس؛ ی؛ فاصله طبقاتی؛ پارتی بازی؛ بیکاری؛ فقر؛ بیماری و.؟
کجای کار می لنگه؟!!



چگونه ۶۰۰ هزار کیلومتر از خاک ایران بر باد رفت؟!

شیخ جعفر كاشف الغطاء را فتحعلى شاه از نجف به ایران آورد تا اوضاع شیعیان ایران را سامان دهد.
او را استاد بزرگ فقاهت می دانستند.

اما شیخ جعفر همانى است كه فتحعلى شاه را به جنگ با روس ها تشویق كرده و تهدید می كند كه اگر شاه چنین نكند، خود شخصا اعلام جهاد خواهد كرد.
در عین حال به شاه اطمینان می دهد كه با توسل و قدرت هاى ماوراءالطبیعه، و یاری امام زمان پیروزى را نصیب سپاه ایران خواهد كرد و سپاه روس به دست لشكر ایران، نابود خواهد شد.

فتحعلی‌ شاه كه زمام عقل را به دست شیخ جعفر خرافه پرور داده بود.
پسر خود عباس میرزا را که مخالف این جنگ بود، با لشكرى ضعیف و فاقد تجهیزات كافى، به جنگ روس ها می فرستد.
در حالی كه لشكر روس، مجهز و مسلح به توپ و سلاح هاى سنگین بود.

نتیجه این حماقت، شكست هاى فضاحت بار و جدا شدن ۱۸ تا از بهترین شهرهای ایران از جمله شهرهای گنجه و قره‌باغ، شیروان، دربند، باکو داغستان، گرجستان، ارمنستان و ده شهر دیگر شد.

بیایید تاریخ ایران را بخوانیم

کرایه دادن شتر به هارون

از جملهٔ روایات مهمی که درباره صفوان آمده و حکایت از ایمان و اطاعتش از ائمه دارد، روایتی است که ماجرای کرایه‌دادن شترها به هارون عباسی را نقل می‌کند:

صفوان شتر زیادی داشت که از کرایه دادن آن ها، معیشت و زندگی خود را می‌گذراند و از همین جهت به او "جمال" می‌گفتند. روزی خدمت حضرت امام کاظم(ع) رسید. آن حضرت به او فرمود: 

همه چیز تو خوب و نیکو است جز یک چیز! 

سؤال کرد: فدایت شوم آن چیست؟ 

امام فرمودند: این که شتران خود را به این مرد (یعنی هارون خلیفه وقت) کرایه می‌دهی. 

صفوان گفت: من از روی حرص و سیری و لهو چنین کاری نمی‌کنم. چون او به راه حج می‌رود، شتران خود را به او کرایه می‌دهم. خودم هم خدمت او را نمی‌کنم و همراهش نمی‌روم، بلکه غلام خود را همراه او می‌فرستم. 

امام فرمودند: آیا از او کرایه طلب داری؟ 

گفت آری. 

امام فرمود: آیا دوست داری او باقی باشد تا کرایه تو به تو برسد؟ 

صفوان گفت: آری. 

حضرت فرمودند: کسی که دوست داشته باشد بقای آن ها را، از آنان خواهد بود و هر کس از آنان (دشمنان خدا) باشد، جایگاهش جهنم خواهد بود.

صفوان جمال بعد از این گفتگو با امام کاظم(ع)، تمامی شتران خود را فروخت. وقتی این خبر به هارون رسید، او را خواست و به او گفت: 

به من گزارش داده‌اند که تو شترهای خود را فروخته‌ای، چرا این کار را کردی؟ 

او گفت: چون پیر و ناتوان شده‌ام و غلامانم از عهده این کار برنمی‌آیند. 

هارون گفت: هرگز! می‌دانم که تو به اشاره موسی بن جعفر(ع) شتران خود را فروختی، اگر حق مصاحبت تو با من نبود، ترا می‌کشتم.


 دموکراسی در دنیای گوسفندها

شاھکار ابراهیم نبوی
 
گوسفندها مثل پلنگ نعره نمی‌کشند،
مثل الاغ عرعر نمی‌کنند،
مثل شیر نمی‌غرند،
مثل خرگوش نمی‌دوند،
مثل ماهی زیرآبی نمی‌روند
و مثل اسب به سرعت فرار نمی‌کنند
و شاید به همین دلیل است که همیشه به صورت " گله" هستند و یک " سگ" از آن ها مراقبت می‌کند تا عاقبت خورده شوند.

سگ‌ها مواظب گوسفندها هستند،
نمی‌گذارند گرگ‌های وحشی آن ها را بخورد و مواظب‌اند که آن ها را نبرد و سرانجام قصاب آن ها را بکشد.
سگ‌ها وفادارند،
ولی نه به گوسفندها،
بلکه به قصاب‌ها.

پروانه‌ها زیبا هستند،
صبح به دنیا می‌آیند و شب می‌میرند،
اصولا زیبایی همین است.
در عوض کلاغ و کرگدن زشت هستند و عمری طولانی می‌کنند.

علت این که دموکراسی به درد گوسفندان نمی‌خورد این است که آن ها یا باید به سگ رای بدهند، یا به قصاب،
در غیر این صورت باید خیانت کنند و به سوی گرگ بروند که او هم آن ها را خواهد خورد.
حتی اگر مدرنیزه هم بشوند،
فقط به طور مکانیزه کشته می‌شوند،
اگر دیندار هم بشوند، عید قربان قتل عام می‌شوند.

اعلام همبستگی میان گوسفندان تا وقتی ترس از گرگ و اعتماد به سگ و چاقوی قصاب است، بیهوده است،
فقط باعث می‌شود کشتارگاه مکانیزه ساخته شود.

انتخابات برگزار شد،
همه گوسفندان به سگ رای دادند،
جز او کسی را نمی‌شناختند.

پشت سر هر گوسفند ناموفق،
یک گرگ است.

دموکراسی در دنیای گوسفندها،
یعنی انتخاب یکی از این سه گزینه:

سگ. گرگ. یا قصاب


#سیاهنمایی / 19

مرگ راحت!

گفت: من تا امروز پیش خودم می گفتم چرا مسئولان برای مقابله با ورود احتمالی ویروس کرونا کاری نمی کنن؟ امروز واقعاً من باور کردم که مسئولان همه تدابیر لازم رو اندیشیده اند!

گفتم:  خب،برای مقابله با ویروس کرونا چه کردن؟

گفت: مدیر عامل سازمان بهشت زهرا فرمودن: ما در راستای مدیریت بحران آماده سازی تعداد 25 هزار قبر را در دستور کار قرار داده ایم!

گفتم: خب،چه عیبی داره؟ خسته  نباشن!

گفت: من هم ازشون تشکُّر می کنم. حالا که دغدغۀ معیشت و درمان ما رو ندارن ،ما لااقل میتونیم بدون دغدغه و نگرانی کفن و دفن خیلی راحت بمیریم! 

واقعاً خسته نباشن!

یکی بهم گفت: از بس خوابیدم،خسته شدم!

 بهش گفتم: پس کمی بخواب تا خستگی هات رفع بشه!!

گفتم: باز هم #سیاهنمایی کردی؟!

#شفیعی_مطهر

کانال رسمی تلگرام گاه گویه های مطهر

  https://t.me/amotahar

 


چرا کسی نگفت: " خدا "؟!!


توی یک جمع بی حوصله نشسته بودم.
طبق عادت همیشگی مجله را ورق زدم تا به جدول رسیدم.
همین که توی دلم خواندم سه عمودی،

یکی گفت :بلند بگو

گفتم :ک کلمه سه حرفیه .ازهمه چیز برتر است.

حاجی گفت: پول

تازه عروس مجلس گفت: عشق

شوهرش گفت: یار

کودک دبستانی گفت: علم
حاجی پشت سرهم گفت : پول، اگه نمیشه طلا، سکه

گفتم: حاجی این ها نمیشه

گفت: پس بنویس مال
گفتم: بازم نمیشه
گفت: جاه

خسته شدم با تلخی گفتم: نه نمیشه

دیدم همه ساکت شدند.

مادر بزرگ گفت: مادرجان، "عمر" است.

سیاوش که تازه از سربازی آمده بود گفت: کار

دیگری خندید و گفت: وامv

یکی از آن وسط بلندگفت: وقت

یکی گفت: آدم

خنده تلخی کردم و گفتم: نه

اما فهمیدم تا شرح جدول زندگی کسی را نداشته باشی، حتی یک کلمه سه حرفی آن هم درست در نمی آید !!!

باید جدول کامل زندگیشان را داشته باشی.
بدون آن همه چیز بی معناست!!!

هرکس جدول زندگی خود را دارد.

هنوز به آن کلمه سه حرفی جدول خودم فکر می کنم.

شاید کودک پا بگوید: کفش
کشاورز بگوید: برف  
لال بگوید: حرف
ناشنوا بگوید: صدا
نابینا بگوید: نور

و من هنوز در فکرم که چرا کسی نگفت:
 "   خدا  "؟!!


فاضلاب شهر هرت

فصّه های شهر هرت / قصّۀ هفتاد و هفتم

#شفیعی_مطهر

هردمبیل سال های سال همچنان بر تودۀ عوام شهر هرت فرمان می راند و با شدّت خفقان هر فریادی را در حنجره خفّه می کرد. ولی با رشد رسانه ها و تنوّع وسائل ارتباط جمعی کم کم چشم و گوش مردم باز می شد و علیه سلطۀ جهنّمی او مطالبی منتشر می کردند.این گونه کارها خاطر خطیر ملوکانه را می آزرد.

روزی وزیر اعظم را فراخواند و این مشکل را با او در میان گذاشت و از او راه حل خواست.

وزیر اعظم فکری کرد و گفت: 

اعلی حضرتا! من شنیده ام می گویند علمی است به نام جامعه شناسی. یک دانشمند جامعه شناس می تواند از دانش خود هم در جهت رهایی مردم از سلطۀ استبداد و هم در جهت استثمار توده ها بهره بگیرد. ما می توانیم با استخدام چند جامعه شناس خبره ،دانش و پژوهش آنان را در راه تحمیق توده های مردم به کاربگیریم.

هردمبیل با خوشحالی گفت: پس چرا معطّلی؟ فوراً دست به کار شو!

وزیر اعظم از حضور شاه مرخّص شد و ظرف چند روز هر چه تلاش کرد نتوانست هیچ یک از دانشمندان جامعه شناس بومی را راضی به این کند که در جهت حفظ منافع ارباب قدرت ،به مردم خویش خیانت کنند. ناگزیر دست به دامان خارجی ها شد. پس از مدّتی توانست چند نفر از نخبه ترین جامعه شناسان خودفروختۀ بیگانه را با قول پرداخت حقوق های نجومی به خدمت بگیرد و به پیشگاه اعلی حضرت بیاورد.

آنان پس از شنیدن مشکل چند هفته از محضر ملوکانه فرصت خواستند تا در شهر بگردند و روحیّۀ مردم را بسنجند و متناسب با نقاط ضعف مردم ،راه حل ارائه دهند.

پس از چند هفته طرحی مکتوب به نامِ فاضلاب شهر هرت» به طور محرمانه تهیّه و به پیشگاه شاهانه تقدیم کردند. رئیس آنان در تشریح طرح خود چنین به عرض رساند:
اعلی حضرتا! ما چند هفته در میان مردم شهر و در امکنۀ شلوغ و بازارها و ادارات و . گردشی محقّقانه کردیم و به این راه حل رسیدیم که در زمان های قدیم در شهر هرت تخلیۀ چاه به معنای امروزی وجود نداشت. هر وقت چاه فاضلاب پر می شد، تکّه ای گوشت یا جگر ( به عنوان استارتر ) درون آن می انداختند و دَرِ چاه را گِل می گرفتند و چاه دیگری برای استفاده روزمرّه در کنارش حفر می کردند.

استارتر باعث شروع کِرم گذاری می شد. با افزایش کِرم های درون چاه، کرم ها از فضولات تغذیه و به دیواره ها نفوذ می کردند و باعث خشک شدن چاه و باز شدن منافذ می شدند تا جایی که دیگر چیزی برای خوردن باقی نمی ماند. پس از آن کرم های قوی تر شروع می کردند به خوردن کرم های کوچک تر و بدین ترتیب طیِّ یک فرایند چند ساله، هیچ فضله ای در چاه باقی نمی ماند و در نهایت کرم های بزرگ تر هم بدون غذا می ماندند و می مُردند و چاه تخلیه می شد.             

شاه با شگفتی پرسید: خب! این حرف ها په ربطی به مشکل ما دارد؟

او ادامه داد: دقیقاً ربط دارد. اجازه فرمایید تا توضیح دهم. 

شاه گفت: بسیار خوب! بگو!

کارشناس خارجی گفت: مردم از نظر ما دقیقاً همان کرم ها ریز و درشت هستند. ما باید با تعمیق اختلاف های اجتماعی و افزایش شکاف های طبقاتی ،مردم را به جان هم بیندازیم. وقتی جامعه از نظر رفاه دو قطبی شود، طبقۀ اقلّیّت پولدار و مرفّه برای حفظ منافع و رفاه خود طرفدار حکومت می شوند!و.

شاه ضمن قطع سخنان کارشناس گفت: 

خب،با اکثریّت تودۀ ناراضی که ضدِّ ما می شوند،چه کنیم؟!

کارشناس گفت: اجازه فرمایید. توضیح می دهم. طبقۀ ضعیف و زحمتکش از قبیل کارگران،معلّمان،کارمندان و سیل لشکر بیکاران برای به دست آوردن یک لقمۀ نان ناگزیرند شبانه روز در جند جا کار کنند تا حدّ اقلِّ بتوانند شکم زن و بچّۀ خودشان را سیر کنند! این قشر نیازمند و بیچاره دیگر نه فرصت مطالعه دارند و نه حال و هوای اعتصاب و شورش و آشوب! 

شاه پرسید: چگونه شکاف طبقاتی ایجاد کنیم و بر عمق آن بیفزاییم؟

کارشناس پاسخ  داد: کافی است اعلی حضرت اطرافیان نالایق و بی سواد درباری را با دادن رانت های بزرگ اقتصادی از قبیل توزیع شرکت های نان و آبدار سودآور بین آنان، طبقه ای مرفّه و چاپلوس و دعاگو ایجاد کنند. همین ها ضمن تحکیم دستگاه حاکمیّت شروع به دوشیدن توده های مردم می کنند و خود به خود قشری زحمتکش و فقیر به وجود می آید!

ما با اجرای این طرح خود از قشر مرفّه، کِرم های بزرگ و قوی می سازیم و از اقشار تهیدست، کرم های کوچک و ضعیف. این دو قشر چنان به جان هم می افتند که دیگر هیچ کس فیلش یاد هندوستان نمی کند!!

اعلی حضرت با شنیدن این طرح از شدّتِ شادمانی با شکم گُنده و دهن گشاد خود چنان از تَهِ دل خندید که همۀ مجلس با پاچه خواری شروع به خندیدن کردند.

شاه آن چنان از این طرح استادانه خوشش آمد که علاوه بر حقوق های نجومی مستشاران بیگانه، به هر کدام هدایای ارزشمندی نیز اهدا کرد!

بدین ترتیب سال های سال همچنان شاه ستمگر شهر هرت با کامروایی به سلطۀ جهنّمی خود ادامه دارد تا این که.!!
 

کانال رسمی تلگرام گاه گویه های مطهر

  https://t.me/amotahar

 


یک  نکته  از هزاران


کسی که سخنانش نه راست است و نه دروغ

                فیلسوف است

کسی که راست و دروغ برای او یکی است،

                چاپلوس است

کسی که پول می گیرد تا دروغ بگوید

                     دلال است

کسی که دروغ می گوید تا پول بگیرد،

                       گدا است

کسی که پول می گیرد تا راست و دروغ را تشخیص دهد

                      قاضی است

کسی که پول می گیرد تا راست را دروغ و دروغ را راست جلوه دهد

                       وکیل است

کسی که جز راست چیزی نمی گوید

                       بچه است

کسی که به خودش هم دروغ می گوید

                    متکبر است

کسی که دروغ خودش را باور می کند

                      ابله است

کسی که سخنان دروغش شیرین است

                   شاعر است

کسی که علی رغم میل باطنی خود دروغ می گوید

                    همسر است

کسی که اصلا دروغ نمی گوید

                  مرده است

کسی که دروغ می گوید و قسم هم می خورد

                  بازاری است

کسی که دروغ می گوید و خودش هم نمی فهمد

                پر حرف است

کسی که مردم سخنان دروغ او را راست می پندارند

           تمدار است

کسی که مردم سخنان راست او را دروغ می پندارند و به او می خندند

                    دیوانه است

شکسپیر می گوید:

وقتی می توانستم صحبت کنم، گفتند:
گوش کن.
وقتی می توانستم بازی کنم ، مرا کار کردن آموختند.
وقتی کاری پیدا کردم ، ازدواج کردم.
وقتی ازدواج کردم ، بچه ها آمدند.
وقتی آن ها را درک کردم ، مرا ترک کردند.!!!
وقتی یاد گرفتم چگونه زندگی کنم، زندگی تمام شد.!  
        
            زیبا زندگی کنید


مراقب لباسمان باشیم !!!!!!


عالیجناب قالیباف هم قدم رنجه نمودند فرمودنند
من .‼‼
حق شما راخواهم گرفت

یه بنده خدایی از روستا گوسفندی برای فروش به شهر می برد.
به گردن قوچ زنگوله ای آویزان کرد و با طنابی گردن قوچ را به دم خرش بست و حرکت کرد.

بین راه ان زنگوله را باز کردند و به دم خر بستند و قوچ را بردند.
خر هم با چرخاندن دمش و صدای زنگوله خرکیف شده بود.

بعد از چند متر یکی از ان جلوی مرد روستایی را گرفت و گفت : 

چرا زنگوله به دم خر؟ بستی کدام عاقل این کار را می کند؟
روستایی ساده پیاده شد. دید ان مرد درست می گوید.
گفت : من زنگوله را به گردن قوچ بسته بودم!
گفت : درست می گویی من قوچی را در دست یک نفر دیدم به ان سوی می برد.
خر را به من بسپار و برو به دنبال گوسفندت.
مرد روستای خر را به سپرد و مدتی را به دنبال گوسفند گشت.
اما خسته و نا امید به جایی که خر را به داده بود برگشت. دید اثری از خر و آن مرد نیست.
با دلی شکسته و خسته به سمت روستا حرکت کرد.
بعد از طی مسافتی چند نفر را در حال استراحت در کتار چاهی دید.
داستانش را برای آن ها بازگو کرد.
یکی از آن ها گفت : ان شاالله جبران می شود. 

و ادامه داد: ما چند نفر تاجریم و تمام سکه های ما در کیسه ای بود که افتاده در چاه.
چنانچه شنا بلد باشی در چاه برو و کیسه را بیرون بیاور. ما هم در عوض پول قوچ و خر را به تو می دهیم.
روستایی ساده دل بار سوم هم گول ان را خورد و لباس خود را به ان داد و به ته چاه رفت بعد از کمی جستجو بیرون آمد، ولی نه اثری از ان بود نه از لباس هایش.

و اما پند و پیام داستان:

ما در چهل سال گذشته در انتخابات مختلف با وعده و وعید های دروغین انی را انتخاب کردیم!

این بار اگر در انتخابات  گول ان را بخوریم حتی لباسمان را از تنمان در می اورند!!
به همین سادگی!!
مراقب لباس تن خود باشیم!

  واقعیت دارد اما حقیقت ندارد!

روزى مردی نزد عارف اعظم آمد و گفت: 

من چند ماهى است در محله اى خانه گرفته ام. روبه روى خانه ى من یک دختر و مادرش زندگى مى کنند .هر روز و گاه نیز شب مردان متفاوتى انجا رفت و امد دارند. مرا تحمّل این اوضاع دیگر نیست. 

عارف گفت: شاید اقوام باشند. 

گفت: نه، من هرروز از پنجره نگاه می کنم. گاه بیش از ده نفر متفاوت می آیند .بعد از ساعتى می روند.

عارف گفت: کیسه اى بردار براى هر نفر یک سنگ در کیسه انداز .چند ماه دیگر با کیسه نزد من آیى تا میزان گناه ایشان بسنجم . 

مرد با خوشحالى رفت و چنین کرد.بعد از چند ماه نزد عارف آمد وگفت: 

من نمى توانم کیسه را حمل کنم از بس سنگین است. شما براى شمارش بیایىد .عارف فرمود :یک کیسه سنگ را تا کوچه ى من نتوانى ،چگونه می خواهى با بار سنگین گناه نزد خداوند بروى ؟؟؟ حال برو به تعداد سنگ ها حلالیت بطلب و استغفار کن .چون آن دو زن همسر و دختر عارفى بزرگ هستند که بعد از مرگ وصیت کرد شاگردان و دوستارانش در کتابخانه ى او به مطالعه بپردازند .اى مرد انچه دیدى واقعیت دارد اما حقیقت ندارد .همانند توکه در واقعیت مومنی اما درحقیقت شیطان .

بیایید دیگران را قضاوت نكنیم

 همدلی از هم زبانی بهترست.
سعید . زمانی .
نماز اول وقت و رضا شاه

بر بالین دوست بیماری عیادت رفته بودیم.
پیرمرد شیک و کراوات زده ای هم آنجاحضور داشت.
چند دقیقه. بعداز ورود ما اذان مغرب گفتند.
آقای پیرکراواتی،باشنیدن اذان ،درب کیف چرم گران قیمتش را باز کرد وسجاده اش را درآورد و زودتر از سایرین مشغول خواندن نماز شد.!!

برای من جالب بود که یک پیرمرد شیک و صورت تراشیده کراواتی این طور مقید به نماز اول وقت باشد.
بعد ازاین که همه نمازشان را خواندند، من از او دلیل نماز خواندن اول وقتش را پرسیدم؟

و اوهم قضیه نماز و مرحوم شیخ و رضاشاه را برایم تعریف کرد.
در جوانی مدتی از طرف سردار سپه(رضاشاه) مسئول اجرای طرح تونل کندوان در جاده چالوس بودم.
ازطرفی پسرم مبتلا به سرطان خون شده بود و دکترهای فرنگ هم جوابش کرده بودند و خلاصه هرلحظه منتظر مرگ بچه ام بودم.!!
روزی خانمم گفت : برای شفای بچه، مشهد برویم و دست به دامن امام رضا(ع) بشویم.
آن موقع من این حرف ها را قبول نداشتم اما چون مادر بچه خیلی مضطرب و دل شکسته بود قبول کردم.
رسیدیم مشهد و بچه را بغل کردم و رفتیم وارد صحن حرم که شدیم خانمم خیلی آه و ناله و گریه می کرد.
گفت برویم داخل که من امتناع کردم گفتم همی نجا خوبه.
بچه را گرفت وگریه کنان داخل حرم آقا رفت.
پیرمردی توجه ام را به خودش جلب کرد که روی زمین نشسته بود و سفره کوچکی که مقداری انجیر و نبات خرد شده در آن دیده می شد مقابلش پهن بود و مردم صف ایستاده بودند و هرکسی مشکلش را به پیرمرد می گفت و او چند انجیر یا مقداری نبات درون دستش می گذاشت و طرف خوشحال و خندان تشکر می کرد ومی رفت!
به خود گفتم ما عجب مردم احمق و ساده ای داریم .پیرمرد چطور همه را دل خوش كرده آن هم با انجیر و تکه ای نبات!!
حواسم از خانم و پسرم پرت شده بود و تماشاگر این صحنه بودم که پیرمرد نگاهی به من انداخت و پرسید: حاضری باهم شرطی بگذاریم؟
گفتم:چه شرطی وبرای چی؟
شیخ گفت :قول بده در ازای سلامتی و شفای پسرت یک سال نمازهای یومیه را سر وقت اذان بخوانی.!
متعجب شدم که او قضیه مرا ازکجا می دانست!؟ كمی فکر کردم دیدم اگر راست بگوید ارزشش را دارد.
خلاصه گفتم :باشه قبوله! 

و بااین که تا آن زمان نماز نخوانده بودم و اصلا قبول نداشتم گفتم:باشه.!

همین که گفتم قبوله آقا، دیدم سروصدای مردم بلند شد و در ازدحام جمعیت یک دفعه دیدم پسرم از لابلای جمعیت بیرون دوید و مردم هم به دنبالش چون شفاء گرفته و خوب شده بود.!!
من هم ازآن موقع طبق قول و قرارم با مرحوم "حسنعلی نخودکی" نمازم را دقیق و سر وقت می خوانم!

اما روزی در محل اجرای تونل کندوان مشغول کار بودیم که گفتند سردارسپه جهت بازدید در راهه و ترس و اضطراب عجیبی همه جا را گرفت. چرا که شوخی نبود رضاشاه خیلی جدی و قاطع برخورد می کرد!
در حال تماشای حرکت کاروان شاه بودیم که اذان ظهرشد .مردد بودم بروم نمازم را بخوانم یا صبرکنم بعد از بازدید شاه نمازم را بخوانم.
چون به خودم قول داده بودم و به آن پایبند بودم اول وضو گرفتم و ایستادم به نماز
رکعت سوم نمازم سایه رضاشاه را کنارم دیدم و خیلی ترسیده بودم!!

اگرعصبانی می شدیا عمل منو توهین تلقی می کرد کارم تمام بود.
نمازم که تمام شد بلند شدم دیدم درست پشت سرم ایستاده، لذا عذرخواهی کردم و گفتم :
قُربان در خدمتگزاری حاضرم شرمنده ام اگر وقت شما تلف شد و.

رضاشاه هم پرسید: مهندس ،همیشه نماز اول وقت می خوانی!؟
گفتم: قربان از وقتی پسرم شفا گرفت نماز می خوانم چون درحرم امام رضا(ع)شرط کردم.

رضاشاه نگاهی به همراهانش کرد و با چوب تعلیمی محکم به یکی زد و گفت:
مردیکه پدر سوخته، کسی که بچه مریضشو امام رضا شفا بده، و نماز اول وقت بخوانه و عوضی نمیشه.! اونی که ه تو پدر سوخته هستی نه این مرد!

بعدها متوجه شدم،آن شخص زیرآب منو زده بود و رضاشاه آمده بود همان جا کارم را یک سره کند اما نمازخواندن من، نظرش را عوض کرده بود و جانم را خریده بود!!

از آن تاریخ دیگر هر جا که باشم اول وقت نمازم را می خوانم و به روح مر‌حوم "حسنعلی نخود کی" فاتحه و درود می فرستم.

(خاطره مهندس گرایلی سازنده تونل کندوان)


✳️به اندازه ارادت به ولی نعمتمان،امام الرئوف حضرت رضا علیه السلام، انتشار دهیم.


#سیاهنمایی /21

در هر دو صورت ما بدبختیم!

گفت: بالاخره ما نفهمیدیم که وقتی برف و یارون میاد باید خوشحال باشیم،یا وقتی نمیاد و خشکسالی میشه؟!

گفتم: خب،معلومه! برف و بارون رحمت خداست و خشکسالی نقمت.وقتی رحمت خدا بر ما بباره،چرا غمگین باشیم؟

گفت: آخه چه بباره و چه نباره،برای ما هردوتاش مایۀ دردسره!

گفتم: چطور؟

گفت: به قول تو خشکسالی نقمته و نشانۀ قهر خداست.وقتی هم می باره ،چون مدیران معمولاً همیشه غافلگیر میشن و توان مدیریت سیلاب رو ندارن،باز گرفتار سیلاب و بهمن و.میشیم! بنابراین چه بباره و چه نباره ،مایۀ بدبختی ماست!

گفتم: نگو! ناشکری نکن!

گفت: زن و شوهری سالمند دو داماد داشتند؛یکی کشاورز بود و دیگری کوزه گر. روزی دربارۀ وضع دختران و  دامادهای خود صحبت می کردند. هوا نیمه ابری بود. زن از شوهر پرسید:

آیا امروز باران می بارد؟

مرد پاسخ داد: چه باران ببارد و چه نبارد؛ما بدبختیم!

زن پرسید:چرا؟

مرد گفت: داماد اول ما گندم کاشته و چشم به راه باران است تا برویَد و دومی کوزه های خود را ساخته و بر بام چیده و منتظر آفتاب است تا خشک شود.حالا اگر باران نبارد ،اولی بیچاره می شود و اگر ببارد،دومی!

گفتم: باز هم #سیاهنمایی کردی؟!

#شفیعی_مطهر

کانال رسمی تلگرام گاه گویه های مطهر

  https://t.me/amotahar

 


خاطره ای زیبا از زندگی شخصی دکتر الهی قمشه ای:


هفت یا هشت ساله بودم، به سفارش مادرم برای خرید میوه و سبزی به مغازه محل رفتم. اون موقع مثل حالا نبود که بچه رو تا دانشگاه هم همراهی کنن!
پنج تومن پول داخل یه زنبیل پلاستیکی قرمز رنگ که تقریباً هم قد خودم بود با یه تکه کاغذ از لیست سفارش. 

میوه و سبزی رو خریدم کل مبلغ شد 35 زار. دور از چشم مادرم مابقی پول رو دادم یه کیک پنج زاری و یه نوشابه زرد کانادا از بقالی جنب میوه فروشی خریدم و روبروی میوه فروشی روی جدول نشستم و جای شما خالی نوش جان کردم.
خونه که برگشتم مادر گفت: مابقی پولو چکار کردی؟ 

راستش ترسیدم بگم چکار کردم، گفتم :بقیه پولی نبود. 

مادر چیزی نگفت و زیر لب غرولندی کرد .منم متوجه اعتراض او نشدم. داشتم از کاری که کرده بودم و کسی متوجه نشده بود احساس غرور می‌کردم اما اضطراب نهفته ای آزارم می‌ داد.
پس فردا به اتفاق مادر به سبزی فروشی رفتم. اضطرابم بیشتر شده بود. که یهو مادر پرسید :آقای صبوری، میوه و سبزی گران شده؟ 

گفت: نه همشیره.
گفت :پس بقیه پول رو چرا به بچه پس ندادی؟ 

آقای صبوری که ظاهراً فیلم خوردن کیک و نوشابه توسط من جلو چشمش مرور می شد با لبخندی زیبا روبه من کرد و گفت : 

آبجی فراموش کردم ،ولی چشم طلبتون باشه.
دنیا رو سرم چرخ می‌خورد اگه حاجی لب باز می کرد و واقعیت رو می گفت به خاطر دو گناه مجازات می شدم، یکی دروغ به مادرم یکی هم تهمت به حاج آقاصبوری!
مادر بیرون مغازه رفت. اما من داخل بودم. حاجی روبه من کرد و گفت: 

این دفعه مهمان من!
ولی نمی دونم اگه تکرار بشه کسی مهمونت می کنه یا نه؟! 

به خدا هنوزم بعد ۴۴ سال لبخندش و پندش یادم هست!
بارها باخودم می گم این آدما کجان و چرا نیستن؟
چرا تعدادشون کم شده آدم هایی از جنس بلور که نه تحصیلات عالیه امروزی داشتن ونه ادعای خواندن كتاب های روان‌شناسی و نه مال زیادی داشتن که ببخشند؟
ولی تهمت رو به جان خریدن تا دلی پریشون نشه وآبرویی نریزه.!
   لطفا اگه زیبا بود برای همه کسانی که هنوزهم به خوب بودنشون ایمان دارید بفرستید.


دقّت شکمی آقامحمدخان قاجار !

می‌گویند آقامحمدخان قاجار معمولا نصف مرغ بریان را موقع ناهار و نصفه دیگر را موقع شام می‌خورد. یک روز عصر به دلیل سهل‌انگاری آشپز نصفه‌ی دیگر مرغ بریان را گربه خورد. آشپز بیچاره از ترس غضب سلطان اخته! مرغ دیگری را با پول خود خریداری کرد و نصف آن را موقع شام به حضور آقامحمدخان برد تا متوجه مطلب نشود.آقامحمدخان ضمن صرف شام گوشه چشمی هم به آشپز انداخت و گفت : 

نصفه دیگر را فردا ناهار بیاور ! 

آشپز یکه خورد و عرض کرد : قربان ! نصفه اولی را امروز ناهار میل کردید. دیگر چیزی باقی نمانده است. آقامحمدخان با عصبانیت گفت : 

فضولی موقوف، نصفه‌ای که امروز آوردی قسمت راست مرغ بود، این نصف هم قسمت راست آن است. معلوم می‌شود جریانی رخ داده که مرغ دیگری خریداری کرده‌ای ! 

آشپز را فراست و تیز هوشی آغامحمدخان چنان مبهوت کرد که تا مدتی دهانش باز و چشمانش خیره مانده بود.
 
آقا محمد خان  قاجار  یکی از شاهان باهوش قاجاریه بود!


 اهمّیّت مسائل حاشیه ای

دو تمدار داشتند در داخل یک رستوران با هم بحث می کردند.
گارسون از آن ها پرسید: در مورد چه چیزی بحث می کنید؟
تمدار: ما داشتیم برای کشتن ١۴ هزار نفر انسان و یک الاغ برنامه ریزی می کردیم.
گارسون: چرا یک الاغ ؟!
سپس تمدار رو به همکارش کرد و گفت: 

ببین، نگفتم با این روش هیچ کس به ١۴ هزار نفر انسان اهمیتی نمی دهد!

خیلی مسائل جزئی و کم اهمیت که در اخبار صدا و سیما مطرح می شود، برای این است که مسائل مهم و اصلی را به حاشیه ببرد و توجه کسی به آن ها جلب نشود.


#سیاهنمایی/ 23

هر کسی کار خودش را انجام می دهد!

گفت: سرانجام من هم ناگزیر برای پیشگیری از ابتلا به کرونا،ماسک خریدم.

گفتم: فیلتر هم دارد؟

گفت: بله،هم فیلتر دارد و هم !!

گفتم: ای بابا! مگر ماسک صورت، سایت اینرنتی فیلترشده است که با باز شود؟

گفت: من این چیزها سرم نمی شود.فقط می دانم در ایران هر چیز فیلتر باشد، هم لازم دارد.

گفتم: چطور فهمیدی ماسک تو هم دارد؟!!

گفت: وقتی فروشنده برایم توضیح داد که ماسک من فیلتر دارد،فوراً گفتم پس آن را هم برایم بیاور!

گفتم: خب! به تو نخندید؟

گفت: چرا،اول با تعجُّب کمی خندید! ولی فوراً رفت پشت قفسه ها و پس از مدّتی با ورق کاغذی کوچک برگشت و کاغذ را به من داد و گفت: 

بگیر،این هم ! فقط وقتی رفتی خانه آن را بخوان!

وقتی رفتم خانه باز کردم و دیدم نوشته: 

بندۀ خدا! تو فکر کردی این فیلتر می تواند جلوی ویروس به این ریزی را بگیرد؟!این فیلتر ،خودش هم هست!

آن وقت من یاد سایت ها و شبکه های فیلترشده افتادم،که مسئولان با صرف میلیاردها از جیب ما مردم آن ها را فیلتر می کنند.سپس ما مردم باز از جیب خود با صرف میلیاردها از باندهای تولیدکننده ، می خریم!

گفتم:این کار، عاقلانه است که مردم هم هزینۀ، فیلترکردن را بدهند و هم را؟!

گفت: لابد هر کسی کار خودش را می کند! کارهای دیگران ربطی به او ندارد!

می گویند سه گروه کارگر بودند. گروه اول کانال می کندند.گروه دوم لولۀ آب در آن می خوابانیدند و گروه سوم کانال  ها را پُرمی کردند. یک روز گروه دوم به علّتی نیامدند. گروه اول کانال ها را می کندند و گروه سوم پُر می کردند! به آنان گفتند: 

چرا این کار بیهوده را انجام می دهید؟

پاسخ دادند: هر گروهی کار خود را انجام می دهد. کارهای دیگران ربطی به ما ندارد!!

گفتم: باز هم #سیاهنمایی کردی؟!

#شفیعی_مطهر

کانال رسمی تلگرام گاه گویه های مطهر

  https://t.me/amotahar

 


 تلفن باسیم یا بی سیم؟!!

یک ایرانی و یک پینی با هم صحبت می کردند.

چینی گفت: ما از شما متمدن تر هستیم! زیرا ما اخیراً به منظور کندوکاو مقداری از زمین را کندیم و در اعماق آن سیم های تلفن پیدا کردیم. پس معلوم می شود در هزار سال پیش ما تلفن داشته ایم.

ایرانی گفت: ما از شما متمدن تر هستیم، زیرا ما هر په زمین را کندیم ،هیچ گونه  سیمی پیدا نکردیم .پس معلوم می شود ما در هزاران سال پیش تلفن بی سیم داشته ایم. 


راه پولدارشدن در شهر هرت 

قصه های شهر هرت/قصۀ هفتاد و هشتم

#شفیعی_مطهر

مرادبیک یکی از دانش آموزان تنبل و شرور و بداخلاق کلاس من بود. منِ معلّم با وجود تنگدستی و حقوق کم خیلی تلاش می کردم شاگردانم درسخوان،باسواد و ماهر تربیت شوند و بتوانند به درد جامعۀ فردا بخورند.

ولی مراد بیک با وجود این که از خانواده ای فقیر و تنگدست بود،اصلاً اهل درس خواندن و تلاش و کوشش نبود. همیشه با شیطنت و بازیگوشی، زمان را می گذرانید و نظم کلاس را برهم می زد.

بارها ناظم مدرسه می خواست او را به خاطر بداخلاقی از مدرسه بیرون کند،ولی من هر بار کوشیدم با وساطت ،نگذارم او از ادامه تحصیل بازمانَد. 

روزی مسئلۀ علم بهتر است یا ثروت؟» را به عنوان موضوع انشاء تعیین کردم و خودم شرح مفصّلی از مزایای علم و دانش و تحقیق ارائه کردم و از بچه ها خواستم با قلم خود در نکوهش مالدوستی و ارزش علم و دانش انشایی بنویسند.

همه دانش آموزان کوشیدند با قلمفرسایی سخنان مرا در ترجیح علم بر ثروت بیان کنند. تنها کسی که نوشته بود ثروت بهتر از علم است،مرادبیک بود!

آن سال به پایان رسید و مرادبیک مردود و ناگزیر از ترک تحصیل شد. من از سرنوشت و سرانجام بیعاری و بیکاری او نگران بودم. 

سال ها گذشت. روزی در خیابانی داشتم پیاده به سوی مدرسه می رفتم. دیر شده بود،بنابراین تقریباً می دویدم. ناگهان یک خودروی پورشۀ نو جلوی پایم ترمز کرد. راننده با عینک دودی و تیپ کلاس بالا گفت:

بفرما! آقا معلم! سوار بشید برسونمتون!

من مردّد و هاج و واج مانده بودم که ایشان کیست. وقتی شگفتی مرا دید، عینک دودی را برداشت و گفت: 

آقا معلّم! حالا دیگه شاگرد دیروزیتون رو نمی شناسید؟ من مرادبیک هستم!

من با حیرت درِ خودرو را باز کردم و سوار شدم. خودش وقتی حیرت مرا دید ،باب صحبت را بازکرد و شرح زندگی خودش از ترک تحصیل تا پولدارشدن را برایم تعریف کرد. 

او گفت : آقا معلّم! دیدید توی این شهر هرت پول و ثروت بهتر از علم و دانشه؟ اگر من پدرخودمو درمی آوردم و شبانه روز درس می خوندم یه آقا معلّم مثل شما می شدم. حالا من به صد میلیارد میگم پول خُرد!

او ادمه داد: من در یک خانۀ هفتاد متری با پدر و مادرم زندگی می کردم و بیشتر روزها تا لنگۀ ظهر می خوابیدم. شغلی نداشتم و  کاری هم بلد نبودم.
بعدازظهرها توی خیابونا ول می گشتم و پیاده می رفتم و چند نخ سیگار می کشیدم و از پشت ویترین مغازه ها به کفش و لباس ها نگاه می کردم ولی توان خریدنش رو نداشتم.
دچار افسردگی شده بودم . از بی پولی و بی کاری برای فرار از شرایط موجود قرص می خوردم!
تا این که یک روز یاد یه جمله ای افتادم که شما سرِ کلاس ما هی تکرار می کردین.

گفتم: کدوم جمله؟

گفت: یادتونه؟ هر وقت ما خیلی اظهار نومیدی می کردیم،شما می گفتین:
تغییر از درون خودتون آغاز میشه . اون بیرون منتظر معجزه ای نباشید. اون معجزه خودتون هستین!»

من گفتم : آفرین پسرم! پس نکتۀ اصلی پیام منو درک کردی؟! فهمیدی که باید دستتو به زانوی خودت بگیری و تلاش کنی!

گفت: آقا معلّم! کدوم پیام؟ کدوم تلاش و کوشش؟! اگر من می خواستم مثل شما با تلاش و کوشش درس خوندن ترقّی کنم که مثل شما می شدم!

گفتم: پس از این جمله چه نتیجه ای گرفتی؟

گفت: هیچّی! در من جرقّه ای بوجود اومد,درونم ت خورد, گفتم دیگه بسه, چرا من ثروتمند نباشم؟باید یه کاری بکنم, نباید بنشینم, خلاصه باید از یه جایی شروع کنم, اما نه سرمایه ای داشتم, نه پس اندازی, و نه حرفه ای بلد بودم. 

یه روز که داشتم مثل هر روز توی خیابونا ول می گشتم،یکی از همشاگردی های قدیمی رو دیدم که او مثل من  مردود شده و ترک تحصیل کرده بود. کمی با هم حال و احوال کردیم و ازش پرسیدم: 

تو هم مثل من بیکاری؟

گفت: نه،اتّفاقاً کار نون و آبداری پیدا کردم!

گفتم: میتونی واسۀ منم یه کاری بکنی؟

گفت: چرا که نه؟

گفتم: کارش سخته؟ روزی چند ساعت کار می کنی؟

خندید و گفت: مرادجون! کار من و صدها نفر مثل من اینه که هر وقت اعلی حضرت هر جا میخوان تشریف ببرن،ما دنبال ماشینش بدویم و واسش شعار بدیم!

گفتم: همین؟

گفت: بله، فقط همین! البته هر روز با دربار در ارتباط هستیم .هر وقت هر امری داشته باشن، باید دست به سینه و جان بر کف همۀ اوامر ملوکانه را با دیدۀ منّت اجرا کنیم.

گفتم: حقوقش چقدره؟

باز خندید و گفت: مثلاً چقدر باشه خوبه؟

گفتم: لااقل به اندازۀ حقوق آقا معلّممون باشه!

گفت: پسرجون! جون به جونت کنن،گدایی! با یه لقمه نون خالی خوردن عادت کردی!حقوق معلّمی هم شد حقوق؟

گفتم: پس چی؟

گفت: حقوق ماهانه ما به اندازۀ حقوق یه سال آقا معلّمه! تازه هر وقت اعلی حضرت در مراسمی سخنرانی داشته باشه ،ما اگر خیلی شورانگیز شعار بدیم،هدایا و اضافه حقوق هم داریم.

گفتم: مثل چی؟

گفت: مثلاً حوالۀ خودرو،سهام کارخانجات، خانه های لوکس و.

خلاصه فردای اون روز منو با خودش برد دربار اعلی حضرت و خیلی راحت استخدام شدم و الان چند ساله دارم با رفاه زندگی می کنم. چند ماهه این پورشه نو رو خریدم.یه خونه هم بالای شهر دارم و سهام چند تا از کارخونه های بزرگ رو هم دارم که ماهانه سودش رو به حسابم واریز می کنن!

همین طور داشت یک ریز از وضع زندگی اشرافی خودش واسم تعریف می کرد،که ماشین رسید جلوی مدرسه.گفتم :

پسرم! همین جا نگهدار!

در حالی که پیاده می شدم،با طعنه ازم پرسید:

آقا معلّم! راستی علم بهتر است یا ثروت؟!

گفتم : تا ما مردم توسعه نیافته باشیم، شهر،میدان جَوَلان هردمبیل ها و اعوان و انصار اونه! مگر این که.

گفت: مگر این که چی؟! 

گفتم: عمری است دارم در کلاس ها همین سوالو پاسخ میدم.اگر تو یاد گرفته بودی،امروز اینجا نبودی!

خداحافظی کردم و درِ ماشین رو بستم و روانه کلاس شدم!

کانال رسمی تلگرام گاه گویه های مطهر

  https://t.me/amotahar

 


 این طویله و آن چوبدستی!

شخصی به رفیقش گفت: پدر من یک طویله داشت آن قدر طویله بزرگ بود که اگر گوسفندی می خواست به آخر طویله برود چند مرتبه آبستن می شد و می زایید و هنوز به آخر طویله نرسیده بود.

رفیقش گفت: پدر من یک چوپ دستی داشت آن قدر آن چوب دستی بلند بود که با آن ابر های آسمان را جا به جا می کرد.

رفیقش در پاسخ پرسید: پدرت چوب دستی به این بلندی را کجا می گذاشت؟

گفت: توی طویله پدر تو!


در شرایط اپیدمی کرونا و کمپین شستن دست ها و مغزها !

دست شستیم از تمام زندگی
یادمان رفته خدایا ،بندگی

بردگی داریم و فَقدِ علم و دین
جمله را دادیم نقد ناکثین

دست شستیم و به حصر افتاده ایم
ملّتی مظلوم و اغلب ساده ایم

هرچه می گویند، باور می کنیم
می رویم و کار دیگر می کنیم

علم و دانش را فرو بنهاده ایم
دل به تجار جهالت داده ایم!

زندگیمان بس که بحرانی شده
هرچه بحران است ،ایرانی شده!

مرگ، چون از بهر عالم خواستیم
خویش را در دام مرگ انداختیم

زندگی،هر روز مرگی دیگر است
جان ما در دست مشتی بی سر است

ای جماعت عقل را باور کنید
شستشوی مغز را کمتر کنید!

دست باید شست از این زندگی
 بندگی باید، به جای بردگی!

بنده حق باش و همراه خرد
سربلندی کن که انسان را سزد !

محمدرضا هدایتی


 #سیاهنمایی/27

توجیه ی و  اختلاس!


گفت: یک ﺿﺮﺏ ﺍﻟﻤﺜﻞ ﭼﯿﻨﯽ ﻣﯿﮕﻪ :

ﺍﮔﻪ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﯽ ﮐﺴﯽ ﺭﻭ ﯾﮏ ﻭﻋﺪﻩ ﺳﯿﺮ ﮐﻨﯽ ، ﺑﻪ ﺍﻭﻥ ﻣﺎﻫﯽ ﺑﺪﻩ،

ﻭﻟﯽ ﺍﮔﻪ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﯽ ﯾﮏ ﻋﻤﺮ ﺳﯿﺮﺵ ﮐﻨﯽ، ﺑﻬﺶ ﻣﺎﻫﯽ ﮔﯿﺮﯼ ﯾﺎﺩ ﺑﺪﻩ .

ﯾﮏ ﺿﺮﺏ ﺍﻟﻤﺜﻞ ﺍﯾﺮﺍﻧﯽ ﻣﯿﮕﻪ :

اﮔﻪ ﻣﯽ ﺧﻮﺍهی ﮐﺴﯽ ﺭﻭ ﭼﻨﺪ ﺭﻭﺯ ﺳﯿﺮ ﮐﻨﯽ، ﺑﻪ ﺍﻭﻥ ﺩﺯﺩﯼ ﯾﺎﺩ ﺑﺪﻩ!

ﺍﮔﻪ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﯽ هفت جد و آبادشو ﺳﯿﺮ ﮐﻨﯽ، ﺑﻬﺶ ﺭﺍﯼ ﺑﺪﻩ !

گفتم: این که توهین به همۀ مُنتخبان مردمه!

گفت: البتّه بعضی هاشون! 

گفتم: آیا کسی که نماز و روزه بجا میاره،مگه ممکنه ی کنه؟

گفت:‎ در كلیسا، جک از دوستش ماكس می پرسه:

فكر می كنی میشه هنگام دعا كردن سیگار كشید؟»

ماكس میگه: چرا از كشیش نمی پرسی؟»

جك نزد كشیش میره و می پرسه: 

می تونم وقتی در حال دعا كردن هستم، سیگار بكشم.»

كشیش پاسخ می ده: نه، پسرم، نمیشه. این بی ادبی است.»

جك نتیجه رو برای دوستش ماكس بازگو می كنه.

ماكس میگه: تعجّبی نداره. تو سوالت رو درست مطرح نكردی. بذار من بپرسم.»

ماكس نزد كشیش میره و می پرسه :

وقتی در حال سیگار كشیدنم می تونم دعا كنم؟»

كشیش مشتاقانه پاسخ می ده: مطمئناً، پسرم.مطمئناََ‌»!!

حالا امروزی تر:
-کسی که نماز می خونه و روزه می گیره ، می تونه اختلاس و ی کنه؟ 

- نه! به هیچ وجه!

- کسی که اختلاس و ی می کنه، می تونه نماز بخونه؟ 

- بله مطمئناً!

‌گفتم: باز هم #سیاهنمایی کردی؟

#شفیعی_مطهر

کانال رسمی تلگرام گاه گویه های مطهر

  https://t.me/amotahar



بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم

من عجله براى شكست دشمن ندارم!

در جنگ جهانى دوم وقتى كه قواى متحدین (آلمان و ایتالیا و ژاپن ) فرانسه را كه جزء قواى متفقین (انگلیس و فرانسه و آمریكا و شوروى ) بود، شكست دادند و در جولاى سال 1940 میلادى انگلستان در میدان نبرد جهانى با دشمن پیروزمند، تنها ماند، در پاریس كنفرانس سرى بین سه نفر از سران جنگ جهانى (یعنى بین چرچیل رهبر انگلستان ، و هیتلر رهبر آلمان ، و موسولینى رهبر ایتالیا در قصر فونتن بلو» به وجود آمد، در این كنفرانس ، هیتلر به چرچیل گفت : 

حال كه سرنوشت جنگ ، معلوم است و بزرگ ترین نیروى اروپا و متفق انگلیس یعنى فرانسه شكست خورده است ، براى جلوگیرى از كشتار بیشتر بهتر است ، انگلستان قرداد شكست و تسلیم را امضاء كند، تا جنگ متوقف شود و صلح به جهان باز گردد.
چرچیل در پاسخ گفت : 

بسیار متاءسفم كه من نمى توانم چنین قراردادى را امضاء كنم ، زیرا هنوز انگلستان شكست نخورده است و شما را پیروز نمى شناسم ! 

هیتلر و موسولینى از این گفتار ناراحت شده و با او به تندى برخورد كردند.
چرچیل با خونسردى گفت : 

عصبانى نشوید، انگلیس به شرط بندى خیلى اعتقاد دارد، آیا حاضرید براى حل قضیه با هم شرط ببندیم ، در این شرط هر كه برنده شد باید بپذیرد.» 

سران فاشیست و نازیست (هیتلر و موسولینى ) با خوشرویى این پیشنهاد را قبول كردند، در آن لحظه هر سه نفر در جلو استخر بزرگ كاخ نشسته بودند، چرچیل گفت : آن ماهى بزرگ را در استخر مى بینید، هر كس آن ماهى را تصاحب كند، برنده جنگ است ، هیتلر فوراً پارابلوم » خود را از كمر كشید و به این سو و آن سوى استخر پرید و شروع به تیراندازی هاى پیاپى به ماهى كرد ولى ، سرانجام بى نتیجه و خسته و درمانده بر صندلى خود نشست ، و به موسولینى گفت : 

حالا نوبت تو است .
موسولینى شده به استخر پرید و ساعتى تلاش كرد او نیز بى نتیجه ، خسته و وامانده بیرون آمد و بر صندلى خود نشست .
وقتى كه نوبت به چرچیل رسید، صندلى راحت خود را كنار استخر گذاشت و لیوانى به دست گرفت ، در حالى كه با تبسم سیگار برگ خود را دود مى كرد شروع به خالى كردن آب استخر با لیوان نمود، رهبران آلمان و ایتالیا با تعجب گفتند: 

چه مى كنى ؟ 

او در جواب گفت : من عجله براى شكست دشمن ندارم .با حوصله این روش مطمئن خود را ادامه مى دهم ، سرانجام پس از تمام شدن آب استخر، بى آن كه صدمه اى به ماهى بخورد، صید از من خواهد بود.»


#سیاهنمایی/26

این مشکل توست، ربطی به ما ندارد!!

گفت: ما مردم به چه جُرم و گناهی به بهانه پیشگیری از بیماری کرونا محکوم به حصر خانگی خودخواسته شده ایم؟ ما محکوم به حصری شده ایم که در صورت مرگ احتمالی حتّی بستگان ما به علت رعایت اصول پیشگیری ناگزیرند بدون هیچ مراسم و تشریفاتی در خفای کامل فقط لاشۀ آلودۀ ما را زیر خاک کنند و از شرِّ ما راحت شوند!

گفتم: ما قطعاً معصوم نیستیم،ولی من فکر نمی کنم همۀ ما مردم جُرم یکسانی مرتکب شده باشیم که به مجازات یکسانی محکوم شده باشیم.

گفت:همۀ ما دقیقاً مرتکب یک گناه مشترک شده ایم!

گفتم: چه جُرم و گناهی؟

گفت: وقتی بیش از 9 سال است چند نفر را بدون هیچ گناهی و بدون محاکمه در هیچ محکمه ای محکوم به حصر خانگی کردند،ما حداقل بی تفاوت با آن برخورد کردیم! آیا این یک گناه بزرگ مشترک نیست؟! 

گفتم: این مشکل ما نیست و ربطی به ما ندارد!

گفت: موشی در مزرعه،تله موش دید. به مرغ و بُز  و گاو خبر داد،همه گفتند:
تله موش مشکل توست،به ما ربطی ندارد.
ماری در تله افتاد و زن مزرعه دار را گزید، از مرغ برایش سوپ درست کردند و گوسفند را برای عیادت کنندگان سر بریدند، گاو را برای مجلس ترحیم کشتند و تمام این مدت موش از سوراخ دیوار می نگریست و به مشکلی که به دیگران ربطی نداشت فکر می کرد.

گفتم: باز هم #سیاهنمایی کردی؟!

#شفیعی_مطهر

کانال رسمی تلگرام گاه گویه های مطهر

  https://t.me/amotahar



گسترش خط قرمزهای دیکتاتور


قصّه های شهر هرت/ قصّۀ 80

#شفیعی_مطهر

مدّتی بود از اطراف و اکناف شهر هرت گزارش های نومیدکننده ای توسّط دستگاه اطّلاعاتی اعلی حضرت هردمبیل به دربار می رسید . خبرها حاکی از موج فزاینده اندیشه های ضدِّحکومتی علیه هردمبیل و دار و دستۀ سلطه گر او بود.

این گزارش ها در مقایسه با حاکم پیشین یعنی هردمبیل بزرگ هم روز به روز از نظر تعداد افزایش می یافت و در کیفیّت برای هردمبیل تلخ تر و نومیدکننده تر می شد.

روزی اعلی حضرت هردمبیل همۀ مشاوران امنیتی و ی خود را جمع کرد و ضمن بیان گوشه ای از این خبرهای ضدِّ حکومتی از آن ها درخواست چاره جویی کرد.

پس از مدّتی بحث و جدل رئیس مشاوران گفت:

اعلی حضرتا ! اگر اجازه می فرمایید و مرا تامین می دهید من صراحتاً علّت افزایش تعداد ناراضیان و گسترش خشم همگانی مردم علیه حکومت را برایتان توضیح دهم و تشریح کنم؟

هردمبیل بر سرش فریاد زد: مرتیکه احمق! این حرف ها چیست؟ تامین دادن یعنی چه/ حرفت را بزن!

او با صدای لرزان به شرف عرض ملوکانه رسانید:

اعلی حضرتا! آخر از بس هر کس ذرّه ای انتقاد کرده یا خواسته گوشه ای از این امواج فزایندۀ نیتی مردم را به عرض برساند،فوراً متّهم به خیانت، توطئه و براندازی شده است؛ بنابراین من با اعلام وفاداری به ذات ملوکانه می خواهم هم آن اعلی حضرت مطمئن شوند که من حسنِ نیت دارم و هم خودم مطمئن شوم که متّهم به خیانت نمی شوم! 

هردمبیل با نعره وحشتناکی فریاد زد: خوب ! در امانی ! بنال ببینم!  تو به این سوال من واضح و صریح جواب بده.  پدر من هردمبیل بزرگ با این که مثل من بود ،اما این همه علیه او نغمه های مخالف منتشر نمی شد.درست است که در زمان اعلی حضرت فقید وضع شهر هرت نسبت به همۀ کشورهای پیشرفته عقب مانده تر و مردم فقیرتر بودند؛اما مردم این همه علیه او مخالفت نمی کردند و نیز شاخص های پیشرفت این همه وخیم و رسواگر نبود. آن زمان ما در مقایسه با دیگر کشورها عقب مانده بودیم. حالا ما نسبت به گذشته هم بدبخت تر و مردم ما فقیرتا و اوضاع کشور آشفته تر شده! چرا؟

 رئیس مشاوران گفت:

اعلی حضرتا ! جانم به فدایت!  علّت افزایش موج نیتی نسبت به پیش این است که اعلی حضرت فقید نظر مبارکشان این بود که پُست های حسّاس و ارشد مدیریت کشور ابداً به دست مخالفان نیفتد! لذا تنها خط قرمز  ایشان محروم کردن مخالفان» اعلی حضرت فقید بود. 

اما از آن گاه که حضرت عالی به سلطنت رسیدید، اعلام فرمودید که پُست های حسّاس و مهم فقط به طرفداران و فداییان مُخلص آن اعلی حضرت داده شود. 

خطِّ قرمز در زمان اعلی حضرت فقید تنها 20 درصد از مردم جامعه یعنی فقط مخالفان را در بر می گرفت. الان هشتاد در صد مردم از راه یافتن به مدیریت کشور محروم شده اند و فقط چاپلوسان بی هنر و متملِّقان بی سواد که جز دستبوسی و چاپلوسی نمی دانند، همه کارۀ مملکت شده اند. لذا همه امور روز به روز بدتر و موج نیتی گسترده تر می شود.

اکنون تنها راه حلی که .

اعلی حضرت بیش از این طاقت نیاورد و ضمن فریادی خشمگینانه دستور داد این مشاور گستاخ و بی پروا را با اُردنگی از مجلس بیرون کنند و مستقیم او را در سیاه چال بیندازند و به جرم همکاری با بیگانگان محاکمه و به مرگ محکوم شود!!

پس از این دیگر هیچ کس از مشاوران جرئت نکرد چیزی بگوید! تا جلسه بدون نتیجه پایان یافت!

از آنجا که خداوند نخستین نعمتی را که از خودکامگان سیاه دل می گیرد، گوش شنوا و درک حقیقت است، این وضع همچنان ادامه یافت ، تا این که.؟!!

******************

سال ها پس از سقوط وحشتناک رژیم هردمبیل،رژیم بعدی او را به همان سیاهچالی انداختند که هردمبیل، رئیس مشاوران خود را زندانی کرده بود. وقتی هردمبیل ،رئیس سایق مشاوران خود را در آن جا دید، با شرمندگی عذرخواهی کرد.  

ولی رئیس مشاوران سابق که حکیمی روشن ضمیر بود ،در پاسخ او ، علّت استمرار حکومت هردمبیل بزرگ و سقوط هردمبیل دوم را این گونه برایش تحلیل کرد:

در زمان حکومت پدرت،هردمبیل اول معمولاً 20درصد مردم باسواد،اهل مطالعه،آگاه و روشنفکر و بالطّبع مخالف حکومت دیکتاتوری بودند و نیز 20درصد نیز افراد فرومایه و عوام و وابسته بودند. در نتیجه 80 درصد مردم نسبتاً بی تفاوت و معتدل می زیستند. خطِّ قرمز هردمبیل بزرگ تنها آن اقلّیّت بیست درصدی را از اشغال مناصب مهم محروم می کرد فلذا در بین هشتاد درصد مدیرانی لایق و باسواد و دلسوز یافت می شدند تا امور کشور و مردم را بخوبی اداره کنند ؛ ولی تو چون بسیار ابله و بی تجربه بودی با گسترش خط قرمز و بکارگیری فقط طرفداران خود، هشتاد درصد مردم را از ادارۀ کشور بازداشتی، در نتیجه همۀ افراد لایق و دلسوز و کاردان پشت در ماندند . مدیران چاپلوس پس از مدّتی کشور را آن چنان بر لبۀ پرتگاه سقوط رساندند و پُل های پشت سر خود را خراب کردند،که دیگر راهی برای اصلاح باقی نگذاشتند .در نتیجه  این گونه رژیم دیکتاتوری و ناشایستۀ هردمبیلیان را به زباله دانی تاریخ روانه کردند!

هردمبیل ضمن عذرخواهی مجدّد و ملتمسانه گفت: حالا بگو چه کنم؟ غلط کردم! حالا راه حلّی ارائه کن تا دوباره به قدرت برگردم. قسم می خورم همه کوتاهیی ها را جبران کنم!

رئیس مشاوران در این جا سخنی گفت که اجرای آن برای همۀ خودکامگان در قدرت از نان شب لازم تر و ضروری تر است. او گفت:

تا بر سریر قدرت نشسته بودی،باید گوش شنوا و دیدۀ بینا می داشتی،که نداشتی!حالا که سرنگون شده ای جز خوردن حسرت و اشک ندامت چاره ای نداری!

کانال رسمی تلگرام گاه گویه های مطهر

  https://t.me/amotahar





كرونا بزرگ ترین معلم من !!  

درس كرونا این بود كه اگر حتى یك نفر بیمار  باشه و درمان نشه ، می تونه كل جهان رو درگیر كنه  .

كرونا به مرزها توجه اى نداره.
نه رنگ پوست براش مهمه ، نه نژاد !!

كرونا یاد داد سلامتى و زنده ماندن ما و عزیزانمون در گِروِ سلامتى غریبه هاست !!!!  وادارمون كرد حواسمون به سلامتى دیگران باشه تا خودمون بیمار نشیم.

(چه تفكرِ قشنگى)

كاش همه چى واگیر داشت!

اون جورى حواسمون به همدیگه بود كه كسى غم نداشته باشه ، مبادا به ما هم سرایت كنه.
و همه تلاش می كردیم تا غم و ریشه كن كنیم.
حتماً كه راه هاى پیشگیرى از غم رو به هم یاد می دادیم.

اگر كسى فقیر بود همه تلاش می كردیم كه فقر و ریشه كن كنیم تا مبادا خودمون بگیریم ، دیگه پول هامون رو از هم پنهان نمی كردیم.

از ناآگاهى كسى سوءاستفاده نمی كردیم و از صبح تا شب ویدیو و پست آموزشى شیر می كردیم!

اگر كسى محتاج بود ، از ترسِ سرایت به خودمون بى نیازش می كردیم.

اگر كسى تنها بود ، ترسِ تنها شدنِ خودمون  وادارمون می كرد به دادش برسیم .

اگر كسى
اگر .

حتماً واژه : مشكل خودته ، به من مربوط نیست ، براى همیشه از فرهنگ لغت حذف می شد.

كاش همه چى واگیر داشت!

شاید خوشبختى هم اپیدمى می شد !!


تا ابله در جهان هست، مفلس در نمی ماند

تا ابله در جهان هست، مفلس در نمی ماند

یکی بود، یکی نبود. کلاغی هم بود که گرسنه بود. چند روز بود چیزی برای خوردن به دست نیاورده بود. همین طور که از اینجا به آنجا می پرید تا شاید چیزی برای خوردن پیدا کند، گذرش به خانه ای افتاد. زن صاحب خانه چند قالب پنیر توی ظرفی گذاشته و کنار حوض نشسته بود. شیر آب را باز کرده بود تا پنیرها را بشوید.

گربه ای نزدیک زن نشسته بود و به قالب های پنیر خیره شده بود. کلاغ تا چشمش به پنیر افتاد، با خود گفت: 

کاش این زن بی عقلی کند و دنبال کاری برود تا من یک قالب پنیر بردارم و بخورم. اما اگر گربه میومیو راه بیندازد چه کنم؟»

کلاغ، روی دیوار خانه ی پیرزن نشسته بود و به قالب های پنیر فکر می کرد که صدای در خانه بلند شد. زن، بدون توجه به حضور گربه و کلاغ، پنیرها را کنار حوض رها کرد و بلند شد و رفت تا در را باز کند. گربه از فرصت استفاده کرد و با شتاب پرید و قالب پنیری را به دندان گرفت و برد. زن متوجه کار گربه شد، باز کردن در خانه را رها کرد و به دنبال گربه دوید.

گربه پرید توی ایوان و از آنجا به سر دیوار رفت. کلاغ وقتی دید زن سرگرم دنبال کردن گریه شده است، از فرصت استفاده کرد و قالب پنیری به نوکش گرفت و از آنجا دور شد. همان طور که پرواز می کرد، با خودش گفت: 

چه زن نادانی! تا چنین آدم هایی پیدا می شوند، حیوانات درمانده و مفلس مثل من و گربه درمانده نمی شوند و چیزی برای خوردن پیدا می کنند.»

تا ابله در جهان هست، مفلس در نمی ماند

کلاغ که همچنان قالب پنیر را به منقار گرفته بود، پر زد و پر زد تا از روستا دور شد. خارج از روستا درخت بزرگی پیدا کرد. روی یکی از شاخه های درخت نشست تا با خیال راحت قالب پنیر را نوش جان کند.

از قضای روزگار، روباه گرسنه ای از زیر همان درخت رد می شد. چشم روباه که به قالب پنیر افتاد، دهنش آب افتاد و با خودش گفت: 

به من می گویند روباه حیله گر. باید پنیر را از کلاغ بگیرم و بخورم.»

روباه با این فکر، زیر درخت ایستاد و گفت: 

سلام آقا کلاغه! به به! چه دمی! چه منقاری! تو چقدر زیبایی! البته باید هم زیبا باشی. پر و بالت درست مثل پر و بال پدر مرحومت از سیاهی برق می زند.»

کلاغ می خواست جواب سلام روباه را بدهد. اما دید اگر منقارش را باز کند، پنیرش را از دست می دهد. جواب سلام و احوال پرسی روباه را نداد، اما از حرف های روباه خیلی خوشش آمد. نگاهی به پر و بال سیاهش انداخت.

روباه به تعریف هایش ادامه داد و گفت: 

خدا پدرت را رحمت کند. او به جز زیبایی پر و بال، صدای قشنگی هم داشت. وقتی که با صدای دلنشینش قارو قار می کرد، دل همه را می برد. نمی دانم صدای تو هم مثل صدای پدرت خوب و دلنشین است یا نه. کاش خوش صدایی را هم از پدرت به ارث برده باشی.»

کلاغ چیزی از صدای خوب پدرش به یاد نداشت. روباه با آرامش در گوشه ای نشست و گفت: 

لطفاً کمی برایم آواز بخوان تا ببینم به خوش صدایی پدرت هستی یا نه. البته مطمئنم که صدای تو هم مثل صدای پدرت شیرین و دلنشین است.»

تا ابله در جهان هست، مفلس در نمی ماند

کلاغ که خیلی از تعریف های روباه خوشش آمده بود، تصمیم گرفت یک دهان قارقار کند. به همین خاطر، چشم هایش را بست و با صدای گوشخراشی قارقار کرد.

تا کلاغ منقارش را برای قارقار باز کرد، قالب پنیر افتاد. روباه با چابکی پرید و آن را بین زمین و هوا به دهان گرفت. تا کلاغ به خودش بیاید و بفهمد چه دست گلی به آب داده است، روباه قالب پنیر را خورده بود.

کلاغ فهمید که نادانی کرده و گول حرف های فریبنده ی روباه را خورده است. روباه قاه قاه خندید و راه افتاد. کلاغ با خودش گفت: 

این بار نوبت من بود که احمق بشوم. تا احمق و نادان در جهان هست، کسی مثل روباه درمانده نمی شود و گرسنه نمی ماند.»

از آن به بعد، به کسانی که به خاطر نادانی و حماقت چیزی را از دست بدهند، گفته می شود که: تا ابله در جهان است، مفلس در نمی ماند

ضرب المثل _ مصطفی رحماندوست

گروه کودک و نوجوان سایت تبیان

مطالب مرتبط

الهی آقا آب بخواهد

شما هم ده آباد کن نیستید

نوبت تو شده بجنبان ریش را

رمال اگر غیب می دانست گنج پیدا می کرد

بابات هم همین زبان درازی ها را داشت

اگر پیش همه شرمنده ام

از کیسه ی خلیفه می بخشد

با شیطان ارزن کاشته

فردا من این ده را زیر و رو می کنم

نیش عقرب نه از ره کین است



#سیاهنمایی/25

رُتبۀ اول یا آخر؟!!

گفت: موسسه گالوپ از معتبرترین موسسات نظرسنجی در جهان است که در یک پروژه نظرسنجی بین المللی در سال ۲۰۱۸ اعلام کرد که دولت ایران بی توجّه ترین دولت نسبت به وضعیت معیشت مردم کشور خود است .

این نظر سنجی در ۲۰۹ کشور جهان صورت گرفت و ایران رتبه ۲۰۹ را به دست آورد .
رتبۀ اول از نظر توجّه دولت مردان به وضعیت معیشت و رفاه مردم به دولت سوئیس رسید و پس از آن کشورهای دانمارک ، سوئد، فنلاند و هلند رتبه های دوم تا پنجم جهان را به دست آوردند .
دولت امریکا رتبه ۴۲ و کانادا رتبه ۲۸ و پادشاهی اسپانیا رتبه ۱۹ جهان است .
ایران پس از سودان ، گامبیا و سومالی رتبه ۲۰۹ جهان را کسب کرده است .
طبق این نظر سنجی میزان رفاه و معیشت مردم سوئیس ۴/۹۸ از ۵  و میزان رفاه معیشت در ایران ۰/۰۲ از ۵ است .
ناگفته نماند که ایران‌ پنجمین کشور ثروتمند جهان است!

گفتم:باز هم #سیاهنمایی کردی؟

گفت: آیا می خواهی رتبه ها از آن طرف بخوانم که ایران دارای رتبۀ نخست دنیا شود؟!!!

#شفیعی_مطهر

کانال رسمی تلگرام گاه گویه های مطهر

  https://t.me/amotahar

 


 فامیل های خرِ ملّا!

ملّا نصرالدین خرش می میره.
دوستاش برای این که مسخره اش کنن،میرن خونه اش بهش تسلیت میگن !
ملّا میگه : من اصلاً خبر نداشتم خرِ من این همه فامیل داره! وگرنه تالار می گرفتم!


هفت اصل مهم موفقیت بیل گیتس

 

اصل اول: در زندگی همه چیز عادلانه نیست، بهتر است با این حقیقت كنار بیایید.

اصل دوم: دنیا برای عزّت نفس شما اهمّیّتی قائل نیست در این دنیا از شما انتظار می‌رود كه قبل از آن كه نسبت به خودتان احساس خوبی داشته باشید كار مثبتی انجام دهید.

اصل سوم: پس از فارغ‌التّحصیل شدن كسی به شما رقم فوق‌العاده زیادی پرداخت نخواهد كرد .به همین ترتیب قبل از آن كه بتوانید به مقام معاون ارشد یا دریافت خودرو مجهز و تلفن‌همراه برسید باید برای این مقام و مزایایش زحمت بكشید.

اصل چهارم: اگر فكر می‌كنید آموزگارتان سخت‌گیر است در اشتباه هستید. پس از استخدام شدن متوجه خواهید شد كه رییس شما خیلی سخت‌گیرتر از آموزگارتان است چون امنیت شغلی آموزگاران را ندارد.

اصل پنجم: آشپزی در رستوران‌ها با غرور و شان شما تضاد ندارد .پدربزرگ‌های ما برای این كار اصطلاح دیگری داشتند از نظر آن ها این كار یك فرصت بود».

اصل ششم: اگر در كارتان موفق نیستید والدین خود را ملامت نكنید. از نالیدن دست بكشید و از اشتباهات خود درس بگیرید.

اصل هفتم: قبل از آن كه شما متولد بشوید والدین شما هم جوانان پرشوری بودند و به قدری كه اكنون به نظر شما می‌رسد، ملال‌آور نبودند.


 در ژرفای خرافه گرایی!

استاد احمدکسروی در کتاب [زندگانی من] درباره دوران شیوع وبا چنین می‌نویسد :
در دوران قاجار بیماری وبا که در ایران پیدا شد، در تبریز نیز کشتار بسیار کرد. از کوچه‌ها قرآن آویزان کردند تا هر کس از زیرش بگذرد در امان باشد. در کوچه‌ها فرش گستردند و نذرها کرده و روضه‌ خوانی‌ها بر پا کردند. 

یک روز پسر آیت الله میرفتاح تبریزی را سوار خر کرده، در کوچه‌های تبریز چرخاندند تا مردم دست و دامنش را ببوسند تا به وبا گرفتار نشوند!
پسر، خود وبا گرفت و مُرد.
مردم به جای این که به عقاید خود شک کنند، گفتند :
آقا بلا را به تن فرزند خود پذیرفت، تا ما را نجات دهد»!
و به باورشان به خاندان آیت الله تبریزی صدها بار افزوده شد.


 فرشته ای شیطان می شود!!

حاکمی ماهرترین نقاش مملکت خود را مامور کرد که در مقابل مبلغی بسیار، از فرشته و شیطان تصویری بکشد که به عنوان آثار هنری زمانش باقی بماند. 

نقاش به جستجو پرداخت که چه بکشد که نماد فرشته باشد؟  چون فرشته ای برایش قابل رویت نبود کودکی خوش چهره و معصوم را پیدا نمود و روزهای بسیاری آن کودک را کنارش می نشاند و تصویر او را می کشید تا این که تصویری بسیار زیبا آماده شد که حاکم و مردم به زیبایی آن اعتراف نمودند. 

حال نوبت به کشیدن تصویر شیطان رسید، نقاش به جاهای بسیاری می رفت تا کسی را پیدا کند که نماد چهره ی شیطان باشد و به هر زندان و مجرمی مراجعه نمود، اما تصویر مورد نظرش را نمی یافت چون همه بندگان خدا بودند هرچند اشتباهی نمودہ بودند.سال ها گذشت اما نقاش نتوانست تصویر مورد نظر را بیابد.

پس از چهل سال که حاکم احساس نمود دیگر عمرش به پایان نزدیک شده است به نقاش گفت  هر طور که شده است این طرح را تکمیل کن تا در حیاتم این کار تمام شود. 

نقاش هم بار دیگر به جستجو پرداخت تا مجرمی زشت چهره و مست با موهایی درهم ریخته را در گوشه ای از خرابات شہر یافت. از او خواست در مقابل مبلغی بسیار اجازہ دهد نقاشیش را به عنوان شیطان رسم کند. او هم قبول نمود. چند روز مشغول رسم نقاشی شد. تا این که روزی متوجه شد که اشک از چشمان این مجرم می چکد. از او علت آن را پرسید؟گفت : 

شما قبلا هم از چهره ی من نقاشی کشیده اید،من همان بچه ی معصومی هستم که تصویر فرشته را از من کشیدی. امروز اعمالم مرا به شیطان تبدیل نموده. 

داستانی بسیار تامل بر انگیز است،خداوند همه ما را همانند فرشته ای معصوم آفرید، این ماییم که با اعمال ناشایست قدر خود را نمی دانیم و خود را به شیطان مبدل می کنیم.


 گوب و ترفند دشمن تراشی!

یوزف گوب در ۱۸۹۷ به دنیا آمد. او به علت ناتوانی جسمی از شرکت در جنگ جهانی اول معاف بود.
وی به تحصیل در رشته‌های تاریخ و ادبیات پرداخت و در سال ۱۹۲۲ به حزب نازی پیوست.

در سال ۱۹۳۳، گوب به مقام وزارت پروپاگاندا (تبلیغات و روشن گری) در رایش سوم رسید، و این سمت را تا هنگام خودکشی، در سال ۱۹۴۵، به مدت دوازده سال در اختیار داشت.

در هنگام وزارت، او با در اختیار گرفتن همه ی رسانه‌های عمومی و شاخه های مختلف هنر، تمام سعی خود را برای جمع کردن مردم، پشت سر هیتلر و دولت او به کار بست.

در هنگام جنگ جهانی دوم، وقتی که تبلیغات برای نازیسم از اهمیتی دو چندان برخوردار بود، کار گوب نیز، اهمیت بیشتری یافت.

از تئوری های معروف او این است که می گفت:

"دروغ را باید آن چنان بزرگ گفت که شنونده، در بزرگی آن فرو رفته و آن را به راحتی باور کند".

او حتا وقتی شکست آلمان در جنگ قطعی شده بود، به هیتلر وفادار ماند، و در نهایت، پس از ورود ارتش سرخ به برلین، در ۱ مه ۱۹۴۵، به همراه همسر و شش فرزندش، در سن ۴۸ سالگی، دست به خودکشی زد.

گوب می گفت:
 "ما نه به دوست، بلکه نیاز به دشمن داریم".

او معتقد بود که وقتی یک حکومت دچار ضعف مدیریتی، فساد، ناکارآمدی، و فلاکت اقتصادی شود، و وقتی نتواند نیازهای ابتدایی مردم اش، از قبیل نان، کار، رفاه، امنیت، اعتبار، و آسایش شان را تامین کند، با موجی از نیتی، خشم و اعتراض عمومی مواجه می شود، و در این حال، کشور به سوی انقلاب و سقوط حکومت پیش می رود.

گوب می گفت:
 "در چنین حالتی، حکومت باید اذهان عمومی را به سوی یک موضوع فرعی، اما بزرگ، منحرف کند.
- باید وارد یک جنگ شد.
- حکومت باید برای ملت دشمن بتراشد.
- دشمنان خارجی،
- دشمنان داخلی.
- ولی اگر دشمن واقعی پیدا نشد، حتا دشمن خیالی.
- باید دایم از توطئه ها گفت.
- از نقشه هایی که دشمنان برای ما می کشند.
- باید از هر فرصت و حادثه ای، برای راه انداختن یک جنگ تبلیغاتی استفاده کرد.
- باید همیشه درگیر بود.
- درگیر جنگ،
- درگیر تبلیغات علیه همسایگان،
- علیه کشورهای قدرتمند،
- علیه سازمان های جهانی،
- باید بحران ساخت."

وی معتقد بود:
 "رمز موفقیت و ماندگاری حکومت های ضعیف، در وضعیت جنگی و بحران ها است.
در جنگ ها و بحران ها است که مردم، بدبختی های مالی، شغلی، شخصی، و معیشتی شان را فراموش کرده، و با حکومت همدل می شوند.

و این بهترین فرصت برای سرکوب منتقدان داخلی است.

کشور که آرام شود، مردم طلبکار حکومت می شوند".

توصیه ی او این بود که:
- باید کشور را دایم در حالت جنگی نگه داشت!


احساس» و لباس» ! 

قصّه های شهر هرت/قصّۀ 81

#شفیعی_مطهر

والاحضرت هردمبیلِ هفتم چند روزی بود که به عنوان ولیعهد تاجگذاری کرده بود. مردم دل خوشی از سلسلۀ هردمبیلیان نداشتند.هر روز نغمه هایی از مخالفت با این جایگزینی از سوی اقشار مردم به گوش می رسید.مردم می گفتند ما از رژیم هردمبیلیسم!! خسته شده ایم. دلمان خوش بود که هردمبیلِ ششم پیر و پایش لب گور است و به زودی با مرگ او از شرِّ رژیم هردمبیلیان آسوده می شویم. حالا هردمبیل با نصب ولیعهد بی کفایت و فاسد می خواهد این دلخوشی را نیز از ما بگیرد!

ماموران امنیّتی و جاسوسان درباری این احساس نفرت عمومی را به آگاهی شاه رساندند. روزی شاه به ولیعهد گفت: 

من می دانم که مردم از دست ماها خسته شده اند. تو برای رفع نفرت عمومی و ایجاد محبوبیّت بین مردم از فردا ضمن دادن وعده های خوش به مردم،شروع کن به انتقاد از وضع گذشته ،تا بلکه مردم به امید ایجاد تغییر،تو و حکومت تو را بپذیرند.
بنابراین روزی با کمک درباریان و خانواده های لشکریان میتینگی در حمایت از ولیعهد جدید راه انداختند. ولیعهد طیِّ نطقی آتشین و شورانگیز ضمن انتقاد از شاهان گذشته به مردم قول داد که همۀ نابسامانی های گذشته را جبران و همۀ حقوق از دست رفتۀ مظلومان را از ظالمان پس خواهد گرفت!
در شهر هرت مرد حکیمی بود که کتابفروشی می کرد و خودش نیز برای روشنگری مردم کتاب هایی می نوشت. 

روزی تعدادی از جوانان شهر گرد او جمع شدند و نظر ایشان را درباره آیندۀ شهر پرسیدند. او وقتی این شگرد جدید رژیم هردمبیلی را شنید،ضمن انتقاد از حکومت خودکامگی و هشدار به جوانان، این داستان* را برای ایشان بازگفت:
 بنده خدایی از روستا گوسفندی برای فروش به شهر می برد.
به گردن قوچ زنگوله ای آویزان کرد و با طنابی گردن قوچ را به دم خرش بست و حرکت کرد.

بین راه ان زنگوله را باز کردند و به دم خر بستند و قوچ را بردند.
خر هم با چرخاندن دُمش و صدای زنگوله خرکیف شده بود.

بعد از چند متر یکی از ان جلوی مرد روستایی را گرفت و گفت : 

چرا زنگوله به دم خر بستی؟ کدام عاقل این کار را می کند؟
روستایی ساده پیاده شد. دید آن مرد درست می گوید.
گفت : من زنگوله را به گردن قوچ بسته بودم!
گفت : درست می گویی. من قوچی را در دست یک نفر دیدم به آن سوی می برد.
خر را به من بسپار و برو به دنبال گوسفندت.
مرد روستایی خر را به سپرد و مدّتی را به دنبال گوسفند گشت.
اما خسته و نا امید به جایی که خر را به داده بود برگشت. دید اثری از خر و آن مرد نیست.
با دلی شکسته و خسته به سمت روستا حرکت کرد.
بعد از طی مسافتی چند نفر را در حال استراحت در کتار چاهی دید.
داستانش را برای آن ها بازگو کرد.
یکی از آن ها گفت : ان شاالله جبران می شود. 

و ادامه داد: ما چند نفر تاجریم و تمام سکّه های ما در کیسه ای بود که افتاده در چاه.
چنانچه شنا بلد باشی در چاه برو و کیسه را بیرون بیاور. ما هم در عوض پول قوچ و خر را به تو می دهیم.
روستایی ساده دل بار سوم هم گول ان را خورد و لباس خود را به ان داد و به ته چاه رفت بعد از کمی جستجو بیرون آمد، ولی نه اثری از ان بود نه از لباس هایش.

در اینجا حکیم در تبیین پند و پیام داستان افزود:

ما در سال های گذشته در زمان های مختلف با وعده و وعید های دروغین سُلطۀ خودکامگان و انی را تحمُّل کردیم!

اکنون ما مانده ایم و این لباس شرافت!

این بار اگر در این برهه از زمان گول این شازدۀ تازه به دوران رسیده و ان اطراف او را بخوریم، نه تنها احساسمان»،که حتی لباسمان» را از تنمان در می آورند!!
به همین سادگی!!
مراقب لباس تن خود باشیم!

---------------------------

* سوژه داستان نقل از یک داستان قدیمی

 

کانال رسمی تلگرام گاه گویه های مطهر

  https://t.me/amotahar

 


آیت الله منتظری و عملِ چشم!

شنیدم آیت‌اللّه اردبیلی از عمل جراحی چشم خود از تهران به قم برگشته اند و من به دیدنش رفتم.
او مسئله ای بیان کرد که ‏عمیقاً ناراحت شدم؛ همان‌گونه که ایشان بشدّت غمگین بود و بغض گلویشان را گرفته بود!
آیت‌اللّه اردبیلی فرمود: روزی برای عمل چشم به بیمارستانی در تهران رجوع کردم و بنا شد دکترسیدحسن هاشمی (وزیر ‏بهداشت و درمان دولت تدبیروامید) که چشم آیت‌اللّه منتظری را عمل می کند، چشمان مرا نیز عمل کند، آزمایش‌های لازم بر روی چشم بنده و آیت الله منتظری انجام شد، ‏پس از آن دکتر به من گفت: 

شما مرخص هستید .بروید و فردا صبح ساعت هشت این‌جا باشید تا شما را عمل کنم.‏
به دکتر گفتم: چرا آیت‌اللّه منتظری شب همین‌جا ماند و به من می‌گویید بروم!؟ مگر عمل من با عمل او تفاوتی دارد؟
دکترهاشمی گفت: خیر، عمل یکی است، به ایشان هم گفتم برود و صبح روز بعد بیاید. اما ایشان گفتند: 

کجا بروم؟! در تهران خانه ‏هر کسی بروم، برای او مسأله ایجاد می‌کنند و فکر می‌کنند که آن‌جا رفته‌ام تا توطئه‌ای بکنم! اگر به قم هم بروم، صبح نمی‌توانم ‏بیایم؛ زیرا نیروهای اطلاعات برای اجازه گرفتن، باید با مسئولینشان هماهنگ کنند و آن‌ها تازه ساعت هشت بر سر کارشان می‌آیند ‏و اجازه بدهند یا ندهند معلوم نیست! اگر می‌شود لطف کنید در همین بیمارستان به من جایی بدهید تا شب همین‌جا بمانم و صبح مرا ‏عمل کنید!
سپس آیت‌اللّه اردبیلی فرمود: بغض گلویم را گرفت که دیدم فقیهی بزرگ با آن سوابق قبل و بعد از انقلاب، آن همه فداکاری، پدر شهید، ‏پدر جانباز و حالا در حالت بیماری چشم هر جایی نمی‌تواند بماند و ناچار است درخواست کند در بیمارستان به او جا بدهند تا شبی ‏در آنجا بماند!


#سیاهنمایی/33

رئیس جمهور کیه؟!

گفت: توی ایران تو میدونی کی چه کاره است؟!

گفتم: سرت به جایی خورده،که قاطی کردی؟این چه سوالیه؟!مگه چی شده؟

گفت: آقای رئیس جمهور و وزیر خارجه از مجامع بین المللی به منظور مبارزه با بلای کرونا درخواست کمک و رفع تحریم ها را می کنن و از طرف دیگه تیم پزشکان بدون مرز رو که با کلّیّه تجهیزات برای کمک به ایران اومدن و به هیچ قدرتی و کشوری هم وابسته نیستن،از ایران اخراج می کنن!حالا تو میتونی به من بگی کی چه کاره است؟!

حدود بیست سال پیش برخی از رومه نگاران و نویسندگان مطبوعات رو متّهم به جاسوسی کرده بودن. یکی از نویسندگان طنزنویس، یه طنزی بدین مضمون نوشته بود:

من اعتراف می کنم که در ازای یک چمدان پر از دلار جاسوسی کرده ام!

از او پرسیده بودند:آیا بیگانگان در ازای این دلارها از تو چه اطلاعات نظامی،موشکی ،اتمی و.رو خواسته بودن؟

او جواب داده بود: بیگانگان میگن ما همۀ اینا رو خودمون میدونیم. چیزی که نمیدونیم اینه که رئیس جمهور ایران کیه؟!

گفتم: باز هم #سیاهنمایی کردی؟

کانال رسمی تلگرام گاه گویه های مطهر

  https://t.me/amotahar

 


  هر که سحرخیزتر،کامرواتر!

بزرگمهر حکیم ،وزیر انوشیروان همیشه این جمله را تکرار می کرد: 

سحرخیز باش تا کامروا شوی.

 روزی انوشیروان به چند نفر از غلامانش می گوید: 

فردا سحر سر راه بزرگمهر را بگیرید و در تاریکی همۀ لباس هایش را درآورید و با خود ببرید.
غلامان چنین کردند. در نتیجه آن روز بزرگمهر کمی دیرتر به دربار می رسد.

وقتی انوشیروان علت را می پرسد و می فهمد که چه شده به بزرگمهر می گوید: 

دیدی سحرخیزی چه عواقب بدی دارد؟

بزرگمهر می گوید: اتفاقا عقیده من به سحرخیزی دوچندان شد.زیرا غلامان سحرخیزتر از من بودند و کامرواتر از من شدند!!


#سیاهنمایی/ 32

پدرت بمیرد،جبران می کنم!!!

گفت: نمی دانم تبریک به مناسبت های گوناگون به ویژه نوروز را با چه هدفی پیشاپیش می گویند.
اصلا چرا پیشاپیش؟ آیا وقت کم می آورند؟ آیا آنقدر سرشان شلوغ است که احتمال می دهند فراموش کنند؟ آیا ممکن است در وقتش زنده نباشند؟ آیا احتمال می دهند ارتباط تلفنی و اینترنتی قطع شود؟ آیا می خواهند از دیگران پیشی بگیرند؟ یا می خواهند زودتر از شرِّ این تبریک گفتن های به موقع خلاص شوند؟
آقای عزیز! خانم محترم! هر چیزی وقتی دارد. تبریک سال نو را سال نو بگو.

گفتم: چه عیبی دارد؟کار از محکم کاری عیب نمی کند.حالا اشکالش چیست؟
گفت: می ترسم بعداً این رسم شود و به موارد مصیبت هم تعمیم یابد. آن وقت بگویند پیشاپیش وفات پدر و مادر گرامیتان را تسلیت می گویم!!

 یک نفر می خواست به سفری طولانی برود. پدر پیر یکی از دوستانش بیمار بود. نگران بود که نکند در غیاب او پدر دوستش بمیرد و او نتواند به دوستش تسلیت بگوید. پیش خودش گفت کار از محکم کاری عیب نمی کند؛بنابراین در پیامکی برای دوستش نوشت:

دوست عزیزم! پیشاپیش درگذشت پدر گرامی را به شما و خانواده محترم تسلیت می گویم!!

وقتی دوستش گلایه کرد،پاسخ داد: 

آخه .وقتی مادرت مرده بود،من نتوانستم در مراسم ترحیم شرکت کنم.لذا ضمن عذرخواهی گفتم:

ان شالله پدرت بمیرد،جبران می کنم!! حالا می خواستم جبران کنم!

گفتم: باز هم #سیاهنمایی کردی؟

#شفیعی_مطهر

کانال رسمی تلگرام گاه گویه های مطهر

  https://t.me/amotahar

 


تاریخ همواره معاصر است!!

یک گزارش تاریخی از نسبت وبا و قرنطینه


در 1904 که ملا حسن ممقانی از زیارت کربلا بازمی‌گشت، طبق آمارهای بانک سلطنتی سالانه حدود 75 هزار زائر به اماکن مقدس عراق می‌رفتند، خبر بروز وبا رسید. دولت به قصرشیرین دستور قرنطینه داد و مأموران بلژیکی که گمرکات را می‌گرفتند مأمور اجرای حکم شدند. 

قرنطینه کردن زائران اعتراضات و خشم عمومی را برنگیخت و نهایتاً همراهان ممقانی که حدود 800 نفر بودند قرنطینه را شکستند و وبا به ایران وارد شد و اولین جا کرمانشاه را دربرگرفت. 

انگلستان به مسئله وارد شد و تلاش کرد قرنطینه را برقرار کند اما ممقانی این اقدام را توهین به زائران می‌دانست. او همراهانش به قم رفتند. ممقانی کماکان با قرنطینه و گرفتن عوارض گمرکی از زائران مخالفت می‌کرد. او به حرم عبدالعظیم حسنی (ع) رفت و مظفرالدین شاه مجبور شد به دیدار او برود. در این دیدار مظفرالدین شاه مسائل را به او بازگو کرد. ممقانی کاسه‌ای آب خواست و دست هایش را در آن شست و از شاه خواست آن را بنوشد. شاه تشکر کرد و پذیرفت. با ورود وبا 1904به تهران مظفرالدین شاه مانند پدرش که در سال 92 از وبا گریخته بود به کوهستان و ییلاق پناه برد. با ورود وبا به اردوی شاهی مظفرالدین شاه از پزشکان اروپاییش خواست او را به روسیه ببرند اما اطرافیانش به او خاطرنشان کردند که بعد از این کار بازگشتش به سلطنت دچار مشکل خواهد شد. شاه با اردوی کوچکی از اواسط ژوئیه تا اواسط سپتامبر در انزوا به سر می‌برد و به گفته وزیر مختار انگلیس هیچ کار دولتی در این برهه انجام نمی‌شد.
در این گروه ممقانی به سبزوار و بعد به مشهد رفت و وبا را با خود به آنجا برد. شستن رختخواب مرده‌ای که از مشهد بازمی گشت در رودخانه‌ای که آب یک روستا را تأمین می‌کرد، کرمان را اسیر وبا کرد و حاکم کرمان در 25 ژوئیه از کرمان گریخت. ‌کنسول انگلیس در کرمان، پرسی سایکس، طبق معمول با انرژی تمام سعی کرد تا مقرراتی را در زمینه‌ی ممنوعیت فروش میوه وضع کند و نیز دستور نظافت خیابان‌ها را داد. اما همه‌ی مأموران دولتی که اختیار و اقتدار لازم جهت این کارها را داشتند قبلاً به نواحی روستایی گریخته بودند. 

شدت بیماری به گونه‌ای بود که همه چیز را متوقف کرد و بین ماه‌های آگوست و اواسط دسامبر هیچ کاروانی از بندرعباس به کرمان نیامد. بیماری از بصره به بوشهر و سپس به شیراز وارد شد. بسیاری از ساکنان شیراز به خاطر شیوع سرخک قبلاً از شهر گریخته بودند. کنسول انگلیس، تی.جی.گراهام از قائم مقام شهر، سالار السلطان، درخواست کرده بود تا ترتیب نظافت خیابان‌ها را بدهد اما کار چندانی در این زمینه انجام نشده بود. به علاوه مأمور انگلیس توصیه کرده بود که هرگونه شست و شوی لباس در رودخانه های سمت جنوب و غرب شیراز ممنوع شود، زیرا بخش عمدۀ این آب ها به سوی شهر جاری می شود و در آنجا جهت نوشیدن مورد استفاده قرار می‌گیرد؛ اما این پیشنهاد چندان عملی نبود.  
وجود وبا در شیراز در 12 ژوئیه تأیید شد، تا این زمان شعاع‌السلطنه و ملازمان او از شیراز گریخته بودند. در 17 ژوئیه، نمایندۀ ارشد انگلیس، ناخدا اچ.کندون از بوشهر به شیراز رسید و سعی کرد که فروش میوه را ممنوع کند، اما هیچ مقام دولتی در شهر باقی نمانده بود تا چنین فرمانی را صادر کند. او به ابتکار خود آگهی‌هایی را چاپ و توزیع کرد که برخی از اقدامات احتیاطی اولیه در مقابل این بیماری را بیان می‌کرد. با این حال، نرخ مرگ و میر به ویژه در پادگان شهر بالا بود و گراهام برآورد کرده که حداکثر تعداد تلفات در هر روز حدود 700 نفر بود. آمار رسمی 3500 و آمارهای دیگر 5000 نفر تلفات را تخمین زدند که ده درصد جمعیت شیراز را شامل می‌شد. 

وبا خوزستان را نیز در بر گرفت و حدود 3000 نفر از جمعیت 16 تا 28 هزار نفری اهواز را کشت. فعالیت‌های تجاری تا اواخر نوامبر به کلی متوقف شد. عایدات گمرکی مطمئن‌ترین درآمد دولت مرکزی بود که به کلی متوقف شد و جنگ روسیه و ژاپن هم در 1904 حجم تجارت با روسیه را کاهش داده بود. حدود 13000 نفر از جمعیت 250 تا 280 هزار نفری تهران هلاک شدند. گریختن حاکمان محلی هم موجب بالا رفتن ی و غارت و هرج و مرج شد.

-------------------------------
منبع:
بورل، آر. إم. (1392)  همه گیری وبا در ایران (1904م) برخی از ابعاد جامعۀ قاجاری، ترجمه: فریده فرزی؛ زهرا نظر زاده. خردنامه، شماره 11.

@Heydariarash
خیلی عجیبه!!!
عجب قدرتی داشته ت در پایان دوره ی قاجار!
ملاحسن ممقانی مانع از قرنطینه ی کشور در مقابل وبا می شود و مظفرالدین شاه را مجبور می کند که آبی را بنوشد که او دستش را در آن شسته!!!
چه قدرتی دارد مذهب در مقابله با علم!!!
چه خوب تبیین کرده دکتر علی شریعتی جریان مذهب علیه مذهب را که امروز نیز شاهد آن هستیم.
خدایا ! یاری مان کن که ایمانمان را به نحوی تازه کنیم که از آلودگی با باورهای خرافی، نامعقول و ضد علم در امان باشد.

ما توبه شکستیم ولی دل نشکستیم!

 جذامیان به ناهار مشغول بودند و به حلاج تعارف کردند!
حلاج بر سر سفره آن ها نشست و چند لقمه بر دهان برد!
جذامیان گفتند : دیگران بر سر سفره ما نمی نشینند و از ما می ترسند.
حلاج گفت: آن ها روزه اند! 

و برخاست!!
غروب ، هنگام افطار حلاج گفت : خدایا روزه مرا قبول بفرما!!!
شاگردان گفتند : استاد ما دیدیم که روزه شکستی!
حلاج گفت : ما مهمان خدا بودیم. روزه شکستیم ولی دل نشکستیم

آنجا که دلی بود به میخانه نشستیم
آن توبه صد ساله به پیمانه شکستیم
از آتش دوزخ نهراسیم که آن شب
ما توبه شکستیم ولی دل نشکستیم.

تاتوانی دلی به دست آور

دل شکستن هنرنمی باشد
❤❤❤❤

پیام نوروزی من (در ۱۸ سالگی )

ضمن عرض تبریک و تهنیت به بهانه فرارسیدن سال نو، چون نخستین روز فروردین سالروز تولد من  است،بنابراین در هر نوروز بدین بهانه شعری می سرودم.

یکی از سروده های دوران نوجوانی را به همین مناسبت خدمت شما تقدیم می کنم. 

دغدغه های ذهنی یک نوجوان در آن دوران قابل تامُّل است!

باشد تا نسیمی از کوچه باغ های خاطره، غباری از چهرۀ زمان بزداید .


چو  آهنگ بهاران از سریرِ کوهسار آید                 

عروس فصل ها بر تخت کوه زرنگار آید

مُغنّی چون نوای نی به سوز دل در آمیزد                 

گلستانی بسازم من چو یادم از بهار آید

به آهنگ و نوای نی چو خوانَد در سحر بلبل              

  بسی اسرار دارد نغمه ای کز شاخسار آید

پیام صبح نوروزی تو را باشد نوید دل                

برون کن غم که سال نو به کامت خوشگوار آید

نسیم دلپذیر عید رنگین کرد سرتاسر                 

  به هر خاکی و زد  آن باد گو هرها  به بار آید

غبار غم ز اشک ابر شسته می شود  آری                

  ببین از غفلت ما  لعل اشکش زار زار آید

به هر نوروز چون گل بشکفد آواز می دارد                  

شنو  آواز  او  زیرا  به گوش  هوشیا ر آید

پیامش بهر ایرانی همه آه است و سوز دل                

ز سو ز  آه  او  بلبل ز  نزدش  اشکبار  آید

لبان آتشین  گل  ز خون  دل  شده  رنگین                 

پیام ما به گل این کرد  با ما چون  کنار آید ؟

پدر اندر دل خاک و زبانش  سرخ گل  باشد                 

پیام باب خود بشنو  که تا روزی  به کار آید 

ز بوی گل چو گشتی مست بشنو صوت اجدادت        

  که این آهنگ غمناک از دهانی مشکبار آید

صبا بر دامن صحرا  وزید  و  بر  مشام ما                 

  ز خاک تیره گل رویَد ز کِشتِ ما چه بار آید ؟

زمین و خاک بی ارزش مزیّن کرد گیتی را                    

  ز چشم روشن کُهسار صد ها چشمه سار آید

دَمِ عیسی  اگر  باشد  نسیم صبح  نوروزی                  

  چرا از خاک گُل اما ز دل ها خَس به بار آید؟

لباس ظاهر  ما  نو شد  از آهنگ  نوروزی                    

  ولی افسوس رنگ ظاهری ناپایدار  آید !

طبیعت را همه زیبایی  و  نیکی بود  در بر                     

  همه شرّ و بدی ها از  درون  زشتکار  آید

صبا ! بوی تو جان بخش است اما من که در خوابم          

  کجا زیبایی خورشید حق در چشم تار آید؟

اگر در  کوی  مردان  خدا  افتد  گذار  تو                     

  ببین نور خدا را  چون به قلب پر شرار آید

ز کوه آتش دل ها  چراغی گیر  نورانی                        

که قلب تار ما روشن به سوی کردگار آید

ز آهنگ و نوای نیکمردان در سحرگاهان                      

  سروشی جانگداز آور که دل ها را به کار آید

خدایا! این دل غمگین که می نالد ز غم هر شب                

به عشق خویش درمان کن که نور از قلب نار آید

دل تار "مطهر" رابه نور خود مزیّن کن                         

چو دل از نور خالی شد ز تاریکی غبار آید

دلی کز حق شود روشن منوّر می شود در شب               

  بهار از عشق می آید نه عشق اندر بهار آید

زعمر نازنین هجده بهار آمد که در خوابم                        

  نمی گوید به دل چشمم که ای غافل بهار آید 

#شفیعی_مطهر

                                                                                

 

کانال رسمی تلگرام گاه گویه های مطهر

 https://t.me/amotahar



#سیاهنمایی/30

کمبود صلاحیّت!!

گفت: معمولاً در هیئت های اجرایی و نظارت بر انتخابات چه نامزدهایی را ردِّ صلاحیّت می کنند؟

گفتم: معلوم است! کسانی که از هر جهت مورد تایید و اعتماد مردم و نظام نباشند!

گفت: اگر کسی :

*-بیش از سه دهه در سنگر آموزش و پرورش در همۀ دوره های تحصیلی و دانشگاه در تعلیم و تربیت نسل فردا مجاهدت کرده باشد، 

*-مدت 19 سال در سنگر مدیران ارشد نظام ادای مسئولیّت کرده باشد؛

*- بیش از شش ماه در جبهه های حق علیه باطل جانفشانی کرده باشد؛

*- دست راست خود را در جبهه در راه دفاع از این انقلاب داده و دارای افتخار 50درصد جانبازی باشد؛ 

*- در انتخابات دورۀ پنجم مجلس نامزد بوده و مورد تایید صلاحیّت توسط هیئت های اجرایی و نظارت قرار گرفته باشد. وووو.

آیا چنین کسی شایستگی نامزدی در انتخابات مجلس دورۀ یازدهم را ندارد؟! 

گفتم: حتماً دارد!

گفت: ایشان حتّی توسُط هیئت اجرایی همین دوره تایید صلاحیّت شده،ولی توسُط هیئت نظارت بدون ارئۀ هیچ سند و مدرکی ردّ صلاحیّت شده!

گفتم: چه عرض کنم؟ نظر خودت چیست؟

گفت: من هر چه فکر کردم چیزی به دهنم نرسید جز این که بگویم احتمالاً علّت ردِّ صلاحیّت ایشان این بوده که چون فقط یک دستش قطع شده؟!بنابراین کمبود صلاحیّت دارد!!

گفتم: باز هم #سیاهنمایی کردی؟!

#شفیعی_مطهر

کانال رسمی تلگرام گاه گویه های مطهر

  https://t.me/amotahar




 جگونه عمان سویس خاورمیانه»شد؟!

چه شد که کشوری کوچک در حد عمان شده سویس خاورمیانه» و ایران و آمریکا برای صلح و مسائل پیچیده ی و هسته ای، به میانجی گری سلطان قابوس» پادشاه آن و کدخدای خاورمیانه» پناه می برند؟
یوسف بن علوی یكی از سه رهبر چریک‌های جبهۀ ظفار در عمان بود كه وقتی شاه قابوس به ظفار لشكر كشید و جنبش ظفار را محاصره كرد دستگیر شدند. رهبران ظفار، حكم اعدام گرفتند و هر سه نفر حكم را پذیرفتند و به پشیمانی روی نیاوردند.
شاه قابوس که تازه شاه شده بود، خواست تا هر سه جوان چریک را ببیند، از آن ها سوْال کرد: 

مگر شما عمانی نیستید، پس چرا راه جنگ را انتخاب کرده‌اید؟
گفتند؛ ما می خواهیم از یک زندگی بدوی و بیابانی به کشوری مدرن با قوانینی مدنی تبدیل شویم.
قابوس سه راه را پیش پایشان گذاشت :
1⃣ خروج از عمان و انصراف از شهروندی این کشور ولی تا آخر عمر تمام مخارج زندگی در هر جای جهان مهمان پادشاه

 2⃣ تخفیف حکم اعدام به زندان ابد در عمان

 3⃣ دست از این چریک بازی بردارید و هر کدام یک قسمت از همین مملکت را بگیرید دستتان و آن را همان طور که گفتید، بسازید.

هر سه نفر راه سوم را انتخاب کردند.
 اولی همین یوسف بن علوی بود، یک دانشجوی علوم ی که در لندن تحصیل کرده و به عمان بازگشته بود، او حالا سال هاست وزیر امورخارجه عمان و چهره‌ای قابل احترام در جهان است که بارها بین دستگاه حاکمه آمریکا و جمهوری اسلامی میانجیگری کرده.

 دومی (عبدالله بن صلاصه) تحصیل کرده اقتصاد در لندن بود که در ٣٠سال گذشته برنامه‌ریزی اقتصادی و سیستم بانکی عمان را مدیریت می کند و طبق برنامۀ دولت عمان ، اقتصاد این کشور را تا سال 2020 به اقتصادی کاملا غیر نفتی بدل می کند که درآمد صنایع دیگر جایگزین نفت خواهد داد.

 سومی هم (علی‌ بن المسعود) وزیر پیشین آموزش و پرورش عمان بود که سیستم آموزش را نوسازی کرد ،به گونه‌ای که هزینۀ تحصیل از دوران ابتدایی تا دانشگاه کاملا رایگان است. همچنین آموزش زبان انگلیسی از همان مقطع ابتدایی در مدارس عمان آغاز می شود و نسل جدید این کشور زبان انگلیسی را همان قدر روان صحبت می کند که زبان مادری‌اشان را.

سلطان قابوس با مدارا و دوراندیشی تهدید را به فرصت تبدیل کرد تا این سه چریک چپگرا عمان را به کشوری مدرن تبدیل کنند که آن را سوئیس خاورمیانه می دانند

#کانالتحلیمانه
 @TahlilZamane


توصیه های فروید به دخترش

زمانی که فروید(بزرگ ترین روانشناس دنیا) آنا دختر ١٦ ساله خود را ترک می کرد تا وی استقلال زندگی پیدا کند، تنها ٤٠ نکته به او گوشزد کرد و به گفته خود آنا با اجرای این ٤٠ نکته وی توانست با ایجاد آرامش در خود در سن ٢٨ سالگی بزرگ ترین نظریه پرداز روانشناسی شخصیت زمان خود شود.
این ٤٠ نکته از این قرار است:
آنای عزیزم !زندگی تو می تواند به زیبایی رویاهایت باشد فقط باید باور داشته باشی که می توانی کارهای ساده‌ای انجام بدهی.
هر روز این ٤٠ نکته را به کار بگیر و از زندگی خود لذت ببر.

سلامتی
١- آب فراوان بنوش.
٢- مثل یک پادشاه صبحانه مثل یک شاهزاده ناهار و مثل یک گدا شام بخور
٣- بیشتر از سبزیجات استفاده کن.
٤- با این سه تا E زندگی کن.
Energy (انرژی)
Enthusiasm (شور و اشتیاق)
Empathy (دلسوزی و همدلی)
٥- از ورزش کمک بگیر.
٦- بیشتر بازی کن.
٧- بیشتر از سال گذشته کتاب بخوان.
٨- روزانه ١٠ دقیقه سکوت کن و به تفکر بپرداز.
٩- ٧ساعت بخواب.
١٠- هر روز ١٠ تا ٣٠ دقیقه پیاده‌روی کن و در حین پیاده‌روی لبخند بزن.

شخصیت
١١- زندگی خود را با هیچ کسی مقایسه نکن تو نمی دانی که بین آن ها چه می گذرد.
١٢- افکار منفی نداشته باش در عوض انرژی خود را صرف امور مثبت کن.
١٣- بیش از حد توان خود کاری انجام نده.
١٤- خیلی خود را جدی نگیر.
١٥- انرژی خود را صرف فضولی در امور دیگران نکن.
١٦- وقتی بیدار هستی بیشتر خیال‌پردازی کن.
١٧- حسادت یعنی اتلاف وقت. تو هر چه را که باید داشته باشی داری.
١٨- گذشته را فراموش کن .اشتباهات گذشته شریک زندگی خود را به یادش نیار. این کار آرامش زمان حال تو را از بین می برد.
١٩- زندگی کوتاه‌تر از این است که از دیگران متنفر باشی. نسبت به دیگران تنفر نداشته باش.
٢٠- با گذشته خود رفیق باش تا زمان حال خود را خراب نکنی.
٢١- هیچ کس مسئول خوشحال کردن تو نیست مگر خود تو.
٢٢- بدان که زندگی مدرسه‌ای است که باید در آن چیزهایی بیاموزی. مشکلات قسمتی از برنامه درسی هستند و به مانند کلاس جبر می باشند.
٢٣- بیشتر بخند و لبخند بزن.
٢٤- مجبور نیستی که در هر بحثی برنده شوی زمانی هم مخالفت وجود دارد.

جامعه
٢٥- گهگاهی به خانواده و اقوام خود زنگ بزن.
٢٦- هر روز یک چیز خوب به دیگران ببخش.
٢٧- خطای هر کسی را به خاطر هر چیزی ببخش.
٢٨- زمانی را با افراد بالای ٧٠ سال و زیر ٦ سال بگذران.
٢٩- سعی کن حداقل هر روز به ٣ نفر لبخند بزنی.
٣٠- این که دیگران راجع به تو چه فکری می کنند به تو مربوط نیست.
٣١- زمان بیماری شغل تو به کمک تو نمی آید بلکه دوستان تو به تو مدد می رسانند. پس با آن ها در ارتباط باش.

زندگی
٣٢- کارهای مثبت انجام بده.
٣٣- از هر چیز غیر مفید زشت یا ناخوشی دوری بجوی.
٣٤- عشق درمان‌گر هر چیزی است.
٣٥- هر موقعیتی چه خوب یا بد گذرا است.
٣٦- مهم نیست که چه احساسی داری. باید به پا خیزی لباس خود را به تن کرده و در جامعه حضور پیدا کنی.
٣٧- مطمئن باش که بهترین هم می‌آید.
٣٨- همین که صبح از خواب بیدار می شوی باید از خدای خود شاكر باشی.
٣٩- بخش عمده درون تو شاد است بنابراین خوشحال باش.
٤٠- کمک کن تا پیام های مثبت همیشه در جهان جاری باشد و بازتاب آن را در زندگیت ببین.


#سیاهنمایی/ 35

ما چقدر خوش بودیم و نمی دونستیم!!

گفت: دیشب فرشتۀ عذاب رو در خواب دیدم! به من گفت: با بلای جدیدمون کروناویروس حال می کنید؟ 

بهش گفتم: تو رو خدا این بلای جدیدتون رو رفع کنید.ما قول میدیم دیگه از هیچ بلایی دیگه گلایه نکنیم و غُرنزنیم ! دیگه نه از سیل می نالیم،نه از زله! نه درباره سقوط هواپیما و جان باختن 176 بیگناه چیزی میگیم،نه درباره افزایش 300درصدی بنزین! نه درباره اختلاس ها نِق می زنیم،نه از فساد دستگاه اداری! نه از.

فرشته گفت: فعلا یه مدتی مزۀ سخت تر از سخت رو بچشید؛ تا قدر رفاه و خوشی های گذشته رو بدونید! 

تا رفتم بگم کدوم خوشی های گذشته،که ناگهان عیال با داد و بیداد از خواب بیدارم کرد و که: چته توی خواب هذیان میگی؟ 

من یاد یه حکایت جالبی افتادم.میگن مرید فقیر و بدبختی روزی از شدت نداری پیش شیخ رفت و گفت: 

یا شیخ،از زندگی خسته شدم و چند بار فکر خودکشی به ذهنم آمده ، دستم به دامنت.

شیخ گفت: عایا مشکلی پیش آمدستی ؟؟

مرید فقیر گفت: از روی زن و بچه هایم خجالت می کشم، با زن، شش فرزند قد و نیم قد، مادر و خواهرم در یک اتاق کوچک مخروبه زندگی می کنیم و با هر نم باران ،سقف چکه می کند و این قدر اتاقمون کوچیک و تنگه که هر موقع که می خوابیم پای زنم تو دهن من و پای من تو دهن کودکانم .من این وضع را نمی تونم تحمُّل کنم!

شیخ پرسید: از مال دنیا چه داری؟

مرید گفت: همه دار و ندارم یک گاو، یک خر، دو بز، سه گوسفند، چهار مرغ و یک خروس است.

شیخ گفت: من به یک شرط به تو کمک می کنم و آن اینه که قول بدهی هرچه گفتم انجام بدهی.

مرید که چاره ای نداشت، ناگزیر شرط را پذیرفت و قول داد.

شیخ گفت: امشب وقتی خواستید بخوابید باید گاو را هم به داخل اتاق ببری.

مرید برآشفت که: یا شیخ ، من به تو میگم که اتاق آنقدر کوچیکه که حتی من و خانواده ام نیز در آن جا نمی گیریم. تو چگونه می خواهی که گاو را هم به اتاق ببرم؟

شیخ گفت: فراموش نکن که قول داده ای هر چه گفتم انجام دهی وگرنه نباید از من انتظار کمک داشته باشی.

صبح روز بعد، مرید پریشان نزد شیخ رفت و گفت: دیشب تا چشمانم گرم شد گاو به قدری اذیت کرد که هیچ یک نتونستیم بخوابیم.

شیخ یک بار دیگر قول روستایی را به او یادآوری کرد و گفت: 

امشب علاوه بر گاو، باید خر را نیز به داخل اتاق ببری!

مرید فقیر هر روز در حالی که اشک از چشماش جاری بود ،باز می گشت و برای شکایت از وضع خود نزد شیخ می رفت ، و شیخ دستور می داد که یکی دیگر از حیوانات را نیز به داخل اتاق ببرد .تا این که همه حیوانات همخانه روستایی و خانواده اش شدند.

روز آخر روستایی با چشمانی گود افتاده و سراپای زخمی و لباس پاره نزد شیخ رفت و گفت: خاک بر سرت شیخ! با این کمک کردنت!

شیخ دستی به ریش و پشم خود کشید و گفت: 

دورۀ سختی ها به پایان رسیده و به زودی گشایشی که می خواستی حاصل خواهد شد.

پس از آن به روستایی گفت که: شب گاو را از اتاق بیرون ببر.

ماجرا در جهت مع تکرار شد و هر روز که روستایی نزد شیخ می رفت، به او می گفت که یکی دیگر از حیوانات را از اتاق خارج کند تا این که آخرین حیوان، خروس رو نیز بیرون برد.

روز بعد وقتی روستایی نزد شیخ رفت، شیخ از وضع او سوال کرد و مرید گفت:

خداوند روح پدرت را نورانی کند یا شیخ ، پس از مدّت ها، دیشب خواب راحتی کردیم به راستی نمی دانم به چه زبانی از تو تشکر کنم!ما چقدر خوش بودیم و نمی دونستیم!

مرید این قدر خوشحال شد که از فرط شادی جان به جان آفرین تسلیم کرد!

گفتم: باز هم #سیاهنمایی کردی؟

#شفیعی_مطهر

کانال رسمی تلگرام گاه گویه های مطهر

  https://t.me/amotahar




 صفات ناپسند برخی از ایرانیان

اگر از این نسبت ها ناراحت می شویم،بکوشیم این گونه نباشیم!

روزی از چرچیل پرسیدند: چگونه ایران را اشغال کردی و مردم مقاومت نکردند ؟

گفت: تاریخ ایران را خوانده بودم، سفیر انگلستان در ایران را خواستم و از او پرسیدم
ایران چگونه مردمی دارد؟
او گفت: ظهر عاشورا که ناهار می دادید، اگر 1000 نفر می رفتند سفارت انگلستان، سفارت برای 4000 نفر غذا می پخت. ایرانی ها یک پرس می خوردند 3 پرس می بردند.!!
 ایران مردمی دارد که اگر برای ناهار دعوتشان کنند، نمی پرسند صاحبخانه کیست؟!!
 اگر به آنان وعده شکمی بدهید طالب چیز دیگری نیستند .
وقتی می خواستیم ایران را اشغال کنیم، به بی بی سی دستور دادیم هر روز در رادیو اعلام کنید متفقین برای شما می خواهند کیسه های آرد بیاورند .
وقتی تانک های ما وارد ایران شدند، مردم همه در صف بودند برای گرفتن آرد !!!

 این مردم اگر به مال مفت برسند،سیر هم باشند، باز احساس گرسنگی می کنند.
 واقعآ که شرح حال و روز اغلب ماست!
کافی است اعلام کنند که فقط امروز بدون کارت سوخت می شود بنزین خرید و از فردا سهمیه بندی می شود، باور کنید جلوی هر پمپ بنزین ۲ کیلومتر صف می بندند.
ایرانی ها شب به حكومت فحش می دهند و صبح ،رأى مى دهند.
ایرانی ها بى نمازند.
براى سگ كشی سنگ به سینه مى زنند و براى دیدن قتل و اعدام تماشاچى خوبى هستند.
در عمرشان حقوق بشر را ندیده و نه فهمیده اند اما لوح حقوق بشر کوروش را قاب گرفته و هر روز به او افتخار می کنند !!!!
از صفات طبیعى آنان دروغ و كلاهبردارى را زرنگى مى پندارند.
فحش به مى دهند اما در عقد و مرگ و تولد به ها آویزانند
در فكر و اندیشه مرتجع اند، و آرزوى بازگشت به قبل مى كنند.
عادت به انتخاب بین بد و بدترند را دارند.
به عرب ها ناسزا مى گویند اما آرزوى زندگىً در دبی و عمان را دارند!!


#سیاهنمایی/34

کمک گرفتن زشته یا زیبا؟!

گفت: سرانجام من نفهمیدم برای مبارزه با ویروس کرونیا ما از مجامع بین المللی باید کمک بگیریم یا نه!

گفتم»: دیگه چی شده؟

گفت: با توجه به شیوع گسترده ویروس کرونا، ایران از صندوق بین المللی پول درخواست وامی به ارزش پنج میلیارد دلار کرد .

گفتم: لابد ایران نیاز به این کمک دارد که پس از حدود ۶۰ سال تقاضای وام کرده.

گفت: تیم پزشکان بدون مرز هم بنا به ضرورت برای کمک به نجات جان بیماران کرونیایی با کمک و همکاری چهار وزارتخانه با کلی تجهیزات به ایران اومده بودن!ولی پس از ورود به ایران اخراج شدن! بالاخره گرفتن کمک های بین المللی زشته یا زیبا؟!

میگن یه نفر بود صبح ها به علّت نیاز مالی برای کار به گذر بنّاها می رفت. شب که می خواستن دستمزدش رو بدن،عارش می شد مزد عملگی بگیره،لذا دست خالی برمی گشت!

گفتم: باز هم #سیاهنمایی کردی؟!

کانال رسمی تلگرام گاه گویه های مطهر

  https://t.me/amotahar

 


ضلال مبین» یا دلال مبین»!!

محمدتقی بهار، شعر طنزی دارد که دختری ضاد» را دال» می‌گفت و ضلال مبین» را دلال مبین» می‌خواند و استاد هِی این را تکرار می‌کرد. این طنز را سید احمد شبیری زنجانی در الکلام یجرُّ الکلام نیز آورده است.

 

گفتم به شیخ راه ضلال این‌قدر مپوی

کاین شوخ منصرف نشود از خیال خویش

 

بهتر همان بودکه بمانید هر دوان

او در دلال خویش و تو اندر ضلال خویش»

 

همین طنز را در ادبیات عامیانه متدینان و حتی در میان ان بلندپایه می‌بینیم. طنزی که معمولاً‌ مستور می‌ماند و از رسانه‌ای شدن اِبا دارد.  

چند وقت پیش سعید قاسمی خطاب به می‌گفت: 

انَّ ربَّک لَبِالاِستَخر». فارغ از درستی و نادرستی سخن قاسمی، از آیه‌ای قرآنی برای بیان طنزگونهٔ خود بهره برده است.

 


 

 نادر و به کارگماردن ون

شاه سلطان حسین صفوی پس از حمله‌ی محمود افغان، علما را جمع کرد و از آنان راه حل خواست.

علما گفتند: چگونه این کافر جرات کرده و به مملکت امام زمان دست درازی کند؟ الساعه دعایی می خوانیم و او را دود هوا می کنیم! 

 برای اطمینان بیشتر از نابودی لشکر خصم، دستور طبخ آشی سحرآمیز صادر فرمودند که پخت آن می بایست با خواندن دعاهایی مخصوص همراه باشد.

پس از پخت آش خبر آوردند افغان‌ها به دروازه‌های اصفهان رسیده‌اند! سلطان حسین دوباره علما را فراخواند و علت را جویا شد. علما گفتند: 

احتمالا به هنگام پخت آش بادی از خادمان صادرشده و آش بخوبی عمل ننموده است!

سریعاً دستور پخت آشی جدید صادر شد و برای اهل مطبخ گماشته نهادند تا مبادا از کسی بادی خارج شود! آش پخته شد اما نتوانست جلوی لشکر خصم را بگیرد و با ورود محمود کابلی به کاخ، دودمان صفویان برباد رفت و ایران به دست افغان‌ها افتاد و ستم‌های زیادی برمردم  روا داشته شد.

هشت سال بعد نادرشاه با دلیری توانست افغان‌ها را از ایران بیرون کند. نادر پس از بیرون راندن مهاجمان و برقراری ثبات و امنیت در مرزها و شهرهای ایران، سرداران و بزرگان را جمع کرد و گفت: 

آنچه می بایست، انجام داده‌ام. اجنبی را بیرون رانده‌ام و امنیت را به ولایات بازگردانده‌ام. اکنون این ملک برای اداره شدن به پادشاهی نیاز دارد و من به استراحت. با شماست که سلطانی لایق برای این سرزمین برگزینید.

میرزا ابوالحسن ملاباشی، دربار صفوی گفت: 

من و بیشتر مردم ایران حامی سلسله صفویه هستیم و لازم است یکی از شاهزادگان صفوی به عنوان شاه انتخاب گردد.

با اشاره نادر، میرزا ابوالحسن ملاباشی را به بیرون برده و او را با طنابی خفه کردند. سپس حاضران که می دانستند نادر تمایل به پادشاهی دارد، او را به عنوان شاه ایران برگزیدند.

نادر در اولین اقدام پس از تاج‌گذاری دستور داد تا جیره و مواجب هفتاد هزار طلاب را قطع کنند،که از دولت ایران مقرری می گرفتند . بزرگان طلاب نزد نادر رفته بنالیدند. نادر پرسید: کار شما در این مملکت چیست؟  

گفتند: لشکر دعا هستیم. هنگامی که سپاه شما به جنگ می رود ما با دعا پیروزی‌شان را تضمین می کنیم. چرا باید سلطان نان ما را قطع و موقوفاتمان را ضبط نماید؟

نادر فریاد زد: وقتی شش هزار افغان بی‌سروپا پایتخت ایران را گرفتند، دو کرور خلق اصفهان و یکصد هزار طلاب علوم چرا جواب شش هزار افغانی و بی‌سروپا را ندادند؟

پاسخی از کسی شنیده نشد. نادر دستور داد آنان را به زمین‌های زراعتی ولایات مختلف فرستادند و به کشاورزی واداشتند.

#منابع:
انقراض سلسله صفویه، لارنس لکهارت
تاریخ اجتماعی ایران، جلد۸، راوندی


 #سیاهنمایی/ 36

دروغ سیزده!!

گفت: راستی میدونی دروغ سیزدۀ امسال چی بود؟

گفتم:  ایران و دروغ؟!در ایران از قدیم دروغ زشت ترین گناه شمرده می شده ،بنابراین کسی دروغ نمیگه!

گفت: آقا رو باش!علّت این که دروغی به نام دروغ سیزده» مشخّص نشد،اینه که از بس دروغ های بزرگ  گفته شده، هیچ کس نمی تونه بزرگ ترین دروغ رو انتخاب کنه! 

میگن یکی داشت می رفت به یک میتینگ انتخاباتی. بهش گفتن: 

مبادا دروغ های این کاندایداها رو باور کنی ها! 

گفت: خودم اِندِ دروغگوهام! 

وقتی برگشت ازش پرسیدن: خب،کاندیدا چی گفت؟ 

جواب داد: واقعاً تحت تاثیر قول هاش قرار گرفتم! 

پرسیدن:یعنی قولاشو باور کردی؟

جواب داد: آخه این قدر قشنگ دروغ می گفت که آدم حیفش می اومد باور نکنه!!

گفتم: باز هم #سیاهنمایی کردی؟ 

#شفیعی_مطهر

کانال رسمی تلگرام گاه گویه های مطهر

  https://t.me/amotahar

 


 در هر نفسی دو نعمت موجود

بعد از این که یک مرد ۹۳ ساله در ایتالیا از بیمارستان مرخص می شود، به او گفته شد که هزینه یک روز ونتیلاتور (تهویه) بیمارستان را بپردازد. پیرمرد به گریه افتاد. پزشکان به او دلداری دارند تا به خاطر صورتحساب بیمارستان گریه نکند. ولی آنچه پیرمرد در جواب گفت، همه پزشکان را گریه انداخت.
 پیرمرد گفت: "من به خاطر پولی که باید بپردازم گریه نمی کنم. تمام پول را خواهم پرداخت."  گریه من به خاطر آن است که 93 سال هوای خدا را مجانی تنفس کردم، و هرگز پولی نپرداختم. در حالی که برای استفاده از دستگاه ونتیلاتور (تهویه) در بیمارستان به مدت یک روز  باید این همه بپردازم. آیا می دانید چقدر به خدا مدیون هستم؟  من قبلاً خدا را شکر نمی کردم ".

******
اما سخنان آن پیر مرد ارزش تأمل دارد.  وقتی هوا را بدون درد و بیماری آزادانه تنفس می کنیم، هیچ کس هوا را جدی نمی گیرد.  فقط وقتی وارد بیمارستان می شویم می توانیم بدانیم که حتی تنفس اکسیژن با دستگاه تهویه نیز هزینه ای دارد!!

********
متن فوق را که از دوستان خارجی ام دریافت کرده بودم، ناگهان مرا به یاد گلستان سعدی انداخت که فرموده:
منّت خدای را عزّ و جلّ که طاعتش موجب قربت است و به شکر اندرش مزید نعمت. هر نفسی که فرو می رود ممدّ حیات است و چون بر می آید مفرّح ذات. پس در هر نفسی دو نعمت موجودست و بر هر نعمت شکری واجب.


#سیاهنمایی/37

کووید-20

گفت: دیشب جناب کروناویروس اومد به خوابم!

گفتم: خب،چی گفتین با هم؟

گفت: ازش پرسیدم تو چرا بیشتر قربانی هاتو  از کشورهای اروپایی و آمریکا و چین می گیری؟!در خاورمیانه کمتر مرگ و میر از کرونا داریم.

پاسخ داد: آخه کووید-20تشریف بردن خاورمیانه!

پرسیدم: کووید-20 دیگه چیه؟

پاسخ داد: کووید-20داداش بزرگمه ! از من قوی تره! کار او برادرکشی است ! خاورمیانه از این لحاظ خودکفاست ! اینا این قدر خودشون همدیگه رو می کشن که دیگه نیازی به کووید-19 ندارن! تازه اگر بعضی ها هم از کرونا جان سالم به دَربِبرَن، با مختصر سیل و زله و انفجار و آتش سوزی و.به قدری کشت و کشتار میشه که دیگه نیاز به حضور من نیست! 

میگن شاه خودکامه ای از پزشکی پرسید: تا حالا چند نفر را کشته ای؟!

پزشک پاسخ  داد:قربان! 300هزار نفر کمتر از شما!!

گفتم: باز هم#سیاهنمایی کردی؟!

#شفیعی_مطهر

کانال رسمی تلگرام گاه گویه های مطهر

  https://t.me/amotahar

 


ﺍﻻﻧﻢ همین كار ﺭﻭ می کنم !!!

یک ﺗﺎﺟﺮ ﺁﻣﺮﯾﮑﺎﯾﻰ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﯾﮏ ﺭﻭﺳﺘﺎیی در ﻣﮑﺰیک ﺍﯾﺴﺘﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﯾﮏ ﻗﺎﯾﻖ ﮐﻮﭼﮏ ﻣﺎﻫﯿ ﮕﯿﺮﻯ ﺍﺯ ﺑﻐﻠﺶ ﺭﺩ ﺷﺪ ﮐﻪ ﺗﻮﺵ ﭼﻨﺪ ﺗﺎ ﻣﺎﻫﻰ ﺑﻮﺩ !
مرد امریكایی ﺍﺯ ﻣﮑﺰﯾﮑﻰ ﭘﺮﺳﯿﺪ: ﭼﻘﺪﺭ ﻃﻮﻝ ﮐﺸﯿﺪ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﭼﻨﺪﺗﺎ ﺭﻭ ﺑﮕﯿﺮﻯ؟

مرد ﻣﮑﺰﯾﮑﻰ : ﻣﺪﺕ ﺧﯿﻠﻰ ﮐﻤﻰ !

مرد ﺁﻣﺮﯾﮑﺎﯾﻰ : ﭘﺲ ﭼﺮﺍ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺻﺒﺮ ﻧﮑﺮﺩﻯ ﺗﺎ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻣﺎﻫﻰ ﮔﯿﺮﺕ ﺑﯿﺎﺩ؟

ﻣﮑﺰﯾﮑﻰ : ﭼﻮﻥ ﻫﻤﯿﻦ ﺗﻌﺪﺍﺩ ﻫﻢ ﺑﺮﺍﻯ ﺳﯿﺮ ﮐﺮﺩﻥ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ام ﮐﺎﻓﯿﻪ !

مرد ﺁﻣﺮﯾﮑﺎﯾﻰ : ﺍﻣﺎ ﺑﻘﯿﻪ ﻭﻗﺘﺖ ﺭﻭ ﭼﯿﮑﺎﺭ می کنی؟

مرد ﻣﮑﺰﯾﮑﻰ : ﺗﺎ ﺩﯾﺮﻭﻗﺖ می خوﺍﺑﻢ ! ﯾﮏ ﮐﻢ ﻣﺎهی گیرﻯ می کنم ! ﺑﺎ ﺑﭽﻪﻫﺎﻡ ﺑﺎﺯﻯ می کنم ! ﺑﺎ ﺯﻧﻢ ﺧﻮﺵ می گذﺭﻭﻧﻢ ! ﺑﻌﺪ ﻣﯿﺮﻡ ﺗﻮ ﺩﻫﮑﺪﻩ می چرﺧﻢ ! ﺑﺎ ﺩﻭﺳﺘﺎﻡ ﺷﺮﻭﻉ می کنیم ﺑﻪ ﮔﯿﺘﺎﺭ ﺯﺩﻥ ﻭ ﺧﻮﺷﮕﺬﺭﻭﻧﻰ! ﺧﻼﺻﻪ ﻣﺸﻐﻮﻟﻢ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﻧﻮﻉ ﺯﻧﺪﮔﻰ !

ﺁﻣﺮﯾﮑﺎﯾﻰ : ﻣﻦ ﺗﻮﯼ ﻫﺎﺭﻭﺍﺭﺩ ﺩﺭﺱ ﺧﻮﻧﺪﻡ ﻭ می توﻧﻢ ﮐﻤﮑﺖ ﮐﻨﻢ ! ﺗﻮ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻣﺎهی گیرﻯ ﺑﮑﻨﻰ ! ﺍﻭن وﻗﺖ می توﻧﻰ ﺑﺎ ﭘﻮﻟﺶ ﯾﮏ ﻗﺎﯾﻖ ﺑﺰﺭگ تر ﺑﺨﺮﻯ ! ﻭ ﺑﺎ ﺩﺭﺁﻣﺪ ﺍﻭﻥ ﭼﻨﺪ ﺗﺎ ﻗﺎﯾﻖ ﺩﯾﮕﻪ ﻫﻢ بخری و به قایقات ﺍﺿﺎﻓﻪ می کنی ! ﺍﻭن وﻗﺖ ﯾﮏ ﻋﺎﻟﻤﻪ ﻗﺎﯾﻖ ﺑﺮﺍﻯ ﻣﺎهی گیرﻯ ﺩﺍﺭﻯ !

ﻣﮑﺰﯾﮑﻰ : ﺧﺐ ! ﺑﻌﺪﺵ ﭼﻰ؟

ﺁﻣﺮﯾﮑﺎﯾﻰ : به جاﻯ ﺍین که ﻣﺎﻫﻰﻫﺎ ﺭﻭ ﺑﻪ ﻭﺍﺳﻄﻪ ﺑﻔﺮﻭﺷﻰ، ﺍﻭﻧﺎ ﺭﻭ ﻣﺴﺘﻘﯿﻤﺎً ﺑﻪ ﻣﺸﺘﺮی ها ﻣﯿﺪﻯ ﻭ یك مغازه بزرگ اجاره می کنی یا می خری و ﺑﺮﺍﻯ ﺧﻮﺩﺕ ﮐﺎﺭ ﻭ ﺑﺎﺭ  خوبی ﺩﺭﺳﺖ می کنی.

ﺑﻌﺪﺵ ﮐﺎﺭﺧﻮﻧﻪ ﺭﺍﻩ ﻣﯿﻨﺪﺍﺯﻯ ﻭ ﺑﻪ ﺗﻮﻟﯿﺪﺍﺗﺶ ﻧﻈﺎﺭﺕ می کنی و ماهی ها رو بسته بندی و به بیشتر سوپرماركت ها می فرستی ، ﺍﯾﻦ ﺩﻫﮑﺪﻩ ﮐﻮﭼﯿﮏ ﺭﻭ ﻫﻢ ﺗﺮﮎ می کنی ﻭ ﻣﯿﺮﻯ ﻣﮑﺰﯾﮑﻮ ﺳﯿﺘﻰ ! ﺑﻌﺪﺵ لس آنجلس ! ﻭ ﺍﺯ ﺍﻭن جا ﻫﻢ ﻧﯿﻮﯾﻮﺭﮎ. ﺍﻭﻧﺠﺎﺱ ﮐﻪ ﺩﺳﺖ ﺑﻪ ﮐﺎﺭﻫﺎﻯ مهم تر ﻫﻢ می زﻧﻰ و شروع به ساختمان سازی و شاید برج سازی دست می زنی .

مرد ﻣﮑﺰﯾﮑﻰ : ﺍﻣﺎ ﺁﻗﺎ ! ﺍین کاﺭ ﭼﻘﺪﺭ ﻃﻮﻝ می کشه؟

مرد ﺁﻣﺮﯾﮑﺎﯾﻰ : ﭘﺎﻧﺰﺩﻩ ﺗﺎ ﺑﯿﺴﺖ ﺳﺎﻝ !

ﻣﮑﺰﯾﮑﻰ : ﺍﻣﺎ ﺑﻌﺪﺵ ﭼﻰ میشه ،ﺁﻗﺎ؟

ﺁﻣﺮﯾﮑﺎﯾﻰ : ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﻗﺴﻤﺖ ﻫﻤﯿﻨﻪ ! ﻣﻮﻗﻊ ﻣﻨﺎﺳﺐ ﮐﻪ ﮔﯿﺮ ﺍﻭﻣﺪ، ﻣﯿﺮﻯ ﻭ ﺳﻬﺎﻡ ﺷﺮﮐت هات  ﺭﻭ ﺑﻪ ﻗﯿﻤﺖ ﺧﯿﻠﻰ ﺑﺎﻻ می فرﻭﺷﻰ ! ﺍین کاﺭ ﻣﯿﻠﯿﻮن ها ﺩﻻﺭ ﺑﺮﺍﺕ ﻋﺎﯾﺪﻯ ﺩﺍﺭﻩ !

ﻣﮑﺰﯾﮑﻰ : ﻣﯿﻠﯿﻮن ها ﺩﻻﺭ؟؟؟ ﺧﺐ ﺑﻌﺪﺵ ﭼﻰ؟

ﺁﻣﺮﯾﮑﺎﯾﻰ : ﺍﻭن وﻗﺖ ﺑﺎﺯﻧﺸﺴﺘﻪ ﻣﯿﺸﻰ ! ﻣﯿﺮﻯ ﺑﻪ ﯾﮏ ﺩﻫﮑﺪﻩ ﺳﺎﺣﻠﻰ ﮐﻮﭼﯿﮏ ! ﺟﺎﯾﻰ ﮐﻪ می توﻧﻰ ﺗﺎ ﺩﯾﺮﻭﻗﺖ ﺑﺨﻮﺍﺑﻰ ! ﯾﮏ ﮐﻢ ﻣﺎهی گیرﻯ ﮐﻨﻰ ! ﺑﺎ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﻭ ﺯﻧﺖ ﺧﻮﺵ ﺑﺎﺷﻰ ! ﻭ گیتار بزنی و از زندگی ات لذت ببری!

مرد ﻣﮑﺰﯾﮑﯽ ﻧﮕﺎﻫﯽ ﺑﻪ ﻣﺮﺩ ﺁﻣﺮﯾﮑﺎﯾﯽ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ :

ﺧﺐ ﻣﻦ ﺍﻻﻧﻢ ﮐﻪ ﺩﺍﺭﻡ همین كار ﺭﻭ می کنم !!!

ﺳﺮﮔﺸﺘﻪ ﭼﻮ ﭘﺮﮔﺎﺭ ﻫﻤﻪ ﻋﻤﺮ ﺩﻭﯾﺪﯾﻢ
ﺁﺧﺮ ﺑﻪ ﻫﻤﺎﻥ ﻧﻘﻄﻪ ﮐﻪ ﺑﻮﺩﯾﻢ ﺭﺳﯿﺪﯾﻢ

*******


#سیاهنمایی/  42

سیر نزولی کرونا

پخمه گفت: طبق آخرین آمار وزارت بهداشت و درمان  آنقدر شیب ابتلا به کرونا سیر نزولی پیدا کرده که من می ترسم دو روز دیگر بگویند نه تنها امروز کشته نداشتیم ،بلکه چند نفر از فوتی ها هم دوباره زنده شدند و بر سر کار خود برگشتند!!!

گفتم: باز هم #سیاهنمایی کردی؟! 

#شفیعی_مطهر
 

کانال رسمی تلگرام گاه گویه های مطهر

  https://t.me/amotahar

 


خوش خدمتی یا دستور از جایی دیگر؟
 
✍️مجتبی لطفی

 در خرداد سال ۸۲ آیت الله شیخ صادق کرباسچی تهرانی(پدر غلامحسین کرباسچی شهردار سابق تهران) در قم درگذشت. آیت الله تهرانی از علمای قم و از شاگردان مرحوم آیات بروجردی و حجت بود. وی متولی و امام مسجد جامع و متولی مدسه رضویه قم بود و 300 نفر از مردم فقیر را تحت تکفل داشت. وی نزد امام خمینی اعتبار خاصی داشت و از معدود علمایی بود که وکالت تام و خاص از ایشان داشت. 

مرحوم تهرانی هر روز ساعت ها در دفتر آیت الله منتظری جلوس داشت به گونه ای که یکی از اعضای دفتر آیت الله منتظری محسوب می شد و علاقه خاصی به ایشان داشت تا جایی که وصیت کرده بود پس از مرگ، از آیت الله منتظری بخواهید نماز میت مرا بخواند و اگر قبول نکردند، اصرار کنید. 

پس از درگذشت آیت الله تهرانی، ورثه وی، قبری را در یکی از رواق های حرم حضرت معصومه در قم خریداری کردند. وقتی خبر به تولیت وقت حرم رسیده بود که وی وصیت کرده نمازش را آقای منتظری در صحن بخواند، پیغام داده بود در این صورت اجازه دفن در رواق حرم را نمی دهد! 

خبر به آقای منتظری رسید و ایشان گفتند با این وصف نیازی نیست من نماز بخوانم. بازماندگان، برای رفع این مانع از آیت الله منتظری می خواهند به منزل مرحوم تهرانی آمده و نماز بخوانند تا به وصیت عمل شده باشد. همان روز به همراه مرحوم استاد به منزل مرحوم تهرانی در باجک عزیمت کرده و در معیت چند نفر انگشت شمار، نماز میت را خواندیم. سپس در صحن، آیت الله شبیری زنجانی، با حضور افراد کثیری نماز دیگری بر پیکر مرحوم تهرانی خواندند. 

اما خبرهای بدی به گوش می رسید! تولیت حرم گفته بود حالا که نماز میت در خانه! توسط آیت الله منتظری خوانده شده، باز هم اجازه دفن داده نمی شود! مدت مدیدی جنازه روی زمین ماند، کم کم جمعیت رفتند، اما رایزنی ها به جایی نرسید و قبر حفر شده توسط خدّام حرم پر شد. مرحوم آیت الله نصرالله شاه آبادی فرزند مرحوم آیت الله شاه آبادی بزرگ که استاد آیت الله خمینی بود همان جا در باره دفن در قبرستان نو قم استخاره می کند و این آیه می آید: 

و من المومنین رجال صدقوا ما عاهدوالله علیه فمنهم من قضی نحبه و منهم من ینتظر و ما بدلوا تبدیلا» 

و جنازه مرحوم تهرانی پس از ساعت ها روی زمین ماندن در قبرستان نو قم به خاک سپرده شد!
معلوم نبود که خواندن یک نماز میت با تعداد اندک آن هم در خانه متوفی چه مشکلی برای نظام ایجاد می کند که به این بهانه دستور پر کردن قبر عالمی با آن سابقه صادر شد؟! آیا تولیت وقت حرم حضرت معصومه، برای خوش خدمتی چنین کرد یا از جای دیگری دستور گرفت؟ چه زمینه ایجاد شده به وی رخصت چنین برخوردی را داد؟
همه می میریم و چند وجب زمین و چند خروار خاک آخرین مأوای ماست! و میز و خوش خدمتی وفا نمی کند چنان که تولیت حرم پس از چند سالی به دیگری واگذار شد اما، چه خاطره ای از آدم ها به یاد می ماند، این مهم است.
@Sahamnewsorg


 شگرد دشمن تراشی!

 قصه های شهر هرت /قصه 83

#شفیعی_مطهر

مدّتی از پادشاهی اعلی حضرت هردمبیل بر شهر هرت می گذشت. کم کم بی کفایتی و عدم درایت و ضعف مدیریت او در ارکان جامعه جلوه گر می شد. فساد فراگیر،فقر و فحشا،اختلاف فاحش و روزافزون طبقاتی،کاهش سن اعتیاد و فحشای جوانان،بیکاری و.روز به روز بر امواج نیی مردم می افزود.

سلطان از هر گونه فریاد اعتراض و تظاهرات مردمی بشدّت می هراسید.ولی گاهی در گوشه کنار شهر مواردی از خشم و طغیان توده های مردمی دیده و شنیده می شد. 

هردمبیل برای جُستن راه چاره دست به دامان یکی از سازمان های امنیتی خارجی به نام داسوم» شد.او وزیر دربار خود را مامور کرد تا با پرداخت مبالغی کلان کارشناسی از سازمان داسوم» به شهر هرت دعوت کند تا راه حل هایی برای توجیه این همه  نابسامانی بیابند.

خلاصۀ راه حلّی که کارشناس سازمان امنیتی داسوم ارائه داد ،طرحی به نام شگرد دشمن تراشی» بود!!

بنابراین روزی اعلی حضرت هردمبیل همۀ درباریان و هیئت دولت را به دربار فراخواند و طی یک سخنرانی مبسوط گفت : 

چرا مسالۀ دشمن را آن چنان که باید و شاید جدّی نمی گیرید و نگرانی لازم را در مردم ایجاد نمی کنید !!!

نخست وزیر گفت: قربان! کدام دشمن ؟؟؟!!!

پادشاه پاسخ داد: مردک الاغ ! اگر دشمن موجود بود که کار ما به این سختی نمی شد ! دشمن را باید خلق کنیم ،تولید کنیم آن هم تولید متنوّع و رنگارنگ و انبوه!

درباریان و دولتیان ضمن گوش دادن به این رهنموهای ملوکانه با شگفتی به یکدیگر می نگریستند و معلوم بود نسبت به این راه حل توجیه نیستند .

بنابراین قرار شد کارشناس ارشد سازمان داسوم در کلاس هایی محرمانه عوامل حکومت را توجیه کند.

او در نخستین کلاس توجیهی پس از بیان مقدّماتی گفت:
دشمن یعنی کسی که شما می توانید همۀ ضعف ها و کم کاری هایتان را بر گردن او بیندازید!
دشمن یعنی چیزی که شما می توانید مردم را با آن بترسانید تا ناگزیر به آغوش شما پناه بگیرند!
دشمن یعنی کسی که اگر کاری کردید، با وجود او مهم تر جلوه اش بدهید و اگر نکردید، او را مقصّر جلوه دهید!
دشمن یعنی کسی که وقت و بی وقت به او فحش بدهید، بی آن که جواب فحش بشنوید!
دشمن یعنی کسی که حواس مردم را پرت او کنید تا هوس نکنند که از شما چیزی بخواهند .

همزمان با اجرای برنامه های دشمن تراشی موهوم در اذهان مردم،معلّم روشنفکر شهر هرت می کوشید با روشنگری اذهان مردم را نسبت به این عوامفریبی ها روشن کند. او ضمن تشریح جنبه های این توطئه می گفت:
در ﻗﺮﻥ ۱۳ ﻃﺎﻋﻮﻥ ﺷﺎﯾﻊ ﺷﺪ، ﮐﻠﯿﺴﺎ ﺁﻥ ﺭﺍ ﻧﺸﺎﻧﻪ ﮔﻨﺎﻫﺎﻥ ﯾﻬﻮﺩﯾﺎﻥ ﺩﺍﻧﺴﺖ.  ۱۲ﻫﺰﺍﺭ ﯾﻬﻮﺩﯼ ﺩﺭ ﺑﺎﻭﺍﺭﯾﺎ ﻭ ﺍﺳﺘﺮﺍﺳﺒﻮﺭﮒ ﺳﻮﺯﺍﻧﺪﻩ ﺷﺪﻧﺪ. ﺑﻘﯿّۀ ﻣﺮﺩﻡ ﺭﺍ ﻃﺎﻋﻮﻥ ﮐﺸﺖ.

ﭘﺎﯾﺎﻥ ﻗﺮﻥ ۱۶ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺪّﺗﯽ ﺟﺮّﺍﺣﯽ ﻣﻤﻨﻮﻉ ﺷﺪ. ﭘﺎﭖ ﻣﻌﺘﻘﺪ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺭﻭﺯ ﺭﺳﺘﺎﺧﯿﺰ ﻗﻄﻌﺎﺕ ﺑﺪﻥ ﻧﻤﯽﺗﻮﺍﻧﻨﺪ ﯾﮑﺪﯾﮕﺮ ﺭﺍ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﻨﻨﺪ! ﻫﺰﺍﺭﺍﻥ ﻧﻔﺮ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﭘﺎﭖ ﻣُﺮﺩﻧﺪ، تا مبادا ﺍﺟﺰﺍﯼ ﺑﺪﻧﺸﺎﻥ ﺩﺭ ﺭﻭﺯ ﺭﺳﺘﺎﺧﯿﺰ ﮔﻢ شوﺩ!

ﻗﺮﻥ ۱۷ ﺍﺩّﻋﺎ ﺷﺪ ﻟﻤﺲ ﺍﺳﺘﺨﻮﺍﻥﻫﺎﯼ ﯾﮏ ﻗﺪّﯾﺲ ﺩﺭ ﻓﻠﻮﺭﺍﻧﺲ ﺑﺎﻋﺚ ﺷﻔﺎ ﻣﯽﺷﻮﺩ، ﺯﯾﺴﺖﺷﻨﺎﺳﯽ ﺗﺼﺎﺩﻓﯽ ﮐﺸﻒ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ آن قدّیس ﯾﮏ ﺑُﺰ ﺍﺳﺖ!!، ﺍﻣﺎ ﺍﺳﺘﺨﻮﺍن ها ﻫﻤﭽﻨﺎﻥ ﺷﻔﺎ ﻣﯽﺩﺍﺩ!
برتراند راسل می گوید:
ﺍﻧﺴﺎﻥ ﻫﺎ نه ﻧﺎﺩﺍﻥ ﺑﻪ ﺩﻧﻴﺎ ﻣﻰ ﺁﻳﻨﺪ و ﻧﻪ ﺍﺣﻤﻖ!
 ﺁن ها ﺗﻮﺳّﻂ آﻣﻮﺯﺵ ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ، ﺍﺣﻤﻖ می شوﻧﺪ!
ﺑﺰﺭگ ترﻳﻦ ﺩﺷﻤﻦ ﺳﻌﺎﺩﺕ ﻭ ﺁﺯﺍﺩﻯ ﺍﻧﺴﺎﻥﻫﺎ ﺩﻓﺎﻉ ﮐﻮﺭﮐﻮﺭﺍﻧﻪ ﺍﺯ ﻋﻘﺎﻳﺪ ﻭ ﺑﺎﻭﺭﻫﺎﻯ ﻏﻠﻂ ﺍﺳﺖ.

هردمبیل خوش خیال همچنان مست از بادۀ عوامفریبی بود و هر جای کار مملکت که می لنگید، یک سر نخی خیالی پیدا می کردند و به توطئۀ دشمن نسبت می دادند!

وقتی که کشور نسبتاً آرام شد و با این کلَک توانستند سرِ مردم شیره بمالند،در روز تودیع کارشناس داسوم از او پرسید:

فلسفۀ موفّقیّت تو در کاربرد این کلک چه بود؟

کارشناس با تمثیلی این شگرد را این طور توضیح داد:

دو تمدار داشتند در داخل یک رستوران با هم بحث می کردند.
گارسون از آن ها پرسید: در مورد چه چیزی بحث می کنید؟
یکی از آن دو گفت: ما داشتیم برای کشتن ١۴ هزار نفر انسان و یک الاغ برنامه ریزی می کردیم.
گارسون گفت: چرا یک الاغ ؟!
سپس تمدار رو به همکارش کرد و گفت: 

ببین، نگفتم با این روش هیچ کس به ١۴ هزار نفر انسان اهمیّتی نمی دهد!

خیلی مسائل جزئی و کم اهمّیّت که در اخبار روزانۀ رسانه های حاکم مطرح می شود، برای این است که مسائل مهم و اصلی را به حاشیه ببرد و توجّه کسی به آن ها جلب نشود!

 

کانال رسمی تلگرام گاه گویه های مطهر

 https://t.me/amotahar


#سیاهنمایی/ 41

ارز دولتی گم شده یا نشده؟!

پخمه گفت: دیوان محاسبات اعلام کرد : 

چهار میلیارد و 825 میلیون دلار ارز دولتی گم شده است! 

ربیعی: به مردم اطمینان می‌دهم حتی یک دلار هم گم نشده است!

گفتم: کدام درست می گویند؟

پخمه گفت: هر دو!!

گفتم :هر دو که نمی شود درست باشد.یا گم شده یا نشده!

پخمه گفت: دیوان درست می گوید،چون واقعاً این مبلغ گم شده! آقای ربیعی هم درست می گویند چون لابد می دانند جای آن کجاست! پس واقعاً گم نشده!

گفتم: من که گیج شدم! یعنی چه؟!

گفت: یکی از پیشخدمت های شاه در کشتی شاهانه مشغول شستن ظروف بود. یکی از ظرف های گرانقیمت طلایی سلطان از دستش رها شد و به اعماق دریا رفت. او بشدّت نگران توبیخ و مجازات شاهانه شد.ولی زیرکانه نزد شاه رفت و گفت:

اعلی حضرتا! اگر یکی از خدمه چیزی را گم کند ولی جای آن را بداند،مرتکب خلافی شده است؟

سلطان گفت: البتّه نه!

پیشخدمت گفت: پس اگر شنیدید یکی از ظروف طلایی گم شده ،نگران نباشید جای آن را من می دانم،در تهِ دریاست!!

گفتم: باز هم #سیاهنمایی کردی؟

#شفیعی_مطهر

------------------------------ 

کانال رسمی تلگرام گاه گویه های مطهر

  https://t.me/amotahar


#سیاهنمایی/40

بهای بنزین در ایران و آمریکا

پخمه: آیا قیمت بنزین در ایران را با آمریکا مقایسه کردی؟

گفتم: بله! بنزین در آمریکا هر لیتر ٠/٧٨٣$ است،ولی در ایران 3000 تومان. یعنی در ایران بسیار ارزان تر است! تو در اینجا دیگر نمی توانی #سیاهنمایی کنی!

پخمه : اشتباه می کنی.متوسط درآمد سالانه خانوار آمریکایی ۵۶۵١۶$ و بنزین هر لیتر ٠/٧٨٣$ است ، کل درآمد سالانه یک آمریکایی مساوی است با ٧٢١٧٨ لیتر بنزین !

ولی متوسط درآمد سالانه خانوار ایرانی :
۴٣۴٩٠٠٠٠ تومان و بنزین ٣٠٠٠ تومان است.
کل درآمد مساوی است با ١۴۴٩۶ لیتر بنزین یعنی یک چیزی حدود یک پنجم آمریکا!

به‌ نسبت درآمد ، بنزین در ایران 5 برابر گران تر از آمریکاست !

گفتم: باز هم #سیاهنمایی کردی؟ 

پخمه :کارفرمایی یک کارگر داشت که چشم چپش نابینا بود،هر روز ظهر وقت ناهار می دید صاحبکارش خیلی غذا سر سفره می گذارد،ولی باز هم شکمش سیر نمی شود.

روزی سر سفره صورتش را به چپ برگرداند.دید صاحبکار از سمت راست مقابل چشم بینا خیلی غذا می آورد،ولی از سمت چپ یواشکی غذاها را برمی دارد!

حالا دولتمردان ما ارزان تر بودن قیمت بنزین را به رخ ما می کشند،ولی درآمد یک شهروند آمریکایی را که حدود 20برابر درآمد ماست،مطرح نمی کنند!

کانال رسمی تلگرام گاه گویه های مطهر

  https://t.me/amotahar



 شاه عباس و شیخ بهایی

یک حـــــکایت آموزنده

روزی شاه عباس به همراه وزیرش شیخ بهایی و چند تن از فرماندهان به شکار می روند.
در بین راه ، شاه عباس به شیخ بهایی گفت:
 یاشیخ! نقل ، داستان ، یا پندی بگویید که این فرماندهان با ما آمده اند درسی گیرند!
شیخ بگفتا :این سه تپه خاک را می بینید؟ 

گفتند: بله!
شیخ گفت: خاک آن تپه اولی بر سر کسی که راز دلش را به هر کسی بگوید حتی به همسرش!
گفت: آن تپه وسطی را می بینید؟
گفتند! بله ، 

شیخ گفت: خاک آن تپه بر سر کسی که به آدم بی اصل و نسب و بی نام و نشان خدمت می کند.
شیخ گفت: آن تپه (آخری) سومی را می بینید؟

گفتند :بله!
شیخ گفتا :خاک آن تپه بر سر کسی که خود تلاش نمی کند و بزرگ ترها دائم به او خدمت می کنند.
شاه عباس گفت: آن دو مورد اول بماند ، اما بند سوم به من خطاب شده؟؟ چه بدی به شما کردم؟
شیخ گفتا :اگر صبر کنید جواب هر سه را یک جا خواهم داد.
مدتی گذشت شاه عباس آهوی بسیار زیبایی داشت و با اسبش دور آهو می دوید و سرگرم می شد، برای این آهو هر روز وقت کافی می گذاشت.
تا این که روزی شیخ بهایی آهوی شاه عباس را می د و در جایی مخفی می کند و گوسفندی را سر می برد و در کیسه ای گذاشته و به خانه می برد.
همسر شیخ بهایی با دیدن کیسه خون آلود جویای محتوای آن می شود که شیخ در جواب می گوید این آهوی شاه عباس است که کشته ام.
همسر شیخ بهایی شیون کنان بر سر خود می زند و با لحنی تند می گوید:

متوجه هستی چکاری انجام داده ای؟ شاه عباس اگر متوجه شود گردنت را خواهد زد ، دلیل این کارت چی بوده؟
شیخ می گوید :من وزیر شاه عباس هستم اما او اصلاً به من و خدمات من توجه نمی کند و بیشتر وقتش را با این آهو سپری می کند ، از ناراحتی این کار را انجام دادم و قرار نیست کسی بفهمد! فقط من و تو می دانیم آن را درگوشه حیاط خاک می کنیم و کسی هم متوجه نمی شود. ممکن است ، رفتار شاه با من بهتر شود ، 

خبر گم شدن آهو به گوش شاه عباس می رسد ، وی عده ای را مأموریافتن آهو در شهر و بیابان می کند اما هیچ خبری از آهو نیست.
شاه عباس هزار سکه طلا را برای یافتن آهو جایزه تعیین می کند ، خبر هزار سکه به گوش همسر شیخ بهایی می رسد و بی وقفه به دربار شاه می رود تا خبر کشته شدن آهو را بدهد و هزار سکه جایزه اش را دریافت کند.
شاه عباس باشنیدن این خبر شیخ را احضار می کند تا دلیل این کارش را بگوید. شاه عباس فریاد می زند: 

شیخ من چه بدی و چه کوتاهی در حق تو و خانواده ات کرده ام که جوابش این باشد ؟
شیخ گفت: اعلاحضرت از آن جایی که من وزیر شما بودم ، اما هیچ وقت به من توجه نکردید و بیشر وقت خود  را با بازی کردن با آهو می گذراندید و من هم از سر حسادت آهو را یده و سر بریدم.
 شاه عباس عصبانی شد و جلاد را خبر کرد و به او گفت: 

سزای اعمال شیخ قطع گردن اوست همین جا حکم را اجرا کن و گردن شیخ بهایی رابزن!
جـــــلاد شمشیرش را بالا برد و در حین فرودآمدن رو به پادشاه کرد و گفت: 

اعلاحضرت ،شیخ خیلی به من وخانواده ام لطف داشته و من توان چنین کاری را ندارم. مرا عفو بفرمایید.
 شاه عباس جلاد بعدی و جلادان دیگر را فراخواند.
اما هیچ کدام راضی نبودند که گردن شیخ بهایی را بزنند.
شاه عباس گفت: صد سکه طلا به هر کسی می دهم که امروز گردن شیخ را بزند.
خبر به نگهبان قصر پادشاه رسید.
به سوی شاه عباس آمد و گفت: صد سکه را بدهید من گردن شیخ را خواهم زد!
شمشیر را از جلاد گرفت و بالا برد. موقع فرود آمدن شمشیر ، شیخ گفت: 

دست نگه دارید. آهو زنده است ، من او را نکشته ام.
شیخ به خدمتکارش دستور داد تا آهو‌ را بیاورد.شاه عباس متعجب شد و دلیل این کارش راپرسید؟
شیخ گفت:
زمانی باهم به شکار رفتیم و به من گفتی به این جوانان پندی بیاموز  و من خاک آن سه تپه را مثال زدم که باعث نگرانی شما شد! الان جواب آن پند همین است.
گفتم:
خاک آن تپه اول بر سر کسی که راز دلش رابه هر کسی می گوید حتی به همسرش. همسر من که پدر فرزندانش بودم راز نگهدار من نبود و مرا به هزار سکه طلا فروخت. پس خاک آن تپه اول بر سر من که راز دل خودم را برای کسی بازگو کردم!
شاه عباس حیرت زده از دو تپه خاک بعدی پرسید.
شیخ گفت :به یاد بیاورید گفتم خاک آن تپه  دومی ، بر سر کسی که به آدم بی اصل و نسب خدمت کند.
این نگهبان در گوشه شهر گدایی می کرد و شکم زن و بچه اش را نمی توانست سیرکند !من به اوخدمت کردم و او را به قصر آوردم صاحب مال و زندگی پست و مقام کردم و حالا به خاطر صد سکه قصد زدن گردن مرا داشت.
پس خاک آن تپه دوم هم بر سر من که به آدم بی اصل و نسب خدمت کردم.
و آن تپه سوم که گفتم خاکش بر سر کسی که روی پای خود نایستد به بزرگ تر از خودش خدمت کند.
من که وزیر شما بودم سال ها به شما مشاوره دادم و هزاران کار نیک و خیر در شهر و در راه خدمت به شما انجام دادم.
به خاطر یک آهو می خواستید گردن مرا بزنید که سال ها به شما وفادار بوده ام.

پس خاک آن تپه سوم هم بر سر من!
آیا حکایت پندآموزی است؟


#سیاهنمایی/ 39

ما چقدر خوبیم!

پَخمه گفت: ما چرا این قدر خوبیم؟!

گفتم: شکسته نفسی می فرمایید!! شما از کجا فهمیدید که این قدر خوبید؟

پخمه گفت: وقتی آدم اخبار 20/30 شبکۀ دو تلویزیون را می بیند و می شنود،احساس می کند که ما ایرانی ها خیلی وضعمان خوب است،ولی غیر از ما همۀ کشورهای دنیا بدبخت و گرفتار و بیچاره و فاسدند!

گفتم: در فضای واقعی کشور هم چنین احساسی داری؟

پخمه گفت: نه! هر کجا و به هر چه نگاه می کنم عکس آن را حس می کنم! حالا گیج شدم و نمی دانم کدام حس را باور کنم! مگر این که بگویم من در عین سیری،دارم از گُرسنگی می میرم!!

می گویند یکی از مشاهیر بشدّت بیمار شده بود. پزشکی بر بالینش آوردند. پزشک می خواست به او روحیّه بدهد و سعی می کرد بیماری او را جزئی و قابل درمان وانمود کند.

پزشک از هر چه می پرسید،بیمار بشدّت از دردهای مزمن سر و پا و دست و معده و ریه و.می نالید و پزشک مرتّب او را دلداری می داد و همه را رد می کرد و می گفت خیال می کنی ،چیزی نیست!

ناگهان بیمار فریاد زد: پس من در عین سلامتی دارم می میرم!!

گفتم: باز هم #سیاهنمایی کردی؟

#شفیعی_مطهر

 

کانال رسمی تلگرام گاه گویه های مطهر

  https://t.me/amotahar

 


 هر که او بیدارتر پر دردتر!

یک مهندس کشاورزی نقل می کرد و می گفت:
روزی در دامنه های سبلان تحقیقی در مورد بعض بذرهای کشاورزی داشتیم و کارمان زیادی طول کشید و خیلی گرسنه شدیم . من از گروه جدا بودم و دیدم چند چوپان سفره ی ناهار پهن کرده و مشغول خوردن هستند و به من هم تعارف کردند . من به دلیل شدت گرسنگی نتوانستم تعارفشان را رد کنم و نشستم از غذایشان که گوشتی کاملا کوبیده و بی نهایت لذیذ بود خوردم . شکمم درد گرفت ولی تمایل و اشتهایم نسبت به خوردن کور نشد و بالاخره غذا تمام شد. 

پرسیدم: این که خوردیم گوشت چه بود و چگونه پخته بودید که من هم از آن غذا در خانه تهیه کنم؟ 

تا این سوال را کردم هر سه چوپان بدون جواب، از من دور شدند و به عبارتی فرار کردند . من یکی از آنان تعقیب کردم و اصرار کردم که باید به من بگوید گوشتی که خوردم گوشت چه بود؟ و او به ناچار و همراه با دلهره و ترس گفت که آقا مهندس، گوشت مار بود.
می گوید تا این جواب را از او شنیدم احساس کردم همه ی سلول های بدنم مار شده و در هم می لولند و حال خیلی خیلی بدی به من دست داد و تا حدود شش ماه از حس و فهم مزه ی غذاها محروم بودم.
اگر نپرسیده بودم و جواب نشنیده بودم برای همیشه لذت آن غذا بیخ دندانم می ماند ولی وقتی پرسیدم و جواب شنیدم، به حکم تخیل، شش ماه تمام مریض بودم.


 مولانا می‌گوید:
هر که او بیدارتر پر دردتر
هر که او آگاه‌تر رخ زردتر


#سیاهنمایی/38

پَخمه یا نُخبه؟!

خیلی ها می پرسن این آقایی که بعضی از روزها دربارۀ همۀ مسائل کشور با تو بحث و جدل می کنه و به قول تو #سیاهنمایی می کنه،چه جور آدمیه؟

خدمتتون عرض کنم که ایشون یه آدمیه مثل همۀ ماها!چیزایی که می بینه و میشنوه و میدونه،همۀ ماها تقریباً میدونیم.تنها فرق ما با او اینه که ما همۀ اون چیزهایی که میدونیم،به خاطر ملاحظاتی نمیگیم و نمی نویسیم.ولی این آدم ساده لوح هر چی می بینه و میشنوه و میدونه،رُک و پوست کنده میگه و می نویسه. هر وقت هم بهش میگیم : 

پخمه جون!اینا چیه میگی؟ چرا این حرفا رو می زنی؟

جواب میده : مگه دروغ میگم؟ مگه غیر از اینه؟

حالا من موندم که چی بهش بگم؟ خودش میگه من نُخبه»ام،ولی این روزها هر این جوری باشه، بهش میگن پَخمه»!!بنابراین منم ناگزیرم بهش بگم:

پخمه جون! باز هم #سیاهنمایی کردی؟

تا نظر شما چی باشه!

#شفیعی_مطهر

کانال رسمی تلگرام گاه گویه های مطهر

  https://t.me/amotahar



کیفر افشاکنندۀ فساد!

"ابن هرمه" شاعر مدح سرای حجازی به نزد منصور، خلیفه عباسی آمد. منصور وی را عزیز داشت و تکریم کرد و پرسید: 

چیزی از من بخواه! 

ابن هرمه گفت: به کارگزارت در مدینه بنویس که هر گاه مرا مست گرفتند، مرا شلاق نزنند !

منصور گفت: باید حد جاری شود، راهی نیست، چیز دیگری بخواه !

او اصرار کرد. اما ابن هرمه بیشتر اصرار کرد !
سرانجام منصور گفت به کارگزار مدینه بنویسند : 

هر گاه "ابن هرمه" را مست نزد تو آورند، وی را هشتاد تازیانه بزنید و آورنده اش را صد تازیانه !!

از آن پس ابن هرمه مست در کوچه ها می رفت و کسی از ترس شلاق خوردن معترضش نمی شد !

این حکایت ما را به یاد نحوه برخورد با افشا کنندگان مفاسد اقتصادی در مملکت خودمان می اندازد !!




#سیاهنمایی/43

تاوان تصمیمات مسئولان

پخمه گفت: من تعجُّب می کنم از برخی دولتمردان که هر موضوعی را ی می کنند. مثلا ابتلای مردم به بیماری کووید- 19موضوعی است که با جان مردم بستگی دارد. گره زدن این مسئله با مسائل ی بازی کردن با جان انسان هاست!

گفتم: خب دولتمردان چه کرده اند؟

گفت: وقتی مردم از حدّاقلِّ امکانات از جمله ماسک و دستکش و دارو وبرای مبارزه با این ویروس وحشتناک محروم اند،ردکردن پیشنهادهای کمک از سوی برخی کشورها به بهانه اختلافات ی ،بازی کردن با سلامت مردم است! حفظ سلامت مردم هر جامعه باید اولویت اول همه مسئولان باشد . دعواهای ی را نباید با این مسائل گره زد! 

گفتم: مسئولان کشور لابد دغدغه عزّتمداری ایران را دارند!

گفت: مسئولان اگر خیلی برای تکریم شخصیت ایرانی اررزش قائل اند از جیب خود مایه بگذارند. کدام مسئول به علت گرانی گوشت و سایر مایحتاج ضروری زندگی شب گرسنه سر بر بالین می گذارد؟ چرا مردم نیازمند باید تاوان تصمیمات اشتباه مسئولان را بدهند؟!

می گویند یکی بیمار شده بود. به او گفتند: نذر کن تا خوب شوی!

گفت: نذر کرده ام اگر خوب شدم،مادر پیرم را پیاده به کربلا بفرستم!!

گفتم: باز هم #سیاهنمایی کردی؟

#شفیعی_مطهر

کانال رسمی تلگرام گاه گویه های مطهر

  https://t.me/amotahar

 


 کار خوب» یا عمل صالح»؟!

یک نفر در کنار دریا قدم می زد. ناگهان فریادی شنید که یک غریق کمک می طلبد. فوراً به درون دریا پرید و او را نجات داد.

هنوز چند قدمی نرفته بود که فریاد کمک خواهی غریقی دیگر را شنید. او را هم نجات داد . کمی که جلوتر رفت،فریاد کمک خواهی غریق سوم را شنید. او را هم نجان داد.

او حسّاس شد و علّت غوطه ورشدن این افراد را پرسید. معلوم شد یک دیوانۀ مردم آزار جلوتر از او حرکت می کند و مردم را یکی یکی به دریا می اندازد!

حالا این داستان را شما به پایان برسانید!

نجات افراد غریق کاری پسندیده،انسانی و خداپسندانه است! آیا او همچنان به نجات افراد غریق ادامه دهد؟ یا آن دیوانه را از انداختن مردم به دریا بازدارد؟

نجات غریق یک کار خوب» است،ولی بازداشتن دیوانه از این کار بد،عمل صالح» است.

ما هر روز و هر لحظه در  برابر این سوال قرار داریم که :

حالا ما باید کار خوب» انجام دهیم؟ یا عمل صالح»؟!

#شفیعی_مطهر

کانال رسمی تلگرام گاه گویه های مطهر

  https://t.me/amotahar




#سیاهنمایی/46

خوش به حال خودمان!!

پخمه گفت: این شب ها مواظب شهاب سنگ باش که بر سرت نخورد!

 بر طبق برآوردهای سازمان ناسا یک شهاب سنگ که قطر آن به حدود ۴ کیلومتر می‌رسد با سرعت بیش از ۳۱ هزار کیلومتر در ساعت دارد به زمین نزدیک می‌شود.

گفتم: ناسا پیش بینی کرده که به زمین نمی خورد و اتّفاقاً دیشب از فاصلۀ بسیار دوری از زمین گذشت.

گفت: همین فرداست که صداوسیما جار می زند دشمن این شهاب سنگ را به سوی ایران پرتاب کرده بود تا ما را نابود کند. ولی ما آن را رهگیری و در فضا نابودش کردیم! 

و مردم هورا بکشند و بگویند خوش به حال خودمان با این مسئولانمان!

گفتم:باز هم #سیاهنمایی کردی؟

گفت: 50 سال پیش در یک روستای دورافتاده و محروم یک شب مردم هواپیمایی را در آسمان دیدند و همزمان سپاهی دانش روستا را دیدند بر فراز پشت بام یک چراغ فانوس را رو به هوا گرفته،تکان می دهد!

از او پرسیدند: چه می کنی؟

پاسخ داد: این هواپیما را دیدید؟ این هواپیمای اعلی حضرت بود. آمده بود با من سلام و احوال پرسی کند و ببیند من مشکلی نداشته باشم. من با تکان دادن فانوس به او پاسخ دادم :نه! مردم این جا مواظبم هستند!

مردم هوراکشان گفتند:  آفرین! بنازیم به این سپاهی دانش خودمان!! 

.و سیل هدایا و تعارفی ها به سوی خانۀ سپاهی دانش راه افتاد!!

#شفیعی_مطهر

کانال رسمی تلگرام گاه گویه های مطهر

  https://t.me/amotahar

 


#سیاهنمایی/45

مژده به قاچاقچیان موادّ مخدّر!

پخمه گفت: من طرحی برای ریشه کن شدن تجارت موادّ مخدّر تهیّه کرده ام!

گفتم: آفرین بر تو! پس ثابت کردی که تو نُخبه ای نه پَخمه!حالا طرح خودت را بگو ببینیم!

گفت: قیمت شکر در دنیا به دلیل رکود اقتصادی ۳۵درصد کاهش پیدا کرده و از ۳۴ به ۲۲ سنت رسیده. دولت برای شکر سوبسید پرداخت می کند و با ارز ۴۲۰۰ تومانی وارد می شود. یعنی کیلویی ۹۲۴ تومان.
در حالی که شکر در بازار به ۸هزار تومان رسیده!
حالا اگر خودمان برویم و شکر را با دلار آزاد ۱۶هزارتومانی بخریم برایمان ۳۵۲۰ تومن تمام می شود. یعنی در حال حاضر شکر با دلار ۳۶هزار تومانی وارد می شود . در حالی که وارد کننده ارز ۴۲۰۰ تومنی می گیرد.
این وسط چه کسی این سود شگفت انگیز را به جیب می زند؟
کجا می توانید سود ۸۰۰درصدی روی واردات کالاهای اساسی پیدا کنید؟

قاچاق مواد مخدّر هم تا این اندازه سود آور نیست.حالا آیا فروشندگان موادّ مخدّر بهتر نیست به جای موادّ مخدّر،شکر وارد و توزیع کنند؟!

گفتم: این حرف تو واقعا منطقی و واضح است. حالا به نظر چرا بزهکاران جامعه بویژه قاچاقی ها از این پیشۀ زشت دست نمی کشند و به این تجارت های سودآور روی نمی آورند؟

گفت: حالا رسیدی به اصل مسئله! وقتی فساد در کشوری نهادینه شود،امکان داد و ستد حلال و کسب روزی منصفانه خیلی مشکل و سخت می شود.

زنی پسر کوچکی داشت که زیاد ی می کرد، به سفارش نزدیکان او را نزد شیخی بردند. شیخ برایش دعایی نوشت و فرمود :
آن را به کتفش ببندید او دیگر هرگز ی نمی کند!
هنگامی که به خانه باز می گشتند پسر در راه عقب مانده بود!

مادرش از او خواست سریع تر راه برود و به او برسد ، ناگاه پسر گفت :
مادر دمپایی شیخ بزرگ است و نمی توانم با آن به درستی راه بروم!

  گفتم: باز هم #سیاهنمایی کردی؟!

#شفیعی_مطهر

کانال رسمی تلگرام گاه گویه های مطهر

  https://t.me/amotahar

 


 از خدای بزرگ چیزهای بزرگ بخواهید

حکمت

روزی مردی در بیابان در حال گذر بود که ندائی را از عالم غیب شنید: 

ای مرد هر چه همین الان آرزو کنی، به تو داده می شود.»

مرد قدری تأمل کرد، به آسمان نگاه کرد و گفت: 

می خواهم کوهی که روبه رویم قرار گرفته، به طلا تبدیل شود.

در کمتر از لحظه ای کوه به طلا تبدیل شد.
ندا آمد: آرزوی دیگرت چیست؟ »

مرد گفت: کور شود هرکه آرزو و دعای کوچک داشته باشد.

بلافاصله مرد کور شد!

****************

آری وقتی منبع برآورده کردن آرزوهایت خداست، حتی خواستن کوهی از طلا نیز کوچک است.

خدا بزرگ است،
از خدای بزرگ چیزهای بزرگ بخواهید.
از او خودش را بخواهید


#سیاهنمایی/44

توهُّم یا نظر مردم؟!

 

پخمه گفت:  آیا می دانی مسئولان ایران از مدیران و مسئولان سویس بسیار داناتر و باهوش ترند؟ انگار همه شان از دل همه مردم خبر دارند؟!

گفتم: به چه دلیل چنین حکمی صادر می فرمایید؟

گفت: چون مسئولان سویس برای درک و فهم حرف دل مردم به طور متوسط هر 15روز یک بار رفراندم برگزار می کنند و درباره همۀ امور کشور نظر شهروندان را می پرسند؛ ولی مسئولان ما همه خود را سخنگوی مردم می پندارند و هر روز هر مسئولی دربارۀ هر مسئله ای هر چه می خواهد می گوید و آن ها را نظر مردم می داند! 

گفتم: اگر مردم اظهارات مسئولان را خلاف نظر خود می دانند،چرا اعتراض نمی کنند؟

پخمه خندید و گفت:

شبی خروشچف كه بعد از استالین رهبر شوروی سابق شد، گریم كرد و تصمیم گرفت به صورت ناشناس بین مردم برود، تا از دیدگاه مردم نسبت به حکومت آگاه شود.

او پس از مدّتی پرسه زدن در شهر،تصمیم گرفت که به سینما برود.

قبل از فیلمِ اصلی یک فیلم خبری به نمایش درآمد و تصویر او را نشان داد.

‏مردم همه به احترام او ایستادند!!!

خروشچف كه نشسته بود از علاقۀ مردم نسبت به خودش اشک در چشمانش حلقه زد !

ناگهان مردی به شانه او زد و گفت:

احمق بلند شو!!! ما همه مثل تو فكر می كنیم. چرا می خواهی خودت را به كشتن بدهی؟

 گفتم: باز هم #سیاهنمایی کردی؟!

#شفیعی_مطهر

کانال رسمی تلگرام گاه گویه های مطهر

 https://t.me/amotahar

 


 برگ های کلم و گلبرگ های کلام!

شخصی گرسنه  بود برایش  کلم آوردند.
اولین بار بود که  کلم  می دید .
با خود گفت :  حتما میوه ای  درون این برگ ها است ‌.
 ‌
اولین برگش را کند تا به میوه برسد؛
اما زیرش به برگ دیگری رسید . و زیر آن برگ یک برگ دیگر و.

با خودش گفت : حتما میوه ی ارزشمندی است  که این گونه در لفافه اش نهاده اند !
گرسنگی اش افزون شد و  با ولع بیشتر برگ ها را می کند و دور می ریخت .

وقتی برگ ها تمام شدند متوجه شد  میوه ای در کار نبود!
آن زمان بود که دانست کلم مجموعه ی  همین برگ هاست!

ما روزهای زندگی را تند تند ورق می زنیم و فکر می کنیم چیزی اونور روزها پنهان شده که باید هرچه زودتر به آن برسیم.

در حالی که همین روزها آن چیزی است که باید دریابیم و درکش کنیم .

و چقدر دیر می فهمیم که بیشتر غصه‌هایی که خوردیم ،
 نه خوردنی و نه پوشیدنی بود  
 فقط دور ریختنی بود !

زندگی ، همین روزهایی است که منتظر گذشتنش  هستیم بنابراین قدر فرصت ها را ثانیه به ثانیه و ذره به ذره  بدانیم .



چند لطیفۀ خنده دار

شوهر کم حرف

شوهرم  خیلی كم حرفه
خواستم یه كم باهام حرف بزنه
گفتم :قصه حضرت یوسفو برام تعریف كن
گفت :گمشد ،پیداش كردن!
گفتم: الهی گم بشی پیدات نكنن به حق دل خون زلیخا که حرف نمی زنی.

--------------------------------------

شوهر خوش ذوق

خانومه از شوهرش می پرسه: تو زن خوشگل دوست داری یا زن عاقل؟!.
شوهرش میگه:هیچ کدوم عزیزم .من فقط تو رو دوس دارم!!!

---------------------------------------

فضول

به فضولی گفتند: اگر نصف دنیا رو بهت بدیم دست از فضولی بر می داری؟

گفت: به شرطی که بدونم نصف دیگه اش به کی می دین؟

--------------------------------


یه تست برای این که بفهمید ناقل هستید یا نه

روی زمین دراز بکشید

سعی کنید به سمت چپ یا راست قل بخورید

اگر قل نخوردید 

شما ناقلید



سلام دوستان به پایگاه سلامت برای غربالگری وارد شوید.

کدملی خانم‌تون را وارد کنید.

تمامی گزینه‌ها رو مثبت بزنید.

از طرف اداره بهداشت 14 روز خانم‌تون را  می برن قرنطینه و می‌تونین در این مدت نفس راحتی بکشین .

ولی مواظب باشین خانوم‌تون پیشدستی نکنه

چون من الان دارم از قرنطینه بهتون پیام میده


جوک جدید


‏من یه بار به دوستم گفتم حوصلم سر رفته

گفت زیرشو كم كن و واقعاً حالم بهتر شد ،

.

.

آخه اولین بار بود با پایه صندلی می زدم تو دهن یكی


مطالب طنز و خنده دار


مردی خواست زن دوم کی بگیرد 

میره صحبت هایش رو می کنه میگه روز جمعه میام برا عقد

زن اولی می فهمه مرد شامش رو می خوره و می گیره می خوابه

صبح پا میشه بهترین لباسش رو می‌پوشه

بهترین عطرش رو میزنه

می خواد بره بیرون زنش بهش میگه کجا؟

میگه من می خوام برم نماز جمعه دیر میام

زنش بهش میگه بیا بشین امروز دوشنبه است، من قرص خواب بهت دادم چهار روزه خوابیدی، اگه دوباره تکرار کنی، قرصی بهت میدم که وقتی پا شدی روز قیامته


‏خونه موندن خیلی هم کلافه کننده نیست

فقط موندم چرا در دو پاکت برنج یک کیلویی با یک مارک 

تو یکیش۷۷۵۹ دونه برنج هست 

تو اونیکی ۷۷۸۹ دونه برنج هست

مطالب طنز و خنده دار

‏عمم زنگ زد به مادرم گفت امشب خونه این بیایم؟

مادرم گفت یه لحظه گوشی

با ایما اشاره بهم رسوند چند تا سرفه بزنم که عمم اینا بترسن نیان

انقد طبیعی عمل کردم که مادرم اینا رفتن خونه عمم من الان چند ساعته تنها تو خونم



 #سیاهنمایی/47

می رویم فینال!

پخمه گفت: به نظر من ملّت ایران را به خاطر صبر و مقاومت باید تحسین و تقدیر کنیم و پایداری آنان را بستاییم.

گفتم: چرا؟

گفت: مردم مقاوم ما پس از عبور پیروزمندانه از مراحل آلودگی هوا، سقوط هواپیما ،تلفات ناشی از تصادفات جاده ای، ریزگردها ،حملۀ ملخ ها، خشکسالی ، گرانی ، تورّم، بحران پوشک و موشک،زله ، سیل ،شهاب سنگ و پراید حالا رسیدیم به مرحله کرونا!عزیزانی که تا حالا هنوز زنده مانده اند می رویم به مرحله آتشفشان ها.
همان مرحله ای که دایناسورها نتوانستند زنده بمانند و نسلشان منقرض شد!

اگر این مراحل را به سلامتی رد کنیم ، آنان که زنده ماندیم ،می رویم فینال!

گفتم: تند نرو! هنوز از مرحلۀ کرونا عبور نکرده ایم!چه توصیه و سفارشی برای عبور راحت از این مرحله داری؟

گفت: به مردم عزیزمان توصیه می کنم مواظب خودتان و بچه‌ها باشید، اینجا کسی برای شما ۱۰روزه بیمارستان نمی سازد ، فوق فوقش ۲۵هزار قبر و ۵۰ هزار کفن آماده می کنند!! 

می گویند مردی نوکری داشت بی هنر و ناکارآمد. هر کاری به او محوّل می کرد یا انجام نمی داد و یا با تانّی و تاخیر و نیمه کاره انجام می داد.
روزی اربابش به او گفت: 

مردم نوکر دارند' من هم نوکر دارم! از این به بعد هر بار کاری به تو رجوع کردم، باید به طور کامل انجام دهی یعنی ضمن انجام کار اصلی ،کارهای جنبی آن کار را هم، همزمان باید انجام دهی ،و گر نه تو را اخراج می کنم.
روزی ارباب مریض شد و دربستر بیماری افتاد.
به نوکرش گفت : برو و برای من حکیمی بیاور.
نوکر رفت و برخلاف همیشه زود برگشت اما به دنبالش علاوه بر طبیب، چهار نفر دیگر هم آورده بود!
ارباب گفت: این ها که هستند؟من فقط از تو آوردن طبیب را خواستم.آن چهار نفر کیستند؟ 

نوکر گفت: ارباب! شما به من نصیحت کردید که برای انجام یک فرمان باید چند کار مکمّل آن کار اصلی را هم انجام دهم. من هم طبیب را آوردم. بعد فکر کردم طبیب نسخه می نویسد.نفر دوم داروساز است . بعد باید به شما آمپول بزنند. نفر سوم آمپول زن است. بعد شما به سلامتی می میرید. نفرچهارم مرده شور است. بعد باید شما را دفن کنند. نفر پنجم گورکن است.من همۀ کارهای جنبی را هم انجام دادم تا دچار دوباره کاری نشویم!
مسئولان ماهم شخصیت های آینده نگری هستند و می ترسند مردم درمان نشده و خدای نکرده فوت شوند. لذا مشکل کفن و دفن و.را هم حل کرده اند!

گفتم: باز هم #سیاهنمایی کردی؟!

#شفیعی_مطهر

کانال رسمی تلگرام گاه گویه های مطهر

  https://t.me/amotahar



 زمانى كه معلم عزت و احترام داشت!

خاطره محمد قاضی» مترجم نامدار و یکی از دبیران بازنشسته آموزش و پرورش

سال تحصیلی ۵۵ - ۵۴ دو سال بود .به عنوان معلم استخدام شده بودم.
محل خدمتم یکی از روستاهای دور افتاده سنندج بود و حقوق خوبی می‌گرفتم.
بلافاصله پس از استخدام به صورت قسطی یک ماشین پیکان خریدم.
در مسیرم از سنندج تا روستا و برعکس گاهی افرادی را که کنار جاده منتظر ماشین بودند سوار می‌کردم. بعضی‌ها پولی می‌دادند.

یک‌روز که به دبستان رسیدم، مدیر سراسیمه و وحشت‌زده من را به جای خلوتی برد
و یک نامه به من داد که رویش دو تا مهر محرمانه خورده بود.
من و مدیر تعجب کردیم که این چه نامه‌ی محرمانه‌ای است. من که کاری نکرده‌ام.
مدیر گفت :نامه را باز کن ببینم.
نامه را باز کردم متن نامه:
جناب آقای . آموزگار دبستان روستای شهر سنندج
بنا بر گزارشات رسیده از اهالی روستا شما اقدام به مسافرکشی نموده و از اهالی پول دریافت می‌کنید.
اگر حقوق و مزایای دریافتی شما برای گذران زندگی کافی نیست باید به اطلاع وزارت فرهنگ برسانید.
جناب عالی با انجام مشاغلی [ مسافرکشی‌ ] که برخلاف شأن معلم و قشر فرهنگی اجتماع است، شأن و جایگاه فرهنگ و فرهنگیان را خدشه‌دار می‌نمایید.
اگر پس از دریافت این نامه همچنان به شغل دوم ادامه دهید، استعفای خود را بنویسید.
امضا: مدیرکل استان. »

نفس راحتی کشیدم و به مدیر قول دادم که هرگز از مسافرانی که در بین راه سوار می‌کنم پولی نگیرم و مسئله نامه محرمانه هم حل شد.

زمانى كه معلم عزت و احترام داشت.

بیایید تاریخ ایران را بخوانیم

 سلیمان و هیزم شکن

بسیار زیبا و آموزنده
پیرمردی در دامنه ی کوه های دمشق هیزم جمع می کرد ودر بازار می فروخت تا ضروریات خویش را رفع کند.
یک روز حضرت سلیمان (ع) پیر مرد را درحالت جمع آوری هیزم دید دلش برایش بسیار  سوخت.
تصمیم گرفت زندگی پیرمرد را تغییر دهد یک نگین قیمتی  به پیرمرد داد که بفروشد تا  زندگی اش بهبود یابد.
پیرمرد ازحضرت  سلیمان (ع) تشکر کرد وبسوی خانه روان شد و نگین قیمتی را به همسرش نشان داد. همسرش بسیار خوشحال شد و نگین را در نمکدانی گذاشت. یک ساعت بعد بکلی فراموشش شد که نگین را کجا گذاشته بود.

زن همسایه نمک نیاز داشت به خانه ی آن ها رفت و زن نمکدان را به او داد.
 زن همسایه همین که چشمش به نگین افتاد نگین را پیش خود مخفی کرد.

پیر مرد بسیار مایوس شد و از دست همسرش بسیار ناراحت و عصبانی شد
و خانم پیرمرد هم گریه می کرد که چرا نگین را گم کردم.

چند روز بعد پیرمرد به طرف کوه رفت در آنجا با حضرت سلیمان (ع) روبرو شد جریان گم شدن نگین را به حضرت سلیمان (ع)  گفت . حضرت سلیمان (ع) یک نگین دیگری به او داد و گفت :احتیاط کن که این را  گم نکنی.

پیرمرد ازحضرت  سلیمان (ع) تشکری کرد و خوشحال بسوی خانه روان شد در مسیر را ه نگین را ازجیب خود بیرون کشید و بالای سنگ گذاشت و خودش چند قدم  دور نشست تا نگین را خوب ببیند و لذت ببرد.
دراین وقت ناگهان پرنده ای نگین را در نوکش گرفت و پرید.
پیرمرد هرچه که دوید و هیاهو کرد فایده نداشت.

پیرمرد چند روز از خانه بیرون نرفت همسرش گفت برای خوراک چیزی نداریم تا کی در خانه می نشینی؟
پیرمرد دوباره به طرف کوه رفت هیزم را جمع آوری کرد که صدای حضرت  سلیمان (ع) را شنید دید که حضرت  سلیمان (ع) ایستاده است و به حیرت بسوی  او می نگرد.
پیر مرد باز قصه نگین را تعریف کرد که پرنده آن را ربود. حضرت سلیمان (ع)  گفت می دانم که تو به من دروغ نمی گویی. این نگین  از هر دو نگین قبلی گرانبهاتر است بگیر و مراقب باش که این را گم نکنی و حتما بفروش که در حال زندگیت تغییری آید.

پیر مرد وعده کرد که به قیمت خوب می فروشد. پشتاره خود را گرفت بسوی خانه حرکت کرد .خانه پیر مرد کنار دریا بود.
هنگامی به لب دریا رسید خواست که کمی نفس بگیرد و نگین را از جیب خود کشید که در آب بشوید نگین از دستش خطا رفت به دریا افتاد.
هرچه که کوشش  و شنا کرد. چیزی به دستش نیآمد .

با ناراحتی و عجز تمام به خانه برگشت. از ترس سلیمان (ع) به کوه نمی رفت.
همسرش به او اطمینان داد صاحب نگین هر کسی که است ترا بسیار دوست دارد. اگر دوباره او را دیدی تمام قصه برایش بگو من مطمئن هستم به تو چیزی نمی گوید.

پیرمرد با ترس به طرف کوه رفت هیزم را جمع آوری کرد .به طرف خانه روان شد که تخت حضرت سلیمان (ع) را دید پشتاره را به زمین گذاشت دوید و گریخت .
حضرت سلیمان (ع) می خواست مانعش شود که فرستاده خدا جبرئیل امین آمد که ای سلیمان خداوند می گوید که: 

تو کی هستی که حال بنده مرا تغییر دهی و مرا فراموش کرده ای ! 

سلیمان (ع) باسرعت به سجده رفت و از اشتباه خود مغفرت خواست.
خداوند بواسطه جبرییل به حضرت سلیمان گفت که تو حال بنده مرا نتوانستی  تغییر دهی حال ببین که من چطور تغییر می دهم.

پیرمرد که به سرعت بسوی قریه روان بود با ماهی گیری روبرو شد.
ماهی گیر به او گفت: 

ای پیر مرد من امروز بسیار ماهی گرفتم بیا چند ماهی به تو بدهم.
پیرمرد ماهی ها را گرفت و برایش دعای خیر کرد و به خانه رفت.
همسر ش شکم ماهی ها را پاره کرد که در شکم یکی از ماهی ها نگین را یافت و به شوهرش مژده داد.
شوهرش با خوشحالی به او گفت: 

تو ماهی را نمک بزن من به کوه می روم  تا هیزم بیاورم.
هنگامی که زن پیرمرد نام نمک را شنید نگین اول به یادش آمد که در نمکدانی گذاشته بود. سریع به خانه همسایه رفت. وقتی که زن همسایه زن پیرمرد را دید ملتمسانه عذر خواهی کرد گفت نگینت را بگیرمن خطا کردم. خواهش می کنم به شوهرم چیزی نگویی چون شخص پاک نفس است اگر خبردار شود من را از خانه بیرون خواهد کرد.

پیرمرد در جنگل بالای درختی رفت که شاخه خشک را قطع کند، چشمش به نگین قیمتی در آشیانه پرنده خورد .
 نگین را گرفت به خانه آمد زنش ماهی ها را پخت و شکم سیر ماهی ها را خوردند.
فردا پیرمرد به بازار رفت هر سه نگین را به قیمت گزاف فروخت .حضرت سلیمان (ع) تمام جریان را به چشم دید و یقین یافت که بنده حالت بنده را نمی تواند تغییر دهد تا که خداوند نخواهد  .
به خداوند یقین و باور داشته باشید.

منْ یتَوَکلْ عَلَی اللَّهِ فَهُوَ حَسْبُهُ إِنَّ اللَّهَ بالِغُ  أَمْرِهِ ۚ قَدْ جَعَلَ اللَّهُ لِكُلِّ شَیْءٍ قَدْرًا (3)
و هر کس بر خدا توکل کند پس او برایش کافی است؛ در حقیقت خدا کارش را (به انجام) می رساند.(طلاق آیه3)

حق غنّی است، برو پیش غنی
نزد مخلوق، روزی مخواه


حکایت: درشکه سواری ناصرالدین شاه در سرما


نقل کرده اند که در یک روز سرد زمستانی که برف سنگینی در حال باریدن بود ،
ناصر الدین شاه هوس درشکه سواری به سرش زد .
درشکه چی بیچاره را صدا کرد و دستور داد که اتاقک درشکه را برایش گرم کنند و منقل و وافور شاهی را هم در ان مهیا کنند .آنگاه در حالی که دو سوگلی را در دو طرف اش گرفته بود در درشکه گرم و نرم به درشکه چی دستور حرکت داد .
کمی که از تماشای برف و بوران بیرون و احساس گرمای مطبوع داخل کابین سرخوش شد،هوس بذله گویی به سرش زد و برای این که سوگلی های خود را بخنداند ،با صدای بلند به پیر مرد درشکه چی که از سرمای بیرون می لرزید گفت :
درشکه چی ! به سرما بگو ناصر الدین شاه تره هم واست خرد نمی کند !
درشکه چی سکوت کرد !
اندکی بعد ناصر الدین شاه دوباره پرسید:
به سرما گفتی مردک ؟
درشکه چی که از سرمای جانسوز نای حرف زدن نداشت ،؛جواب داد :
بله قربان گفتم .
خب چی گفت ؟
پیر مرد جواب داد : گفت با حضرت همایونی کار ندارم .ولی پدر تو یکی را درمی آورم !


 تبلیغات تلویزیونی!

از مدیر شرکت رو رویس پرسیدند: شما چرا تبلیغات تلویزیونی نمی کنید؟ 

گفتند: کسایی که می توانند رو رویس بخرند، وقت نشستن پای تلویزیون ندارند.

  از مدیر عامل سایپا پرسیدند: چرا تبلیغ پراید در تلویزیون پخش نمی شود؟  

ایشان فرمودند: کسایی که محصولات ما را سوار می شوند به خانه نمی رسند تا تبلیغ ببینند!



سایه ها سخن می گویند

قصه های شهر هرت/قصّۀ 85

#شفیعی_مطهر

مدتی بود در شهر شایعه ای سینه به سینه به صورت درگوشی نقل می شد که حکیمی پیدا شده که می تواند با دیدن سایۀ هر کسی در آفتاب ،ماهیّت ذاتی او را تشخیص دهد.به دیگر سخن، حکیم،سایۀ جسمانی اشخاص را نمی نگرد،بلکه سایّۀ شخصیّت واقعی و نهفته و در نقاب اشخاص را می بیند و تشخیص می دهد.

این خبر برای افراد دورو،منافق،،فریبکار،بدذات و چاپلوس و.خیلی وحشتناک و نگران کننده بود؛بنابراین این گونه افراد از روبه روشدن با این حکیم بویژه در آفتاب می گریختند!

مثلا حکیم ،سایۀ افراد حقّه باز و حیله گر را به شکل میمون یا روباه، و افراد پلید و ناپاک و بی بندوبار را به شکل خوک می دید!

وقتی این خبر به گوش اعلی حضرت هردمبیل حاکم شهر هرت رسید،روزی وزیر اعظم را فراخواند و به او گفت:

وزیر! خوب است این حکیم را به دربار دعوت کنیم تا ماهیّت بی نقاب درباریان را تشخیص دهیم و آنان را که با ما یک رنگ و وفادار نیستند و فقط دنبال منافع شخصی خود هستند،بشناسیم و اخراج کنیم.

وزیر اعظم خاک زمین را بوسه داد و به عرض رسانید:

اعلی حضرتا!قربانت گردم! اگر پای این حکیم به دربار باز شود،همه علاقه مند می شوند که سایۀ دیگران را ببینند از جمله مقام عظمای سلطنت را! من می ترسم رسوایی بزرگی به بارآید و آبروریزی شود!

سلطان پوزخندی زد و گفت: ای مردک حیله گر! راستش را بگو! از لورفتن ماهیّت خودت می ترسی یا خیط شدن و رسوایی من؟!

وزیر لبخندی زد و گفت: قربان! ذات ملوکانه خود بهتر می دانند همۀ ما درباریان به دنبال جاه و مقام و پول و.هستیم!تنها سلاح همۀ ما،چاپلوسی و دستبوسی است! شما مطمئن باشید اگر همین فردا دستور فرمایید هر مقام و مسئولی که می خواهد شرف حضور در دربار را بیابد،باید در حضور حکیم از راهروی آفتابی بگذرد! آن وقت ببینید چند نفر شجاعت این کار را دارند؟!

شاه به فکر فرورفت.پس از لحظاتی سربرآورد و گفت:

بسیار خوب! فردا صبح همۀ درباریان را به نشستی در اینجا فرابخوان تا همه را بیازماییم!

روز بعد پس از تشکیل جلسه اعلی حضرت از وزیر اعظم خواست تا موضوع را برای حاضران تشریح کند. وقتی وزیر اعظم آن پیشنهاد را مطرح کرد و نظر جمع را خواست،یک باره همه با التماس و عجز و لابه از اعلی حضرت خواهش کردند که دستور لغو این فرمان را صادر فرمایند!

شاه با مشاهده این همه عجز و التماس درباریان،نمی  دانست باید بخندد یا بگرید! چون تازه می فهمید که عمری به خاطر جاه طلبی و خودکامگی ناگزیر شده جمعی چاپلوس و ذلیل و پاچه خوار گرد خود جمع کند! در عین حال چاره ای هم نداشت.چون افراد صادق و آزاده و فرهیخته به خاطر خودکامگی سلطان ، او دوست ندارند و از او بیزارند.او ناگزیر باید فقط مشتی افراد پست و کاسه لیس و پاچه خوار دور خود جمع کند.

آن روز با کمال ناراحتی و خشم،همه را مرخّص کرد و روز بعد وزیر اعظم را به حضور طلبید و گفت: 

وزیر! حالا بنال ببینم با این یک مشت درباری کاسه لیس و فرومایه چه خاکی بر سرمان کنیم؟!

وزیر ملتمسانه به عرض رسانید:

قربانت گردم!ما فعلاً چاره ای نداریم . چون ما و رژیم ما پشتوانۀ مردمی که نداریم. همۀ خلق به خون ما تشنه اند. اگر زور اسلحه و ضرب شمشیر و .سربازان ما نبود،یک روزه کاخ فرمانروایی ما را با خاک یکسان می کنند. پشت ما فقط به همین درباریان مفتخوار گرم است!

نشانه های رضایت در چهرۀ شاهانه نمودار شد و با لحنی ملایم گفت:

پس با این حکیم و بازتاب این خبر در میان مردم چه کنیم؟

وزیر به عرض رسانید: قربان! چاره ای نداریم جز این که حکیم را با ایراد اتّهامی بازداشت و زندانی کنیم.

شاه پرسید: چه اتّهامی؟

وزیر لبخندی زد و گفت: قربان! ما این همه مخالفان اعلی حضرت را با بهانه های مختلف و اتّهام های بی اساس ،محاکمه و زندان و شکنجه کرده و می کنیم. این هم یکی از آن ها.

شاه پوزخندی زد و گفت: آفرین بر تو !واقعا اگر من وزیری به پدرسوختگی تو نداشتم،چه می کردم!!

وزیر خاک پای ملوکانه را بوسه داد و مرخّص شد.

روز بعد از سوی قاضی القضات شهر اطّلاعیه ای صادر شد و خبر ار کشف توطئۀ مهمّی داد. اطّلاعیه خبر می داد که یک تیم جاسوسی کارکشته به سرکردگی این حکیم در شهر قصد کودتا و ترور مسئولان را داشته اند! لذا حکیم و چندین نفر از یاران او بازداشت شده،بزودی پس از پخش اعترافات خائنانه آن ها محاکمه شده، به سزای اعمال خائنانۀ خود خواهند رسید.

چند روز بعد قاضی القضات با صدور اطّلاعیه ای اعلام کرد که فردا یک ساعت مانده به ظهر حُکم اعدام حکیم و شش نفر از همدستان خائن او به جرم اهانت به ذات ملوکانه و خیانت به کشور در میدان اصلی شهر اجرا می شود.

مردم که بارها این بهانه ها را برای بازداشت و محاکمۀ نُخبگان و مبارزان خود شنیده بودند و این گونه شگردها برایشان نخ نما شده بود ،موجی عظیم در شهر راه انداختند و سیل جمعیّت جوانان به سوی میدان بزرگ شهر روانه شد.

در ساعت موعود جمعیّت در میدان موج می زد. هوا ابری بود و شاه و درباریان با خیال راحت در میدان تاخت و تاز می کردند و جَوَلان می  دادند.حکیم و یارانش را به نزدیک  چوبۀ دار آوردند و نمایندۀ قاضی القضات به قرائت حُکم پرداخت.

در همین حال ابرها از جلوی خورشید کنار رفت و آفتاب نور خود را بر سر همۀ شهر افکند.ناگهان فریاد و غریو جمعیّت به آسمان برخاست؛زیرا مردم در سایۀ هردمبیل و همۀ درباریان،حیواناتی چون خوک و خرس و گاو و روباه و الاغ و میمون ومی دیدند!

اینجا بود که هردمبیلیان فهمیدند این حکیم فرزانه در این مدت ، شگرد روشنگری و  آگاهی بخشی را به همۀ مردم شهر آموخته بوده،لذا مردم توانستند پی به ماهیّت پلید حاکمان ببرند! به دنبال این رسوایی بزرگ،مردم با خشم به سوی هردمبیل و درباریان هجوم آوردند! آنان نیز هراسان و وحشت زده پا به فرار گذاشتند!

بدین گونه مردم شهر هرت ،کاخ پادشاهی هردمبیل و ساکنان آن را با خاک یکسان کردند!!

کانال رسمی تلگرام گاه گویه های مطهر

  https://t.me/amotahar



 عبادت یا معامله؟

یکی خری گم کرده بود. سه روز روزه داشت به نیّت آن که خر خود را بیابد. بعد از سه روز، خر را مرده یافت. رنجید و از سر رنجش روی به آسمان کرد و گفت که: 

"اگر به جای این سه روز که داشتم، شش روز از رمضان نخورم، پس من مرد نباشم! از من صرفه خواهی بردن؟"

(فیه مافیه مولانا)

***************

این حکایت بیانِ حال کسانی است که طاعات و عبادات را چون کالایی برای فروش و رفع حوایج خویش به حق عرضه می کنند و بدان بر خدا منت می نهند و بر خلق فخر می فروشند.



#سیاهنمایی/49
جنگ یا گفتگو؟!!

پخمه گفت: خداوند به انسان ها ،زبان و گوش داده تا درباره اختلاف نظرها با یکدیگر گفتگو کنند.یکی از امتیازات انسان بر حیوان نیز همین توان گفتگو است.چرا ما با آمریکا نمی توانیم با گفتگو اختلافات خود را حل کنیم؟

گفتم: گفتگو بین گرگ و گوسفند معنی ندارد!

گفت: پس جنگ بین گرگ و گوسفند معنی دارد؟!!!

گفتم: باز هم #سیاهنمایی کردی؟!

#شفیعی_مطهر


افْهَم. اِفْهَم.


روزی شخصی از قبرستان عبور می‌کرد، دید یک نفر مرده و مردم جمع‌اند و مشغول تلقین هست و می‌گوید :

اِفهَم. اِفهَم. (بفهم، بفهم!)

رهگذر را خنده آمد.
 گفتند :
از چه روی می‌خندی، که وقت گریه هست؟

 گفت : آن‌که درون قبر است همسایه‌ی ما بود 70 سال، به زنده بودنش هرچه تلاش کردم نفهمید، اکنون شما می‌خواهید به مرده‌ی او بفهمانید!؟

گفت: این ما بودیم که نمی خواستیم و نگذاشتیم بفهمد!حالا که مُرده،خیالمان راحت شده که دیگر نمی تواند بفهمد،لذا می گوییم:اِفهَم!


#سیاهنمایی/ 48

ما همه جا اوّلیم!

پخمه گفت: آیا محوری ترین شعار انقلاب اسلامی در سال 57 استقلال،آزادی،جمهوری اسلامی» نبود؟

گفتم: البته همین بود!

گفت: آیا بیشترین و مهم ترین دغدغۀ مردم در تغییر رژیم از سلطنتی به جمهوری ،گسترش آزادی ها نبود؟

گفتم: بله،درست است!

گفت:آیا در سخنان حضرت امام (ره) بیشترین بسامد،واژۀ آزادی» نبود؟

گفتم: خب،همۀ این ها درست است. حالا حرف حساب تو چیست؟

گفت: آیا زیبندۀ ما هست که پس از چهار دهه جایگاه ما در تازه‌ترین رتبه‌بندی آزادی رسانه‌ها در ۱۸۰ کشور جهان، در انتهای جدول و در رتبه ۱۷۳ باشد؟! 

وقتی ما سیمای کشورمان را در صداوسیمای میلی می بینیم،همه جا گل و بلبل است و همیشه و در همه جا رتبۀ اول هستیم. ولی وقتی در سطح جهانی خودمان را می سنجیم،غرور ما لگدکوب می شود! ما به عنوان یک ایرانی به این شعارها افتخار می کرده ایم. چرا رفتار ما،شعار ما را تایید نمی کند؟

می گویند آقای چاخان زاده همیشه و همه جا رجز می خواند و شعارش این شده بود که من همه جا اولم! کنکور بدهم اول می شوم.در انتخابات نامزد بشوم،بیشترین رای را می آورم. در هر مسابقۀ ورزشی نفر اول می شوم! 

روزی قرار بود چاخان زاده از یک سفر طولانی برگردد. دوستانش  می خواستند به استقبالش بروند. به دوستان خبر داد فلان ساعت با اتوبوس فلان شرکت می رسم ترمینال . صندلی من، اولین صندلی اتوبوس است. این خبر را بین همۀ دوستان چند بار جار زد . 

روز موعود همۀ دوستان دسته جمعی رفتند ترمینال. وقتی اتوبوس او رسید و توقف کرد،از درِ جلوی اتوبوس وارد شدند،ولی هر چه جستجو کردند خبری از چاخان زاده نبود! خلاصه صندلی ها را یک به یک نگاه کردند،تا به عقب اتوبوس رسیدند. ناگهان چاخان زاده را در آخرین صندلی اتوبوس یافتند!

دوستان با توجه به رجزخوانی های چاخان زاده ناگهان از شدت خنده منفجر شدند و به او گفتند:

این رتبۀ اول توست و این صندلی اول اتوبوس است؟

چاخان زاده بدون این که ذره ای از جابخورد و کوتاه بیاید،جواب داد: 

خب! این هم صندلی اول است .منتها از دَرِ عقب!

گفتم: باز هم #سیاهنمایی کردی؟!

#شفیعی_مطهر

کانال رسمی تلگرام گاه گویه های مطهر

  https://t.me/amotahar

 


آخرین حرف های استیو جابز


آخرین حرف های استیو جابز بنیانگذار  شرکت اپل و میلیادر موفقی که در ۵۶ سالگی چشم از دنیا فروبست .

 "من به اوج موفقیت در دنیای پول و تجارت رسیدم
از نگاه دیگران ،  زندگی من یک الگوی تمام عیار موفقیت بود .

اما خارج از کارم  ، شادکامی های کمی در زندگی داشته ام

ثروت فقط یکی از موهبت های زندگی بود که من دیوانه وار به آن عادت کرده بودم  .

اکنون که بر بستر بیماری ، زندگی ام را دوباره مرور می کنم  ، می بینم تمام شهرت و ثروتی که برایم افتخار آفریدند در مقابل مرگ ، چیزهای بی ارزشی بودند و هستند.

شما می توانید کسی رو استخدام کنید که براتون رانندگی کند  . کسی رو استخدام کنید که براتون کار کند  . اما هرگز نمی توانید کسی رو استخدام کنید که به جای شما بیمار شود  !!!

چیزهای گمشده ممکنه پیدا شوند . اما یک چیزی هست که اگر گم شد ، هرگز پیدا نخواهد شد  . زندگی  !!!  

وقتی کسی به اتاق عمل می رود ، تازه می فهمد ، کتابی هست که هنوز همه آن را نخوانده  .  کتاب زندگی  !!!

در هر لحظه از زندگی که باشیم  ، روزی می‌رسد که پرده نمایش فرو خواهد افتاد  . تا دیر نشده به خانواده تون عشق بورزید ، به فرزندان  ، به همسر و به همه ی آن هایی  که دوستشان دارید

 با خودتان مهربان  باشید و به دیگران احترام بگذارید 

وقتی پیر می شویم تازه می فهمیم که یک ساعت ۳۰۰ دلاری و یک ساعت ۳۰ دلاری هر دو فقط زمان را نشان می دهند  .
وقتی یک کیف  ۳۰ دلاری  یا  ۳۰۰ دلاری داریم  ، پول داخل آن ها فرق نمی کند  .

وقتی یک اتومبیل  ۱۵۰۰۰۰ دلاری یا ۳۰۰۰۰ دلاری سوار می شویم  ، مقصد و جاده یکی هستند  .

زندگی در یک خانه ۳۰۰ و یا  ۳۰۰۰ فیت مربعی  باهم فرقی ندارد  ، وقتی  در آن  احساس تنهایی می کنید .

روزی خواهید فهمید که شادی واقعی از مادیات به دست نمی آید.  اگر قرار است هواپیما سقوط کند ، فرق نمی کند کجای آن نشسته باشی  ، فرست کلاس  یا معمولی  .

   بنابراین امیدوارم  ،  وقتی با همسر ،رفیق قدیمی ، برادر ، خواهر ، با کسانی که چت می کنی  . با اونایی که می خندی یا حرف می زنی  ، با آن هایی که آواز می خوانی  . با کسانی که در باره شمال ، جنوب  ، شرق ، غرب ، بهشت و جهنم و یا هر چیز دیگری گپ می زنی ، متوجه شده  باشی که لذت واقعی در همین چیز هاست .

*پنج اصل مهم  زندگی

۱ - به فرزندان مان یاد ندهیم فقط پولدار شوند  . یادشون بدیم چه گونه خوشحال و راضی باشند  . در این صورت وقتی بزرگ شدند ارزش واقعی چیزها رو خواهند فهمید ، نه قیمت آن ها را  .

۲ -  با ارزش ترین توصیه اهالی لندن اینه که غذا تون رو به عنوان دارو بخورید  ، در غیر این صورت باید دوا هاتون رو به جای غذا بخورید  .‌

۳ - کسی که شما رو دوست داره هرگز ترک تون نخواهد کرد . اگر صد دلیل برای رفتن داشته باشه  ، یک دلیل برای ماندن پیدا خواهد کرد  .

۴ - یک تفاوت بزرگ بین انسان و انسان بودن وجود دارد .‌ متاسفانه فقط عده کمی آن را می فهمند  ‌.

۵ - هنگام تولد همه شما رو دوست دارند  ، هنگام مرگ هم همین طور  .
هنر عزیز ماندن دربین این دو مقطع ،  کار شماست  .

پی نوشت  ها :
اگر می خواهید سریع قدم بزنید تنها بروید  .
اگر می خواهید مسافت طولانی بروید با دیگران 

شش پزشک برتر عالم هستی .

۱ - آفتاب
 ۲ - استراحت   
 ۳ -  ورزش
۴ - رژیم غذایی
 ۵ - اعتماد به نفس   
۶ - دوستان خوب  .

این نکته ها رو در همه ی صحنه های زندگی رعایت کنیم و از یک زندگی خوب لذت ببریم  .


 وم نقدپذیری انسان

می گویند:چند نفر در فصل زمستان به خدمت منصور حلاج رفته ،و از او طلب سیب کردند تا کرامات او را به چالش بکشند.
حلاج دست در هوا برد و سیبی به آن ها داد.چون سیب را دو نیم کردند،کرمی در درون آن بود.از حلاج علت وجود کرم را جویا شدند.
حلاج گفت:این سیب از عالم باقی(بهشت)آمده.و چون وارد عالم فانی(این دنیا)شده،دچار نقص گردیده.

*******************
این داستان،چه حقیقت داشته باشد،و چه نداشته باشد به ما می گوید که ،هر چیزی در این جهان هستی وجود دارد، و داشته بی عیب و نقص نیست.که شامل انسان هم می شود.
نتیجه این که انسان کامل هم دروغی بیش نیست.و ایجاد خط قرمز ،برای به نقد کشیده نشدن افراد و عقاید،فقط و فقط برای پنهان کردن ضعف و نقص آن هاست.
اشخاص و باورهایی که نقص و ایراد بیشتری دارند،از خط قرمز بیشتر و سخت تری برخوردارند.
،هیچ انسانی آنقدر بزرگ نیست که نشود او را نقد نکرد.
در یک محیط و جو عقلانی همه انسان ها را می توان نقد کرد.تنها در یک محیط جهل پرور هست که نقد را ممنوع می کنند ،و افراد پرسشگر را منکوب.

می گویند:چند نفر در فصل زمستان به خدمت منصور حلاج رفته ،و از او طلب سیب کردند تا کرامات او را به چالش بکشند.
حلاج دست در هوا برد و سیبی به آن ها داد.چون سیب را دو نیم کردند،کرمی در درون آن بود.از حلاج علت وجود کرم را جویا شدند.
حلاج گفت:این سیب از عالم باقی(بهشت)آمده.و چون وارد عالم فانی(این دنیا)شده،دچار نقص گردیده.

*******************
این داستان،چه حقیقت داشته باشد،و چه نداشته باشد به ما می گوید که ،هر چیزی در این جهان هستی وجود دارد، و داشته بی عیب و نقص نیست.که شامل انسان هم می شود.
نتیجه این که انسان کامل هم دروغی بیش نیست.و ایجاد خط قرمز ،برای به نقد کشیده نشدن افراد و عقاید،فقط و فقط برای پنهان کردن ضعف و نقص آن هاست.
اشخاص و باورهایی که نقص و ایراد بیشتری دارند،از خط قرمز بیشتر و سخت تری برخوردارند.
،هیچ انسانی آنقدر بزرگ نیست که نشود او را نقد نکرد.
در یک محیط و جو عقلانی همه انسان ها را می توان نقد کرد.تنها در یک محیط جهل پرور هست که نقد را ممنوع می کنند ،و افراد پرسشگر را منکوب.


 اثر صبوری و مهربانی

 یادی کنیم از شهید چمران با این خاطره زیبا و عبرت آموز:

رضا سگ باز!!! یه لات بود تو مشهد.هم سگ خرید و فروش می کرد، هم دعواهاش حسابی سگی بود!!

یه روز داشت می رفت سمت کوهسنگی برای دعوا و غذا خوردن! که دید
یه ماشین با آرم ”ستاد جنگ های نامنظم داره تعقیبش می‌کنه.

شهید چمران از ماشین پیاده شد و دست اونو گرفت و گفت: 

”فکر کردی خیلی مردی؟!

- رضا گفت: بروبچه ها که این جور میگن.!!!

- چمران بهش گفت: اگه مردی بیا بریم جبهه!!

به غیرتش بر خورد، راضی شد و راه افتاد سمت جبهه!

مدتی بعد

شهید چمران تو اتاق نشسته بود که یه دفعه دید داره صدای دعوا میاد!

چند لحظه بعد با دست بسته، رضا رو آوردن تو اتاق و انداختنش رو زمین و گفتن: 

”این کیه آوردی جبهه؟!

رضا شروع کرد به فحش دادن.
(فحشای رکیک!)
اما چمران مشغول نوشتن بود!

وقتی دید چمران توجه نمی کنه، یه دفعه سرش داد زد:
”آهای کچل با تو ام!

یک دفعه شهید چمران با مهربانی سرش رو بالا آورد و گفت:
بله عزیزم! چی شده عزیزم؟ چیه آقا رضا؟ چه اتفاقی افتاده؟

- رضا گفت: داشتم می رفتم بیرون که سیگار بخرم ولی با دژبان دعوام شد!!!!

چمران: ”آقا رضا چی می کشی؟!! برید براش بخرید و بیارید!

چمران و آقا رضا تنها تو سنگر.

- رضا به چمران گفت: میشه یه دو تا فحش بهم بدی؟! كشیده‌ای، چیزی؟!!

- شهید چمران: چرا؟!

- رضا: من یه عمر به هرکی بدی کردم، بهم بدی کرده!
تا حالا نشده بود به کسی فحش بدم و این طور برخورد کنه!!

- شهید چمران: اشتباه فکر می کنی!!!!
یکی اون بالاست که هر چی بهش بدی می کنم، نه تنها بدی نمی کنه، بلکه با خوبی بهم جواب میده!
هِی آبرو بهم میده.
تو هم یکیو داشتی که هِی بهش بدی می‌کردی ولی اون بهت خوبی می‌کرده!
منم با خودم گفتم بذار یه بار یکی بهم فحش بده و منم بهش بگم بله عزیزم!
تا یکمی منم مثل اون (خدا) بشم …!

رضا جا خورد!رفت و تو سنگر نشست.

آدمی که مغرور بود و زیر بار کسی نمی‌رفت، زار زار گریه می‌کرد!

تو گریه هاش می‌گفت: یعنی یکی بوده که هر چی بدی کردم بهم خوبی کرده؟

اذان شد.

رضا اولین نماز عمرش بود. رفت وضو گرفت.

سرِ نماز،موقع قنوت صدای گریش بلند شد!!!!

وسط نماز، صدای سوت خمپاره اومد.
پشت سر صدای خمپاره هم صدای زمین افتادن اومد.

رضا رو خدا واسه خودش جدا کرد!
(فقط چند لحظه بعد از توبه کردنش)

یه توبه و نماز واقعی

(به نقل از کتاب خاطرات شهید مصطفی چمران)

******************

#سیاهنمایی/ 50

راست میگی حالا بلرز!

پخمه گفت: پدر زله شناسی ایران گفته در صورت وقوع زمین لرزۀ هفت ریشتری در تهران بیش از هفت میلیون نفر جان می بازند.

گفتم: اولاً خدا نکند! ثانیاً آقای وزیر بهداشت فرمودند زیر مجموعۀ ایشان صد در صد آمادگی دارند. 

گفت: آیا می دانی آمادگی برای چه کاری دارند؟

گفتم: لابد برای مقابله با زمین لرزه!

گفت: نه،بابا! برای غافلگیرشدن ! تو که بارها مسئولان را آزموده ای! اگر مطمئن هستی ، به زمین بگویم دیگر معطّل چه هستی؟راست می گویی حالا بلرز! 

می گویند زمانی تگرگ های درشت سر طاس ملّانصرالدّین را شکست! فوراً رفت یک هاون سنگی آورد و رو به آسمان گرفت و گفت: 

سرِ طاس مرا می شکنی؟ راست می گویی این هاون را بشکن!!

گفتم: باز هم #سیاهنمایی کردی؟

#شفیعی_مطهر

کانال رسمی تلگرام گاه گویه های مطهر

  https://t.me/amotahar

 


اشک در چشمان آقای ترامپ حلقه زد!

ترامپ قصد داشت ساختمان کاخ سفید را مجددا رنگ نماید. سه پیمانکار شرکت کننده در مناقصه را دعوت نمود!

چینی با درخواست مبلغ ۳ میلیون دلار
آمریکایی با درخواست ۷ میلیون دلار
ایرانی با درخواست ۱۰ میلیون دلار!

نهایتا ترامپ از هر یک جداگانه نحوه قیمت گذاری را پرسید!

چینی جواب داد:
۱میلیون پول رنگ،
۱میلیون پول کارگر و دستمزد،
۱میلیون هم سود من!

از امریکایی که پرسید در جواب گفت:
۳میلیون پول رنگ،
۲میلیون پول کارگر و دستمزد،
۲میلیون هم سود من،

و اما‌.
از ایرانی که سوال نمود، جناب پیمانکار ایرانی در پاسخ گفت:
قربان بیا تا باهم به تفاهم برسیم!
گفت اول صلواتی بفرست،
۴ میلیون حق جناب عالی،
۳ میلیون واسه من،
۳ میلیون هم میدیم پیمانکار چینی کاخ رو رنگ بزنه!

اشک در چشمان ترامپ حلقه زد و گفت: 

توکل بر خدا، من از قدیم عاشق کار ایرانی‌ها بودم.


طنز تلخ راننده تاکسی

. بابام تقریباً هر روز صبح که از خواب بیدار می‌شد، یه لگد می‌زد و می‌گفت: 

پس کی این درس کوفتیت تموم میشه؟ ٣٠ سالت شد، هنوز داری انتگرال می خونی!»
می‌گفتم: پدرِ من؛ انتگرال، ترم دوم لیسانس بود، من الان دانشجوی ترم آخر دکترام».
.الان ٦ ماهه مدرک دکترا رو گرفتم با معدل ١٧ از دانشگاه تهران. به‌هرحال ٦ ماهه دنبال کار می‌گردم. روزهایی بوده که سه تا مصاحبه کاری داشتم.
اتفاقاً دیروز برای شغل رانندگی تاکسی باید مصاحبه می‌شدم. صبح زود خودم رو رسوندم اونجا برای مصاحبه. اولین نفر بودم.
منشی سبیل کلفت، اسمم رو با صدای بلند خوند. رفتم داخل دفتر.
یه آقایی پشت میز نشسته بود، ترجیح میدم راجع به ضخامتش چیزی نگم، با لحنی سرشار از بی‌مهری پرسید: چند کلاس سواد داری؟
گفتم: از دانشگاه تهران دکترا دارم»،
بدون این‌که سرش رو بالا بیاره گفت: 

این روزا چوب تو سر سگ بزنی، دکتر مهندس می‌ریزه.
گفتم: بله ماشاالله!
گفت: ببین! چند تا سوال می‌پرسم، جواب بدی استخدامی؛ خط آزادی - انقلاب خوبه؟
گفتم: خوب شمایی.
گفت، مزه نریز، جواب بده: رهبر حزب کمونیست‌های شوروی در‌ سال ١٩٢٥ کی بود؟
گفتم: جان؟! »
گفت: نمی دونی؟! تو دانشگاه چی به شما یاد می‌دن؟
اولین جلسه جنبش عدم تعهد، کی برگزار شد و اعضای اون چند نفر بودند؟
داشتم مِن و مِن می‌کردم که گفت: اینم که بلد نبودی!
فکر می‌کنی رویکرد مردم در انتخابات‌ سال ١٤٠٠ چی باشه؟ تحلیلت رو در ٣٠ ثانیه بگو.
گفتم: من گواهی نامه پایه یک هم دارم‌ها.
گفت: اون رو بذار درِ کوزه آبش رو بخور، گواهی نامه به چه درد من می‌خوره، مسافر از راننده، تحلیل درست می‌خواد؟ تحلیل دقیق، دنده یک و دو کردن رو که هر ننه قمری بلده، همین دیروز ١٠٠ نفر رو اخراج کردیم به خاطر این‌که روی کار اومدنِ ترامپ رو اشتباه پیش‌بینی کردند، قیمت نفت برنت شمال رو اشتباه تحلیل کردند، بازار بورس رو برا مسافر درست نشکافتند. حالا تو اومدی از پایه یک حرف می‌زنی؟ ببین بچه‌جون، تاکسی، دانشگاه و مدرسه نیست، باید بتونی جامعه‌ات رو آنالیز کنی، گنده‌تر از تو نشستند این‌جا من ردشون کردم، زیباکلام و سریع القلم، تو مصاحبهٔ من رد شدند.
 استاد هلاکویی رو این‌جا به چالش کشیدم، راننده تاکسی شدن که بچه‌بازی نیست! 

این را گفت و خطاب به منشی‌ داد زد: نفر بعد.
 ناامید، سوار تاکسی شدم که برگردم خونه، راننده تاکسی می‌گفت: 

بد دور و زمونه‌ای شده، اصلاً دلیل اصلی شکست کمونیست‌ها هم، انشقاق توی خودشون بود.

                   از کتاب
            راننده تاکسی
            محمود فرجامى


 #سیاهنمایی/53

فاتحه!!

پخمه گفت: رفتم از سوپری خرما بخرم برای سر مزار تا مردم بخورند و برای امواتم فاتحه بخوانند.دیدم کیلویی 40هزار تومان است. 

گفتم: خیلی گران است و من بودجه ام نمی رسد! 

سوپری گفت: پس به امواتت بگو فاتحۀ تو را بخوانند!

گفتم: باز هم #سیاهنمایی کردی؟!

کانال رسمی تلگرام گاه گویه های مطهر

  https://t.me/amotahar

 


تغییر دنیا یا تفییر نگاه؟

می گویند در کشور ژاپن مرد میلیونری زندگی می کرد که از درد چشم خواب به چشم نداشت . برای مداوای چشم دردش انواع قرص ها و آمپول ها را به خود تزریق کرده بود اما نتیجه چندانی نگرفته بود.
 وی پس از مشاوره فراوان با پزشکان و متخصصان زیاد درمان درد خود را مراجعه به یک راهب مقدس و شناخته شده می بیند.
 وی به راهب مراجعه می کند و راهب نیز پس از معاینه وی به او پیشنهاد می کند که مدتی به هیچ رنگی بجز رنگ سبز نگاه نکند.

  وی پس از بازگشت از نزد راهب به تمام مستخدمان خود دستور می دهد با خرید بشکه های رنگ سبز تمام خانه را با رنگ سبز رنگ آمیزی کنند.
 همین طور تمام اسباب و اثاثیه خانه را با همین رنگ عوض می کند.
 پس از مدتی رنگ ماشین ، ست لباس اعضای خانواده و مستخدمان و هر آنچه به چشم می آید ،همه را به رنگ سبز و ترکیبات آن تغییر می دهد و البته چشم دردش هم تسکین می یابد.
 بعد از مدتی مرد میلیونر برای تشکر از راهب وی را به منزلش دعوت می کند.
 راهب نیز که با لباس نارنجی رنگ به منزل او وارد و متوجه می شود که باید لباسش را عوض کرده و خرقه ای به رنگ سبز به تن کند. او نیز چنین کرده و وقتی به محضر بیمارش می رسد از او می پرسد آیا چشم دردش تسکین یافته؟
  مرد ثروتمند نیز تشکر کرده و می گوید :

" بله . اما این گران ترین مداوایی بود که تا کنون داشته ام."

 مرد راهب با تعجب به بیمارش می گوید: 

بالعکس این ارزان ترین نسخه ای بوده که تاکنون تجویز کرده ام.
 برای مداوای چشم دردتان، تنها کافی بود عینکی با شیشه سبز خریداری کنید و هیچ نیازی به این همه مخارج نبود.

 برای این کار نمی توانی تمام دنیا را تغییر دهی، بلکه با تغییر چشم انداز(نگرش) می توانی دنیا را به کام خود درآوری.
 تغییر دنیا کار احمقانه ای است اما تغییر چشم اندازمان(نگرش) ارزان ترین و موثرترین روش است.


 

#سیاهنمایی / 52

قانع کننده ترین منطق!!


پخمه گفت: ‏بودجه امسال آموزش و پرورش ژاپن ۱۶۵ میلیارد یورو و بودجه آموزش و پرورش ایران ۵.۲ میلیارد یورو است.

هزینه هر دانش‌آموز ایرانی امسال حدود ۲ میلیون تومان است؛ درحالی که هزینه سالانۀ یک زندانی ۱۸ میلیون تومان است، یعنی سهم دانش آموزان ما را "یک نهم" یک زندانی در نظر گرفته‌اند.

گفتم: معلوم است. اداره و هزینۀ نگهداری شبانه روز یک زندانی بیشتر از یک دانش آموز است.

گفت: اگر بودجه سرانۀ یک زندانی و یک دانش آموز را برابر کنند، نظام آموزشی ما هم طراز کشورهایی پیشرفته چون فنلاند می شود،در نتیجه در کشور ما نیز چون کشورهای شبه جزیرۀ اسکاندیناوی آن قدر آمار بزهکاری و فساد و جنایت کم می شود که بخش بزرگی از دستگاه عظیم دادگستری،تعداد قاضیان محترم،افراد نبروی محترم انتظامی و تعداد زندان های کشور کاهش می یابد .

گفتم: این که خیلی عالی است.چرا این کار را نمی کنند؟

گفت: آیا تو می دانی چقدر فرصت شغلی از بین می رود؟ و چقدر نیروی شاغل،بیکار می شوند؟! 

گفتم:در عوض راندمان کار افزایش می یابد.

گفت: راندمان کیلویی چند است؟ 

روزی صبح اول وقت برای انجام یک کار اداری بسیار ساده و معمولی به یکی از ادارت رفتم. کارمند مربوطه پس از پاراف نامه ،مرا به اتاق 34 ارجاع  داد. کارمند اتاق 34 پس از پاراف نامه، مرا به اتاق 14 و از آن جا به اتاق 79 وووخلاصه تا 16 اتاق برای پاراف مراجعه کردم. نزدیکی های ظهر اتاق آخری مرا به همان اولی ارجاع داد. وقتی به اتاق اولی برگشتم،پرسیدم :

اگر کار نهایی توسُّط شما انجام می شود،چرا از صبح تا حالا مرا سرگردان کرده اید؟

پاسخ داد: شما می فرمایید این همه کارمند را بیکار کنیم و این همه فرصت شغلی را از بین ببریم؟!!

انصافاً در همۀ عمرم پاسخی قانع کننده تر از این نشنیده بودم!!

گفتم: باز هم #سیاهنمایی کردی؟

#شفیعی_مطهر

کانال رسمی تلگرام گاه گویه های مطهر

  https://t.me/amotahar



 درختی که پیوسته بارش خوری

روزی کفّاشی در حال تعمیر کفشی بود. ناگهان سوزن کفاشی در انگشتش
 فرو رفت. از شدت درد فریادی زد. سوزن را چند متر دور تر پرت کرد .

مردی حکیم که از آن مسیر عبور می کرد، ماجرا را دید. سوزن را آورد به کفاش
 تحویل داد و شعری را زمزمه کرد:

درختی که پیوسته بارش خوری
 تحمل کن آن گه که خارش خوری .

این سوزن منبع درامد توست. این همه فایده حاصل کردی، یک روز که از آن دردی برایت آمد ان را دور می اندازی؟!  

نتیجه این که:
 اگر از کسی رنجیدیم، خوبی هایی که از جانب آن شخص به ما رسیده را به یاد آوریم,آن وقت تحمّل آن رنج آسان تر می شود.



دوازده ویژگی سخن خوب از دیدگاه قرآن کریم

1-آگاهانه باشد ( لا تَقْفُ ما لَیْسَ لَكَ بِهِ عِلْمٌ) .

2- نرم باشد (قَوْلاً لَّیِّناً)، زبانمان تیغ نداشته باشد .

3- حرفی که می زنیم خودمان هم عمل کنیم (لِمَ تَقُولُونَ مِالا تَفْعَلُونَ) .

4- منصفانه باشد ( وَإِذَا قُلْتُمْ فَاعْدِلُوا) .

5- حرفمان مستند باشد (قَوْلًا سَدِیدًا) منطقی حرف بزنیم.

6- ساده حرف بزنیم (قَوْلاً مَّیْسُورًا) پیچیده حرف زدن هنر نیست. روان حرف بزنیم .

7- کلام رسا باشد (قَوْلاً بَلِیغًا) .

8- زیبا باشد (قولوا للناس حسنا) .

9- بهترین کلمات را انتخاب کنیم (یَقُولُ الَّتی هِیَ اَحْسَن)

10- حرف هامان روح معرفت و جوانمردی داشته باشد (و قولوا لهم قولا معروفا) .

11- همدیگر را با القاب خوب صدا بزنیم (قولاً كریماً) .

12-کمک کنیم تا در جامعه حرف های پاک باب شود (هدو الی الطیب من القول)




 چقدر کتاب می خوانیم؟!

یک دانشجوی خاورمیانه ای می گفت: 

زمان تحصیلم در سوئیس با یکی از اساتید دانشگاهمون رفتیم کافه نزدیک دانشگاه تا قهوه بخوریم؛ حرف از حکومت و اوضاع بد خاورمیانه شد که استادم حرف جالبی زد که همواره توی ذهنم نقش بست.

استادم گفت: فکر نکن برای کشورها قرعه کشی کرده اند و مردم سوئیس به خاطر شانس خوب این حکومت گیرشون اومده و مردم خاورمیانه بد شانس بودن و به این روز افتادند.

بلکه هر ملتی حکومتی که سزاوارش هست رو می سازه و مردم سوئیس شایسته داشتن حکومتی این چنینی هستن و مردم خاورمیانه هم لیاقتشون بیشتر از اینی که دارند، نیست!

دوستم می گفت: کمی احساس تحقیر کردم، به همین خاطر پرسیدم: 

ما باید چه کاری انجام دهیم تا تغییر کنیم؟

استاد فنجون قهوه رو از کنار دهانش پایین آورد و لبخندی زد و گفت:

 هر سوئیسی در سال ۱۰ کتاب می خواند، تو اگر کسی را از خاورمیانه دیدی، از طرف من بگو چنانچه مردم ک سالی یک کتاب بخوانند ک تغییر خواهد کرد.
@Democracyy


سیم آمپرسنج و 4 تا صفر

یک نفر ناشی می‌رود تعمیرگاه و از بالابودن آمپر ماشین‌اش گلایه می‌کند. تعمیرکار هم نگاهی می‌کند و می‌گوید باید ترموستات را عوض بکنی و پولش هم می‌شود 100 هزار تومان.
طرف می‌گوید راه دیگری ندارد؟ تعمیرگار می‌گوید چرا، یک راه دیگر هم دارد: اگر سیم آمپرسنج را قطع بکنیم، آمپر پایین می‌ماند و تکان هم نمی‌خورد، ولی ماشین همچنان داغ می‌کند.
صاحب ماشین رضایت می‌دهد که اشکالی ندارد، شما اون سیم لعنتی را قطع بکن که آمپر نکشد، بقیه‌اش با خودم.

دو روز بعد صاحب ماشین نالان و گریان می‌آید که دستت درد نکند، آمپر کلاً پایین بود، ولی ماشین جام کرده و روشن نمی‌شود. تعمیرکار هم می‌گوید مشکلی نیست، هزینه‌اش می‌شود 4میلیون و 100 هزار تومان. 4 میلیونش مال انجین، 100هزار تومانش هم مال ترموستات که اگر همان روز اول عوضی می‌کردی، امروز مجبور نبودی 4 میلیون بدهی.

حالا حکایت حذف 4 صفر از پول ملی.
اسکناس هزار تومانی 4 تا صفر دارد، اما وقتی صفرها را برداری، می‌شود یک تومان، ارزش آن هم به همان اندازه کم می‌شود. به جای این که فکر بهتری بکنند تا ارزش پول ملی سقوط نکند، سیم آمپرسنج یا همان صفرها را قطع می‌کنند. ماشین جام کرد، به درک. مهم این است که آمپر بالا نیاید.

وقتی چهار صفر را برداشتند، عروسی شروع می‌شود. دولت اعلام می‌کند قیمت نان از این به بعد یک تومان است. حالا وقتی شکایت بکنی که چرا؟ حاکمیت شب می‌آید توی تلویزیون و می‌گوید: به کوری چشم دشمنان و بدخواهان و ایضاً استکبار جهانی، ما تا همین چند ماه پیش نان را می‌دادیم به مردم 200 تومان، ولی الان می‌دهیم یک تومان. یعنی قیمت نان 199 تومان کاهش یافت.


 #سیاهنمایی/51

تصویب از من! اجرا با تو!!

پخمه گفت: یادت هست یک وقتی من بیمار شده بودم نذر کردم اگر خوب شدم،مادربزرگ پیرم را پیاده بفرستم کربلا! تو به من خندیدی!

گفتم: بله،درست است. واقعاً خنده دار است کسی از جیب دیگری ببخشد!

گفت: حالا اگر مصوبه ستاد ملی مبارزه با کرونا دربارۀ تمدید قرارداد اجاره مستاجران برای مالکان را ببینی چه می گویی و چقدر می خندی؟ مصوّبه می گوید: تمامی مالکان در صورت درخواست مستاجر باید قرارداد اجاره خود را تا دو ماه با همان شرایط قبلی تمدید کنند و البته اجازه هیچ‌گونه افزایش قیمتی در این دو ماه برای مالکان وجود ندارد. »

دولت اگر می خواهد در حقِّ مستاجران لطفی کند،چرا از جیب خود نمی بخشد؟ هزینه های آب و برق و گاز و تلفن و مالیات و عوارض و.را چرا نمی بخشد؟ زحمت تصویب بر عهدۀ ستاد،پرداخت هزینه از جیب مالکان!! حالا انصافاً چقدر خنده دارد؟! 

این ها نمی دانند هیچ کس حق ندارد شرعاً،عرفاً و قانوناً حقِّ مالکیت را از هیچ مالکی سلب کند؟!!

گفتم: باز هم #سیاهنمایی کردی؟

#شفیعی_مطهر

کانال رسمی تلگرام گاه گویه های مطهر

  https://t.me/amotahar



 #سیاهنمایی/55

حرکت با دندۀ عقب!!

‏پخمه گفت: دانشمندای ناسا شواهدی از یک جهان موازی کشف کردن که در اون جا زمان به عقب برمی گرده!

گفتم: مگه میشه همچین چیزی؟
گفت: فکر کنم حواسشون نبوده جی پی اسشون نقشه ایران رو در چند سال اخیر بررسی کرده!! 

یه کاشونی با یه تهرونی با هم قرار گذاشتن هر دو در یه ساعت خاصّی از کاشون و از تهرون با دوچرخه به سوی قم حرکت کنن، ببینن کی زودتر می رسه! هر دو ساعت 8 صبح راه افتادن. تهرونیه یه ساعت نشده زنگ زد که: من رسیدم! 

کاشونیه گفت: غیرممکنه! تو مطمئنّی به قم رسیدی؟ تابلو شهر قم رو دیدی؟

تهرونیه گفت: تابلو رو از دور می بینم. یه لحظه صبر کن از نزدیک بخونم بهت بگم! بله خوندم.نوشته به شهر کرج خوش آمدید!!

گفتم: باز هم #سیاهنمایی کردی؟

#شفیعی_مطهر

کانال رسمی تلگرام گاه گویه های مطهر

  https://t.me/amotahar

 


 لحظه ای تفکر 

وقتی مال،وبال می شود !

ثروتمندترین مرد لبنانی به نام (ایمیل البستانی) قبری رابرای خودش تهیه دید که در بهترین جای لبنان و بسیار باصفا و مشرف برشهر زیبای بیروت بود.تا پس از مرگش در آنجا دفن شود.
این شخص صاحب هواپیمای شخصی بود و با همان هواپیما به دریا سقوط کرد.اطرافیانش میلیون ها هزینه کردند تا جسدش را از دریا بیرون کشیده و در اینجا دفن کنند.هرچه گشتند لاشه هواپیما پیدا شد اما جسد آقای ثروتمند لبنانی (البستانی) هرگزپیدا نشد که نشد.

ثروتمندترین مردانگلیسی یک یهودی بود به نام (رودتشلد) به خاطر ثروت فراوانش به دولت انگلیس هم قرض می داد.
این آقای بسیار غنی گاوصندوقی داشت بسیاربزرگ به اندازه یک اطاق بزرگ .یک روز وارد این خزانه پولی خود شد و به صورت اتفاقی درب این گاو صندوق بسته شد. هرچه با صدای بلند داد و فریادکرد به خاطربزرگ بودن کاخش کسی صدایش را نشنید.چون عادت داشت همیشه ازخانه و خانواده به مدت طولانی دور می شد .این بار هم خانواده فکر کردند چون طولانی شده حتما به مسافرت رفته.
این مرد آن قدرفریاد زد که احساس کرد خیلی گرسنه وت شنه هست .
یکی از انگشتان خود را زخمی کرد و با خون آن روی دیوار نوشت:

ثروتمندترین انسان در جهان از شدت گرسنگی و تشنگی مرد.
فکرنکنیم  :   
   ثروت تنها چیزیه که همه خواسته های ما برآورده می کند.

 درزندگی در جست وجوی آرامش باشیم
گلایه

راننده گفت:
این چراغ لعنتی چقد دیر سبز میشه!

در همین زمان.
دخترك گل فروش به دوستش گفت:
سارا بیا الان سبز میشه؛

سارا نگاهی به چراغ انداخت و گفت:
اه این چراغ چرا اینقد زود سبز میشه، نمی ذاره دو زار كاسبی كنیم.

و این حکایت زندگی ماست که به خاطر سختی رانندگی از هوای بارانی شاکی هستیم و کشاورزی در دور دست به خاطر همین باران لبخند می زند.

یادمان باشد
خداوند؛ فقط خدای ما نیست
بندگان دیگری هم دارد
.

https://chat.whatsapp.com/JjUSw55rFLAEAzwDVvfGlz


جملات کوتاه ملکم خان

میرزا ملكم خان ١٠٠ سال پیش این جملات را گفته.
معروف است كه وی از نظر شخصیتی مصداق تعبیر زیبای سعدی " روستا زاده دانشمند" بود.
لطفا به تك تك جملاتش توجه كنید.

*************
جایی که تعداد پلیسش زیاده یعنی امنیتش کمه

جایی که مردم مدام بیمار می شوند یعنی پزشکانش برای پول کار می‌کنند

جایی که رسانه‌ها تحت اختیار دولتند یعنی مسئولین دروغگو هستند

جایی که مردم بی‌دین شدند یعنی مبلغان دینیً فاسدند.

جایی که به مرده‌ها متوسل می شوند یعنی از دست زنده ها كاری ساخته نیست.

جایی که چاپلوسی زیاده یعنی احمق‌ ها مسئولند

جایی که پینه پیشانی نوعی ارزشه یعنی پینه دست بی‌ارزشه

جایی که مردم فقیرند یعنی مسئولین زیاده


  بازار بورس ایران!!

مردی الاغش را به بازار الاغ فروشان برد تا بفروشد. وقتی به بازار رسید، فریاد زد:
 این الاغ را می‌‌فروشم.

شخصی به وی نزدیک شد و گفت: الاغت را چند می‌فروشی؟
مرد گفت: ۳۰ چوق.

شخص گفت: می‌خرم !

و پول آن را داد.
بعد وسط بازار الاغ فروشان رفت و گفت:
 آی مردم! 

و شروع به تعریف از الاغ کرد که مردی از گوشه بازار گفت:
این الاغ را ۴۰ چوق می‌خرم، دیگری گفت:
 من ۵۰ چوق، مرد دیگری پیشنهاد ۶۰ چوق را داد و دیگری ۷۰ و بعدی ۸۰ .صاحب پیشین الاغ با خود گفت:
 الاغی را که مردم حاضر باشند ۸۰ چوق بخرند ، چرا من نخرم. پس دستش را بالا برد و گفت:
۹۰ چوق. شخص گفت:
۹۰ چوق یک، ۹۰ چوق دو، ۹۰ چوق سه. الاغ فروخته شد به این مرد در ازای ۹۰ چوق.

در این لحظه شخص، مرد را به کناری کشید و گفت:
ای مرد، تو هم فروشنده خوبی بودی و هم خریدار خوبی. از شما چند تا در این منطقه هست؟
مرد گفت: زیادیم.
شخص گفت: از کجا آمده‌اید؟

مرد گفت: از بازار بورس ایران!!


کی به کیه؟ تاریکیه!

قصّه های شهر هرت/قصّۀ 86

#شفیعی_مطهر

در شهر هرت خانواده ای زندگی می کردند که پسری نابغه و درسخوان و تیزهوش به نام سپهر داشتند. آموزگارش همیشه به او و خانواده اش توصیه می کرد که قدر فرزندشان را بدانند و به او کمک کنند تا همۀ مدارج علمی و آکادمیک را طی کند و بتواند به جامعۀ خود خدمت کند!

ولی پدر او که یکی از مفتخوران دربار بود،مرتّب می گفت: 

پسرجان! در شهر ما درس و بحث و علم و دانش به درد نمی خورد! تو باید در دربار یا دستگاه های وابسته به قدرت میزی و مقامی  به دست بیاوری و مثل بابایت عمری با رفاه زندگی کنی!اینجا سویس که نیست! اینجا شهر هرت است ! اینجا هر کاری که زورت برسد،باید بکنی و پشت خودت و دودمانت را ببندی! کی به کیه؟ تاریکیه! 

سپهر بنا به فطرت انسانی خود برایش خیلی دشوار بود که زیر بار نظریات پدرش برود.بنابراین می خواست به او ثابت کند که می توان با هوش و استعداد و درس خواندن موفّق شد. بنابراین به پدرش گفت: 

شما دخالتی در کار من نکن .من قول می دهم با اتّکا به استعداد خودم به موفقیت برسم.

سپهر در سال آخر دبیرستان بود و در کلاس خود شاگرد اول به حساب می آمد و هم دبیران و هم همشاگردی ها یقین داشتند که در امتحانات نهایی رتبۀ اول را به دست می آورد. ولی پس از اعلام نتیجه بر خلاف انتظار یکی دیگر از دانش آموزان کودن کلاس به عنوان شاگرد اول معرفی شد. این حرکت با اعتراض جدّی سپهر روبه رو شد. ولی همۀ تلاش ها و مکاتبات او به جایی نرسید و نهایتاً محرمانه و درگوشی به او گفتند که بی ثمر خودش را خسته نکند. پدر آن دانش آموز وابسته به دربار اعلی حضرت هردمبیل است و با سفارش وزیر او را به عنوان رتبۀ اول معرفی کرده اند! کی به کیه؟ تاریکیه!

سپهر خیلی ناراحت شد.ولی چاره ای جز پذیرفتن این واقعیّت نداشت. ناگزیر از روز بعد همۀ توان و انرژی خود را برای قبولی در رشتۀ پزشکی در دانشگاه به کار گرفت. 

در کنکور نیز با اتّفاق مشابهی وقتی رتبه های بالای کنکور را اعلام کردند،نام بسیاری از همشاگردی های بازیگوش و کودن را جزو آنان دید و خودش با رتبه ای پایین و در رشته ای معمولی قبول شده بود.

سپهر قصّۀ ما پس از مدّتی کلنجار با خودش نهایتاً دریافت که در شهر هرت نمی شود با تکیه بر استعداد و توانایی های علمی و ذاتی کاری از پیش برد؛بلکه با بهره گیری از هر گونه دوز و کلک و چاپلوسی و تظاهر و عوامفریبی می توان به پست و مقامی رسید و زندگانی مرفّهی  برای خود و دودمان خود فراهم کرد.اینجا کی به کیه؟تاریکیه! 

سپهر پس از فراغت از تحصیل بالاخره با پارتی بازی پدرش در یکی از ادارات استخدام شد. روزی خانوادۀ سپهر عازم یک سفر تفریحی یک هفته ای بودند .به سپهر گفتند: یک هفته از اداره ات مرخصی بگیر. 

سپهر گفت: اداره مرخصی نمی دهند. 

پدر گفت: تو نرو .بعداً یک گواهی از یک پزشگ بگیر و بگو بیمار بودم. 

پس از برگشت از سفر روزی سپهر به مطبِّ یکی از دکترها مراجعه کرد تا گواهی بیماری بگیرد و بتواند از مرخصی استعلاجی استفاده کند. در حین معاینه یک نفر بازرس از راه رسید و از دکتر خواست که مدارک نظام پزشکی اش را ارائه دهد.
دکتر بازرس را به کناری کشید و پولی به دست بازرس داد و گفت: 

من دکتر واقعی نیستم، شما این پول را بگیر و بی خیال شو.کی به کیه؟ تاریکیه!
بازرس پول را گرفت و از در خارج شد. سپهر به دنبال بازرس رفت و دم در یقۀ بازرس را گرفت و اعتراض کرد.
بازرس گفت: منم بازرس واقعی نیستم و فقط برای اخّاذی آمده بودم .کی به کیه؟ تاریکیه!

 سپهر گفت: پس من و سایر بیمارانی که جانمان در دست این پزشک قلّابی است چه بر سرمان می آید؟

بازرس گفت: خب، توی مریض می توانی از دکتر قلّابی شکایت کنی.
سپهر لبخند تلخی زد و گفت: اتّفاقاً من هم بیمار واقعی نیستم، آمده ام چند روز استراحت استعلاجی بگیرم برای مرخصی محلِّ کارم ! 

آن روز بود که سپهر به محض این که به خانه رسید،پیش پدر رفت و با صدای بلند فریاد زد:

پدرجان! حالا فهمیدم شهر هرت کجاست! واقعا! کی به کیه؟تاریکیه!

کانال رسمی تلگرام گاه گویه های مطهر

  https://t.me/amotahar





 فرق بین خر و الاغ !!

دکتر سعیدی رییس دانشکده پزشکی دانشگاه پهلوی سابق تعریف می کرد که داوطلبان ورودی را مصاحبه می کردیم.
از یکیشون پرسیدم :فرق بین خر و الاغ چیه؟ 

فوراً جواب داد: عین حضرت عالی و جناب عالی.!!
این قدر از جوابش خوشم آمد که گفتم: کره خر! قبولی! برو! فقط برووووو!!


 #سیاهنمایی/56

خرّمشهر آزاد شد،نه آباد!

پخمه گفت: باز هم یک سوم خرداد آمد و ما بر طبل احساسات کوبیدیم که:

خرّمشهر را خدا آزاد کرد».

گفتم: خب،خدا را شکر! مشکل چیست؟

گفت:قربان خدا بروم که آزاد کرد! ای کاش خودش هم آباد می کرد! 

گفتم:لابد آبادی آن را بر عهدۀ مسئولان گذاشته است! به نظر تو چرا مسئولان در آبادکردن خرّمشهر کوتاهی می کنند؟

گفت: نمی دانم! شاید حرف دل مسئولان این است که ما خرّمشهر را آزاد کرده ایم،می گویند خدا آزاد کرده! پس خدایی که خرّمشهر را آزاد کرده،خودش هم بیاید آباد کند!!

گفتم: باز هم #سیاهنمایی کردی؟!

#شفیعی_مطهر 

-----------------------------

یکی از هموطنان دلسوز که اخیراً دیداری از خرّمشهر داشته می نویسد:

از دیدن آثار خرابی های برجای مانده  از دوران جنگ خیلی دلم گرفت.

راستش برای جوانان بیکار و ناامیدی که روی سکّوهای مسحد جامع نشسته بودند، بیشتر دلم سوخت .

نه سرمایه گذاری مناسب!

نه کارآفرینی مورد نیاز!

نه ایجاد صنعت و موسسه تولیدی!

نه ایجاد فرصت شغلی متناسب با رشد جمعیت!

فقط هفته ای دو روز با برپایی بازار روز و فروش اجناس (ته لنجی)اجناس غالبا چینی  و فاقد کیفیت که لنج های تجاری از آن طرف آب با خود می آورند،تعدادی جوان سرگرم می شوند و نان و آبی برای زنده  بودن کسب می کنند.
و بازار فروش ماهی و محصولات صیادی نیز بخش دوم فعال دیده می شد.

ناامیدی  و نیتی از چهره آن جوانان محروم  می بارید.

پس از گذشت سی و چند سال از آزادی خرمشهر، دیدن سیمای  اسفبار آن، دل هر ایرانی غیرتمندی را به درد می آورد.

ای کاش خرمشهر و آبادان هم به اندازه غزه و لبنان و حلب برای مسئولان  کشور ارزش  داشت.هیهات که این گونه نیست!!  

کانال رسمی تلگرام گاه گویه های مطهر

  https://t.me/amotahar



 شگرد قیمت گذاری ایران خودرو!

‏دو برادر مغازۀ فروش کت‌و‌شلوار داشتند. آن ها با تکنیک ساده‌ای توانسته بودند تعداد زیادی کت‌ و‌ شلوار بفروشند.

نام یکی هری و دیگری سیدنی بود.

هری همیشه از مشتری‌ها استقبال می‌کرد و به مشتری‌ها کمک می‌کرد تا کت‌ و‌ شلوار انتخاب کنند اما سیدنی انتهای مغازه پشت پیشخوان می‌ماند.

‏وقتی مشتری کت‌ و‌‌ شلواری را انتخاب می‌کرد و قیمتش را می‌پرسید، هری داد می‌زد :هی سیدنی قیمت این کت‌ و شلوار مشکی دکمه طلایی چنده؟»

سیدنی جواب می‌داد: کدوم؟ همون خوشگله؟ اون ۴۲ دلار». هری داد می‌زد چقدر؟» سیدنی هم دوباره داد می‌زد ۴۲ دلار». 

هری قیافه خودش را کمی گیج شده نشان می‌داد و بعد به مشتری می‌گفت ۲۲ دلار!
مشتری که ۴۲ را از سیدنی شنیده بود و ۲۲ را از هری، سریع ۲۲ دلار به هری می‌داد و بدون درخواست تخفیف از مغازه بیرون می‌رفت.
خیلی‌ها می‌گفتند: گوش هری سنگین است به همین خاطر اشتباه می‌کند اما واقعیت این است که ‏قیمت کت‌ و شلوار همان ۲۲ دلار بود نه ۴۲ دلار !

آن ها به خوبی توانسته بودند از سوگیری لنگر انداختن (Anchoring Effect) در قیمت‌گذاری استفاده کنند.

سیدنی: دلال ماشین
هری: ایران خودرو


 تو آن زمان کجا بودی؟

زمانی که استالین فوت کرد خروشچف جانشین او در کنگره حزب کمونیست شروع به باز گویی جنایات استالین کرد .همه حاضرین تعجب کرده بودند که چگونه یک رهبر از رهبر پیشین این چنین تند انتقاد می کند.در حین سخنرانی که سالن مملو از جمعیت بود ناگهان فردی خطاب به خروشچف فریاد زد:

پس تو آن زمان کجا بودی؟
سالن ساکت شد خروشچف رو به جمعیت گفت :

چه کسی این سوال را پرسید؟

هیچ کس جواب نداد. دوباره گفت :کسی که این سوال را کرد بایستد.  
اما هیچ کس بلند نشد.خروشچف در حالی که لبخند بر لب داشت گفت:

در آن زمان من جای تو نشسته بودم!!!!!!  


چه متن جالبی! همه ما اکنون به جای آن شخص نشسته ایم!


شهریار  و قمرالملوک وزیری!

شهریار می‌فرمود : آن شب اکثر رجال تهران در آن ضیافت شرکت داشتند. من آن شب رفتم ولی باورم نبود که به آن مهمانی که قمرالملوک (اولین خواننده زن ایران) نیز شرکت داشت، مرا راه دهند. با خود می‌گفتم من کجا و ضیافتی که قمرالملوک در آن شرکت دارد کجا. بالاخره آن روز شهیار» (دوست استاد شهریار) دست مرا گرفت و با خود به آن مهمانی برد. من هم به خیال این که مرا به مهمانی یک مجلس می‌برد، رفتم. مرا برد داخل یک اتاق کوچک و تاریک و در را از بیرون قفل کرد.

گفتم: شهیار، چرا این کار را می کنی، این چه رفتاری است؟ 

در حالی که می‌خندید گفت: اگر اینجا شعری مناسب حال مجلس مهمانی نسازی، بیرون آمدنت ممکن نیست. 

گفتم :شهیار، تو را خدا رحم کن، این اتاق تاریک است، من نمی‌توانم، چشمم هیچ جا را نمی‌بیند، مرا بیرون بیار تا شعری بگویم. 

گفت: ممکن نیست! 

گفتم :اقلا چراغی به من بده. 

رفت و چراغی کوچک آورد که با نور آن به زحمت می‌توانستم چیزی بنویسم.

بعد از حدود بیست دقیقه گفتم :

شهیار جان مرا بیار بیرون، شعری که می‌خواستی را ساختم. 

گفت: اگر راست می گویی چند بیتش را بخوان. 

گفتم :کمی در را باز بگذار تا برایت بخوانم.

کمی در را باز کرد، چند بیتی از آنچه ساخته بودم خواندم. 

گفت :شهریار» تو را خدا الان ساختی؟ 

گفتم :پس کی ساختم؟ 

در را باز کرد و دستم را گرفت و داخل سالن برد و اجازه خواست تا مرا معرفی کند.

شهیار مرا چنین معرفی نمود:
امشب جوانی را که تازه درس طب می‌خواند و شاعر خوبی هم هست و در آینده افتخار کشورمان خواهد شد حضورتان معرفی می‌کنم. شعری را که در عرض چند دقیقه برای خیر مقدم خانم قمرالملوک ساخته برایتان می‌خواند.

من که رنگ صورتم سرخ شده بود، در دل با خدای خود راز و نیاز می‌کردم، زیرا چنین مجلسی برایم تازگی داشت. به هر حال شروع به خواندن غزل نمودم:

از کوری چشم فلک امشب قمر اینجاست
آری قمر امشب به خدا تا سحر اینجاست

آهسته به گوش فلک از بنده بگویید
چشمت ندود این همه، یک شب قمر اینجاست

آری قمر، آن قُمری خوشخوانِ طبیعت
آن نغمه سرا، بلبلِ باغ هنر اینجاست

شمعی که به سویش، من جان سوخته از شوق
پروانه صفت، باز کنم بال و پر، اینجاست

تنها نه من از شوق، سر از پا نشناسم
یک دسته چو من، عاشق بی پا و سر اینجاست

هر ناله که داری بکن ای عاشق شیدا
جایی که کُند ناله ی عاشق اثر، اینجاست

مهمانِ عزیزی که پی دیدن رویش
همسایه، همه سرکِشَد از بام و در، اینجاست

سازِ خوش و آوازِ خوش و باده ی دلکش
آی بی خبر آخر، چه نشستی؟ خبر اینجاست

ای عاشق روی قمر، ای ایرجِ ناکام
برخیز، که باز آن بت بیداد گر اینجاست

ای کاش سحر ناید و خورشید نزاید
کامشب قمر این جا قمر این جا قمر اینجاست

هر بیت را که می‌خواندم کف می‌زدند و آفرین می‌گفتند. در این میان شهیار از شوق و شادی در پوست نمی‌گنجید. وقتی غزل را به آخر رساندم قمر از میان دو شخصیت ی آن روز بلند شد و در حالی که حضار به طور ممتد کف می‌زدند، پیش من آمد، دست هایش را به گردنم حلقه زد و صورتم را بوسید.
من که حسرت دیدار قمر را داشتم، ببین چه حالی برایم دست داد، بعد گفت که از این به بعد باید تو را زود زود ببینم و مرا برد پهلوی خود نشاند.

برگرفته از: خاطرات شهریار با دیگران، نوشته بیوک نیک اندیش

#سیاهنمایی/ 58

#سیاهنماییِ بهار»!

پخمه گفت:  با توجّه به این که نمایندگان این دورۀ مجلس نسبت به همۀ دوره ها کمترین پشتوانۀ مردمی یعنی 42درصد آرای مردم را بیشتر ندارند،برای مردم چه می خواهند بکنند؟

گفتم: بگذار کارشان را آغاز کنند.بعداً معلوم می شود.

گفت: چون من از اول پاسخ تو را می دانستم پرسش خود را از مرحوم ملک الشّعرای بهار پرسیدم!

گفتم: آن مرحوم ده ها سال است که درگذشته! چطور از او پرسیدی؟ 

گفت:من به دیوان اشعار ایشان تفاُّل زدم، این طور نظر دادند:

به بهارستان افتاد مرا دوش عبور
جنّتی دیدم بی حور و سراپای قصور
بلبلش نوحه گر از فرقت مردان شریف
قمری اش مویه گر از مرگ وکیلان غیور

گفتم: باز هم #سیاهنمایی کردی؟!

گفت: این دفعه این ملک الشّعرای بهار است که دارد #سیاهنمایی می کند.

#شفیعی_مطهر

کانال رسمی تلگرام گاه گویه های مطهر

  https://t.me/amotahar



 دور اینو بکش قلم!

خیاطی بود که از پارچه های مردم می ید .
یک شب خواب وحشتناکی می بیند. وقتی بیدار می شود وحشت زده به شاگردش می گوید:از این پس من هر وقت خواستم از پارچه مشتری ها بردارم و بم، تو بگو عَلَم، عَلَم» من یاد خوابم می افتم. 

مدتی این حرف کارساز بود.روزی یک مشتری پارچۀ گران قیمتی می آورد تا برایش لباسی بدوزد. آقا خیاط می بیند این پارچه گران جان می دهد برای ی . ناگهان  هنگام کِش رفتن پارچۀ مشتری، شاگرد می گوید: استاد، عَلَم، عَلَم»!
استاد خیّاط می گوید:دور اینو بکش قلم»!


خواب یا رختخواب؟!

#تلنگر

روزی خواجه ای در میان گروهی از عوام اندر فواید سحر خیزی سخن می راند:
که ای مردم، همانند من که همواره صبح زود از خواب بر می خیزم عمل کنید که فواید بسیاری بر آن است.

بهلول که در آن جمع بود گفت:
ای خواجه! تو از خواب برنمی خیزی
از رختخواب بر می خیزی!



#سیاهنمایی/57

 کارگران دکتر!

پخمه گفت: میخوام برم کویت کارگری! 

گفتم: دیوونه شدی؟ تو این قدر تلاش کردی تا مدرک دکتری گرفتی! حالا بری کارگری کنی؟

گفت: دینار کویت به ۵۸ هزار تومان رسید! دستمزد هر کارگر در کویت روزی ۶۰ دینار کویتی است؛ اگر اون جا کارگری کنید ،میشه روزی ۳ میلیون و ۵۰۰ هزار تومان و ماهی بالای ۱۰۰ میلیون تومان !

گفتم: آخه با مدرک دکتری کی میره کارگری کنه؟اگر بفهمن تو دکتری بیرونت می کنن!

گفت: از کجا بفهمن من دکترم؟ این جا یه آقایی که دکترای ریاضی محض داشته، هر چقدر دنبال کار می گرده بهش کار نمیدن!! خلاصه بعد از کلی تلاش، متوجه میشه شهرداری تعدادی رفتگر بی سواد استخدام می کنه!!
میره شهرداری خودش رو معرفی می کنه و مشغول به کار میشه.!
بعد از دو سه ماه میگن همه باید در کلاس های نهضت سوادآموزی شرکت کنید! این بنده خدا هم شرکت می کنه!!
یه روز معلم محترم در کلاس چهارم، ایشون رو می بره پای تخته تا مساحت یک شکلی رو حساب کنه! 

تو این فکر بوده که انتگرال بگیره یا نه که می بینه همه دارن داد می زنن:

انتگرال بگیر !! 

تازه می فهمه که همه دکترند!

گفتم: تو هم مثل اینا رسوا میشی!

گفت: نه دیگه! این جا صدها دکتر میرن رفتگری!اون جا فقط من یک نفر دکترم!!

گفتم: باز هم #سیاهنمایی کردی؟

#شفیعی_مطهر

کانال رسمی تلگرام گاه گویه های مطهر

  https://t.me/amotahar



 #سیاهنمایی/ 60

من زن و بچّه  دارم!!

پخمه گفت: یادته سران سه قوّه در مناظرات انتخابات 96 چه اتّهاماتی علیه یکدیگر مطرح کردن؟ آیا حرفایی که می گفتن راست بود؟

گفتم:بله! اینا که دروغ نمیگن! اگر اینا دروغگو باشن،کی راستگوست؟!

گفت: پس هر سه راست گفتن؟ یعنی؟!!

گفتم: باز هم میخوای#سیاهنمایی کنی؟ 

گفت:من که چیزی نگفتم!

گفتم:خب ،می خواستی بگی یعنی چی؟!

گفت: من زن و بچه دارم!! بگذریم!!

میگن در مبارزات مشروطه به یکی گفتن:تو طرفدار استبداد هستی یا مشروطه؟

گفت: من زن و بچّه  دارم!!

گفتم: باز هم #سیاهنمایی کردی؟!

#شفیعی_مطهر

کانال رسمی تلگرام گاه گویه های مطهر

  https://t.me/amotahar



شعری که سبب تعطیل شدن رومه قانون شد !!!
 
خر وصیّت کرد : فرزندم ! بیا و ‌خر نباش !
این همه خر بوده ای ، کافی ست ، پس دیگر نباش !

یا تلاشت را بکن با پارتی پُستی بگیر !
یا فرار مغزها کن ! توی این کشور نباش !

کار کردن مثل خر در شأن ما هرگز نبود !
همتی کن وارثِ این شغل زجرآور نباش !

سعی کن یا رانت خواری یا زمین خواری کنی !
هر چه می خواهی بخور اما پی عرعر نباش !

آخورت را پُر کن و تنها خودت از آن بخور !
بی خودی دلسوز اسب و قاطر و اشتر نباش !


کهنه پالانی به تن کن ، حفظ ظاهر کن ولی
در تجمّل از الاغ کدخدا کمتر نباش !

گوسفندان را بترسان از جهان آخرت !
باطناً اما خودت هرگز بر این باور نباش !

هر چه در دِه یونجه موجود است ، یک ‌شب جمع کن !

صبحش از اینجا برو ، یک لحظه هم این ور نباش !

تیز اگر باشی دُمَت را هم نمی گیرد کسی
حال و عشقت ‌ را بکن ، دلواپس کیفر نباش


پند شیطان به کشیش


شیطان به كشیش گفت:
دشمنیِ من با بشریت از دشمنی تو با جان خویش بیشتر نیست ای كشیش!

تو به میكائیل آفرین می گویی ،در حالی كه او برایت هیچ فایده ای نداشته است
و مرا دشنام می دهی حال آن كه من مایه راحتی و آسایش ات بوده و هستم.

مگر نه این كه وجود من موجب رونق بازار تو و نامم سرمایه كسب و كار توست؟
اگر شیطان بمیرد و مبارزه با او منتفی گردد، چه شغلی را بر عهده تو خواهند نهاد؟

تو كه پدر هستی چطور نمی دانی كه تنها وجود شیطان می تواند سیم و زر را از جیب مومنان به جیب های واعظان و سخن‌وران سرازیر می كند؟

تو كه عالمی دانا هستی چطور نمی دانی كه با نابود شدن علّت، معلول نیز از بین می رود؟
چطور راضی می شوی كه من بمیرم و تو جایگاه خود را از دست بدهی و نان زن و بچه ات را آجر كنی؟!

 

ایمان بعضی ها به هیچ بند است!

جوانی با چاقو وارد مسجد شد! گفت:
بین شما کسی هست، مسلمان باشد؟!
همه با ترس و تعجب به هم نگاه کردند و سکوت در مسجد حکمفرما شد، پیرمردی ریش سفید از جا برخاست و گفت: آری، من مسلمانم.
جوان به پیرمرد نگاهی کرد و گفت: با من بیا!
پیرمرد به دنبال جوان به راه افتاد و با هم چند قدمی از مسجد دور شدند.
جوان با اشاره به گله گوسفندان به پیرمرد گفت که می خواهد تمام آن ها را قربانی کند و بین فقرا پخش کند و به کمک احتیاج دارد.
پیرمرد و جوان مشغول قربانی کردن گوسفندان شدند و پس از مدتی پیرمرد خسته شد و به جوان گفت:
به مسجد بازگرد و شخص دیگری را برای کمک با خود بیاور.

جوان با چاقوی خون آلود به مسجد بازگشت و باز پرسید:

آیا مسلمان دیگری در بین شما هست ؟!

افراد حاضر در مسجد که گمان کردند جوان پیرمرد را به قتل رسانده نگاهشان را به پیشنماز مسجد دوختند!

پیشنماز رو به جمعیت کرد وگفت :
چرا نگاه می کنید؟! به عیسی مسیح قسم که با چند رکعت نماز خواندن کسی مسلمان نمی شود!

:ایمان بعضی ها به هیچ بند است!!


 چرا عبرت نمی گیریم؟

جمعی دور هم نشسته بودند. وقتی همه برخاستند ،دیدند یک نفر برنمی خیزد. از او پرسیدند:چرا برنمی خیزی؟

پاسخ داد: انگشتم را داخل این حلقه کردم.حالا گیر کرده بیرون نمی آید!

رفتند و آهنگری را آوردند و انگشت او را از حلقه درآوردند.

چند روز بعد دوباره همین جمع در همین اتاق گرد آمدند . وقتی همه برخاستند،دیدند باز هم آن شخص نشسته است. وقتی علّت را پرسیدند،پاسخ داد: 

باز هم انگشتم در همین حلقه گیر کرده!

به او گفتند:چرا دوباره انگشتت را در همان حلقه کردی؟

گفت: می خواستم ببینم آیا انگشت من لاغرتر یا حلقه گشادتر شده یا نه؟!

چه رنجی می برد انسان آن گاه که چراغ عبرت و تجربه خاموش باشد!

#شفیعی_مطهر



 فرق قیمت تکی با عمده!

زنی شوهرش فوت کرد. او دختری زیبا از شوهر داشت و در سن ازدواج، بسیاری از جوانان راغب ازدواج با دختر زیبا بودند، ولی مادر، شیر بهایی هنگفت به مبلغ ۱۵۰ میلیون تومان شرط کرده بود و بر شرطش اصرار داشت. 

جوانی خوش سیما نیز عاشق دختر شده بود ولی ۲۰ میلیون بیشتر نداشت، پدرش را مطلّع نمود. پدر گفت پولی را که داری بیاور تا برویم خواستگاری. جوان گفت : 

اما پدر، مادرِ دختر ۱۵۰ میلیون شرط کرده! 

پدرگفت : می رویم و می‌بینی چگونه می شود. 

پدر و پسر جهت خواستگاری نزد مادر رفتند، پدرِ پسر به مادر دختر گفت: 

پسرم عاشق دختر شماست و این ۱۰ میلیون هم برای شیربها، 

مادر گفت : ولی من ۱۵۰ میلیون شرط گذاشتم! 

پدر گفت: صحبتم را قطع نکن و این هم ۱۰ میلیون دیگر تقدیم به تو جهت ازدواج با من! 

مادر عروس لبخندی زد و گفت: علی برکت الله! 

جوانان شهر اعتراض کردند و گفتند: شرط این گونه نبود؟ 

مادر عروس گفت: قیمت تکی با عمده فرق می کنه.
 

سازمان مدیریت ازدواج آسان


دعای شاهانه!!

قصّه های شهر هرت/قصۀ 87

 #شفیعی_مطهر

اعلی حضرت هردمبیل و درباریان متملّق و چاپلوس او برای بهره برداری از عقاید مذهبی مردم شهر هرت می کوشیدند به جایگاه سلطنت ،قداستی آسمانی بدهند. بدین منظور داستانی خیالی ساختند که هردمبیل در دوران کودکی روزی از روی الاغ پرت می شود.هردمبیل فریاد می زند: یا مولانا!

فوراً دستی از غیب او را در هوا می گیرد و آرام روی زمین می گذارد!

از آن پس در بین مردم شایع می کنند که آن دست خدا ! بوده و هردمبیل مستجاب الدّعوه» است.بنابراین علاوه بر لقبِ ظِلّ الله» به دنبال اسم او دعایایَّدَهُ الله» هم افزودند!

بدین وسیله به هردمبیل شخصیّت قدسی می دهند و سال ها اقشار وسیعی از مردم ساده لوح و نادان را می فریبند.

سال گذشته اتّفاقاً در شهر هرت خشکسالی سختی بروز کرد ،به طوری که همۀ صحراها و دشت ها و باغ ها در شُرُف خشکیدن بود.کم کم سروصدای مردم بلند شد که حالا که شاهنشاه ما ظلُّ الله»،ایّده الله» و مستجاب الدّعوه» است،چرا به درگاه خدا دعای طلب باران نمی خواند؟!وقتی ما گناه کاریم و خشم خدا ،باران رحمتش را از ما دریغ کرده،چه کسی در درگاه خدا عزیزتر و محبوب تر از اعلی حضرت هست که دعای طلب باران بخواند؟!

این شایعه به صورت یک مطالبۀ همگانی درآمد. هردمبیل ناگزیر شد به همۀ مردم فراخوان داد و روزی همۀ اعوان و انصار و جیره خواران و مواجب بگیران درباری را فراهم آوردند و در حالی که در رکاب اعلی حضرت ذلیلانه می دویدند،شعار می دادند:

هردمبیل مقدّس/به خشکسالی بگو بس !

دعا بخون بارون بیاد / گوشت و برنج و نون بیاد!

خلاصه هردمبیل را با شعارهای عوام فریبانه وارد میدان کردند.هردمبیل هم پس از نطق غرّایی دعاهایی خواند و از خدا درخواست باران کرد.

مردم اصرار کردند که از خدا بخواه همین فردا باران ببارد. هردمبیل که ژستی مقدّس مآبانه به خود گرفته و طوری وانمود می کرد که خدا گوش به فرمان او ایستاده تا زمان بارش باران را تعیین کند،بنا به اصرار مردم تاکید کرد که:خدایا! همین فردا باران ببار!

مردم شادی کنان هورا کشیدند و به ذات ملوکانه دعا کردند!

پس از پایان مراسم دعای طلب باران،جمعیت متفرّق شدند و اعلی حضرت به کاخ شاهانه تشریف بردند. وقتی شاه با خواصّ درباری خلوت کرد،رو به ایشان کرد و گفت: خب، این دعای طلب باران!حالا اگر باران نبارید،ما چه جوابی به مردم بدهیم؟با رسوایی عدم اجابت دعا چه کنیم؟

وزیر اعظم به عرض رسانید: خبر تلخ تر این که باغستان های کاخ نیز در شُرُف خشکیدن است! اگر باغستان های کاخ نیز بخشکد،دیگر حنای ما پیش مردم هیچ رنگی نخواهد داشت!

بعضی چاپلوسان افراطی به عرض رساندند که فعلا اعلی حضرت به سازمان هواشناسی دستور دهند که برای فردا هوای بارانی پیش بینی کند. تا مردم امشب را با امید به باران فردا با دل خوش بخوابند!

شاه برای فردا که هیچ ،حتی برای لحظاتی دیگر نیز نمی توانست تصمیمی بگیرد و تدبیری بیندیشد، ولی این پیشنهاد ناپخته را پذیرفت و فوراً به رئیس هواشناسی دستور داد که برای فردا،بارش باران پیش بینی کنید. 

کارشناسان هواشناسی وقتی این دستور مافوق را دریافت کردند، به رئیس گفتند: پیش بینی ما این است که اتّفاقاً هوای فردا کاملاً آفتابی است. اگر ما باران پیش بینی کنیم،رسوا می شویم و دیگر مردم حرف ما را نمی پذیرند!

رئیس گفت: فعلاً چاره ای نداریم! چه فرمان یزدان،چه فرمان شاه!

ناگزیر هواشناسی ضمن صدور اعلامیّه ای ضمن پیش بینی بارندگی شدید،به همۀ مردم درباره جاری شدن سیلاب در خیابان های شهر هشدار داد!

در حالی که مردم شهر آن شب غرق شادی و رقص و پایکوبی بودند،در دربار هردمبیل همه از نگرانی رسوایی و دلشورۀ اعتراض های مردمی در فردا خواب نداشتند.

 سرانجام فردا فرارسید .در همۀ پهنای آسمان حتّی لکّۀ ابری هم دیده نمی شد.مردم همچنان چشم به راه باران بودند.حتی این آفتاب را هم نشانه ای از کرامت شاهانه می پنداشتند که خداوند می خواهد به طور ناگهانی ابرهای بارانزا را بفرستد !

ولی ظهر شد و عصر و غروب هم گذشت.بارش باران که هیچ،حتّی لکّۀ ابری هم در آسمان پیدا نشد! 

در شهر کم کم پچ پچ مردم شنیده می شد و مردم داشتند به دعای شاهانه و فریب های حکومت بدبین می شدند.این خبرهای تلخ به اعلی حضرت می رسید و کلافه می شد.سرانجام درباریان را جمع کرد تا برای توجیه این رسوایی چاره ای بیندیشند.

یکی از مشاوران گفت: حالا که این وضع پیش آمده،برای ما حفظ آبروی اعلی حضرت واجب ترین وظیفه است. اگر هیمنه و کوکبۀ اعلی حضرت بشکند، همه ما از بین می رویم. ادامۀ حیات ما به حفظ حیات و آبروی اعلی حضرت وابسته است. 

شاه گفت: آفرین! درست گفتی.ولی بگو چه کنیم تا آبروی ریخته را جمع کنیم؟

مشاور گفت:باید همۀ تقصیرات را از گردن شاهنشاه برداریم و بر دوش دیگران بگذاریم. مثلاً بگوییم تقصیر هواشناسی است که اشتباه پیش بینی کرده! یا اصلاً می گوییم یکی از مشایخ فرشتۀ عذاب را در خواب  دیده که گفته علّت نباریدن باران ناسپاسی مردم است که قدر اعلی حضرت هردمبیل را ندارند و تقصیر مردم است که از بس در برابر حکومت عادلانۀ اعلی حضرت ناشکری کرده اند، آتش خشم خداوند هنوز خاموش نشده .مردم باید همه در معابد جمع شوند و ضمن دعا به ذات ملوکانه از ناشکری های خود در برابر خدمات اعلی حضرت اظهار ندامت و توبه کنند تا خداوند آنان را ببخشد و با توبۀ آنان باران رحمتش را سرازیر کند! 

شاه و همۀ درباریان این نظر را پسندیدند و قرار شد از فردا همۀ رسانه ها و تریبون ها همین تبلیغات را منتشر کنند.

.و این گونه شد که باز هم همۀ تقصیرها به گردن مردم ساده لوح افتاد!

آیا ساده لوحی و عوامیگری کم گناهی است؟!پس عذاب خشکسالی برای این مردم چندان غیرعادلانه هم نیست!!

کانال رسمی تلگرام گاه گویه های مطهر

  https://t.me/amotahar

 


چی را برای چی آتش زدم!

فردی هنگام راه رفتن پایش به سکه ای خورد. تاریک بود، فکر کرد طلاست. کاغذی را آتش زد تا آن را ببیند. دید دو ریالی است. بعد دید کاغذی که آتش زده، هزار تومانی بوده. گفت: چی را برای چی آتش زدم!
و این حکایت زندگی خیلی از ماهاست که چیزهای با ارزش را برای  چیزهای بی ارزش آتش می زنیم و خودمان هم خبر نداریم. آرامش امروزمان را فدای چشم و هم چشمی ها و مقایسه کردن های خود می کنیم و سلامتی امروزمان را با استرس ها و نگرانی های بی مورد به خطر می اندازیم.

لینک join

خشم یعنی تنبیه خویش

داستان زیبا

ﺷﺒﻲ ﻣﺎﺭ ﺑﺰﺭﮔﻲ ﻭﺍﺭﺩ ﺩﻛﺎﻥ ﻧﺠﺎﺭﻱ می شوﺩ ﺑﺮﺍﻱ ﭘﻴﺪﺍ ﻛﺮﺩﻥ ﻏﺬﺍ.
همین طوﺭ ﻛﻪ ﻣﺎﺭ گشت می زﺩ ﺑﺪﻧﺶ ﺑﻪ ﺍﺭﻩ ﮔﻴﺮ می کند ﻭ ﻛﻤﻲ ﺯﺧﻢ مس شوﺩ.
ﻣﺎﺭ ﺧﻴﻠﻲ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ می شوﺩ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﻓﺎﻉ ﺍﺯ ﺧﻮﺩ ﺍﺭﻩ ﺭﺍ ﮔﺎﺯ می گیرﺩ ﻛﻪ ﺳﺒﺐ ﺧﻮﻧﺮﻳﺰﻱ ﺩﻭﺭ ﺩﻫﺎﻧﺶ می شوﺩ. ﺍﻭ نمی فهمد ﻛﻪ ﭼﻪ ﺍﺗﻔﺎﻗﻲ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ
ﻭ ﺍﺯ ﺍین که ﺍﺭﻩ ﺩﺍﺭﺩ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺣﻤﻠﻪ می کند ﻭ ﻣﺮﮔﺶ ﺣﺘﻤﻲ اﺳﺖ ﺗﺼﻤﻴﻢ می گیرﺩ ﺑﺮﺍﻱ ﺁﺧﺮﻳﻦ ﺑﺎﺭ ﺍﺯ ﺧﻮﺩ ﺩﻓﺎﻉ ﻛﺮﺩﻩ ﻭ ﻫﺮ ﭼﻪ ﺷﺪﻳﺪﺗﺮ ﺣﻤﻠﻪ ﻛﻨﺪ .اﻭ بدنش را ﺩﻭﺭ ﺍﺭﻩ ﭘﻴﭽﺎﻧﺪ ﻭ ﻫﻲ ﻓﺸﺎﺭ ﺩﺍﺩ .
ﻧﺠﺎﺭ ﺻﺒﺢ ﻛﻪ ﺁﻣﺪ، ﺭﻭﻱ ﻣﻴﺰ به جاﯼ ﺍﺭﻩ ﻻﺷﻪﺀ ﻣﺎﺭﻱ ﺑﺰﺭﮒ ﻭ ﺯﺧﻢ ﺁﻟﻮﺩ ﺩﻳﺪ ﻛﻪ ﻓﻘﻂ ﻭ ﻓﻘﻂ به خاﻃﺮ بی فکرﻱ ﻭ ﺧﺸﻢ ﺯﻳﺎﺩ ﻣﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ .

**************
ﺍﺣﻴﺎﻧﺎ ﺩﺭﻟﺤﻈﻪ ﺧﺸﻢ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﯿﻢ ﺩﻳﮕﺮﺍﻥ ﺭﺍ ﺑﺮﻧﺠﺎﻧﻴﻢ. ﺑﻌﺪ ﻣﺘﻮﺟﻪ می شوﻳﻢ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﺭﺍ ﺭﻧﺠﺎﻧﺪﻩ ﺍﻳﻢ ﻭ ﻣﻮﻗﻌﻲ ﺍﻳﻦ ﺭﺍ ﺩﺭﻙ می کنیم ﻛﻪ ﺧﻴﻠﻲ ﺩﻳﺮ ﺷﺪﻩ .


 #سیاهنمایی/ 61

پیاده یا سوار؟!

پخمه گفت: سال هاست بسیاری از مسئولان هر جا هر چه را خراب می کنند،وقتی با اعتراض روبه رو می شوند،می گویند  داریم اسلام را پیاده می کنیم!

گفتم: خب! حالا اسلام را واقعاً پیاده کردند؟ 

گفت: بعله! کاملاً! اسلام را پیاده کرده،خودشان سوار شده اند!

گفتم: باز هم #سیاهنمایی کردی؟!

#شفیعی_مطهر 

کانال رسمی تلگرام گاه گویه های مطهر

  https://t.me/amotahar



 ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻧﯿﺴﺖ ﺑﺠﺰ ﻋﺸﻖ!

ﺩﺭ ﯾﮏ ﺩﻫﮑﺪﻩ ﯼ ﮐﻮﭼﮏ ﻣﻌﻠﻢ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﺍﺯ ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯﺍﻥ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺗﺎ ﺗﺼﻮﯾﺮﯼ ﺍﺯ ﭼﯿﺰی بکشند که ﺑﺮﺍﯾﺸﺎﻥ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺑﺎ ﺍﺭﺯﺵ ﺍﺳﺖ .

ﺍﻭ ﺑﺎ ﺧﻮﺩ ﻓﮑﺮ می کرﺩ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﺑﭽﻪ ﻫﺎﯼ ﻓﻘﯿﺮ ﺣﺘﻤﺎ ﺗﺼﻮﯾﺮ ﺑﻮﻗﻠﻤﻮﻥ ﻭ ﻣﯿﺰ ﭘﺮ ﺍﺯ ﻏﺬﺍ ﺭﺍ می کشند .
 ﻭﻟﯽ ﻭﻗﺘﯽ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﻧﻘﺎﺷﯽ ﺳﺎﺩﻩ ﻭ ﮐﻮﺩﮐﺎﻧﻪ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺗﺤﻮﯾﻞ ﺩﺍﺩ , ﻣﻌﻠﻢ ﺷﻮﮐﻪ ﺷﺪ.

ﺍﻭ ﺗﺼﻮﯾﺮ ﯾﮏ ﺩﺳﺖ ﺭﺍ ﮐﺸﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩ . ﻭﻟﯽ ﺍﯾﻦ ﺩﺳﺖ ﭼﻪ ﮐﺴﯽ ﺑﻮﺩ؟ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﮔﻔﺖ ﻣﻦ ﻓﮑﺮ می کنم ﺍﯾﻦ ﺩﺳﺖ ﺧﺪﺍﺳﺖ ﮐﻪ به ما ﻏﺬﺍ می رﺳﺎﻧﺪ . ﺩﯾﮕﺮﯼ ﮔﻔﺖ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﺩﺳﺖ ﮐﺸﺎﻭﺭﺯﯼ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﮔﻨﺪﻡ می کاﺭﺩ . 

ﻣﻌﻠﻢ ﺑﺎﻻﯼ ﺳﺮ ﺁﻥ ﮐﻮﺩﮎ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺍﺯ ﺍﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪ: ﺍﯾﻦ ﺩﺳﺖ ﭼﻪ ﮐﺴﯽ ﺍﺳﺖ؟

ﮐﻮﺩﮎ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯿﮑﻪ ﺧﺠﺎﻟﺖ می کشید گفت:خانم این دست شماست.

ﻣﻌﻠﻢ به یاﺩ ﺁﻭﺭﺩ ﮐﻪ ﺍﺯ ﻭﻗﺘﯽ ﺍﯾﻦ ﮐﻮﺩﮎ، ﭘﺪﺭ ﻭ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﺑﻪ ﺑﻬﺎﻧﻪ ﻫﺎﯼ ﻣﺨﺘﻠﻒ ﭘﯿﺶ ﺍﻭ می آﻣﺪ ﺗﺎ ﺧﺎﻧﻢ ﻣﻌﻠﻢ ﺩﺳﺖ ﻧﻮﺍﺯﺷﯽ ﺑﺮ ﺳﺮ ﺍﻭ ﺑﮑﺸﺪ . 

ویکتور هوگو می گوید: ﺍﯾﻤﺎﻥ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺵ ﮐﻪ ﮐﻮچک ترین محبت ها ﺍﺯ ضعیف ترﯾﻦ ﺣﺎﻓﻈﻪ ﻫﺎ ﭘﺎﮎ نمی شوﺩ . .
ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺫﺭﻩ ﻛﺎهی است ، ﻛﻪ ﻛﻮﻫﺶ ﻛﺮﺩﯾﻢ
ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻧﺎﻡ ﻧﮑﻮﯾﯽ اﺳﺖ ﻛﻪ ﺧﺎﺭﺵ ﻛﺮﺩﯾﻢ
ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻧﯿﺴﺖ ﺑﺠﺰ ﻧﻢ ﻧﻢ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺑﻬﺎﺭ ،
ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻧﯿﺴﺖ ﺑﺠﺰ ﺩﯾﺪﻥ ﯾﺎﺭ ،
ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻧﯿﺴﺖ ﺑﺠﺰ ﻋﺸﻖ ،
ﺑﺠﺰ ﺣﺮﻑ ﻣﺤﺒﺖ ﺑﻪ ﻛﺴﯽ


 #طنزسیاهنمایی/ 54

خجالت نمی کشی؟!

پخمه گفت: من دوربینی برای کنترل سرعت در بزرگراه ها اختراع کرده ام!

گفت: آفرین بر تو! همیشه به جای زبان درازی و #سیاهنمایی از این گونه کارهای مثبت بکن.خب،حالا بگو ببینم این دوربین تو چه امتیازاتی نسبت به دیگر دوربین های مشابه دارد؟

گفت: دوربین من به قدری حسّاس است که حتّی اگر خودروی نیم کیلومتر بیش از حدِّ مُجاز براند،آن را ثبت و گزارش می کند! فقط یک عیب بسیار کوچک دارد!

گفتم: چه عیبی؟

گفت: فقط سرعت های بیش از 5کیلومتر غیرمُجاز را نمی تواند ثبت و گزارش کند!

گفتم: خسته نباشی!!خیلی زحمت کشیده ای!! این هم شد اختراع؟!مهم سرعت های بالاست که خطرآفرین است! تو خجالت نمی کشی به این می گویی اختراع تازه؟!

گفت: آخر من دیدم ان و اختلاسگران و فاسدان بزرگ سر از کانادا و.درمی آورند و کسی کاری با آن ها ندارد،ولی آفتابه ها محاکمه و به اشدِّ مجازات محکوم می شوند. بنابراین فکر کردم ارقام درشت اهمّیّتی ندارد؛ این چیزهای کم و اندک مهم است!!   

می گویند یک نفر در مسجد گناه زشتی انجام می داد. یکی آن را دید و گفت:

تُف بر تو! در مسجد و این کارها؟!

فرد گناهکار گفت: تو خجالت نمی کشی؟در خانۀ خدا تُف می اندازی؟! بگذار کارم تمام شود ،حسابت را می رسم!!

گفتم: باز هم #سیاهنمایی کردی؟!

#شفیعی_مطهر

کانال رسمی تلگرام گاه گویه های مطهر

  https://t.me/amotahar




 پخمه ترین» در جایگاه نُخبه ترین»!! 

قصّه های شهر هرت/قصّۀ88

#شفیعی_مطهر

اعلی حضرت هردمبیل داشت کم کم پیر می شد. تصمیم گرفت پسر خود هردمبیلَک را به مقام ولایت عهدی منصوب کند. ولی او خیلی خِنگ و کم عقل بود. بنابراین برای او یک معلم خصوصی گرفت تا او را آموزش دهد. بدین منظور جمعی از آقازاده های درباری را در کلاسی گردآوردند تا آقا معلم هردمبیلک و بقیّۀ بچه ها را آموزش دهد.

معلم روز اول به بچّه ها گفت: من امروز دو تا درس به شما می دهم.باید بعد از کلاس هر کجا رفتید، بکوشید در انجام همۀ کارها از این دو درس استفاده کنید.

نخستین درس آقامعلم این بود: کار از محکم کاری عیب نمی کند!» 

و درس دوم:از هر وسیله در جای مخصوص خود استفاده کنید!»

آقا معلم درباره این دروس بیش از یک ساعت با بیان مثال های متعدّد، مواردِ کاربُرد آن ها را توضیح داد. مثلاً میزی به ایشان نشان داد و گفت: 

این میز روی سه تا پایه هم سرِپاست،ولی اگر چهار پایه داشته باشد،محکم تر قرار می گیرد.

یا این تابلو با یک میخ هم روی دیوار نصب می شود،ولی با دو یا سه تا میخ محکم تر روی دیوار می مانَد. 

مثلاً فرق گالش با کفش چرمی این است که در معابری که آب جمع شده با گالش می توان به وسط آب ها رفت،زیرا آب به داخل گالش نمی تواند نفوذ کند.

خلاصه آن روز از شاهزاده و سایر بچّه ها خواست که پس از کلاس در انجام هر کاری بکوشند از این درس ها استفاده کنند.

اتّفاقاً عصر آن روز والاحضرت هوس کرد گشتی در بازار سرپوشیدۀ شهر بزند و احتمالاً اگر از چیزی خوشش آمد،آن را بخرد. در وقت خروج از قصر باران می آمد.لذا گالش پوشید و چتری هم به دست گرفت.

در کوچه ها همین طور که به سوی بازار می رفت،در یک طرف کوچه سنگفرش بود و طرف دیگر که گودتر بود،مقداری آب و گِل و لای جمع شده بود. والاحضرت بر خلاف سایر مردم به میان آب های گُل آلود رفت! همۀ مردم تعجُّب کردند و به او گفتند: 

چرا به وسط آب و گل و لای رفتی؟ این سوی کوچه که بهتر است.

پاسخ داد: آقا معلم گفته گالش را برای عبور از داخل آب و گل درست کرده اند. باید از هر چیز در جای خود استفاده کرد!!

همه پنهانی خندیدند،ولی کسی جرات نکرد از والاحضرت انتقاد کند!

گذشت تا وارد بازار سرپوشیده شد. مردم وقتی به زیر سقف بازار می رسیدند،چترهای خود را می بستند؛ ولی والاحضرت همچنان با چتر باز در بازارها حرکت می کرد.

مردم هر چه به او می گفتند: 

والاحضرتا! اینجا سقف دارد. اینجا که دیگر باران نمی بارد! چتر خود را ببندید!

والاحضرت پاسخ می داد: کار از محکم کاری عیب نمی کند!

مردم همه یواشکی در دل خود می خندیدند و سرِ خود را پایین می انداختند و می  رفتند! همه در دل خود می گفتند چقدر ما بدبختیم که این کودک کودن سلطان آینده ماست!!  

روزی آقا معلم با شاگردانش از جمله هردمبیلک در کلاس درس دور هم نشسته بودند. وقتی همه برخاستند ،دیدند هردمبیلک برنمی خیزد. از او پرسیدند:

چرا برنمی خیزی؟

پاسخ داد: انگشتم را داخل این حلقه کرده ام.حالا گیر کرده بیرون نمی آید!

رفتند و آهنگری را آوردند و انگشت او را از حلقه درآوردند.

 روز بعد دوباره وقتی همه بچّه ها برخاستند،دیدند باز هم هردمبیلک نشسته است. وقتی علّت را پرسیدند،پاسخ داد: 

باز هم انگشتم در همین حلقه گیر کرده!

به او گفتند:چرا دوباره انگشتت را در همان حلقه کردی؟

گفت: می خواستم ببینم آیا انگشت من لاغرتر یا حلقه گشادتر شده یا نه؟!

یک روز دیگر هردمبیلک گریه کنان به نزد آقا معلم رفت و گفت:

من از یکی از همشاگردی ها شکایت دارم.او به من می گوید تو هیچ غلطی نمی توانی بکنی!

آقامعلم فوراً گفت: بی خود گفته. تو تا زمانی که شاهزاده هستی هر غلطی می توانی بکنی!

هردمبیلک شاد و خندان برگشت و پیش بچه ها کلّی پُز داد که هر غلطی می تواند بکند!!

روزی آقامعلم در کلاس از هردمبیلک پرسید :فرق بین خر و الاغ چیست؟ 

فوراً جواب داد: عین حضرت عالی و جناب عالی.!!

کلاس منفجر شد از خنده! و معلم با خشم گفت: آفرین!کرّه خر!


روزی آقامعلم علوم تجربی درس می داد.پس از شرح مفصّل درباره ریه و تنفُّس از هردمبیلک پرسید: 

پسرم! اگر کسی وقت نفس کشیدن سینه اش بسوزد،چه باید بکند؟ 

هردمبیک پاسخ داد: آقا !باید چند روز نفس نکشد تا سینه اش خوب شود!

همۀ مردم این حرف ها را در دل خود یا درگوشی می گفتند،ولی نه آن روز و نه هیچ گاه، هیچ کس جرات نکرد مردم را گِردآوَرَد و علنی مردم را بیدار کند تا زیر بار زور این هردمبیل های زورگو و خودکامه نروند!!

وقتی سال تحصیلی به پایان رسید،طبق معمول هرساله رتبه های برتر شهر هرت توسط صداوسیما و سایر رسانه ها معرفی می شدند و ضمن تجلیل فراوان، برای آنان جوایزی درنظر می گرفتند.

عصر آن روز وقتی همۀ رسانه ها اسامی رتبه های بالا را اعلام کردند،مردم ناگهان نام والاحضرت هردمبیلک را به عنوان رتبۀ اول کشور در صدر اسامی نُخبگان مشاهده کردند!!

بدین گونه پخمه ترین» فرد شهر هرت بر جایگاه نُخبه ترین» تکیه زد!



ڪدام گرگ پیروز می شود؟

سرخ پوست پیری براے ڪودڪش از حقایق زندگے چنین گفت:
در وجود هر انسان، همیشه مبارزه ایے وجود دارد.
مانند؛ مبارزه ے دو گرگ! که یڪے از گرگ ها سمبل بدی ها مثل، حسد، غرور، شهوت، تڪبر، وخود خواهی
و دیگری سمبل مهربانے، عشق، امید، و حقیقت است.
ڪودڪ پرسید:
پدر ڪدام گرگ پیروز می شود؟
پدرلبخندی زد و گفت؛
گرگے ڪه تو به آن غذا می دهی!

سخت است زخم خوردن از نمک پروده ای




بیاییم چون مداد باشیم!


 عالمی مشغول نوشتن با مداد بود.
 کودکی پرسید: چه می نویسی؟
 عالم لبخندی زد و گفت: مهم تر از نوشته هایم، مدادی است که با آن می نویسم.

 می خواهم وقتی بزرگ شدی مثل این مداد بشوی! پسرک تعجب کرد!
چون چیز خاصی در مداد ندید.
عالم گفت پنج خصلت در این مداد هست. سعی کن آن ها را به دست آوری.

اول: می توانی کارهای بزرگی کنی، اما فراموش نکن دستی وجود دارد که حرکت تو را هدایت می کند و آن دست خداست!

دوم: گاهی باید از مداد تراش استفاده کنی، این باعث رنجش می شود، ولی نوک آن را تیز می کند. پس بدان رنجی که می برى از تو انسان بهتری می سازد!

سوم: مداد همیشه اجازه می‌دهد برای پاک کردن اشتباه از پاك كن استفاده کنی؛ پس بدان تصحیح یک کار خطا، اشتباه نیست!

چهارم: چوب مداد در نوشتن مهم نیست؛ مهم مغز مداد است که درون چوب است؛ پس همیشه مراقب درونت باش که چه از آن بیرون می آید!

پنجم: مداد همیشه از خود اثری باقی می گذارد؛ پس بدان هر کاری در زندگی ات مى كنى، ردی از آن به جا مى ماند؛ پس در انتخاب اعمالت دقت کن!


ﻭﺍتساﭖ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺩﺭﺳﺖ ﺷﺪ؟


ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺟﺎﻟﺐ ﻭاتساﭖ

ﻏﺮﻭﺏ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺭﻭﺯﻫﺎﯼ ﺳﺎﻝ ۱۹۷۶ ﺣﺪﻭﺩ 44 ﺳﺎﻝ ﭘﯿﺶ ﺩﺭ ﺭﻭﺳﺘﺎﯾﯽ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﺷﻬﺮ ﮐﯿﻒ ﭘﺎﯾﺘﺨﺖ ﺍوﮐﺮﺍﯾﻦ ﺩﺭ ﯾﮏ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﺑﯿﭽﺎﺭﻩ ﻭ ﻓﻘﯿﺮ ﭘﺴﺮﯼ به دﻧﯿﺎ ﺁﻣﺪ ﮐﻪ ﻧﺎﻡ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺟﺎﻥ
ﮔﺬﺍﺷﺘﻨﺪ .
۱۶ ﺳﺎﻝ ﺑﻌﺪ
ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﺯﻣﺴﺘﺎﻥ ﺑﺎﺩ ﺳﺮﺩﯼ ﻣﯽ ﻭﺯﯾﺪ ﻭ ﺍﺑﺮﻫﺎﯼ ﺳﯿﺎﻫﯽ ﺩﺭ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﻭ ﻧﻢ ﻧﻢ ﺑﺎﺭﺍﻥ می آﻣﺪ ﺍﻣﺎ ﻓﻀﺎﯼ ﺧﻮﻧﻪ به دﻟﯿﻞ ﻓﻘﺮ ﻭ ﻧﺪﺍﺭﯼ ﻏﻢ ﺍﻧﮕﯿﺰ ﺑﻮﺩ .
ﭘﺪﺭ ﮔﻔﺖ ﮐﻪ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺩﺭ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺳﺨﺖ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺖ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﻣﺮﯾﮑﺎ ﺑﻔﺮﺳﺘﺪ .ﺍﻣﺎ ﺧﻮﺩﺵ ﺩﺭ آﻧﺠﺎ ﻣﺎﻧﺪ ﺗﺎ ﮐﺎﺭﺵ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﻮﺩ .
ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺭﺳﯿﺪﻥ ﺑﻪ ﮐﺎﻟﯿﻔﺮﻧﯿﺎ ﺩﻭﻟﺖ ﺍﻣﺮﯾﮑﺎ ﺁﭘﺎﺭﺗﻤﺎﻧﯽ ﺑﻪ ﺁن ها ﺩﺍﺩ ﻭ ﺟﺎﻥ ﮐﻪ ۱۶ ﺳﺎﻟﻪ ﺑﻮﺩ ﺩﺭ ﯾﮏ ﻓﺮﻭﺷﮕﺎﻩ به عنوﺍﻥ ﺭﻓﺘﮔﺮ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺑﮑﺎﺭ ﺷﺪ . ﺑﻌﺪﺍ ﺑﻪ ﮐﻤﮏ ﻣﺎﺩﺭ ﯾﮏ " ﺩﮐﻪ
ﻓﺮﻭﺵ ﻣﻮﺍﺩ ﻏﺬﺍﯾﯽ "ﺭﺍﻩ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ .
ﺑﺴﺨﺘﯽ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﺗﺎ ﺍین که ۵ ﺳﺎﻝ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻭﺭﻭﺩ ﺑﻪ ﺍﻣﺮﯾﮑﺎ ﭘﺪﺭﺷﺎﻥ ﺩﺭ ﺍﮐﺮﺍﯾﻦ ﻓﻮﺕ ﮐﺮﺩ ﻭ ﻣﺎﺩﺭ ﻫﻢ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻣﺪﺗﯽ ﺩﺭ ﮔﺬﺷﺖ . ﻭ ﻓﺸﺎﺭ ﺭﻭﺣﯽ ﺑﺮ " ﺟﺎﻥ " ﺟﻮﺍﻥ ﺑﯿﺸﺘﺮ
ﺷﺪ . ﺩﺭ ﺩﺑﯿﺮﺳﺘﺎﻥ ﺑﻪ ﺑﺮﻧﺎﻣﻪ ﻧﻮﯾﺴﯽ ﻋﻼﻗﻤﻨﺪ ﺷﺪ . ﺑﻌﺪﺍ ﺍﻭ ﻭﺍﺭﺩ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﺷﺪ ﺍﻣﺎ آﻧﺠﺎ ﻫﻢ ﺩﻭﺍﻡ ﻧﯿﺎﻭﺭﺩ ﻭ ﻭﺍﺭﺩ ﺷﺮﮐﺖ ﯾﺎﻫﻮ ﺷﺪ ﻭ ﺑﻪ ﮐﺎﺭ ﺑﺮﻧﺎﻣﻪ ﻧﻮﯾﺴﯽ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺩ .
ﺗﺎ ﺍین که ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﺩﺭ ﺳﺎﻝ ۲۰۰۹ ﺑﻪ ﻓﮑﺮ ﻧﻮﺷﺘﻦ ﺑﺮﻧﺎﻣﻪ ﺍی ﺍﻓﺘﺎﺩ ﮐﻪ ﺑﻌﺪﺍ ﺩﻧﯿﺎ ﺭﺍ ﺗﮑﺎﻥ ﺩﺍﺩ . ﺍﻭ ﻧﺎﻡ ﺑﺮﻧﺎﻣﻪ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺗﮑﻪ ﮐﻼﻡ ﻣﺮﺩﻡ ﺍﻣﺮﯾﮑﺎ " ﭼﻪ ﺧﺒﺮ؟ " ﮔﺬﺍﺷﺖ . ﮐﻪ ﻫﻤﯿﻦ
‏( whats up ‏) ﻭﺍﺗﺴﺎﭖ ﺷﺪ .
ﻭ ﺑﻪ whatsApp ﺗﺒﺪﯾﻞ ﺷﺪ . ﻣﺪﯾﺮ ﺷﺒﮑﻪ ﻓﯿﺲ ﺑﻮﮎ ﺑﺮﻧﺎﻣﻪ ﻭﺍﺗﺴﺎﭖ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻗﯿﻤﺖ ۱۹ﻣﯿﻠﯿﺎﺭﺩ ﺩﻻﺭ ﺧﺮﯾﺪ ﻭ  ﺟﺎﻥ ﮐﻮﻡ " ﻓﻘﯿﺮ ﺣﺎﻻ ﺻﺎﺣﺐ ﺛﺮﻭﺕ ﻣﯿﻠﯿﺎﺭﺩﯼ ﺷﺪﻩ . ﻭ
ﺩﻧﯿﺎ ﺭﺍ ﺗﮑﺎﻥ ﺩﺍﺩ . 

ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺑﺮﻧﺎﻣﻪ ﻭﺍﺗﺴﺎﭖ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﭘﯿﺸﺮﻓﺘﻪﺗﺮﯾﻦ ،ﺳﺮیع ترﯾﻦ، ﺁﺳﺎن ترﯾﻦ ﻭ ﭘﺮ ﻃﺮﻓﺪﺍﺭ ﺗﺮﯾﻦ ﺑﺮﻧﺎﻣﻪ ﺍﺟﺘﻤﺎﻋﯽ ﺟﻬﺎﻥ ﺍﺳﺖ .
ﺣﺎﻻ ﻗﺪﺭﺗﻤﻨﺪﺗﺮﯾﻦ ﺷﺒﮑﻪ ﺍﺟﺘﻤﺎﻋﯽ ﺟﻬﺎﻥ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﻗﻠﺐ ﺣﺪﻭﺩ ﯾﮏ ﻣﯿﻠﯿﺎﺭﺩ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﻬﻢ ﻣﺘﺼﻞ می کند.
ﭘﺴﺮ ﻓﻘﯿﺮﯼ ﮐﻪ ﻧﺎﻥ ﺷﺐ ﻧﺪﺍﺷﺖ ﻭ رفتگر ﺑﻮﺩ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻫﻤﻪ ﺟﻬﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺗﻌﻈﯿﻢ ﻭﺍ ﺩﺍﺷﺘﻪ .
ﺗﻌﺪﺍﺩ ﮐﺎﺭﺑﺮﺍﻥ ﻭﺍﺗﺴﺎﭖ ﺑﻪ ﺣﺪﻭﺩ۸۰۰ ﻣﯿﻠﯿﻮﻥ ﻧﻔﺮ ﺭﺳﯿﺪﻩ .
ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﺣﺪﻭﺩ ۳۰ ﻣﯿﻠﯿﺎﺭﺩ ﭘﯿﺎﻡ ﺍﺭﺳﺎﻝ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ .
" ﺟﺎﻥ ﮐﻮﻡ " ﺍﻋﻼﻡ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﺗﺎﭘﺎﯾﺎﻥ ﺍﻣﺴﺎﻝ ﺗﻌﺪﺍﺩ ﮐﺎﺭﺑﺮﺍﻥ
ﺁﻥ ﺍﺯ ﻣﺮﺯ ﯾﮏ ﻣﯿﻠﯿﺎﺭﺩ نفر می گذرد.


#طنزسیاهنمایی /53

لجبازی!

پخمه گفت: من برای وزارت آموزش و پرورش پیشنهادی تربیتی دارم.

گفتم: آفرین! پیشنهادت چیست؟توضیح بده!

گفت: پیشنهاد می کنم در مدارس درسی تحت عنوان گسترش فرهنگ اعتیاد به دخانیات و موادّ مخدِّر  برای دانش آموزان بگذارند!

گفتم: امروز یا سرت به جایی خورده یا یک چیزی زدی!! وگرنه وظیفۀ تربیتی مدارس مبارزه با اعتیاد است.

گفت: نه سرم به جایی خورده و نه چیزی زدم؛بلکه حساب دو،دوتا چهارتاست!به قول تو تا حالا هم وظیفۀ مدارس مبارزه با اعتیاد بوده و هست،ولی بر اساس گزارش جمعیت مبارزه با استعمال دخانیات ایران، میزان استعمال دخانیات در میان دانش آموزان 13تا 15سال كه در سال 82حدود 12درصد بوده است در سال 86 به حدود 27درصد افزایش یافته است.یعنی ظرف 4 سال بیش از دو برابر شده،حالا سوال من این است که اگر مدارس به جای مبارزه با اعتیاد به تبلیغ آن می پرداختند،چه می شد؟!

من گمان می کنم دانش آموزان دارند با مربّیان خود لجبازی می کنند.

می گویند دو گدا در خیابانی نزدیک واتیکان کنار هم نشسته بودند. یکی صلیب گذاشته بود و دیگری ستاره داوود. مردم زیادی که از آنجا رد می شدند، به هر دو نگاه می کردند و فقط در کلاه اونی که پشت صلیب نشسته بود، پول می انداختند.

کشیشی از آنجا می گذشت، مدتی ایستاد و دید که مردم فقط به گدایی که صلیب دارد پول می دهند و هیچ کس به گدای پشت ستاره داوود چیزی نمی دهد. رفت جلو و گفت: 

رفیق بیچاره من، متوجه نیستی؟ اینجا مرکز مذهب کاتولیک است. پس مردم به تو که ستاره داوود گذاشتی پول نمی دهند، به خصوص که درست نشستی کنار یه گدای دیگری که صلیب دارد. در واقع از روی لجبازی هم که باشد مردم به اون یکی پول می دهند نه تو.

گدای پشت ستاره داوود بعد از شنیدن حرف های کشیش رو کرد به گدای پشت صلیب و گفت:

هی "موشه" نگاه کن کی اومده به برادران "گلدشتین*" بازاریابی یاد بده؟

گفتم: باز هم #سیاهنمایی کردی؟!

#شفیعی_مطهر

کانال رسمی تلگرام گاه گویه های مطهر

  https://t.me/amotahar

 


داستان قاضی القضات سودان در شیراز

مترجم استانداری شیراز تعریف می کرد در زمان استانداری آقای دانش منفرد، قرار بود قاضی القضات کشور سودان به شیراز بیاید من و استاندار به فرودگاه قسمت تشریفات رفتیم! وقتی که هواپیما به زمین نشست، پای پلکان رفتیم! قاضی القضات سودان را به قسمت تشریفات آوردیم! 

اوایل شهریور ماه میوه های مختلف شیراز رسیده بود! سبدی از انواع میوه در قسمت تشریفات روی میز گذاشته بودند! هرچه تعارف به این مهمان کردیم چیزی نخورد! 

به استانداری آمدیم، باز انواع میوه ها و تنقلات و غیره آماده بود، استاندار خیلی اصرار کرد ولی باز رییس قوه قضاییه سودان میل نکردند!  

بالاخره استاندار جلسه داشت، مترجم همراه رییس قوه قضاییه سودان برای سرکشی پر بازدید به دانشکده حقوق می روند! مترجم از او می پرسد: 

چرا با این که زیاد به شما تعارف شد ولی چیزی نخوردید!؟ 

می گوید: من از کشور سودان آمده ام که مردم آن فقیر هستند و دسترسی به انواع میوه را ندارند، اگر من از این میوه ها بخورم از عدالت ساقط می شوم و در برگشت و مراجعت به سودان، دیگر عادل برای قضاوت بین مردم آن سرزمین نیستم! بنابراین حق خوردن از این میوه ها را ندارم! 

استاندار کلی هدیه به او داد که قبل از حرکت همه را نوشت که متعلق به دانشکده حقوق سودان است! استاندار گفت که: 

ما این هدیه ها را به خودتان داده ایم! 

گفت: من الان خودم نیستم، من الان رییس قوه قضاییه سودان هستم، بنابراین هرچه شما به من به عنوان هدیه داده اید نمی توانم برای خودم قبول کنم! 

اگر مسئولان ما همین متن را سرلوحه زندگی کاری و اجتماعی خود قرار دهند نه تنها یک ریال اختلاس نمی بینیم، بلکه هر روز شاهد آبادانی و پیشرفت این مملکت می شویم!


 سر به سر افراد مسن نگذارید!!

پیرزنی را برای ادای شهادت دعوت کرده بودند.
نماینده دادستان رو به پیرزن شاهد کرد و گفت  : شما می دانید من کی هستم  ؟
حاج خانم فرمود : بله پسرم، شما فرزند عمه نرگس سبزی فروش هستی مادرت به قلندر محله معروف است.از بس شلیته بود شما هم در کودکی هار بودی آفتابه های مسی را از مستراح های مردم می یدی و به مسگرا می فروختی
نماینده دادستان رو به ریاست دادگاه کرد و گفت  

: جناب رئیس من سوال دیگری ندارم.
رئیس دادگاه رو به وکیل متهم کرد و گفت  : شما اگر سوالی دارید بفرمایید!
وکیل از جای خود بلند شد و گفت  : مادر من .
پیرزن کلام او را قطع کرد  و گفت  : شما را هم می شناسم.پسر مش قربون کیسه کش هستی مادرت هم فاطی خانم مسئول نمره خصوصی قسمت ن بود.
تو هم در حمام واکس می زدی و لنگ پهن می کردی بیشتر در قسمت ن می لولیدی ماشاالله آدم حسابی شدی!!!
وکیل رو به ریاست دادگاه کرد و گفت  : عالی جناب من سوالی ندارم.
ریاست دادگاه شاهد را به خروج از اتاق دعوت کرد و به نماینده دادستان و وکیل متهم گفت  : 

خدا شاهد است اگر از این پیرزن پرسیدید آیا رئیس دادگاه را می شناسی.برای هر دوی شما ۷۲ ساعت بازداشت خواهم نوشت!
سر به سر افراد مسن نگذارید!!



 یادمان باشد ! مسافریم

 جهانگردی به دهکده ای رفت تا زاهد معروفی را زیارت کند و دید که زاهد در اتاقی ساده زندگی می کند.
اتاق پر از کتاب بود و غیر از آن فقط میز و نیمکتی دیده می شد.
جهانگرد پرسید: لوازم منزلتان کجاست؟
زاهد گفت: مال تو کجاست؟
 جهانگرد گفت: من اینجا مسافرم !
 زاهد گفت : من هم .


 امام علی (علیه السّلام):
 دنیا خانه ی آرزوهایی است که زود نابود می شود، و کوچ کردن از وطن حتمی است. دنیا شیرین و خوش منظر است که به سرعت به سوی خواهانش می رود، و بیننده را می فریبد، سعی کنید با بهترین زاد و توشه از آن کوچ کنید و بیش از کفاف خود از آن نخواهید و بیشتر از آنچه نیاز دارید طلب نکنید.»
 نهج البلاغه، خطبه 45



 یادمان باشد ! مسافریم

 جهانگردی به دهکده ای رفت تا زاهد معروفی را زیارت کند و دید که زاهد در اتاقی ساده زندگی می کند.
اتاق پر از کتاب بود و غیر از آن فقط میز و نیمکتی دیده می شد.
جهانگرد پرسید: لوازم منزلتان کجاست؟
زاهد گفت: مال تو کجاست؟
 جهانگرد گفت: من اینجا مسافرم !
 زاهد گفت : من هم .


 امام علی (علیه السّلام):
 دنیا خانه ی آرزوهایی است که زود نابود می شود، و کوچ کردن از وطن حتمی است. دنیا شیرین و خوش منظر است که به سرعت به سوی خواهانش می رود، و بیننده را می فریبد، سعی کنید با بهترین زاد و توشه از آن کوچ کنید و بیش از کفاف خود از آن نخواهید و بیشتر از آنچه نیاز دارید طلب نکنید.»
 نهج البلاغه، خطبه 45


#سیاهنمایی/52

نوعی کارآفرینی/طنز


پخمه گفت: هزینه بسیار سنگین فیلتریگ تلگرام و فیسبوک و سایت های ممنوعه از کجا تامین می شود؟

گفتم: خب! معلوم است! از بودجۀ دولت یعنی از جیب مردم!

گفت: هزینۀ تهیه و خرید 45میلیون کاربر ایرانی تلگرام از کجا تامین می شود؟

گفتم: خب این هم معلوم است.مردم هزینۀ آن را از جیب خود می پردازند!

گفت: ممکن است بفرمایید اسم این کار چیست؟!

می گویند روزی دو کارگر را با بیل و کلنگ دیدند که یکی کانال می کَند و دیگری پُر می کرد! به آنان گفتند: این چه کار بیهوده ای است که می کنید؟

پاسخ دادند: ما سه نفر بودیم. یکی کانال می کَند و دومی در آن لوله می خوابانید و سومی کانال را پر می کرد. امروز دومی نیامده است. ما هر یک کار خود را می کنیم!!

حالا فیلترکننده و فیلترسازنده هر یک کار خود را می کنند!

این هم نوعی کارآفرینی است!!

گفتم: باز هم #سیاهنمایی کردی؟


#شفیعی_مطهر

کانال رسمی تلگرام گاه گویه های مطهر

  https://t.me/amotahar



 زاغ سخنگو

قصه های شهر هرت/قصه 89

#شفیعی_مطهر

در زمان سلطنت ابدمدت اعلی حضرت هردمبیل بر شهر هرت هر پنج سال یک بار یک مسابقۀ بین المللی بین طوطی های سخنگو برگزار می شد. شهر هرت تحت مدیریت داهیانۀ!! هردمبیل در زمینه های اقتصادی،علمی،فناوری و.هیچ دستاورد قابل ذکری نداشت که در عرصۀ بین المللی قابل عرضه و افتخار باشد. بنابراین هردمبیل دستور داد در این زمینه نهایت تلاش و کوشش انجام شود تا در مسابقۀ طوطی های سخنگو لااقل دارای رتبۀ قابل قبولی بشود.

بدین منظور اطّلاعیّه ای صادر شد و از همۀ دارندگان و پرورش دهندگان طوطی خواسته شد که اگر طوطی سخنگویی پرورش داده اند که بتواند در سطح جهان بدرخشد، آن را به دربار اعلی حضرت بیاورند.

به دنبال انتشار این اطّلاعیّه تعدادی از پرورش دهندگان طوطی با طوطی های دست پروردۀ خود در دربار حاضر شدند. دربار توسّط چند کارشناس خبره چند طوطی برتر را برگزید و از صاحبانش خواست طوطی ها را برای شرکت در مسابقۀ داخلی آماده کنند،تا طوطی برتر ملّی برای شرکت در المپیک بین المللی شناخته و اعزام شود.

در همین زمان یک شیّاد زیرکی بود که نقطۀ ضعف هردمبیل را شناخته بود،به وزیر دربار مراجعه و پیشنهاد کرد :

شما به جای عرضۀ طوطی سخنگو به مسابقات جهانی، موضوع زاغ سخنگو» را مطرح کنید تا همۀ جهانیان از هنر شهر هرت مبهوت شوند و هیچ کس و هیچ کشوری نتواند با ما رقابت کند!

وزیر پرسید: زاغ که نمی تواند سخن بگوید! ما زاغ سخنگو از کجا بیاوریم؟

شیّاد گفت: آن بر عهدۀ من! شما فقط به من ده سال زمان و مقداری امکانات بدهید،من زاغی تربیت می کنم که نه تنها سخن بگوید،بلکه سخنرانی هم بکند!

وزیر ساده دل با شگفتی و خوشحالی این خبر را به عرض ملوکانه رساند. شاه با ذوق زدگی امر به احضار آن مرد داد و به او گفت:

تو برای انجام این کار شگفت و بی نظیر هر امکاناتی بخواهی دستور می دهم تا در اختیارت بگذارند. من می خواهم با نشان دادن یک کار خارق العاده روی دشمنان داخلی و خارجی خود را کم کنم. از بس این خارجی ها اختراعات و اکتشافات و پیشرفت های خود را به رخ ما کشیدند،خسته و شرمنده شدیم. حالا در مراسم افتتاحیۀ مسابقات شخصاً شرکت می کنم و چنان نطقی غرّا ایراد می کنم که همۀ رقبا را سرِجای خود بنشانم! می خواهم هنرت را به خرج جهانیان بدهی! 

شاه سپس به وزیر دستور داد: 

این مرد هر چه می خواهد از شیر مرغ تا جان آدمیزاد در اختیارش بگذارید.

مرد شیّاد که از خوشحالی در پوست خود نمی گنجید،فهرست بلندبالایی از نیازمندی های خود را از قبیل حقوق نجومی ماهیانه،چند قصر بزرگ با کلّیِۀ امکانات ،وسیلۀ نقلیه و تعدادی کُلفت و نوکر و.تهیه و به وزیر ارائه داد.

وزیر ظرف چند روز همۀ درخواست های شیّاد را تهیه و در اختیارش قرار داد.

مردک شیّاد در قصر بزرگ مستقر شد و برای خود و خانواده اش یک زندگی شاهانه برقرار کرد و مشغول عیش و نوش شد.

روزی یکی از دوستان محرمش از او پرسید:

به راستی تو چطور می خواهی زاغ سخنگو پرورش دهی؟ آخر زاغ که نمی تواند سخن بگوید!

مرد شیّاد با پوزخندی مسخره آمیز پاسخ داد:

تو چقدر ساده ای! من هم می دانم که هیچ کس نمی تواند به هیچ زاغی سخنگویی بیاموزد!فعلاً که بساط بخور بخور ما برقرار است .حقوق نجومی و قصر شاهانه و وسیلۀ نقلیّه و کلفت و نوکر و.حالا کو تا ده سال دیگر؟! تا ده سال دیگر کی مرده و کی زنده؟! خود اعلی حضرت که همین حالا هم مُردنی است! با مرگ هردمبیل دیگر هیچ ملّتی زیر بار دیکتاتوری هردمبیلک نمی رود! 

تو ظاهراً هنوز با نظام هردمبیلی شهر هرت آشنا نیستی! در این جا هر روز باید با وعده هایی تازه سر مردم را شیره مالید! مردم کم حافظه اند. تا حالا دیده ای کسی بیاید بپرسد چرا به وعده های دیروزت عمل نکرده ای؟ فعلاً زندگی شاهانه را عشق است! بزن به سلامتی اعلی حضرت هردمبیل!!

کانال رسمی تلگرام گاه گویه های مطهر

  https://t.me/amotahar



چرا عصبانی می شویم؟


استادى از شاگردانش پرسید: 

چرا ما وقتى عصبانى هستیم داد می‌زنیم؟ چرا مردم هنگامى که خشمگین هستند صدایشان را بلند می‌کنند و سر هم داد می‌کشند؟

شاگردان فکرى کردند و یکى از آن‌ها گفت: 

چون در آن لحظه، آرامش و خونسردیمان را از دست می‌دهیم.
استاد پرسید: این که آرامشمان را از دست می‌دهیم درست است امّا چرا با وجودى که طرف مقابل کنارمان قرار دارد داد می‌زنیم؟ آیا نمی‌توان با صداى ملایم صحبت کرد؟ چرا هنگامى که خشمگین هستیم داد می‌زنیم؟
شاگردان هر کدام جواب‌هایى دادند امّا پاسخ‌هاى هیچ کدام استاد را راضى نکرد.

سرانجام او چنین توضیح داد: هنگامى که دو نفر از دست یکدیگر عصبانى هستند، قلب‌هایشان از یکدیگر فاصله می‌گیرد. آن‌ها براى این که فاصله را جبران کنند مجبورند که داد بزنند. هر چه میزان عصبانیت و خشم بیشتر باشد، این فاصله بیشتر است و آن‌ها باید صدایشان را بلندتر کنند.

سپس استاد پرسید: هنگامى که دو نفر عاشق همدیگر باشند چه اتفاقى می‌افتد؟ آن‌ها سر هم داد نمی‌زنند بلکه خیلى به آرامى با هم صحبت می‌کنند. چرا؟ چون قلب‌هایشان خیلى به هم نزدیک است. فاصله قلب‌هاشان بسیار کم است.
استاد ادامه داد: هنگامى که عشقشان به یکدیگر بیشتر شد، چه اتفاقى می‌افتد؟ آن‌ها حتى حرف معمولى هم با هم نمی‌زنند و فقط در گوش هم نجوا می‌کنند و عشقشان باز هم به یکدیگر بیشتر می‌شود.

سرانجام، حتى از نجوا کردن هم بی‌نیاز می‌شوند و فقط به یکدیگر نگاه می‌کنند. این هنگامى است که دیگر هیچ فاصله‌اى بین قلب‌هاى آن‌ها باقى نمانده باشد.


 #طنزسیاهنمایی/ 56

نظرسنجی جالب!

گفت: رادیو ایران دربارۀ ارزیابی از کار یکی از قوای سه گانه نظرسنجی جالبی را اعلام کرده است.نظرسنجی از مردم می خواهد دربارۀ میزان رضایت خود از  آن دستگاه به یکی از این سه پرسش زیر،پاسخ دهند:

الف- خیلی زیاد

ب -متوسّط

ج- نظری ندارم 

آخر این هم شد نظرسنجی؟!کسی که نظری ندارد،با چه انگیزه ای در نظرسنجی شرکت کند؟

گفتم: لابد شوخی می کنی!

گفت:نه، والله! می گویند پادشاهی اعلام کرد در همۀ شهرها جارچی ها جار بزنند که هر کس می تواند چاپار تهران را 24 ساعته به تبریز برساند،به دربار مراجعه کند. 

در یکی از شهرهای دور وقتی یک کشاورز ساده دل این اعلامیّه را از جارچی ها شنید،پیش خود هر چه فکر کرد،دید با آن وسائط نقلیّۀ آن زمان،نمی تواند چاپار تهران را 24 ساعته به تبریز برساند؛بنابراین کار و بار خود را رها کرد و به سختی بار سفر را بست و به تهران آمد و با دشواری به دربار رفت و به شاه اعلام کرد که :قربان! من نمی توانم»!

شاه و درباریان از سادگی او خندیدند و گفتد: بسیار خوب!بفرما».

کشاورز با خوشحالی و با خیال راحت برگشت و به کار خود پرداخت. فردای آن روز برادرش او را دید و از او پرسید : 

برادر!چرا چند روز غایب بودی؟کجا رفته بودی؟

وقتی کشاورز علّت سفرش را توضیح داد،برادر به سختی برآشفت و بر سر او فریاد زد :

تو که این همه راه را تا پایتخت رفتی،لااقل باید به سلطان می گفتی که برادرم هم نمی تواند ،تا من هم مجبور نباشم این همه راه را بروم که بگویم من هم نمی توانم!!!

گفتم:باز هم #سیاهنمایی کردی؟!

#شفیعی_مطهر

کانال رسمی تلگرام گاه گویه های مطهر

  https://t.me/amotahar

 


#طنزسیاهنمایی/ 55

پیش به سوی نابودی کامل جنگل ها!!

پخمه گفت: سازمان جنگل‌ها، گرچه گام های بلندی در راه نابودی جنگل ها(!!) برداشته،ولی در مجموع در اجرای پروژۀ نابودی کامل جنگل ها!! با شکست روبه رو شده،چون هنوز نتوانسته جنگل ها را ریشه کن کند!!!

گفتم: ظاهراً باز هم یک چیزی زده ای!! این حرف ها چیست؟ سازمان جنگل‌ها، مراتع و آبخیزداری کشور یکی از سازمان های زیر مجموعه وزارت جهاد کشاورزی به شمار می‌رود که وظیفه دفاع و حفظ منابع طبیعی کشور را بر عهده دارد.نه جنگل زدایی!!

گفت: ما قرن ها در طول تاریخ که چنین سازمان هایی عریض و طویل نداشتیم چندین برابر فعلی جنگل های انبوه داشته ایم. در اطراف همدان امروز که هیچ پوشش درختی طبیعی انبوه ندارد، در حدود 2500 سال پیش، جنگلی پر از جانوران درنده بوده است. ناصرخسرو قبادیانی که در قرن پنجم هجری از خوزستان عبور کرده، از فضاهای جنگلی منطقه نوشته که از انبوه درختان،آسمان دیده نمی شد! همۀ این جنگل ها را نیاکان ما حفظ کرده و برای ما به میراث گذاشته اند.ولی ما با صرف مبالغی هنگفت و بودجه ای سنگین سالانه از مساحت این میراث تاریخی می کاهیم. به طوری که در همین جنگل سوزی های!! اخیر در بیش از 250نقطه کشور هزاران هکتار از جنگل ها را به آتش کشیدیم!! ما سالانه 63 هزار هکتار از جنگل های خود ،این معادن طلای سبز را نابود می کنیم!!

می گویند راننده ای با ماشین ژیان بین دو شهر مسافرکشی می کرد. روزی مسافری ساده دل سوار کرد. بین راه برای چند لحظه به علّت نیاز به دستشویی در جلوی یک قهوه خانه توقُّف کرد. پس از برگشت دید مسافر دندۀ ژیان را از جای کنده است! با شگفتی به او گفت: چرا دنده را از جاکندی؟ 

پاسخ داد: آخر دیدم تو از ابتدا با همۀ زور و قدرت خود تلاش می کنی دنده را بکَنی و نمی توانی! من خواستم کمکت کرده باشم!(دندۀ ژیان به گونه ای طرّاحی شده که راننده موقع تعویض دنده آن را از جای  خود بیرون می کشد).

حالا ظاهرا سازمان جنگل ها ظاهراً گمان می کند وظیفه اش ریشه کنی جنگل هاست!

گفتم: تو از بس سرت را توی کتاب ها می کنی و این آمار و ارقام را می خوانی چشم و گوشَت باز و در نتیجه زبانت دراز می شود!

و باز هم #سیاهنمایی می کنی!

#شفیعی_مطهر

کانال رسمی تلگرام گاه گویه های مطهر

  https://t.me/amotahar

 


 زیبانگری در هر حال!

ادیسون در سنین پیری پس از كشف چراغ برق یكی از ثروتمندان آمریكا به شمار می رفت و درآمد سرشارش را تمام و كمال در آزمایشگاه مجهزش كه ساختمان بزرگی بود هزینه می  كرد. این آزمایشگاه بزرگ ترین عشق پیرمرد بود. هر روز اختراعی جدید در آن شكل می گرفت تا آماده بهینه سازی و ورود به بازار شود.

در همین روزها بود كه نیمه های شب از اداره آتش نشانی به پسر ادیسون اطلاع دادند، آزمایشگاه پدرش در آتش می سوزد و حقیقتاً كاری از دست كسی بر نمی آید و تمام تلاش ماموران فقط جلوگیری از گسترش آتش به سایر ساختمان ها است . آن ها تقاضا داشتند كه موضوع به نحو قابل قبولی به اطلاع پیرمرد رسانده شود.

پسر با خود اندیشید كه احتمالاً پیرمرد با شنیدن این خبر سكته می كند . لذا از بیدار كردن پیرمرد منصرف شد و خودش را به محل حادثه رساند . با کمال تعجب دید كه پیر مرد در مقابل ساختمان آزمایشگاه روی یك صندلی نشسته  و سوختن حاصل تمام عمرش را نظاره می كند.

پسر تصمیم گرفت جلو نرود و پدر را آزار ندهد. او می اندیشید كه پدر در بدترین شرایط عمرش به سر می برد . ناگهان پدر سرش را برگرداند و پسر را دید . با صدای بلند و سر شار از شادی گفت: 

پسر !تو اینجایی!  می بینی چقدر زیباست! رنگ آمیزی شعله ها را می بینی؟ حیرت آور است! من فكر می كنم كه آن شعله های بنفش به علت سوختن گوگرد در كنار فسفر به وجود آمده است!  وای ! خدای من، خیلی زیباست!  كاش مادرت هم اینجا بود و این منظره زیبا را می دید! كمتر كسی در طول عمرش امكان دیدن چنین منظره زیبایی را خواهد داشت. نظر تو چیه پسرم؟

پسر حیران و گیج جواب داد: 

پدر تمام زندگیت در آتش می سوزد و تو از زیبایی رنگ شعله ها صحبت می كنی؟ چطـور می توانی؟ من تمام بدنم می لرزد و تو خونسرد نشسته ای؟

پدر گفت:  پسرم از دست من و تو كه كاری بر نمی آید. مامورین هم كه تمام تلاششان را می كنند. در این لحظه بهترین كار لذت بردن از منظره ای است كه دیگر تكرار نخواهد شد !

در مورد آزمایشگاه و باز سازی یا نوسازی آن فردا فكــر می كنیم. الان موقع این كار نیست .به شعله های زیبا نگاه كن كه دیگر چنین امكانی را نخواهی داشت! 

توماس آلوا ادیسون سال بعد مجدّداً در آزمایشگاه جدیدش مشغول كار بود و همان سال یكی از بزرگ ترین اختراع بشریّت یعنی ضبط صدا را تقدیم جهانیان کرد. آری او گرامافون را درست یك سال پس از آن واقعه اختراع نمود.


 سخنان کوتاه بااک

  • اتلاف وقت، گرانبهاترین خرج‌ها است.»
  • استعداد بزرگ بدون اراده بزرگ وجود ندارد.»
  • استهزا، فرزند نادانی است. ما چیزهایی را به باد تمسخر می‌گیریم که کاملأ در بارهٔ چگونگی آن‌ها بی‌اطلاعیم.»
  • ایده‌ها سرمایه‌ای هستند که فقط وقتی به دست افراد باقریحه و نابغه می‌افتند، مفید واقع می‌شوند.»
  • برای خوشبخت زیستن شرایط مهمی لازم نیست بلکه این قدرت روحی است که سبب خوشبختی ما می‌گردد.»
  • به محض این‌که خانم‌ها شوهرشان را خر کردند، به وی تلقین می‌کنند که او یک شیر به تمام معناست.»
  • به همان شدتی که بقال به کاسبی ذوق دارد، هنرمند از معامله بیزار است.»
  • تنها یک امید و یک هدف همگی ما را تحت تسلط خود درآورده است و آن این است که هرطور شده خود را به بهشت تجملی و بیهودگی و لذت برسانیم و به خاطر آن روح را بکشیم و جسم را خوار کنیم.»
  • حسادت احمقانه‌ترین رذایل است، زیرا به‌کسی منفعتی نمی‌رساند.»
  • حساسیت، عشق، تحمل و فداکاری، زندگی زن را تشکیل می‌دهد.»
  • خانه بدون زن عفیف، گورستان است.»
  • در دنیا هیچ چیز به‌اندازه بدبختی کامل نیست.»
  • دوست‌داشتن بدون امید باز هم یک خوشبختی است.»
  • زن قبل از وقوع درد و غم، از آن می‌ترسد ولی پس از وقوع آن با کمال تحمل و بردباری مقاوت می‌کند و به همین جهت است که زن‌ها برای پرستاری بیماران به مراتب بهتر و بردبارترند.»
  • سنت در هنر به‌منزله کتاب الفباست، اما جز این ارزشی ندارد.»
  • ازدواج‌های غیرمتناسب مانند پارچه‌های ابریشمی و پشمی است که سرانجام ابریشم، پشم را قطع خواهد کرد.»
  • عشق سپیده‌دم ازدواج است و ازدواج شامگاه عشق.»
  • کمال زن در مادری است، زنی که مادر نیست موجود ناقصی است.»
  • گاهی در زندگی روزهایی می‌رسد که باید فرصت را غنیمت بدانید و از آن فایده زیاد ببرید، نه این که کوتاه‌بین باشید و از فرصت استفاده نکنید.»
  • مادر، یگانه موجودی است که حقیقت عشق پاک را می‌شناسد.»
  • نابغه کسی است که پیوسته افکارش را از قوه به فعل آورد ولی نابغه واقعی کسی است که از مداومت خودداری کند، زیرا خلاقیت ابدی مخصوص پروردگار است.»
  • وقتی که ن دوستمان می‌دارند مارا از هر لحاظ به دیده عقل می‌نگرند، حتی جنایات‌مان را؛ ولی وقتی که علاقه‌ای به ما نداشته باشند، حتی ارزشی برای فضایل‌مان هم قایل نمی‌شوند.»
  • هیچ گاه در زندگی نمی‌توانید محبتی بهتر، بی‌پیرایه‌تر و واقعی‌تر از محبت مادر خود بیابید.»
  • یک بوسه کافی است که گناهی محسوب شود.»

ارزش جان انسان ها


#یک_دقیقه_مطالعه

زمانی که ایرلند اعلام استقلال از انگلستان کرد و در طی آن 9 جوان شورشی ایرلندی دستگیر و محکوم به مرگ شدند .

از آنجایی که حکم مجازات آنان قبل از ملکه ویکتوریا صادر شده بود ، او که تحمل اعدام کردن آنان را نداشت و به همین خاطر دستور داد تا آنان را به زندانی در مستعمره انگلستان یعنی استرالیا منتقل کنند .
حدود 40 سال پس از آن ، ملکه ویکتوریا از استرالیا دیدن کرد و مورد استقبال نخست وزیر آنجا یعنی آقای چار دافی قرار گرفت .
 
وقتی آقای چار به اطلاع ملکه رساند که او یکی از 9 نفر ایرلندی محکوم به مرگ بوده است ، ملکه به راستی شوکه شد .
ملکه از او پرسید که آیا از سرنوشت آن هشت زندانی دیگر خبری دارد یا نه؟ او به آگاهی ملکه رساند که آنان همگی با یکدیگر در تماس هستند :

توماس فرانسیس به ایالات متحده مهاجرت کرد و خیلی زود به مقام فرمانداری مونتانا رسید.
ترنس مک مانس و  پاتریک دونااو هر دو ژنرال ارتش ایالات متحده شدند و بسیار عالی خدمت کردند .
ریچارد اوگورمان به کانادا مهاجرت کرد و فرماندار کل نیوفوندلند شد .
 ماریس لین و مایکل ایرلند هر دو از اعضای هیئت دولت استرالیا شدند و جدا از هم به عنوان دادستان کل استرالیا انجام وظیفه کردند .
دارسی مگی نخست وزیر کانادا شد .
و در آخر  جان میچل نیز در مقام شهردار نیویورک خدمت کرد .

مخالفان ما وماً ناشایسته نیستند و وماً فقط خود ما درست نمی فهمیم ، شاید به همین علت است که در غرب به آسانی جان انسان ها را نمی گیرند .

لطفا بدون تعصب وارد بشید

تفاوت خواب مامان و بابا

مامان و بابا داشتند تلویزیون تماشا می کردند  که مامان گفت:

”من خسته ام و دیگه دیروقته ، میرم که بخوابم ”.
مامان بلند شد ، به آشپزخانه رفت و مشغول تهیه ساندویچ های ناهار فردا شد ، سپس ظرف ها را شست ، برای شام فردا از فریزر گوشت بیرون آورد ، قفسه ها را مرتب کرد ، شکرپاش را پرکرد ، ظرف ها را خشک کرد و در کابینت قرار داد و کتری را برای صبحانه فردا از آب پرکرد .
بعد همه لباس های کثیف را در ماشین لباسشویی ریخت ، پیراهنی را اتو کرد و دکمه لباسی را دوخت .
اسباب بازی های روی زمین را جمع کرد و دفترچه تلفن را سرجایش در کشوی میز برگرداند.
گلدان ها را آب داد ، سطل آشغال اتاق را خالی کرد و حوله خیسی را روی بند انداخت .

بعد ایستاد و خمیازه ای کشید . کش و قوسی به بدنش داد و به طرف اتاق خواب به حرکت درآمد ، کنار میز ایستاد و یادداشتی برای معلم نوشت ، مقداری پول را برای سفر شمرد و کنارگذاشت و کتابی را که زیر صندلی افتاده بود برداشت .
بعد کارت تبریکی را برای تولد یکی از دوستان امضا کرد و در پاکتی گذاشت ،
آدرس را روی آن نوشت و تمبر چسباند ؛ مایحتاج را نیز روی کاغذ نوشت
و هر دو را در نزدیکی کیف خود قرارداد. سپس دندان هایش را مسواک زد.

باباگفت: فکر کردم ، گفتی داری می ری بخوابی!

” و مامان گفت:” درست شنیدی دارم میرم.”

سپس چراغ حیاط را روشن کرد و درها را بست.
پس از آن به تک تک بچه ها سرزد ، چراغ ها را خاموش کرد ،
لباس های به هم ریخته را به چوب رختی آویخت ، جوراب های کثیف را درسبد انداخت ،
با یکی از بچه ها که هنوز بیدار بود و تکالیفش را انجام می داد گپی زد ،
ساعت را برای صبح کوک کرد ، لباس های شسته را پهن کرد ، جاکفشی را مرتب کرد و شش چیز دیگر را به فهرست کارهای مهمی که باید فردا انجام دهد ، اضافه کرد . سپس به دعا و نیایش نشست.

درهمان موقع بابا تلویزیون راخاموش کرد و بدون این که شخص خاصی مورد نظرش باشد ، گفت: ” من میرم بخوابم” 

و بدون توجه به هیچ چیز دیگری ، دقیقاً همین کار را انجام داد


و این است تفاوت خواب مادر و پدر

بهشت زیر پای مادران نیست بلكه بهشت خانه ای است كه مادرم در آن است.
مادری رو به فرزندش کرد و او را نصیحت کرد:
فرزندم:
روزی از روزها مرا پیر و فرتوت خواهی دید.ودر کارها یم غیر منطقی!!
در آن وقت لطفا به من کمی وقت بده و صبر کن تا مرا بفهمی.
هنگامی که دستم می لرزد و غذایم بر روی لباسم می ریزد؛
هنگامی که از پوشیدن لباسم ناتوانم؛
پس صبر کن و سال هایی را به یاد آور که کارهایی که امروز نمی توانم انجام دهم، به تو یاد می دادم.
اگر دیگر جوان و زیبا نیستم؛
مرا ملامت نکن و کودکی ات را به یاد آور، که تلاش می کردم تو را زیبا و خوشبو کنم.
اگر دیگر نسل شما را نمی فهمم به من نخند، ولی تو گوش و چشم من ؛ برای آنچه نمی فهمم باش.
من بودم که ادب را به تو آموختم.
من بودم که به تو آموختم چگونه با زندگی روبه رو شوی.پس چگونه امروز به من می گویی چه کنم و چه نکنم.؟؟؟!!!
از کند شدن ذهنم و آرام صحبت کردنم و فکر کردنم هنگام صحبت با تو خسته نشو ، چون خوشبختی من اکنون این است که باتو باشم. تو اکنون تمام زندگی من هستی.
من همچنان می دانم که چه می خواهم، فقط برای انجام کارهایم به من کمک کن.
هنگامی که پاهایم مرا برای رسیدن به مقصد یاری نمی کند، با من مهربان باش.
اکنون که پیرم از گرفتن دستم هنگام راه رفتن خجالت نکش؛ که در کودکی ات که ناتوان بودی من دست تو را می گرفتم.
من دیگر مثل تو جوان نیستم و به سادگی، مرگ در انتظار من است.
در کنار من باش و مرا تنها نگذار.
هنگامی که از خطای من چیزی به یاد آوردی بدان که من جز مصلحت تو چیزی نمی خواستم.
خطا های مرا ببخش تا خدا تو را بیامرزد.
هنوز هم خنده و بازی های تو مرا خوشحال می کند.
مرا از همصحبتی خودت محروم نکن.
هنگام تولدت با تو بودم ؛ پس هنگام مرگم با من باش.
لازم است این متن را همه بخوانند تا احساس مادرشان را هنگامی که پیر شد بفهمند.
آن را برای فرزندانتان ارسال کنید.
خدایا مادرم را از کسانی قرار بده که آتش جهنم به او بگوید :

عبور کن.و بهشت به او بگوید: قبل از این که تو را ببینم مشتاق تو بودم.
به عشق مادرتان آن را برای دیگران ارسال کنید.



هنوز در برلین قاضی هست

ماجرای اخراج سال گذشته یک استاد دانشگاه آزاد اراک را که به یاد دارید.
استادی که در محیط علمی و کلاس درس با دانشجویان بر سر مساله حجاب و مسایل دینی دیگر مباحثه کرده بود و سرانجام به حکم علی اکبر ولایتی رییس خود، از تمامی سمت های آموزشی دانشگاه اخراج و در دادگاه بدوی به یک سال حبس تعزیری محکوم شد.

حالا دادگاه تجدیدنظر با استفاده از تفسیر مضیق قوانین جزایی ( در برابر تفسیر موسع قوانین توسط دادگاه بدوی) با دلایل متقن این استاد دلسوز و بیگناه را تبرئه و اعلام کرده است که نمی شود در محیط های علمی مانع بحث و گفتگو شد.

قاضی همچنین در باره این نظر استاد دانشگاه که گفته بود " حجاب یک مقوله وارداتی در تشیع بوده است" نوشته که طرح مباحث  تاریخی هیچ منافاتی با مقدسات ندارد و توهین محسوب نشده و پوشش اسلامی وما مانع جلوگیری از نگاه هرزه و نمی شود و این بخش از اظهارات نویسنده هم توهین به مقدسات نیست، بلکه یک دیدگاه روانشناسی در جوامع علمی است.

قاضی باسواد تجدیدنظر همچنین در حکم خود آورده است که نام بردن از پیامبر با نام کوچک  توهین محسوب نمی شود، بلکه مذموم بوده و  فقط می تواند باعث نکوهش فرد مسلمان شود.

در انتها هم با رای قاطع اتهامات منتسب به متهم را رد و او را تبرئه کرده است تا ولایتی و ولایتی ها بدانند که هنوز در برلین قاضی هست.

تیتر برگرفته از یک واقعیت تاریخی است.

در قرن هجدهم فردریک پادشاه وقت آلمان در رقابت با لویی چهاردهم پادشاه وقت فرانسه و بنیانگذار کاخ ورسای دستور داد قصری زیبا بسازند اما با یک مشکل مواجه شد.خانه آسیابانی در مسیر ساخت قصر بود و آسیابان حاضر به همکاری نبود. فردریک به سراغ او رفت و گفت بفروش. آسیابان پاسخ داد نه آنقدر پولدارم که که به ان نیاز نداشته باشم و نه آنقدر فقیر که به آن نیاز داشته باشم. پس نمی فروشم.

فردریک گفت : می دانی با کی طرف هستی ؟ دستور می دهم تا اینجا را  از تو بگیرند.

آسیابان خندید و گفت: نمی توانی، چون هنوز در برلین قاضی هست!

 پادشاه به یاد نصایح ولتر مشاور خود افتاد که گفته بود هرچه را خواستی ابزار خود کن اما دستگاه عدالت را مستقل بگذار تا مردم به آنجا پناه ببرند. 

وای از آن روزی که مردم از سیستم قضایی نا امید شوند. آن وقت است که مردم به بیگانه پناه خواهند برد.

حال  رای این قاضی شریف  می تواند آیینه ای باشد برای خیلی از مقامات  تندرو و حتی قضاتی که هنوز در بند تفکرات ابتدایی خود هستند.

امروز کشور ما شدیدا به این قضات شریف ، مستقل و باسواد نیازمند است ، آن هایی که در برابر تضییع حق الناس ایستادگی کنند و از طرفی خود را نماینده حق الله هم ندانند .اینجاست که می شود امیدوار شد.
محمد علی شهابی


 نه اعتماد و نه اعتقاد!

اسب سواری ، مرد افلیجی را سر راه خود دید ڪه عصا به‌دست پیاده می‌رود . افلیج از او کمک خواست، مرد سوار دلش به حال او سوخت ، از اسب پیاده شد او را از جا بلند ڪرد و بر روی اسب گذاشت تا او را به مقصد برساند! مرد افلیج ڪه اڪنون خود را سوار بر اسب می‌دید دهنه ی اسب را ڪشید و گفت: 

اسب را بردم . 

و با اسب گریخت!
پیش از آن ڪه دور شود صاحب اسب داد زد: 

تو تنها اسب را نبردی ، جوانمردی را هم بردی، اسب مال تو ؛ اما گوش ڪن ببین چه می‌گویم. 

مرد افلیج اسب را نگه داشت! مرد سوار گفت: 

هرگز به هیچ ڪس نگو چگونه اسب را به دست آوردی! می‌ترسم ڪه دیگر "هیچ سواری" به پیاده‌ای رحم نڪند.
*****************

حڪایت ، حڪایت روزگار ماست!!
به قدرتمندان و ثروت اندوزان و ڪاخ نشینان بگویید: شما ڪه با جلب اعتماد مستمندان و بیچارگان و ستمدیدگان ؛ اسب قدرت به‌دستتان افتاده . شماها ؛ نه فقط اسب ، ڪه ایمان ، اعتماد ، اعتقاد و. نان سفره‌مان را بردید. فقط به ڪسی نگویید چگونه سوار اسب قدرت شدید!!! 

افسوس. ڪه دیگر نه بر اعتمادها، اعتقادی است و نه بر اعتقادها، اعتمادی!‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎


 به نیکی گرای و میازار کس

امام احمد_غزالی رَحِمَهُ‌ اللهُ روزی در مجلس وعظ گفت:
ای مسلمانان، هرچه من در چهل سال از سر این چوب‌پاره(منبر) شما را می‌گویم، فردوسی در دو بیت گفته است، اگر بر آن خواهید رفت، از همه مستغنی شوید:

ز روز گذر کردن اندیشه کن
پرستیدنِ دادگر پیشه کن

به نیکی گرای و میازار کس
که راه رهایی همین است و بس.


(مرزبان‌نامه. به‌کوشش خلیل خطیب رهبر)


@danaeeii


#طنزسیاهنمایی /57

خروس بی محل!!

گفت: ایران ازمجموع ۱۵کشور اروپایی بزرگ تر است!

ایران بیش از ٦٠ برابر کل اروپا نفت و گاز کشف شده دارد!

 ایران ۳۸برابر اروپا ذخایرمعدنی دارد!

ایران به تنهایی از کل قارۀ اروپا ثروتمندتر است!
كشورى با این ثروت عظیم ولى فشار زندگى بر مردمش در حد سومالی!
مشكل كجاست؟!!!

گفتم :مشکل از تو و امثال توست!اگر تو و امثال تو این قدر سرتون رو توی کتاب ها نکنید و این قدر این آمارها و ارقام رو ردیف نکنید،هیچ کس دیگه این حرفای زیادی رو نمی زنه.  

گفت: در شهری مردم برای سیرکردن شکم خود و خانواده شون دو سه جا کار می کردن و شب ها دیروقت می خوابیدن. سحر که می شد یک خروس با صدای خودش خواب همه را آشفته می کرد. یک روز همۀ مردم خواب آلوده به خانه صاحب خروس یورش آوردند و خروس را سربریدند!از آن پس دیگه  همه راحت تا ظهر روز بعد می خوابیدند!

گفتم: آفرین بر تو! تو همون خروس بی محل هستی!برو بخواب تا! 

و این قدر #سیاهنمایی نکن! 

#شفیعی_مطهر

کانال رسمی تلگرام گاه گویه های مطهر

  https://t.me/amotahar



ره توشه سلوک
 
ذخائر مؤمن بعد از مرگ


إمام صادق(ع)فرمود: 

شش چیز است که مؤمن  پس از مرگ هم از آن بهره مندمی شود:

- فرزند شایسته ای که برای پدرآمرزش بطلبد،

- و قرآنی که از آنِ او باشد و مورد استفاده قرار گیرد،

- و چاه آبی که می کَنَد،

- و درختی که می کارد،

- و چشمه آبی که در راه خدا جاری می کند،

- و رَوِیّه نیکی که از او به یادگار مانده و دیگران از آن پیروی کنند.


(خصال صدوق، باب السّنّه،حدیث ۹)(۹۵)


 چرا خودت نمی خوانی؟!!

مردی نزد شیخی رفت و گفت : همسرم نماز نمی خواند.با او چه کنم؟

گفت: نصیحتش کن!

گفت: هر چه نصیحتش کردم،فایده ای نداشت.

گفت: برایش از آیات نماز بخوان. 

گفت: خواندم اثر نکرد.

خلاصه هر طرحی و شگردی که شیخ بلد بود به او پیشنهاد کرد و آن مرد گفت همۀ این کارها را کرده ام و باز او نماز نمی خواند.

سرانجام شیخ برآشفت و گفت: آخر حرف حساب او چیست؟

مرد گفت: می گوید چرا خودت نماز نمی خوانی؟!!


 #طنزسیاهنمای/ 61

بلند شید!بلند بگید!

 گفت:  یکی میگه ۵ ثانیه بلند شید و ۱۵ ثانیه سکوت به احترام مردم امریکا ،بعد بلند بگید مرگ‌بر امریکا!!

گفتم: در کجا؟ در مدرسه کودکان استثنایی؟!

گفت: نه! در مجلس!!

گفتم : باز هم #سیاهنمایی کردی؟

#شفیعی_مطهر

کانال رسمی تلگرام گاه گویه های مطهر

  https://t.me/amotahar



 چرا به دیوانه میگن روانی؟!

استاد درس فارسی می داد.
شاگردی دست بلند کرد و گفت: 

استاد دو تا سوال دارم. چرا کلمه خمسه(پنج) از چهارحرف تشکیل شده، ولی کلمه اربعه(چهار) از پنج حرف؟
 و چرا کلمه با هم» از هم جداست، ولی کلمه جدا» با هم هست؟!

استاد گریه اش گرفت و تدریس را رها کرد و مغازه فلافلی باز کرد.
شاگرد رفت سراغ مغازه استاد و پرسید: استاد! میگم مفرد کلمه فلافل چی میشه؟
استاد دیوانه شد و برایش نوبت بستری شدن درآسایشگاه روانی گرفتند!
الان شاگرد سه روزه که دنبال استاد می گرده که بپرسه: 

آیا روان همان روح‌ است؟ اگر هست، پس چرا به دیوانه میگن روانی و نمیگن ؟!


 ارزش خود را بدان!

شخصی قبل از فوتش به پسر خود گفت :

" این ساعت را پدربزرگت به من هدیه داده است. تقریبا 200 سال از عمرش می گذرد. پیش از این که به تو هدیه بدهم، به فروشگاه جواهرات برو و بپرس که آن را چه مقدار پول می خرند.
پسر به جواهر فروشی رفت و برگشته به پدرش گفت :

" .صدوپنجاه هزارتومان قیمت دادند."
پدرش گفت :" به بازارکهنه فروشان برو.
پسر رفت و برگشت و به پدرش گفت : ده هزارتومان قیمت کردند و گفتند بسیار پوسیده شده است."
پدر از پسرش خواست به موزه برود و ساعت را نشان دهد.
پسر به موزه رفت و برگشت و به پدرش گفت : 

"مسئول موزه گفت که پانصد میلیون تومان این ساعت را می خرد و گفت موزه من این نوع ساعت راکم دارد و آن را در جمع اشیای قیمتی موزه می گذارد.
پدرش گفت : "می خواستم این را بدانی که جاهای مناسب ارزش تو را می دانند. هرگز خود را در جاهای نامناسبت جستجو مکن و اگر ارزش ات را هم پیدا نکردی خشمگین نشو. کسانی که برایت ارزش قائل می شوند، از تو قدردانی می کنند. در جاهایی که کسی ارزش ات را نمی دانند حضور نداشته باش!
ارزش خود را بدان!.


#طنزسیاهنمایی/60

سخت ترین عمل جراحی!

 گفت: می دونی سخت ترین عمل جرّاحی چیه؟

گفتم:  عمل قلب ؟

گفت: از اون هم سخت تر!

گفتم: آها! عمل مغز!

گفت: این عمل ها سخت هست،ولی بزرگ ترین و سخت ترین عمل جرّاحی کنده شدن برخی از مسئولان رده بالای بعضی کشورها از صندلی ریاست است! اصلاً هر کس روی صندلی ریاست میشینه،انگار یه چسبی داره که دیگه کنده نمیشه. واقعاً راست گفته یکی از متفکّرین که میگه:هیچ کس اون قدر منزّه نیست که قدرت بدون نظارت در او متمرکز بشه و او فاسد نشه!

گفتم: مثلاً کی؟

گفت مثلاً پوتین سال هاست که به عناوین گوناگون شخص اول روسیه است.از روی صندلی نخست وزیری بلندش می کنند،میشینه روی صندلی ریاست جمهوری.اون جا که دوره اش تموم میشه،تدارک می بینه که تا 16 سال دیگه هم (یعنی مادام العمر) در روی صندلی ریاست بنشینه!

گفتم: یا شاید خیلی شیفتۀ خدمته! یا در روسیه دیگه آدم قوی تر از او پیدا نمیشه!

گفت: یعنی قوی ترین آدمه؟

گفتم: شاید!

گفت: از حیف نون می پرسن: قوی ترین حیوون دنیا چیه؟
میگه: مورچه!
می پرسن: چرا؟
میگه :یه بار رفت تو سوراخ پریز. اومدم با میخ درش بیارم.
همچین لگدی زد که پرت شدم تو توالت خونۀ همسایه!

گفتم: باز هم #سیاهنمایی کردی!

#شفیعی_مطهر

کانال رسمی تلگرام گاه گویه های مطهر

  https://t.me/amotahar

 


اقتصاد فانوسی!

قصّه های شهر هرت/قصّۀ 90

اقتصاد شهر هرت تحت حاکمیّت اعلی حضرت هردمبیل روز به روز به سوی ویرانی و ورشکستگی کامل پیش می رفت. تولید نزدیک به صفر،کارخانه ها تعطیل،آمار بیکاران رو به افزایش،تورُّم و گرانی روزافزون و فقر و فحشا و فساد بیداد می کرد. 

کم کم خبرهایی از شورش گرسنگان و درماندگان به گوش اعلی حضرت می رسید و ذهن ایشان را مشوّش می کرد. روزی وزیر اعظم را احضار کرد و دربارۀ وضع نابسامان کشور توضیح خواست.

وزیر اعظم به شرف عرض ملوکانه رساند که بنا به توصیۀ متخصّصان اقتصاد،تنها راه رهایی از این بن بست ،افزایش تولید و ایجاد ارزش افزوده در کشور است.

شاه گفت: فردا همۀ دست اندرکاران صنعت کشور را فرابخوان و دستور بده یک کارخانه تولید فانوس تاسیس کنند!

وزیر متعجّبانه  عرض کرد: اعلی حضرتا! امروزه قرن شکافتن اتم و دوران دیجیتال است. نیروگاه های تولید انرژی نیز دارد اتمی می شود. این دوران کسی از فانوس استفاده نمی کند!

شاه با عصبانیِّت فریاد زد: تو بهتر می فهمی یا عمّۀ من؟! من دیشب مرحوم عمّه ام را در خواب دیدم که در تاریکی نشسته بود و از من خواست برایش فانوسی ببرم. به او گفتم حالا فانوس گیر نمی آید.گفت پس کارخانۀ فانوس سازی بسازید!

حالا فرمان همین است که گفتم! عمّه جان من در حیاتش هم حرف های خوبی می زد. پس حالا هم اشتباه نمی کند! لذا همین فردا کار را شروع می کنید و هر چه زودتر فانوس ها را روانه بازار شهر هرت کنید و مقداری را هم برای صادرات بگذارید! مرخصی!!

وزیر بیچاره اندوهگین و سرافکنده رفت و صبح روز بعد همۀ صنعتگران شهر را فراخواند و دستور اعلی حضرت را ابلاغ کرد. کارشناسان خُبره بسیار کوشیدند وزیر را قانع کنند که تولید فانوس هیچ دردی را دوا نمی کند،ولی وزیر بدبخت دستور صریح اعلی حضرت را ابلاغ و تاکید کرد چاره ای جز اجرای  فرمان ملوکانه نداریم! چه فرمان یزدان چه فرمان شاه!

صنعتگران ناگزیر همۀ امکانات را به کار گرفتند و برای مراسم کلنگ زنی و پس از مدّتی به منظور رونمایی از نخستین خطّ تولید فانوس اعلی حضرت را دعوت کردند. اعلی حضرت هم سنگ تمام گذاشتند و در نطق افتتاحیّه برای همۀ صنعتگران جهان رجز خواندند و این گام بلند صنعتی را به رخ جهانیان کشیدند! 

در مدت چند ماه هزاران فانوس ساختند و به بازار عرضه کردند.بازارها پر شد از فانوس؛امّا هیچ کس نمی خرید! وضع بازار را به عرض ملوکانه رساندند،فرمود: 

پس فانوس ها را به کشورهای دیگر صادر کنید! 

گفتند: هیچ کشوری نمی خرد. 

شاه گفت:پس به صورت هدیه برای کشورهای فقیر بفرستید!

گفتند: هزینۀ آن را از کجا تامین کنیم؟

شاه گفت: چاره ای نداریم جز این که بر مالیات ها و عوارض و قیمت مایحتاج مردم بیفزایید! 

بدین گونه پروژۀ تولید فانوس فاجعه ای جانسوز بر فجایع اقتصادی و اجتماعی مردم افزود!! 

.و فاجعۀ بزرگ تر این که به علّت خفقان حاکم هنوز هم هیچ کس جرات نمی کند به شاه بگوید مسئولیت این پروژه بر عهدۀ شماست!

کانال رسمی تلگرام گاه گویه های مطهر

  https://t.me/amotahar



 شما چرا پول نمی دهید؟!

طلبه ای برای منبررفتن در ماه محرم عازم روستایی بود. استادش به او توصیه کرد مبادا در ازای سخنرانی از مردم درخواست پول کنی.او پذیرفت و به روستا رفت و کار خود را شروع کرد. او پیش خود می گفت مردم چه می دانند که استادم مرا از درخواست پول منع کرده،مردم خود معمولاً وظیفۀ خود می دانند مرا از نظر مالی تامین کنند.

بنابراین چند روزی گذشت،ولی هیچ کس هیچ پولی به او نداد. ناگزیر طلبه روزی در روی منبر سفرۀ دل را گشود و گفت:

مردم! استاد من به من توصیه کرده از شما پولی درخواست نکنم.آیا به شما هم توصیه کرده که به من پول ندهید؟!!


 دروغ در لباس حقیقت!

#حرف‌حساب

روزی روزگاری دروغ به حقیقت گفت:
میل داری باهم به دریا برویم و شنا کنیم؟»
حقیقت ساده لوح پذیرفت و گول خورد. آن دو باهم به کنار ساحل رفتند،
وقتی به ساحل رسیدند حقیقت لباس هایش را در آورد. دروغ حیله گر لباس های اورا پوشید و رفت.
از آن روز همیشه حقیقت عریان وزشت است،
اما دروغ در لباس حقیقت با ظاهری آراسته نمایان می شود!


روزی که مردم بفهمند؟؟!!


در سالن غذاخوری دانشگاهی در اروپا یک دانشجوی دختر که از چهره‌اش پیداست اروپایی است،سینی غذایش را تحویل می‌گیرد و سر میز می‌نشیند.

 سپس یادش می‌افتد که کارد و چنگال برنداشته، و بلند می‌شود تا آن ها را بیاورد.

وقتی برمی‌گردد، با شگفتی مشاهده می‌کند که یک مرد سیاه‌پوست آنجا نشسته و مشغول خوردن از ظرف غذای اوست!
بلافاصله پس از دیدن این صحنه، زن جوان سرگشتگی و عصبانیت را در وجود خودش احساس می‌کند.
اما به‌سرعت افکارش را تغییر می‌دهد و فرض را بر این می‌گیرد که مرد آفریقایی با آداب اروپا در زمینۀ اموال شخصی و حریم خصوصی آشنا نیست.
او حتی این را هم در نظر می‌گیرد که شاید مرد جوان پول کافی برای خرید وعدۀ غذایی‌اش را ندارد.
در هر حال، تصمیم می‌گیرد جلوی مرد جوان بنشیند و با حالتی دوستانه به او لبخند بزند. جوان آفریقایی نیز با لبخندی شادمانه به او پاسخ می‌دهد.
دختر اروپایی سعی می‌کند کاری کند؛ این‌که غذایش را با نهایت لذت و ادب با مرد سیاه سهیم شود.
به این ترتیب، مرد سالاد را می‌خورد، زن سوپ را، هر کدام بخشی از کباب را برمی‌دارند، و یکی از آن ها ماست را می‌خورد و دیگری پای میوه را. همۀ این کارها همراه با لبخندهای دوستانه است؛
مرد با کمرویی و زن راحت، دلگرم‌کننده و با مهربانی لبخند می‌زنند.
آن ها ناهارشان را تمام می‌کنند. زن اروپایی بلند می‌شود تا قهوه بیاورد.
و اینجاست که کمی آن ورتر پشت سر مرد سیاه‌پوست، در کنار میز بغلی کاپشن خودش را آویزان روی صندلی پشتی می‌بیند !
و ظرف غذایش را که دست‌ نخورده و روی آن یکی میز مانده است.!!

توضیح پائولو کوئلیو:

من این داستان زیبا را به همۀ کسانی تقدیم می‌کنم که در برابر دیگران با ترس و احتیاط رفتار می‌کنند و آن ها را افرادی پایین‌مرتبه می‌دانند.

داستان را به همۀ این آدم‌ها تقدیم می‌کنم که با وجود نیت‌های خوبشان، دیگران را از بالا نگاه می‌کنند و نسبت به آن ها احساس سَروَری دارند.

چقدر خوب است که همۀ ما خودمان را از پیش‌داوری‌ها رها کنیم، وگرنه احتمال دارد مثل کوته فکران رفتار کنیم؛
مثل دختر بیچارۀ اروپایی که فکر می‌کرد در بالاترین نقطۀ تمدن است،
در حالی که آفریقاییِ دانش‌ آموخته به او اجازه داد از غذایش بخورد :
 زمین بهشت می شود.

روزی كه مردم بفهمند ؛
هیچ چیز عیب نیست جز قضاوت و مسخره كردن دیگران.!

هیچ كس اسطوره نیست الا در مهربانى و انسانیت.!
هیچ دینى با ارزش تر از انسانیت نیست.!
هیچ چیز جاودانه نمی ماند جز عشق.!
هیچ چیز ماندگار نیست جز خوبى .


 فقط تو پدر بزرگ داری؟

کلاه فروشی روزی از جنگلی می گذشت. تصمیم گرفت زیر درخت مدتی استراحت کند. لذا کلاه ها را کنار گذاشت و خوابید.
وقتی بیدار شد متوجه شد که کلاه ها نیست! بالای سرش را نگاه کرد. تعدادی میمون را دید که کلاه ها را برداشته اند.
فکر کرد که چگونه کلاه ها را پس بگیرد. در حال فکر کردن سرش را خاراند و دید که میمون ها همین کار را کردند.
او کلاه را از سرش برداشت و دید که میمون ها هم از او تقلید کردند.
به فکرش رسید،که کلاه خود را روی زمین پرت کند. لذا این کار را کرد.
میمون ها هم کلاه ها را به طرف زمین پرت کردند و او همه کلاه ها را جمع کرد و روانه شهر شد.
سال های بعد نوه او هم کلاه فروش شد. پدر بزرگ این داستان را برای نوه اش تعریف کرد و تاکید کرد که اگر چنین وضعی برایش پیش آمد چگونه برخورد کند .
یک روز که او از همان جنگل گذشت در زیر درختی استراحت کرد و همان قضیه برایش اتفاق افتاد.
او شروع به خاراندن سرش کرد. میمون ها هم همان کار را کردند.
او کلاهش را برداشت، میمون ها هم همان کار را کردند. نهایتا کلاهش را بر روی زمین انداخت. ولی میمون ها این کار را نکردند!
یکی از میمون ها از درخت پایین آمد و کلاه را از روی زمین برداشت و در گوشی محکمی به او زد و گفت :

فکر می کنی فقط تو پدر بزرگ داری؟


 هر آنچه از ما برآید!

گنجشکی با عجله و تمام توان به آتشی نزدیک می شد و برمی گشت!
پرسیدند: چه می کنی؟
پاسخ داد: در این نزدیکی چشمه آبی هست و من مرتب نوک خود را پر از آب می‌کنم و آن را روی آتش می‌ریزم.
گفتند: حجم آتش در مقایسه با آبی که تو می‌آوری بسیار زیاد است و این آب فایده‌ای ندارد.
گفت: شاید نتوانم آتش را خاموش کنم، اما آن هنگام که خداوند می‌پرسد:

  زمانی که خانهٔ دوستت در آتش می‌سوخت تو چه می‌کردی؟
پاسخ می‌دهم: هر آنچه از من بر می‌آمد!


 صبر شیر و گستاخی موش

شیری در بیشه ای خفته بود. گاهی با شیطنت های یک موش بازیگوش از خواب می پرید. هر بار با بیداری شیر،موش می گریخت و شیر می دید اگر به تعقیب موش بپردازد ،خواب زده می شود.بنابراین دوباره می خوابید.

تنبلی و بی خیالی شیر کم کم بر گستاخی موش افزود و او این تنبلی را به حساب ناتوانی شیر می گذاشت .بنابراین هر مرتبه به شیر نزدیک تر می شد و بیشتر او را می آزُرد. جالب این که پس از هر شیطنت وقتی به لانه برمی گشت برای دیگر موش ها کلّی رجز می خواند و از شجاعت خویش افسانه ها می بافت. وقتی با تردید موش ها روبه رو می شد،می گفت: 

اگر به حرف های من شک دارید، همراه من بیایید و از دور شجاعت مرا تماشا کنید.

بنابراین موش ها دسته جمعی از لانه بیرون آمدند و رفتار گستاخانۀ موش شجاع!! را به تماشا نشستند.

این دفعه موش برای خودنمایی به شیر نزدیک تر شد و شیطنت خود را آغاز کرد. ناگهان شیر خشمگین شد و از جای برخاست و با یک حملۀ برق آسا موش را در چنگال پرقدرت خود گرفت و در زیر دندان های تیز خود جوید و بلعید. سپس با کمال آرامش خوابید!

صبر و حوصله و اغماض افراد باگذشت و نیرومند را به حساب ناتوانی آنان نگذاریم!

#شفیعی_مطهر

کانال رسمی تلگرام گاه گویه های مطهر

  https://t.me/amotahar



یارانۀ طلایی

قصّه های شهر هرت/قٌصّۀ ۹۲
شفیعی-مطهر

مردم شهر هرت مثل همۀ کشورها و جوامع دیگر زندگی معمولی داشتند.  هر شهروندی به شغلی و کاری اشتغال داشت.  کارگران در کارگاه ها و کارخانه ها،کشاورزان در مزارع،معلمان و استادان در کلاس ها وزندگی روال عادی داشت.

تا این که خبر رسید معدن بزرگی از طلا کشف شده که می تواند سال های سال همۀ هزینه های مملکت را تامین کند.

اعلی حضرت هردمبیل با خوشحالی دستور داد همۀ طلاها را پس از استخراج و استحصال به خزانۀ دربار تحویل دهند. ولی وقتی خبر آن بین مردم عادی منتشر شد، سر و صدای همۀ مردم بلند شد که ما همه باید در آن سهیم و شریک باشیم. بنابراین برای رفع مناقشه و درگیری قرار شد نصف طلاها را به دربار تحویل دهند و نصف دیگر را بین همۀ مردم تقسیم کنند.

با انتشار این خبر شادی بخش همۀمردم از هرطبقه  کم کم دست از کار و تولید کشیدند و چشم به راه یارانۀ طلایی خود ماندند. در نتیجه تولید و اقتصاد کشور دگرگون شد. دولت برای تامین ارزاق و دیگر مایحتاج عمومی بخش وسیعی از درآمد طلایی را ناگزیر صرف خرید نیازمندی های مردم از خارج کرد.

از سوی دیگر استخراج و استحصال طلا و تبدیل آن به پول نقد و توزیع بین مردم، تشکیلات اداری گسترده ای می طلبید .در این بخش، بسیاری از شاغلان بخش تولید، دست از کار سخت تولیدی کشیده به کارِ اداری و مالی پرداختند.

 بخش تولید رو به رکود می رفت و بخش اداری فربه تر و گسترده تر می شد. کم کم همۀ مردم به نوعی حقوق بگیر و یارانه بگیر حاکمیّت شدند.

 سال ها به همین منوال گذشت. همۀ مردم به خوردن و خوابیدن و تن پروری عادت کردند. هر روشنفکر آگاه و تحصیل کرده ای که می دانست این معدن طلا روزی به پایان می رسد و به حاکمان و متولّیان جامعه هشدار می داد و آنان را تشویق به سرمایه گذاری در راه افزایش تولید می کرد، او را متّهم به غرب گرایی و تجدُّدطلبی می کردند! در نتیجه مردم در نشئگی رفاه کاذب و روزمرّگی تصنّعی روزگار می گذراندند.

 یکی از روشنفکران و دردآشنایان وقتی این وضع اسفناک و غفلت مردم و مسئولان را دید،  نامه ای روشنگرانه و انتقادی به اعلی حضرت هردمبیل نوشت و سرنوشت خطرناک نزدیک بودن پایان معدن را به شرف عرض ملوکانه رساند.او به تجربه موفّق کشور نروژ اشاره کرد و نوشت:

نروژ پول حاصل از افزایش قیمت نفت و گاز را در خارج از کشور سرمایه‌گذاری و بخشی از سود حاصل از آن را به اقتصاد ملی وارد کرد. این بهترین شیوه‌ای است که می‌توان در برخورد با درآمدهای نفتی پیش گرفت. به‌کار‌گیری این راهکار توسط نروژ باعث شد یک منبع ارزی نزدیک به 800 میلیارد دلاری برای این کشور پنج میلیون‌نفری ایجاد شود و نوسان قیمت نفت نیز هیچ تلاطمی در اقتصاد ملی نروژ ایجاد نکند. درحالی که درکشورهای عضواوپک شاهدعکس قضیه هستیم.

پس از وصول نامه به دربار، اعلی حضرت فوراً دستور داد نویسندۀ نامه را بازداشت و در قعر سیاهچال زیر شکنجه به مجازات برسانند تا دیگر کسی جرات و جسارت توهین و انتقاد به اعلی حضرت را نداشته باشد!

روزی مردی را در میدان مرکزی شهر هرت دیدند که اعلامیه پخش می کرد.
نیروهای امنیّتی دربار، او را دستگیر نموده و پس از بازرسی دیدند تمام ورق هایی که پخش می کرده سفید است!
از او پرسیدند: این ها چیست؟ چرا برگه‌های سفید و بدون نوشته پخش می کنی؟
آن مرد جواب داد:

چیزی برای نوشتن باقی نمانده، همه چیز مثل روز روشن است. وقتی که یک دردآشنای دلسوخته نامه ای انتقادی ولی محترمانه به اعلی حضرت می نویسد ، او را زیر شکنجه مجازات می کنند،من در اعلامیه ام چه بنویسم که متّهم نشوم آب به آسیاب دشمن ریخته ام ؟!
کم کم سروصدای ناله وفریاد اعتراضات گوشه و کنار به گوش وزیر رسید. وزیر به حضور اعلی حضرت باریافت و پس از زمین بوسی و عرض ادب به شرف عرض همایونی رسانید که:
اعلی حضرتا! صدای اعتراض مردم تبدیل به فریاد می شود و دیریا زود ممکن است عصیان و طغیان مردم بالا و بالاتر برود .اخیراً هم مرد رندی را در میدان شهر دستگیر
کرده ایم.
هردمبیل گفت :او از کدام تریبون بیگانه استفاده کرده و کدام کشور غربی را برسر ما
کوبیده است؟
وزیر گفت: هیچ کدام. او فقط سپیدنامه در بین مردم پخش می کرد که فوراً ما او را دستگیر کردیم.

هردمبیل گفت: آیا مردم در نامه ها چیزی و اعتراضی نوشته اند؟ 

وزیر گفت: خیر،قربانت گردم. مردم آن ها را گرفتند ولی چون قلمی نداشتند و دستی برقلم، لذا کاغذ ها همچنان سفید و دست نخورده در دست ماست.
هردمبیل بر صندلی لم داد و دستی برسبیل خود کشید و گفت: 

مردک! این که های و هو ندارد، او را رها کنید برود. ما هم که چیزی دراین کاغذ ها
ندیده ایم و خبری از هیچ چیز نداریم. خدا را شکرو

این است سرنوشت ملّتی که در غیاب عقلانیّت ،ذلیلانه  سر بر آستانۀ استبداد می ساید و برای لقمه ای نان، گوهر عزّت و حرّیّت خود را می فروشد!

کانال رسمی تلگرام گاه گویه های مطهر

  https://t.me/amotahar


وارد شدن اجباری به حمام نه

مهدی محبی کرمانی داستانی دارد به نام کُتِ زوک.
کُت به کرمانی یعنی سوراخ و زوک همان لوله های سفالی است.

داستان از این قرار است که در نوبت خانم ها کُتِ زوکِ خزینه می گیرد و آب زیادی گرم می شود.
صاحب جان یکی از ن حمام نزد کَل اسدالله می رود که مسوول حمام است و از او می خواهد به حمام بیاید و کُت را باز کند.
کَل اسدالله! کَل اسدالله! دستم به دومنت. کُتِ زوکِ خزونه گرفته. آبا داغ شدن، آتش، زِنِکا می خوان جونشونه ور آب بِکِشَن، بشورن بیان به در، نمی تونن . الانم اذانِ میگن، مَردِکا می ریزن تو حموم، رسوایی می شه، وَخی یه فکری بکن. تو رو دونی خدا، وخی. »

خلاصه این که کل اسدالله اولش بهانه می آورد که نه و نمی شود و زن ها هستند و از این حرف ها. اما گویا این پیش آمد بی سابقه نبوده و کل اسدالله هم راه رفتن به حمام نه را خوب بلد است.
این است که با صاب جان همرا می شود. پاچه های شلوارش را بالا می کشد و در ورودی حمام داد می زند:
اوی، زِنکا، چشماتون ببندین، مرد داره میا تو .»

و صاب جان هم پشت بند او داد می زند: 

اوی، چشماتون ببندین، مرد داره میا تو، چشماتون ببندین»!

و این گونه است که کَل اسدالله وارد حمام می شود. از میان ن که دست بر چشم دارند می گذرد و کُتِ زوک را باز می کند!
آب ولرم می شود و کل اسدالله می رود.

مادر اوس شکرالله که در حمام بوده به سمت خزینه می رود دستی توی آب می زند و با رضایت می گوید:
بارک الله کل اسدالله! بارک الله. خدا خیرش بده !»
و سپس با لحنی فیلسوفانه ادامه می دهد:
ولی کَل اسدالله می باس چشماشِ ببنده نه ما ! »
و صاب جان با لحنی حق به جانب پاسخ می دهد که :
خب اُوَخ کُتِ چطو وا بُکنه؟ »

**********************

چقدر شبیه حال و روز ما است. به جای این که مسؤلین چشم شان به بندند و شرم کنند، مردم باید شرمسار باشند تا اونا چپاول کنند.


  آیین بزرگداشت استاد سید علیرضا شفیعی مطهر
 
موسسه پژوهشی انتشاراتی منشور فرهنگ صلح با همکاری گروه ارتباطات صلح انجمن ایرانی مطالعات فرهنگی و ارتباطات و بنیاد صلح جهانی هوشمند، آیین بزرگداشت استاد سید علیرضا شفیعی مطهر را برگزار می‌نمایند


 وبینار
گفت و گو و هم سخنی؛ مبانی و تاثیرات فرهنگی



 سخنرانان

استاد سید علیرضا شفیعی مطهر
( ادیب، نویسنده و پژوهشگر فرهنگی)


دکتر محمد منصور نژاد: شش مشخصه بارز استاد شفیعی مطهر


دبیر برگزاری: مریم یوسفی


 زمان: شنبه، 28تیر ۱۳۹۹، ساعت ۱۷ تا ۱۸:۳۰


با ارایه گواهی الکترونیک

 ایده و طرح پوستر: محمد عبداللهی پور

#طنزسیاهنمایی/65

علّت عدم تبلیغ پراید!

گفت: از مدیر شرکت رو رویس پرسیدند، شما چرا تبلیغات تلویزیونی نمی کنید؟ گفت : کسانی که می‌توانند رو رویس بخرند وقت نشستن پای تلویزیون را ندارند!

گفتم: پس علّت عدم تبلیغ پراید از تلویزیون نیز همین است؟

گفت: نه! از مدیر عامل سایپا هم همین سوال را پرسیدند، فرمودند : کسانی که محصولات ما را سوار می شوند به خانه نمی‌رسند تا تبلیغ ببینند!

گفتم: باز هم #سیاهنمایی کردی؟

#شفیعی_مطهر

کانال رسمی تلگرام گاه گویه های مطهر

  https://t.me/amotahar

 


مهندسی یا گدایی؟!


مهندسی دختر خوشگلی دید که با پدرش گدایی می کرد .
 از پدرش دختر را خواستگاری کرد.

پدرش گفت :اگر دختر من را می خواهی باید سه روز با من گدایی کنی تا به دخترم نگویی گدا .
مهندس بعد از مدتی فکر کردن قبول کرد .
روز دوم گدایی ، دخترک دید مهندس گریه می کند .علّت را پرسید .
مهندس گفت: به خاطر گذشتۀ خودم گریه می کنم که چندین سال درس خواندم و مهندسی گرفتم در عسلویه وقتم را تلف کردم !!!

من که اصول دین نیستم!


یک شب منزل مرحوم حاج احمد آقا بودیم. در آن جلسه آقایان هاشمی، ای و مهندس هم بودند. امام بدون این که اسم کسی را ببرند، فرمودند:
این نهضت آزادی ها آدم های بدی نیستند. آن هایی را که من می شناسم آدم های مسلمان خوبی هستند!
یکی از آقایان که می‌خواست امام را تحریک بکند، گفت:
این‌ها ت را قبول ندارند!
امام فرمودند:
ت را قبول دارند، شما را قبول ندارند!
آن آقا گفت:
شخص شما را هم قبول ندارند!
امام فرمودند:
قبول نداشته باشند. من که اصول دین نیستم که همه مرا قبول داشته باشند!
من این جریان را در زمان حضرت امام، در نماز جمعه گفتم که جای هیچ گونه ردّ و انکاری نباشد!

--------------------
سیره فرزانگان، عبدالحسن بزرگمهرنیا، نشر سامان دانش، به نقل از سایت خبری جماران، گفتگو با مرحوم آیت الله سید عبدالکریم اردبیلی.
http://t.me/sireyefarzanegan


نسخه جدید موسی و شبان

 دید موسی یک شبانی را به راه
کو همی گفت: ای خدا و ای اله

تو کجایی تا بپیچم گوش تو
جِر دهم آن قیمتی تن پوش تو

روی بنزت خط کشم با خنجرم
بر در کاخت بکوبم با خرم
 
من نمی دانم چرا با ما لجی!
تا به کی آخر دورویی و کجی؟!

خشکسالی ، زله ، گرد و غبار،
این هم از وضع دلار و روزگار

نامسلمان ! این چه وضع زندگی ست ؟!
غیر تو مسئول این اوضاع کیست ؟!.؛

گفت موسی: وای استغفار کن
توبه از رفتار و این گفتار کن

کفر هم اندازه ای دارد؛ خُلی؟!
کلّه ات پوک است، قطعاً منگلی؛

شد شبان ناراحت و فریاد زد
در بیابان هی دوید و داد زد

وحی آمد سوی موسی از خدا
بنده ی ما را ز ما کردی جدا

تو برای وصل کردن آمدی
نی برای فصل کردن آمدی»

این شبان بینوا ایرانی است
کشورش در معرض ویرانی است

می رسد از هر طرف بحران و غم
من خودم هم توی کارش مانده ام

تا ببینم که چه پیش آید؛ برو
در بیاور از دلش، موسی! بدو!

چون که موسی این خطاب از حق شنید
در بیابان در پی چوپان دوید

عاقبت دریافت او را و بدید
گفت مژده ده که دستوری رسید»

چون که در ایران به دنیا آمدی
بی مجازات است هر حرفی زدی

هیچ آدابی و ترتیبی مجوی
هر چه می خواهد دل تنگت بگوی»!


 #طنزسیاهنمایی/ 64

دُمِ خروس!!

گفت: من موندم از این مردم که چرا حرفای دولتمردان رو قبول نمی کنن.

گفتم:چطور فهمیدی که باور نمی کنن؟

گفت: رسانه های دولتی یه چیزی میگن،مردم یه چیزای دیگه!هر جا میریم توی تاکسی،مترو،کوچه،بازار ومردم در محافل خصوصی یه حرفایی دیگه میگن!

گفتم: نظر تو چیه؟

گفت: من که سعی می کنم هم باور کنم و هم به دیگران بباورونم!

گفتم:خب! موفّق میشی؟اونایی که باور نمی کنن،چی میگن؟

گفت: مردم میگن ما می خواهیم باور کنیم،ولی با این همه دم خروس!!چه کنیم؟!

یه وقتی زنده یاد گل آقا نوشت: 

-می دونید حزب الهی ها در محافل خصوصی خودشون وقتی با هم تنها میشن،چی میگن؟ 

- حرفایی را میگن که ضدِّ انقلاب ها علنی میگن!!

گفتم: باز هم #سیاهنمایی کردی؟

#شفیعی_مطهر

کانال رسمی تلگرام گاه گویه های مطهر

  https://t.me/amotahar



#طنزسیاهنمایی/ 69

قصّۀ دراز اختلاس!

گفت: در جریان محاکمۀ برخی از اختلاسگران نسبتاً محترم!! معلوم می شود که آنان سال ها اختلاس می کرده اند،ولی هیچ کس آن را اعلام نکرده است. مگر شترسواری دولّا دولّا هم می شود؟ چرا پس از این همه سال حالا این مفاسد و ی های کلان را اعلام می کنند؟ چرا از روز اول جلوی آن ها را نمی گیرند؟!

گفتم:چه می دانم! شاید حالا فهمیده اند!

گفت: روزی یک با یک نابینا یک کاسه آلوچه خریدند و با هم قرار گذاشتند دو تا دو تا بخورند تا تمام شود.

وسط کار نابینا مچ را گرفت و به او گفت:  تو چرا مُشت مُشت می خوری؟
گفت: تو که کوری از کجا متوجّه شدی که من مُشت مُشت می خورم؟
نابینا گفت: از آنجا که من چهار تا چهار تا می خورم و تو صدایت در نمی آید!
گفتم: باز هم #سیاهنمایی کردی؟!

#شفیعی_مطهر

کانال رسمی تلگرام گاه گویه های مطهر

  https://t.me/amotahar

 


درماندگی آموخته شده!

قصه های شهر هرت / قصه 93

#شفیعی_مطهر

زمانی به اعلی حضرت هردمبیل فرمانروای قَدَرقُدرت شهر هرت خبر دادند که در ولایت فرنگ دانشمندی مبتکر پیدا شده که دارویی ساخته که هر کس بخورد ،تا شش ساعت از گفتن دروغ ناتوان می شود و ناگزیر هر چه را می داند،صادقانه بیان می کند. هر دمبیل فوراً به صدراعظم دستور داد آن دانشمند را به شهر هرت فراخوانند تا با ساختن آن دارو و خوراندن آن به مخالفان هردمبیل، بتوانند آن ها وادار به اعتراف کنند و آنان ناگزیر همۀ اطّلاعات مربوط به گروه و همفکران خود را افشا کنند.

بلافاصله دستور اعلی حضرت اجرا شد و بزودی دانشمند طبق فرمان مقداری از آن دارو را ساخته و به اعلی حضرت تقدیم کرد.

هردمبیل برای تست آن دارو مقداری از آن دارو را خورد . پس از لحظاتی بی اختیار با صدای بلند شروع به سخنرانی کرد.
او ضمن بیان اعترافاتی جالب ،در بیان مکنونات قلبی خود گفت:

- همه باید به من احترام بگذارند، ولی کسی نباید توقّع احترام از م داشته باشد!!!

- همه باید از من تعریف و تمجید کنند، ولی کسی نباید از من انتظار تائید و تحسین داشته باشد!!!

- همه باید بدانند من بسیار مهم و با شخصیت ام و در اوج علم و آگاهی  قرار دارم و هیچ کس مثل من نیست!!!

- همه باید درک کنند که حرف های من صد در صد منطقی و علمی و حساب شده  است و باید همه آن را بپذیرند؛درحالی که هیچ کس مثل من نیست!!!

-هر وقت عصبانی شوم و دیگران را سبک کنم و سرشان داد و فریاد بکشم ؛حق دارم، ولی هیچ کس چنین حقی ندارد !!!!

- همه باید یقین داشته باشند که من فردی یگانه و ویژه هستم و کمتر کسی را خدا این گونه آفریده است !!!

-همه باید در مقابلم متواضع باشند و گفتار مرا نصب العین خود قرار دهند و از آن تخطّی نکنند ،ولی من کسی را قابل این کار نمی دانم!

-هیچ کس حق ندارد از من انتقاد کند یا به من پیشنهاد دهد و آنچه گفتم، دقیقا و مو به مو باید اجرا شود!!!!

در حالی که اعلی حضرت یک ریز مشغول بیان اعترافات و علنی کردن مکنونات قلبی خود بود،خبرنگار زیرکی همه بیانات اعلی حضرت را ثبت و ضبط کرد و برای انتشار در اختیار رسانه های حقیقی و مجازی قرار داد.

عصر آن روز عین نطق اعلی حضرت از طریق همۀ رسانه های خارجی به طور علنی و از رسانه های داخلی فیلترشده به طور مخفیانه پخش و منتشر شد. 

وقتی خبر انتشار این نطق به دانشمند خارجی رسید،فریادی وحشتناک برکشید و گفت:

ای وای!! همین امروز همه مردم بپامی خیزند و رژیم اعلی حضرت هردمبیل را سرنگون می کنند!

ولی شگفتی و تعجّب آن دانشمند وقتی به نهایت رسید که فهمید متن خبر کاملا به اطّلاع عموم مردم رسیده،ولی هیچ اتّفاقی نیفتاده است!!

بنابراین نزد صدراعظم رفت و علّت عدم حسّاسیّت مردم را از او پرسید و گفت: 

اگر یک در صد از این اعترافات توسّط یکی از رهبران فرنگ منتشر شود و به گوش شهروندان فرنگ برسد،دیگر لحظه ای به آن رهبر و تمدار امان نمی دهند و فوراً ناچار به استعفا یا برکناری می شود!ولی من تعجّب می کنم که چطور مردم شهر هرت همۀ این اعترافات هردمبیل را شنیدند و هیچ واکنشی نشان ندادند!

صدراعظم پاسخ داد:

مردم ما بر اثر تکرار این گونه خبرها بتدریج خنثی و بی تفاوت شده اند! گوششان از این خبرها پُر است! مردم ما مبتلا به یک بیماری شده اند به نام درماندگی آموخته شده»! 

در هند برای تربیت فیل کوچک آن را با رشته ای به درختی می بندند. او می‌کوشد خودش را آزاد کند، ولی از آنجا که به اندازه کافی قوی نیست نمی‌تواند طناب را شُل کند یا بگسلد. پس از چندین بار سعی کردن و نتوانستن، فیل شرایط را می‌پذیرد. بعدها که فیل به اندازۀ کافی بزرگ و قدرتمند شد نیز سعی نمی‌کند خودش را رها کند، اگرچه به آسانی می‌تواند طناب را پاره کند. فیل آموخته و پذیرفته است که هرگز به تنهایی نمی‌تواند خود را آزاد کند ؛بنابراین هرگز سعی نمی‌کند؛ چرا که می‌ پندارد آزادی غیر ممکن است.
 درماندگی آموخته شده یکی از جالب‌ترین رفتارهایی است که نه تنها در انسان بلکه در حیوانات هم مشاهده شده است. آقای مارتین سلیگمن، روانشناس آمریکایی با ارائه این نظریه به شهرت جهانی رسید.

بنابراین مردم شهر هرت با خوگرفتن با این بیماری هر ظلم و تبعیضی را تحمُّل می کنند .معمولاً تعداد اندکی از روشنفکران به این خبرها حسّاسیّت نشان داده و اعتراض می کنند. ما هم ضمن تکذیب خبر،آن عدّه را با زور و زندان و گاهی اعدام سرکوب می کنیم! دیگر صدایی از کسی درنمی آید!

 

کانال رسمی تلگرام گاه گویه های مطهر

  https://t.me/amotahar

 


 پارچ خالی در یخچال!!

روزی حیف نون می خواست پارچ آب را در یخچال بگذارد.
وقتی دید جا نمی شود، درآورد و یک لیوان آن را خورد. بعد دوباره تست کرد.

خلاصه او وقتی همۀ آب پارچ را خورد و باز جا نشد،با نومیدی،پیش خود گفت:

این چه کاری است که پارچ خالی را در یخچال بگذارم؟!


دردت رو واسه خودت نگه دار!

ده - یازده سالم که بود تو بازی با بچه های فامیل پام گیر کرد به پای یکیشون و افتادم.

ساق پای راستم خورد به لبه ی آجر و زخم شدبدجور زخم شد.

خیلی طول کشید تا کم کم جای اون زخم یکم بهتر شد و کمتر اذیتم کرد.
اون روزا فقط یه دوست صمیمی داشتم. دوستی که مثل خانوادم بود.
دوستی که بهش اعتماد داشتم.

تو مدرسه فقط اون می دونست ساق پای راستم زخم شده.اون تنها کسی بود که جای زخمم رو بلد بود.

چند روز بعد از این اتفاق با دوستم بحثمون شد.
یادم نمیاد سر چی.
یادم نمیاد کی مقصر بود.

فقط یادمه زنگ ورزش بود و داشتیم فوتبال بازی می کردیم.
وسط فوتبال وقتی داشتم شوت می زدم با کف پا اومد ساق پای راستم رو زد.

کاری به توپ نداشت. اومد که  زخمم رو بزنه.

زخمم دوباره تازه شد! دوباره درد و درد و درد.

چند روز بعدش دوباره با هم رفیق شدیم.ولی دیگه هیچ وقت نذاشتم بفهمه دردم چیه.

از این اتفاق سال ها می گذره ولی هروقت کسی رو می بینم که درد داره،  زخم داره،  بهش میگم:

هیچ وقت، هیچ وقت، هیچ وقت نذار کسی بفهمه جای زخمت کجاست.

نذار بفهمه چی نابودت می کنهشاید یه روز زخم شد رو زخمت ! دردت رو واسه خودت نگه دار.

میگم مراقب اونایی که جای زخمت رو بلدن باش.اونا می تونن با یه حرف. با یه کنایه. با یه خاطره کاری کنن که دوباره زخمت سر باز کنه. دوباره تو می مونی و درد و درد و درد.


بانک زمان در سوئیس


◾️یک دانشجوی خارجی که برای ادامه تحصیل به سوئیس رفته می نویسد:

در زمان تحصیل، نزدیک دانشگاه یک خانه اجاره کردم. صاحبخانه یک خانم 67 ساله بود که با شغل معلمی بازنشست شده بود.

طرح های بازنشستگی در سوئیس آنقدر قوی هستند که بازنشستگان هیچ نگرانی برای خورد و خوراک ندارند.

به این جهت؛ یک روز از این که متوجه شدم او کار پیدا کرده متعجب شدم❗️
کار او مراقبت از یک پیرمرد 87 ساله بود.از او پرسیدم آیا برای نیاز به پول این کار را می کند، پاسخش من را متحیر کرد ؛ من برای پول کار نمی کنم ، بلکه

 "زمان" خودم را در "بانک زمان" سپرده می کنم تا در زمانی که (مثل این پیرمرد) توان حرکت ندارم، آن را از بانک بیرون بکشم.

این اولین بار بود که درباره مفهوم "بانک زمان" می شنیدم.

وقتی بیشتر درباره آن تحقیق کردم، متوجه شدم "بانک زمان" یک طرح بازنشستگی برای مراقبت از سالمندان است که توسط وزارت تامین اجتماعی فدرال سوئیس تدوین و توسعه داده شده است.

داوطلبان، زمان مراقبت از سالمندان را در حساب شخصی شان در "سیستم امنیت اجتماعی" پس انداز کرده تا وقتی خود؛ پیر ناتوان شدند یا نیاز به مراقبت داشته باشند، از آن برداشت کنند.

طبق قرارداد؛ یک سال بعد از انقضای خدمات متقاضی
 (سپرده گذاری زمان)، بانک زمان میزان ساعات خدمات را محاسبه کرده و به او یک "کارت بانک زمان" می دهد.

 وقتی او هم نیاز به کمک یک نفر دیگر دارد، می تواند با استفاده از آن کارت؛ "زمان و بهره" آن را برداشت کند. بعد از تایید، بانک زمان داوطلبانی را برای مراقبت از او در بیمارستان و یا منزل تعیین می کند.

در ضمن، متقاضیان سپرده گذاری "زمان"، باید سالم و تندرست، دارای مهارت های ارتباطی خوب و پر از عشق و علاقه به همنوعان باشند.

 صاحبخانه ام هفته ای دو بار برای مراقبت از پیرمرد سرکار می رفت و هر بار هم دو ساعت وقت برای خرید، تمیز کردن اتاق، آفتاب گرفتن پیرمرد و گپ زدن با او سرمایه گذاری می کرد.

اتفاقا یک روز دانشگاه بودم که تماس گرفت و گفت در حالی که شیشه اتاق منزل خودش را تمیز می کرده از چهارپایه افتاده! من فورا مرخصی گرفتم و او را به بیمارستان رساندم. مچ پای او شکسته بود و برای مدتی نیاز داشت روی تخت بماند. داشتم کارهای تقاضا برای مرخصی جهت مراقبت خانگی را انجام می دادم که به من گفت جای نگرانی نیست چرا که برای برداشت از بانک زمان درخواست داده است.

ظرف کمتر از دو ساعت بانک زمان یک داوطلب فرستاد که به مدت یک ماه هر روز با گپ زدن و پختن غذاهای لذیذ از او مراقبت می کرد. او به محض بهبودی، دوباره مشغول کار مراقبت از دیگران شد و گفت که می خواهد برای روزهای پیری زمان سپرده گذاری کند!  

 نه تنها هزینه های بیمه و مراقبت در دوران سالمندی را کاهش می دهد، بلکه موجب تقویت اتحاد و همبستگی میان نسل ها شده که در سایر طرح های پولی موجود نظیر خانه سالمندان و پرستار خانگی کمتر دیده می شود.

ایده "بانک زمان" یا "بانک مراقبت از سالمندان" اولین بار در سال 2012 و در شهر اس تی گلن سوئیس که جوان ترین جمعیت را دارد، مطرح و پیاده شد و طبق گزارش دولتی که قصد دارد "فرهنگ زیبای روستایی مراقبت از یکدیگر" را به شهرهای مدرن بیاورد؛ بیش از نیمی از جوانان از این طرح استقبال کرده اند!

استقبال جوانان از چنین طرحی و همجواری، همزبانی و همدلی با سالمندان؛ یعنی
〰ترکیب خامی و پختگی و
〰 کسب تجربه فراوان برای جوانان،
〰 زنده ماندن اخلاق و احترام به اصل و ریشه در جامعه و
〰همچنین روشن شدن چراغ امید در دل سالمندان.

امیر عباس زینت بخش
سوئیس


#طنزسیاهنمایی/68

نقش کلیدی مدیر!

گفت: خداوند چرا ما ملّت ایران را این قدر فقیر و درمانده و درگیر فساد و اختلاس و اعتیاد و.آفرید؟

گفتم: اتّفاقاً بر عکس! ما ملّت ایران یک درصد جمعیت دنیا را داریم، ولی خداوند نزدیک به ده درصد منابع و ذخائر زیرزمینی جهان را برای ما آفریده و در اختیار ما قرار داده است.  

گفت: پس یک شهروند ایرانی می تواند و باید ده برابر یک شهروند جهانی از رفاه،آسایش،سلامت و بهداشت جسم و روان،آموزش و پرورش و مسکن وبرخوردار باشد!ولی چرا حدود نصف جمعیت ایران زیر خطِّ فقر بسرمی برند؟

گفتم: امروز کشورهایی را غنی و ثروتمند می دانند که مدیرانی زیرک و شایسته دارند،گرچه فاقد منابع و ذخائر زیرزمینی باشند و کشورهایی را فقیر می نامند که مدیرانی ناشایسته و بی کفایت بر آنان فرمان می رانند،گر چه دارای بیشترین منابع و ذخایر باشند!

گفت: پس همۀ مشکل ما مدیران ما هستند؟! خداوند سایۀ بلندپایۀ این مدیران را از سر ما کم کم،کم نکند!!

گفتم: باز هم #سیاهنمایی کردی؟! 

#شفیعی_مطهر

کانال رسمی تلگرام گاه گویه های مطهر

  https://t.me/amotahar

 


 کدام قسم مهم تر است؟

مردی پنج سکه به قاضی شهر داد تا در محکمه ی روز بعد به نفع او رأی صادر کند.
ولی در روز مقرّر قاضی خلاف وعده کرد و به نفع دیگری رأی داد.
مرد برای یادآوری در جلسه دادگاه به قاضی گفت : 

مگر من دیروز شما را به پنج تن آل عبا قسم ندادم که حق با من است!؟
قاضی پاسخ داد :
چرا و لیکن پس از تو ، شخص دیگری مرا به چهارده معصوم سوگند داد



ره توشه سالکان  
                     
   عالمان فاسد طاغوتی

 یحیی بن معاذ رازی به عالمان دنیازده می گفت:

یاأَصحابَ العِلمِ!قُصُورُکُم قَیصَرِیَّةُُ،وَبُیُوتُکُم کَسرَوِیَّةُُ
،وَأَبوابُکُم طالُوتِیَّةُُ،وَأَخفافُکُم جالُوتِیَّةُُ،وَمَراکِبُکُم قارُونِیَّةُُ،وأَوانیکُم فِرعَونِیَّةُُ،وَمَذاهِبُکُم شَیطانِیَّةُُ،وَ مَآثِمُکُم جاهِلِِیَّةُُ،فَأَین َ المُحَمَّدِیَّةُ؟!:

  ای علما و دانشمندان! کاخ هایتان همچون کاخ های قیصرروم است،

و خانه هایتان همچون خانه های پادشاهان ایران است، 

و درهای کاختان همچون درهای کاخ طالوت است، 

و کفش هایتان همچون کفش های جالوت است،  

و مراکب و سواری هاتان همچون مراکب قارون است، 

و ظرف و ظروف منازلتان همچون ظروف کاخ های فراعنه است، 

و آیین و روشتان شیطانی است،

و گناهانتان جاهلی است، 

پس آیین و روش محمّدی شما کجاست؟!


(تفسیرصدرالمتألّهین ج۳ص۲۶۷)


        ای نجات زندگان و ای حیات مردگان             

از درونم بت تراشی وز برونم بت شکن


(دیوان شمس تبریزی ص۷۲۸)(۱۳۰)


 #طنزسیاهنمایی/67

چاره ای ندارم!

او گفت:مگه دولت مخالف گرون شدن ارز نیست؟ 

من گفتم :چرا!

او گفت: مگه منبع ارزها دست دولت نیست؟

من گفتم: چرا!

او گفت: پس خودش ارز رو گروه می کنه؟

من گفتم:چه می دونم! شاید برای تامین هزینه های ریالی چاره ای نداره!

او گفت: 

یه نفر می گفت: اگر به قدرت برسم اعدام رو ممنوع می کنم! 

گفتم: با موافقان اعدام چه می کنی؟

گفت: همه رو اعدام می کنم!

گفتم: این که خلاف آرمان خودته!

گفت: چه کنم چاره ای ندارم!

گفتم: باز هم #سیاهنمایی کردی؟!

#شفیعی_مطهر

کانال رسمی تلگرام گاه گویه های مطهر

  https://t.me/amotahar



لقمه اى به لقمه اى

#حكایتیزیباو_پندآموز

در بنى اسرائیل قحطى شدیدى پیش آمد. آذوقه نایاب شد. زنى لقمه نانى داشت آن را به دهان گذاشت كه میل كند، ناگاه گدایى فریاد زد: 

اى بنده خدا گرسنه ام!

زن با خود گفت:
در چنین موقعیت سزاوار است این لقمه نان را صدقه بدهم و به دنبال آن، لقمه را از دهانش بیرون آورد و آن را به گدا داد.

زن طفل كوچكى داشت ، همراه خود به صحرا برد و در محلى گذاشت تا هیزم جمع كند، ناگهان گرگى جهید و كودك را به دهان گرفت و پا به فرار گذاشت.

فریاد مردم بلند شد، مادر طفل سراسیمه به دنبال گرگ دوید ولى هیچ كدام اثر نبخشید.
همچنان گرگ طفل را در دهان گرفته، به سرعت مى دوید.
خداوند ملكى را فرستاد كودك را از دهان گرگ گرفت و به مادرش تحویل داد.

سپس به زن گفت:
آیا راضى شدى لقمه اى به لقمه اى ؟

یكى لقمه (نان) دادى ،
یك لقمه (كودك) گرفتى!


 #طنزسیاهنمایی/ 66

آیینۀ عبرت!

گفت: پریروز 26 تیرماه سالروز تاسیس نهاد شورای نگهبان بود.به ذهنم اومد توصیه هایی دلسوزانه به نمایندگان فعلی مجلس بکنم که مبادا کاری بکنن که به سرنوشت ده ها نفر از نمایندگان مجلس دهم گرفتار بشن! گر چه اینا خودی هستن!!» یعنی از خودمون هستن!!»

گفتم: یعنی چی؟ خب،حالا نمایندگان این دوره چه کنن که ردِّ صلاحیت نشن؟

گفت:مگه یادت نیست 90 نفر از نمایندگان دورۀ دهم ردِّ صلاحیت شدن؟ 

 اینا از سرنوشت اون  90 نفر عبرت بگیرن . اوّلاً هی وقت و بی وقت به بهانۀ نطق پیش از دستور توی همۀ کارهای کشور دخالت نکنن و دربارۀ هر مسئله ای فضولی!! ببخشید اظهار نظر نکنن!  اصلاً چه معنی داره که نماینده هی حرف بزنه؟ این همه نماینده که هیچی نگفتن،چی شد؟

ثانیاً برای خالی نبودن عریضه اگه خواستن نطق پیش از دستوری داشته باشن،روز قبل متن نطق خودشون رو یواشکی برای دبیر شورای نگهبان بفرستن.پس از تایید و تصحیح شورای نگهبان توی مجلس بخونن!

ثالثاً دربارۀ هر طرح و لایحه ای که خواستن رای بدن،اوّل یواشکی از شورای نگهبان یه چراغ سبزی بگیرن که مبادا خدای نکرده اونا ناراحت بشن! و موقع تایید صلاحیت آره دیگه!

میگن شیری همراه گرگ و روباهی به شکار رفتند و یک گاو وحشی و یک بزِ کوهی و یک خرگوش شکار کردند . آن گاه شیر به گرگ دستور داد تا حیوانات صید شده را میان خود تقسیم کند . 

گرگ گفت : گاوِ وحشی سهمِ شیر باشد . بزِ کوهی سهمِ خودم و خرگوش سهمِ روباه . 

شیر ناگهان برآشفت و برای عقوبت گرگ ، پنجه ای قوی بر او زد و در دَم هلاکش کرد . 

سپس به روباه گفت : صیدها را تو تقسیم کن . روباه که از سرنوشت ناگوار گرگ عبرت گرفته بود، گفت : 

تقسیم در اینجا معنی ندارد . همۀ این صیدها به حضرت سلطان تعلّق دارد و ما را در آن بهره ای و سهمی نیست . این گاوِ تنومند، چاشت حضرت سلطان است و آن بز ، سهمِ میانۀ روز و آن خرگوش ، سهمِ شامِ سلطان.

شیر گفت : قسمتی بدین زیبایی از که آموختی ؟ 

گفت : از آن سر که در پیشِ تختِ ملک نهاده است!

گفتم: این تمثیل چه ربطی داره؟!

گفت: راست میگی ها! چه ربطی داره؟!

گفتم: باز هم #سیاهنمایی کردی؟!

#شفیعی_مطهر 

کانال رسمی تلگرام گاه گویه های مطهر

  https://t.me/amotahar

 

 


 اگر اسلام این است

زمان پهلوی می‌خواستند در منطقه بهارستان تهران، اطراف ساختمان مجلس شوراى ملّى را بسازند و باید ۳۵ خانه خراب می‌شد، به اطلاع صاحبان خانه‌ها رساندند كه خانه شما را مترى فلان مقدار می‌خریم. هر كس اعتراض دارد، بنویسد تا رسیدگى شود.
    چون قیمت پیشنهادی خوب بود، هیچ كس به‌جز مرحوم آیت الله حسینعلی راشد اعتراض نكرد. این جریان خیلى بر مسؤولین گران آمد و گفتند: 

فقط یک ، اعتراض كرده. 

بعد مرحوم راشد را دعوت به صحبت كردند و آماده شدند تا به بهانه این اعتراض او را تحقیرش نمایند.
 نزد ایشان آمدند، بعد از سلام و احوال پرسى پرسیدند: اعتراض شما چیست؟
    گفت: حقیقتش این است این خانه را من سال‌ها قبل و به قیمت خیلى كم خریده‌ام و در این مدت‌ زمان طولانى مخروبه شده و به نظر من قیمتى كه شما پیشنهاد کرده‌اید، زیاد است! من راضى نیستم از بیت‌المال مردم قیمت بیشترى براى خانه‌ام بگیرم!
 بهت و تعجّب همه را فراگرفت و یكى از اعضاى كمیسیون كه از اقلیت‌های دینى بود، از جا برخاست و مرحوم راشد را بوسید و گفت: 

اگر اسلام این است، من آماده‌ام براى مسلمان شدن.

 #کتاب #جرعه‌ای از دریا
حضرت آیت الله شبیری زنجانی


#طنزسیاهنمایی/71

تلفن ارزان!!

گفت: آقای ظریف برای چه کاری این همه راه رفته تا روسیه؟ 

گفتم: لابد برای مذاکره با پوتین!

گفت: ولی پوتین با او دیدار حضوری نداشته. یک ساعت تلفنی صحبت کردند.

گفتم:خب،بالاخره مذاکره کردند!

گفت:اگر قرار بود تلفنی مذاکره کنند،مگر از تهران نمی شد؟

گفتم: چه می دانم؟تو چه فکر می کنی؟

گفت: فکر کنم فقط رفته آنجا که هم هزینه تلفن برایش داخلی حساب شود و هم نکند مثل گلولۀ توپ فتحعلی شاه صدایش به مسکو نرسد! 

می گویند در زمان فتحعلی شاه قاجار توپی ساختند و به سمت سن پترزبورگ شلیک کردند ! توپ در جا ترکید و عده ای سرباز و خدمه از بین رفتند. فتحعلی شاه گفت : چه شد که چنین شد ؟! 

در پاسخ گفتند: اعلیحضرتا ، اینجا این همه خرابی به بار آورد ! ببینید در سن پترزبورگ چه قیامتی شده !!

آقای ظریف هم فکر کرده وقتی گلولۀ توپ با این قدرت از تهران به روسیه نرسد،صدای ضعیف او چطور به آن جا می رسد؟!

گفتم: باز هم #سیاهنمایی کردی؟

#شفیعی_مطهر

کانال رسمی تلگرام گاه گویه های مطهر

  https://t.me/amotahar

 


درددل شعرگونه یک معلم بازنشسته :

رفتم امروز به داروخانه
نسخه در دست پی داروهام
بلکه درد کمر و پا و سرم
لحظه ای چند بگیرد آرام

دکتری را که در آن جا دیدم
یادم افتاد که شاگردم بود
سال هشتاد و سه، هشتاد و چهار
در همین مدرسه ی ِبالا رود

شاد و پرهلهله از دیدارش
گفتم ای جان چه گلی پروردم!
سرد و بی روح تماشایم کرد
آن چنان سرد که بد یخ کردم !

من برایش دو سه تُن گچ خوردم
او برایم تره هم خرد نکرد
نسخه را دید و سپس گفت از این
ده قلم ، نه قلمش نیست، نگرد

داشتم غمزده بر می گشتم
که پسر خاله ام از راه رسید
تا خبردار شد از احوالم
نسخه را داد به دکتر پیچید

کار او پرورش گوساله ست
آدمی توپ و درآمد بالاست
دو سه تا برج تجاری دارد
اعتبارش همه جا پابرجاست

من هم انگار اگر می رفتم
در خطِ پرورش گوساله
بعد سی سال نمی گفتم که ،
چه شد آن زحمت چندین ساله !؟


حکایت کوزه عسل ملانصرالدین


ملا نصر الدین سندی داشت که باید قاضی شهر آن را تایید می کرد اما از بخت بد او قاضی هیچ کاری را بدون رشوه انجام نمی داد .
ملا هم آه در بساط نداشت که با قاضی شریک شود و کار تایید سند را به انجام برساند .این بود که کوزه ای برداشت و آن را پر از خاک کرد و روی آن عسل ریخت. بعد کوزه ی عسل و سند را برداشت و نزد قاضی رفت کوزه را پیشکش کرد و درخواستش را گفت.

قاضی همین که در پوش کوزه را برداشت و عسل را دید بی فوت وقت سند را تایید کرد و هر دو شاد و خندان از هم خداحافظی کردند .

چند روز گذشت قاضی به حیله ی ملانصرالدین پی برد یکی از نزدیکان خود را به خانه ی ملا فرستاد و پیغام داد که در سند اشتباهی شده.

ملا به فرستاده قاضی جواب داد: 

از طرف من سلامی گرم به قاضی برسان و بگو اشتباه در سند نیست در کوزه‌ی عسل است!


# تفاوت بهلول دانا و بهلول دیوانه

روزی بهلول از کوچه ای می‌گذشت، شخصی بالایش صدا زده گفت:
ای بهلول دانا! مبلغی پول دارم، امسال چه بخرم که فایده کنم؟
بهلول: برو، تنباکو بخر!
مردک تنباکو خرید، وقتی که زمستان شد، تنباکو قیمت پیدا کرد. به قیمت خوبی به فروش رسید. بقیه هر قدر که ماند، هر چند که از عمر تنباکو می‌گذشت، چون تنباکوی کهنه قیمت زیادتری داشت، لهذا به قیمت بسیار خوب تر فروخته می‌شد و سرانجام فایده بسیاری نصیب او شد. 

یک روز باز بهلول از کوچه می‌گذشت که مردک بالایش صدا زده و گفت:
ای بهلول دیوانه! پارسال کار خوبی به من یاد دادی، بسیار فاید ه کردم، بگو امسال چه خریداری کنم؟
بهلول: برو، پیاز بخر!
مردک که از گفته پارسال بهلول فایده، خوبی برداشته بود، با اعتمادی که به گفته‌اش داشت هرچه سرمایه داشت و هر چه فایده کرده بود. همه را حریصانه پیاز خرید و به خانه‌ها انبار کرده منتظر زمستان نشست تا در هنگام قلت پیاز، فایده هنگفتی بر دارد. چون نگاهداری پیاز را نمی‌دانست، پیازها همه پوسید و خراب شد و هر روز صدها من پیاز گنده را بیرون کرده به خندق می‌ریختند و عاقبت تمام پیازها  خراب شد و مردک بیچاره خیلی خسارت دید.
مردک این مرتبه با قهر و خشونت دنبال بهلول می‌گشت تا او را یافته و انتقام خود را از وی بگیرد. همین که به بهلول رسید، گفت:
ای بهلول! چرا گفتی که پیاز بخرم و این قدر خسارت ببینم؟
بهلول در جوابش گفت:
ای برادر! آن وقت که مرا بهلول دانا خطاب کردی، از روی دانایی گفتم برو، تنباکو بخر» این مرتبه که مرا بهلول دیوانه گفتی، از روی دیوانگی گفتم برو، پیاز بخر» و این جزای عمل خود توست. 

مردک خجل شده راه خود را پیش گرفته رفت و خود را ملامت می کرد که براستی، گناه از او بوده.

#درمحضروجدان چه می‌شود گفت!؟ سزای کِبر و حرص همین است.


زبان‌حال مداحان و سودجویان محرم

عمری دنائت کرده ایم خلقی حجامت کرده ایم
با حق عداوت کرده ایم ، از ما محرم را مگیر

ای پادشاه کربلا ، ای جان فدا در نینوا
ترک دیانت کرده ایم ، از ما محرم را مگیر

مداح بی عار توییم ، غافل ز اسرار توییم
این گونه عادت کرده ایم از ما محرم را مگیر

ده شب هیاهو می‌کنیم هی سکه پارو می‌کنیم
گرچه خباثت کرده ایم ، از ما محرم را مگیر

یک سال راحت می خوریم نان وقاحت می خوریم
گر استراحت کرده ایم ، از ما محرم را مگیر

اموال مردم برده ایم ، با خانواده خورده ایم
گرچه خیانت کرده ایم ، از ما محرم را مگیر

نان می خوریم از خون تو ، عمری شده مدیون تو
عادت به غارت کرده ایم ، از ما محرم را مگیر

باشد محرم کسب ما ، پاکت بود دلچسب ما
چون ما تجارت کرده ایم ، از ما محرم را مگیر

زهد ریا کردار ما ، پیداست از گفتار ما
کسب مهارت کرده ایم ، از ما محرم را مگیر

بردیم اگر که نام تو ، با گریه از آلام تو ــ
گفتیم و عادت کرده ایم ، از ما محرم را مگیر

چون گریه ها سازنده است سرمایه‌ای ارزنده است
گر ما اهانت کرده ایم ، از ما محرم را مگیر

طعم خورشتت جانفزا ، شادی ما شام عزا
میل ضیافت کرده ایم ، از ما محرم را مگیر

ما مرده خواران توییم ، ویلان و سیلان توییم
خود را دچارت کرده ایم ، از ما محرم را مگیر

(ساقی) دشت کربلا ، ای کشته ی در نینوا
خونت غرامت کرده ایم ، از ما محرم را نگیر

بداهه


#طنزسیاهنمایی/70

استخوان تحریم لای زخم ایران!

گفت:می دانی که در آمریکا بیشتر نظرسنجی ها بر پیروزی جو بایدن بر دونالد ترامپ تاکید دارد؟

گفتم: برای ما چه فرق و اهمّیّتی دارد؟

گفت: اتّفاقاً خیلی مهم است.اگر جو بایدن رئیس جمهور شود،آمریکا به برجام برمی گردد،تحریم های ایران لغو می شود!

گفتم: این خبر خوبی برای ملّت ایران است!

گفت: حالا چه کسی دلش برای ملّت ایران سوخته؟من نگران کاسبان تحریم!! هستم که منافعشان در تحریم و است!  این ها همیشه می خواهند استخوانی لای زخم ملّت باشد تا بار خود را ببندند! 

گفتم:استخوان لای زخم دیگر چیست؟

گفت:

قصّابی هنگام کار با ساتور ،دستش را برید و خون زیادی از زخمش می چکید. همسایه ها جمع شدند و او را نزد حکیم باشی که دکتر شهرشان بود بردند.

حکیم بعد از ضد عفونی زخم، خواست آن را ببندد که متوجّه شد لای زخم قصّاب ، استخوان کوچکی مانده است، خواست آن را بیرون بکشد، اما پشیمان شد، و با همان حالت زخم دست قصّاب را بست و به او گفت :
زخمت خیلی عمیق است و باید یک روز در میان نزد من بیایی تا زخمت را پانسمان کنم.

از آن روز به بعد ، قصّاب هر روز مقداری گوشت با خود می برد و با مبلغی به حکیم باشی می داد و حکیم هم همان کار همیشگی را می کرد ، اما زخم قصّاب خوب نشد که نشد.

مدّتی به همین منوال گذشت، تا این که روزی حکیم برای مداوای بیماری،از شهر خارج شد و چند روزی به سفر رفت و از آنجایی که پسرش طبابت را از او یاد گرفته بود، به جای او بیماران را مداوا می کرد .

آن روز هم طبق معمول همیشه ، قصّاب نزد حکیم رفت و حکیم باشی دست او را مداوا کرد و پس از ضد عفونی می خواست پانسمان کند که متوجّه استخوان لای زخم شد و آن را بیرون کشید و زخم را بست و به قصّاب گفت :
به زودی زخمت بهبود پیدا می کند .

دو روز بعد قصّاب خوشحال نزد پسر حکیم آمد و به او گفت :
تو بهتر از پدرت مداوا می کنی ،زخم من امروز خیلی بهتر است .

پسر حکیم هم بار دیگر زخم را ضدعفونی کرد و بست و به قصّاب گفت:
از فردا نیازی نیست که نزد من بیایی.

چند روزی گذشت و حکیم از سفر برگشت، وقتی همسرش سفره را پهن کرد،
متوجّه شد که غذایش گوشت ندارد و فقط بادنجان و کدو در آن است.
با تعجّب گفت : این غذا چرا گوشت ندارد؟
همسرش گفت : تو که رفتی پسرمان هم گوشتی نخریده.
حکیم با تعجّب از پسر سوال کرد : مگر قصّاب نزد تو نیامد ؟
پسر حکیم با خوشحالی گفت : چرا پدر ، آمد، و من زخمش را بستم و استخوانی که لای آن مانده بود را بیرون کشیدم، مطمئن باشید کارم را خوب انجام داده‌ام .

حکیم آهی کشید و روی دستش زد و گفت : از قدیم گفته بودند : "نکرده کار ، نبر به کار " پس به همین دلیل غذای امشب ما گوشت ندارد. من خودم استخوان را از لای زخم بیرون نکرده بودم ، تا قصّاب هر روز نزد من آمده و مقداری گوشت برایمان بیاورد.

حالا حكایت جماعتی است در كشور ما كه می خواهند استخوان تحریم همواره لای زخم این ملّت باقی باشد، تا آن ها به كسب و كار و تجارت خود مشغول باشند و ملّت مظلوم هم مدام زجر و عذاب بكشند.
گفتم:باز هم #سیاهنمایی کردی؟

#شفیعی_مطهر

کانال رسمی تلگرام گاه گویه های مطهر

  https://t.me/amotahar

 


 تاریخچه قربانیان توهُّم

محمد القحطانی به اتفاق چند نفر از مریدان خود، در سال ۱۴۰۰ هجری قمری به خانه کعبه یورش برد و آنجا را اشغال کرد. او گفت، من مهدی موعودم و ظهور کرده‌ام!

عده‌ای سخن او را پذیرفتند چرا که موهایی مجعد و چشمانی نافذ و چهره‌ای شبیه به آنچه که از پیامبر اسلام روایت شده بود، داشت.
او باور کرده بود که مهدی موعود است.
کماندوهای عربستانی و پاکستانی او را با اولین شلیک‌های خودشان آبکش کردند در حالی که از جلوی سربازان نمی گریخت.
نه به خاطر شجاعت یا از خود گذشتگی، بلکه به این دلیل که در توهم آسیب ناپذیری بود.

****************

مردی جوان در آمریکا به بانکی دستبرد زد و با پول‌های ی به خانه‌اش رفت!
پلیسِ شگفت‌زده، چند ساعت بعد او را در حالی که در خانه‌اش روی کاناپه لم داده بود دستگیر کرد.  جالب اینجا بود که سارق می‌پرسید:
چطور مرا پیدا کردید؟
من که به صورتم آب لیمو مالیده بودم!

به او گفته بودند که مالیدن آب لیمو به صورت، دید دوربین‌های مدار بسته را کور می‌کند!
او این موضوع را باور کرده بود.

*******************

سید محمدِ مجاهد از عراق به قزوین آمد و بر علیه روس ها اعلام جهاد کرد.
عباس میرزا شاهزاده دلاور قاجار با دو مشکل اساسی روبرو بود:
۱-استنکاف از جهاد، که حکم آن برای مردم عوام، کفر و ارتداد بود.
۲-نداشتن سلاح و مهمات و نیروی کارآزموده که از قبل نتیجه جنگ را مشخص کرده بود.
آب دهان سید محمد مجاهد در حوض مسجد قزوین ریخته بود و عوام کالانعام آن آب را برای  تبرک به خانه می‌بردند.
سید محمد مجاهد قویاً به پیروزی اسلام بر کفر ایمان داشت.
جنگ در گرفت و در نتیجهٔ آن، سرزمینی حاصلخیز، به وسعت نصف اسپانیا از خاک ایران منفک و ملت ایران به صورتی باورنکردنی تحقیر شد.
سید محمد، به پیروزی اسلام بر کفر باور داشت!

***********************
چند وقت پیش (یکشنبه چهارم شهریور) شبکه مستند سیمای جمهوری اسلامی، جوانکی بیست و چند ساله را به عنوان استراتژیست روی سن آورد.
او در حالی که یقه پیراهنش را سفت بسته بود و آستین‌هایش را  تا کف دست پایین کشیده بود و قنوت‌وار حرف می‌زد گفت:
موشک حوت ما به سمت ناو هواپیمابر اینتر پرایز شلیک می‌شود!
لحظاتی بعد حفره‌ای در عرشه ناو ایجاد و سیصد نفر تفنگدار آمریکایی کشته می‌شوند و حدود ۳۰ فروند هواپیما هم نابود می‌شود!
بعد عینکش را جابه جا کرد و لبخندی زد و گفت:
تمام!
ما هم پذیرفتیم و چاشنی کار ایشان هم یک انیمیشن کوتاه بود که در آن چند قایق تندرو با آر پی جی به طرف ناو هواپیمابر حمله می‌کردند و ناو هم در حال سوختن بود.

*************************
هیچ عامل یا عنصر یا نهادی نیست که به اندازه اعتقاد و باور ضدِ تفکر باشد.

اعتقاد به معنای گره بستن است.
وقتی گره، به اشتباه، و کور و محکم شد، گشودنش شاید فقط توسط مرگ امکان‌پذیر است و بس.

اعتقاد و باور برای ماندن و راندن به تأیید و تشویق نیازمند است و بدا به حال ملتی که اعتقاد و توهمات یک گروه، توسط انبوهی از  ریاکاران و چاپلوسان تایید و تشویق شود.

در همه جای دنیا افراد متوهّم و متصلّب وجود دارند.
اما تفاوت میان مثلاً اتریش و افغانستان آن است که متوهّمین در اتریش به مراکز روان درمانی می‌روند و ملت برای آن ها دل می‌سوزانند و در افغانستان (و شبه افعانستان‌ها) ممکن است پیش‌نماز و مفتی و شیخ الاسلام شوند و یک ملت را با حکم و فتوایی از سر اعتقاد، صدها سال به عقب برگردانند.
و این گونه است که خاورمیانه که منبع و مقدم پیامبران و باورها و تعصبات در همه اعصار بوده است به دلیل توهّم بهشت در جهنم جنگ و خونریری دست و پا می زند.

#تاریخ_بخوانیم

#تکرارتاریختراژدیاست.


داستانی آموزنده و قابل تعمق از عطاملک جوینی

چرا از قم؟؟؟
عطاملک جوینی با نثری زیبا و تاثیر گذار، ناقل حکایتی از تسخیر بخارا به دست چنگیزخان است که موی بر تن آدمی راست می کند.
چنگیز پس از فتح بخارا، حرمتی بر مسلمانی ننهاد و با اسب به مسجد جامع وارد شد. از پی او، دیگر مغولان، با اسب و یراق جنگی در مسجد منزل کرده و در آن بساط می گساری و طرب فراهم کردند.
عجب تر آن که صندوق های قرآن را از کتاب خالی کرده، قرآن ها را بر زمین ریخته و صندوق ها را آخور اسبان ساختند.
صفحات قران، زیر سم ها پاره پاره می شد و ستوران بر آن مدفوع می کردند.  
و تلخ تر آن که مشاهیر شهر از ائمه و مشایخ و قضات و سادات و علما و مجتهدان، به تحقیر و تخفیف، شاهد چنین حرمت شکنی بودند، زیرا که به مسجد آورده شده و محافظت از اسبان را بدانان جبر کرده بودند.
در این میان یکی از سادات، که از این نادیده ها در عجب شده بود، از خردمندی پرسید:
مولانا این چه حال است؟»

خردمند پاسخ داد:
خاموش باش، باد بی نیازی خداوند است که می وزد»!

علی طهماسبی»، پژوهش گر متون مقدس و اسطوره، سخن آن خردمند را این گونه تفسیر می کند:
 احتمالا سخن بدین معنا هم هست که خداوند نه به این جماعت علما و سادات و قضات و ائمه نیاز دارد و نه به قرآن ها که در صندوق ها بود».

این حکایت را از تاریخ بازگفتم که حال امروز شیوع کرونا را از قم بدان تمثیل زنم. گویی باز باد بی نیازی خداوند» وزیدن گرفته است تا کسی اسباب دین داری را به جای دین ننشاند.
اگر ت، به عنوان واسطه ی خدا و انسان نباشد، چه اتفاقی خواهد افتاد ؟؟؟

آیا اساساً انسان برای ارتباط با خدا، احتیاح به دلّال دارد ؟؟؟

ت در 40 سال اخیر که بر اریکه ی قدرت مطلق نشسته و همه ی ارکان تبلیغی و پول و سرمایه و . در اختیار داشته، چه دستاوردی برای ایرانیان داشته است ؟؟؟

آیا اخلاق ایرانیان بهتر از قبل شده است ؟
آیا فقر و فحشا و بزه و بیکاری کمتر از قبل شده است ؟؟؟
آیا فساد و غارت منابع ملی کمتر شده است ؟؟؟
آیا ت به سبک پیشوایان و امامان خود، ساده زیست و بی رغبت به حکومت و حکمرانی و قدرت و ثروت بوده است ؟؟؟

آیا ت موجب گسترش و توسعه و آبروی ایرانیان در جهان شده است ؟؟؟
آیا ت اقتصاد و معیشت ایرانیان را بهتر کرده است ؟؟؟
آیا مشکلات روانی مردم ایران در رده ی اول جهانی نیست ؟

آیا قوه ی قضاییه ایران، ملجا و پناهگاه مردم برای برقراری عدل و انصاف شده است ؟؟؟
آیا مسئولین حکومت ایران که از فیلتر های متعدد تفتیش عقاید حکومتی رد شده اند، اهل مافیا و فساد نیستند و کارآمدند ؟؟؟

محیط زیست ایران در دوران حاکمیت ون به کجا رفته است ؟؟؟

آیا ایرانیان در 40 سال حکومت ون، هرگز فریادی را از آنان در پاسداری و برای احقاق حقوق خود شنیده اند ؟؟؟

آیا ثمره ی ده ها نهاد فرهنگی و هزاران که از هزاران میلیارد بودجه ی ملی می خورند و می نوشند و زاد و ولد می کنند، دستاوردی هم در جهت ارتقای معنوی و مادی مردم ایران داشته است ؟؟؟

حاصل خون 250/000 شهید و نزدیک به 1/000/000 جانباز و آزاده و خانواده های متلاشی شده ی آنان تاکنون چه بوده است ؟؟؟
چه به لحاظ اخلاقی و چه .

ون بلند پایه در کجا و چگونه زندگی می کنند و فرزندان آن ها در چه حالی هستند ؟؟؟ و .

چنانچه از دین برمی آید، جیره خوری و کسب درآمد از راه دین مکروه و شاید حتی حرام است،
ون چگونه و با چه درآمدی زندگی خود را می گذرانند؟؟؟
آیا آن ها تولید کننده هستند ؟؟؟


می گویند در ایران بین 300 تا 800/000 وجود دارد که اگر بیشتر نباشد،
به راستی اگر آنان نباشند ، چه اتفاقی برای مردمان می افتد ؟؟؟

چندی است که تمامی حوزه ها و زیارتگاه ها و مراسم عبادی و . مرتبط با ت بسته شده، چه کسی کمبود آن را حس کرده است ؟؟؟
چرا ادعاهای آنان و درس های 1400 ساله شان کارساز نیست ؟؟؟

مقایسه کنید با این که اگر امروز ما فقط پرستاران را نداشتیم، چه می شد ؟؟؟

فقط کافی است که بیندیشیم که ت محصول ادعای الوهی و الهی است و پرستاران محصول علم و عقل عرفی !!!


کمی بیشتر بیندیشیم !!!

 برای رفع کرونا در ایران شستن دست ها جواب نمی دهد.مغزها را باید شست .


 وصیّت نامه زنده یاد بابایی

رضا بابایی نویسنده بیش از سی و پنج کتاب و افزون بر صد و پنجاه مقاله در زمینه دین شناسی، فرهنگ، تاریخ و ادبیات دارد و تقریبا تمام عمر خود را صرف تحقیقات و پژوهش های دینی و علوم و معارف اسلامی نموده است.
او گرفتار سرطان بود و روزگار برای او چنین رقم زد که پنجه در پنجه این بیماری سخت تن به درمان دهد. با کمال تاسف در روز هجدهم فروردین نود و نه ازبین ما رفت.
این یادداشت را در اوج بیماری  به صورت وصیت نامه ای برای علاقه مندان به آثارش نگاشت.
 + + + + + + + + + + + + + + + + +

اگر عمری باشد

اگر عمری باشد، پس از این هیچ فضیلتی را هم‌پایه مهربانی با آدمیزادگان نمی‌شمارم.
اگر عمری باشد، کمتر می‌گویم و می‌نویسم و بیشتر می‌شنوم و می‌خوانم.
اگر عمری باشد، پس از این خویش را بدهکار هستی و هستان می‌شمارم نه طلبکار.
اگر عمری باشد، پس از این در هیچ انتخاباتی شرکت نمی‌کنم که به تیغ نظارت استصوابی اخته شده است.
اگر عمری باشد، دیگر به هیچ ت‌مداری وکالت بلاعزل نمی‌دهم.
اگر عمری باشد، دیگر هیچ عدالت کوچکی را در هوس رسیدن به عدالت بزرگ‌تر قربانی نمی‌کنم.
اگر عمری باشد، دیگر با دو گروه بحث و گفت‌وگو نمی‌کنم: آنان که از عقیده خویش منفعت می‌برند و آنان که از اندیشه خویش، پیشه ساخته‌اند.
اگر عمری باشد، عدالت را فدای عقیده، و آرزو را فدای مصلحت، و عمر را در پای خوردنی‌ها و پوشیدنی‌ها قربان نمی‌کنم.
اگر عمری باشد، چندان در خطا و کوتاهی‌های دیگران نمی‌نگرم که روسیاهی خود را نبینم.
اگر عمری باشد، از دین‌ها تنها مذهب انصاف را برمی‌گزینم و از فلسفه‌ها آن را که سربه‌هوا نیست و چشم به راه‌های زمینی دارد.
اگر عمری باشد، هیچ ظلمی را سخت‌تر از تحقیر دیگران نمی‌شمارم.
اگر عمری باشد، در پی هیچ عقیده و ایمانی نمی‌دوم. در خانه می‌نشینم تا ایمانی که سزاوار من است به سراغم آید.
اگر عمری باشد، هر درختی را که دیدم در آغوش می‌گیرم، هر گلی را می‌بویم، و هر کوهی را بازیگاه می‌بینم و تنها یک تردید را در دل نگه می‌دارم: طلوع خورشید زیباتر است یا غروب آن.
اگر عمری باشد، ت‌مداران را از دو حال بیرون نمی‌دانم: آنان که دروغ را به راست می‌آرایند و آنان که راست را به دروغ می‌آلایند.
اگر عمری باشد، همچنان برای آزادی و آبادی کشورم می‌کوشم.
اگر عمری باشد، رازگشایی از معمای هستی را به کودکان کهنسال می‌سپارم.
اگر عمری باشد، از هر عقیده‌ای می‌گریزم، چونان گنجشک از چنگال عقاب.
اگر عمری باشد، در جنگل‌های بیشتری گم می‌شوم؛ کوه‌های بیشتری را می‌نوردم؛ ساعت‌های بیشتری به امواج‌ دریا خیره می‌شوم؛ دانه‌های بیشتری در زمین می‌کارم و زباله‌های بیشتری از روی زمین برمی‌دارم.
اگر عمری باشد، کمتر غم نان می‌خورم و بیشتر غم جان می‌پرورم.
اگر عمری باشد، دیگر هیچ گنجی را باور نمی‌کنم جز گنج گهربار کوشش و زحمت.
اگر عمری باشد، برای خشنودی، منتظر اتفاقات خوشایند نمی‌نشینم.
اگر عمری باشد، خدایی را می‌پرستم که جز محراب حیرت، در شاُن او نیست.
اگر عمری باشد، قدر دوستان و عزیزانم را بیشتر می‌دانم.

 من قدم به ۵۵ سالگی گذاشتم. خبر مهمی نیست؛ اما مهم است که دوستان من بدانند که این مرد ۵۵ ساله، به تعداد کتاب‌هایی که نخوانده است غمگین است؛ به شمار دست‌هایی که نگرفته است، پشیمان است و به عدد مهربانی‌هایی که نکرده است، خاطری آزرده دارد. فریبکاری سپهر تیزرو، او را خام کرد و آینده را چنان فراخ و بلند نمایاند که همه‌چیز را به آن حوالت داد. در خانۀ او کتاب‌هایی است که سال‌ها چشم به دست او دوخته بودند که از قفس کتابخانه بیرون آیند و از روی میز مطالعه بر چشم او بتابند؛ اما او همیشه به آن ها وعدۀ فردا داد؛ فردایی که هیچ حُسن و امتیازی بر امروز و دیروز نداشت. اگر امروز از این مرد بسترنشین بپرسند که تنها وصیت تو به جوانان و میان‌سالان و حتی پیران و بیماران چیست، می‌گوید بخوانید و بخوانید و بخوانید. درد ما ندانستن نیست؛ درد ما خودداناپنداری و بی‌اشتهایی به دانستن و خواندن است. کتاب‌، تنها گنج دنیاست که نه در زیر خاک، که در پیش چشم ماست و ما آن را نمی‌بینیم.

رضا بابایی
https://ibb.co/XD4Gv02

@Library_Telegram


دشمن بیگانه می خواهد چه کار؟


کشور آباد من، گلخانه می خواهد چه کار؟

قصه معلوم است، پس افسانه می خواهد چه کار؟

با حقوق آن چنانی، زندگانی در رفاه

کارمند و کارگر، یارانه می خواهد چه کار؟

در جهان، بالاترین آمار ی مال ماست

خرده ی، غیرت مردانه می خواهد چه کار؟

ما به چوب و رخت چوپانی کفایت کرده ایم،

ملت ما، جامه ی شاهانه می خواهد چه کار؟

بس که با اشک یتیمان، خون دل ها خورده ایم

خون دل خوردن، لب و پیمانه می خواهد چه کار؟

ما که دل را کنده ایم از زندگانی عاقبت

این همه آواره ملت، خانه می خواهد چه کار؟

اختلاس و رشوه خواری، سنتی دیرینه شد

این بساط خودفروشی، چانه می خواهد چه کار؟

بس که در بازار، مردم بت فروشی می کنند

جام و می برچیده شد، میخانه می خواهد چه کار؟

هر چه آمد بر سر ما، از خودی ها بوده است

کشور من، دشمن بیگانه می خواهد چه کار؟


#طنزسیاهنمایی/ 72

مژدۀ دلار هفت تومانی!!

گفت: یک کارشناس ارشد بانکی فرمودند ما شاهد کاهش نرخ ارز به زیر ۱۵ هزار تومان خواهیم بود!

گفتم: این که خیلی عالی است!

گفت: این که چیزی نیست.من پیش بینی می کنم نرخ ارز به زیر هفت تومان!! برسد!

گفتم: امروز حتماً یک چیزی زده ای!!

گفت: نه،به هیچ وجه! آخر هر یک از ما دو نفر یک اگر» داریم. او گفته :

 اگر بانک مرکزی موفّق شود ۲۷ میلیارد دلار ارز صادراتی بازنگشته را از طریق فشار به صادرکنندگان وارد چرخۀ اقتصادی کشور کند.»

و اگر» من: اگر عقربۀ ساعت تاریخ کشور را 40 سال عقب بکشند!!»

گفتم: باز هم #سیاهنمایی کردی؟!

#شفیعی_مطهر

کانال رسمی تلگرام گاه گویه های مطهر

  https://t.me/amotahar

 


 اگر درست حساب می کردم


معلم پیر ریاضی در کنار خیابان ایستاده بود. جوانی با BMW جدید جلوی معلم ترمز کرد. گفت :آقا معلم‌ بفرمایید بالا برسانمتان. 

گفت :شما؟ 

گفت: منم فلانی، فلان سال شاگرد شما بودم. 

گفت: آهان یادم اومد. ریاضی‌ات که خیلی ضعیف بود، چطوری تونستی همچی تیپ و تاپی به هم بزنی؟ 

گفت: هیچ چی، یه جنس می خرم ۱۰ تومان، ده درصد می کشم روش می فروشم ۴۰ تومان.

معلم گفت: بازم که غلط حساب کردی! ۱۰ درصد بکشی روش میشه ۱۱ تومان. گفت: آقا معلم! اگر قرار بود مثل شما درست حساب کنم که الان باید مثل شما منتظر اتوبوس می‌ایستادم!!



اعتماد کردن بر وفای خرس

روزی روزگاری مردی قوی هیکل و نیرومند در راهی می رفت که ناگهان چشمش به اژدهایی خشمگین افتاد که خرسی را شکار کرده و می خواست بخورد. مرد جلو رفت و با شجاعت تمام با اژدها جنگید و اورا کشت . خرس وقتی این کمک و شجاعت مرد قوی را دید با او دوست شد و به دنبالش به راه افتاد .مرد راهی طولانی را طی کرد .سپس خسته و کوفته در جایی برای  استراحت ایستاد و به خواب رفت. 

خرس مانند یک نگهبان مهربان و دلسوز بالای سر او بود و از مرد مراقبت می کرد. در این میان مردی خردمند و دانا تا این منظره را دید، آمد و مرد خوابیده را بیدار کرد و به او گفت : 

مراقب این خرس باش و به دوستی او اعتماد نکن که عاقبت خوشی ندارد. 

ولی مرد قوی از حرف های آن مرد دانا رنجید و گفت: 

برو دنبال کارت، ای حسود! تو چشم دیدن دوستی خرس با من را نداری! 

  هرچه مرد دانا سعی کرد که او را از عواقب این دوستی اگاه کند، او گوش نکرد و دوباره به خواب عمیقی فرو رفت و خرس نیز از او مراقبت و نگهبانی می کرد. تا این که چند مگس بر روی صورت آن مرد خوابیده نشستند و او را آزار می دادند. خرس وقتی مگس ها را بر روی صورت مرد دید، به قصد خدمت و دوستی و رفع مزاحمت مگس ها سنگی بزرگ برداشت و محکم بر صورت آن مرد بیچاره کوبید .

در نتیجه مگسان جان سالم به در بردند، ولی آن مرد بینوا در دم هلاک شد و مرد.

الهه ناصری


  آرامگاه چه کمبودی دارد؟!

قصّه های شهر هرت/قصّۀ94

 #شفیعی_مطهر

اعلی حضرت هردمبیل روزی به وزیر اعظم دستور داد تا آرامگاهی باشکوه و بزرگ برای او بسازد تا پس از صد سال جسدش در آن آرام بگیرد.

پس از اتمام بنا وقتی وزیر خبر پایان کار را گزارش داد، شاه تصمیم گرفت برای افتتاح آن جشن باشکوهی بگیرد،تا بدین بهانه هم اسم خود و وم احترام به مقام عالی سلطنت را به رخ مردم خویش و دنیا بکشد.بنابراین دستور داد تا در تاریخ معیّنی مراسمی باشکوه با حضور همۀ مردم برگزار شود.

روز موعود را تعطیل عمومی اعلام کردند و همۀ کارمندان و کارگران و بازاریان و.به زور و اجبار به محلّ مقبره کشانیدند.

اعلی حضرت هردمبیل بدین بهانه نطق غرّایی ایراد کرد. سپس رئیس تشریفات دربار رشتۀ سخن را به دست گرفت و برای نشان دادن اوج پاچه خواری بر وم تهیّه و نصب تندیس اعلی حضرت در محلّ مقبره تاکید ورزید تا چاکران و علاقه مندان او هر روز با تعظیم به آن تندیس ادای احترام کنند.در پایان برای این که از همۀ مردم تاییدیه بگیرد ،از مردم پرسید:

ای مردم جان بر کف شهر هرت! اکنون این بنا چه کمبودی دارد؟

مردم به این که بگویند تندیس اعلی حضرت را»،یک صدا فریاد زدند: 

فقط جنازۀ اعلی حضرت را»!!

کانال رسمی تلگرام گاه گویه های مطهر

  https://t.me/amotahar



بخندیم که زمانه داره به ما می خنده!


ﺑﻪ عر یک از روسای جمهور فرانسه ﻭ ﺁﻟﻤﺎن ﻭ ایران ﻧﻔﺮﻱ 50 ﺗﺎ ﻣﻮﺯ ﻭ ﻳﮏ ﻣﻴﻤﻮﻥ ﺩﺍﺩند و ﮔﻔﺘند:
ﺑﺎ ﺩﺍﺩﻥ ﺍﻳﻦ ۵۰ ﺗﺎ ﻣﻮﺯ ﺑﻪ میمون‌‌تون ﺑﺎﻳﺪ ﺑﻬﺶ ﺣﺮﻑ ﺯﺩﻥ ﻳﺎﺩ ﺑﺪﻳﺪ.

بعد ﺍﻭﻣﺪﻥ ﺩﻳﺪﻥ روسای جمهور فرانسه و آلمان ۵۰ ﺗﺎ ﻣﻮﺯﻭ ﺩﺍﺩﻩ ﻣﻴﻤﻮﻧﻪ ﺧﻮﺭﺩﻩ و ﻫﻴﭽﻲ ﻳﺎﺩ ﻧﮕﺮﻓﺘﻪ!

ﺑﻌﺪ ﺭﻓﺘﻦ ﺳﺮﺍغ رئیس جمهور ایران ﺩﻳﺪﻥ ۴۹ ﺗﺎ ﻣﻮﺯﻭ ﺧﻮﺩﺵ ﺧﻮﺭﺩﻩ ﻭ ﻣﻴﻤﻮﻧﻪ ﺩﺍﺭﻩ ﺑﺎ ﺍﻟﺘﻤﺎﺱ ﻣﯿﮕﻪ :

حسن! خواهشاً آخری رو نصف کن با هم بخوریم !

@Akhondkhar



رانت خواری از نگاه علی (ع)


         اکنون دیگر علی (ع) در بین ما نیست . اما دفتر میراث ارزشمند او -یعنی راه و روش او مشی و مرام او خط فکری و فرهنگی او و رهنمود ها ی راهگشای او - در برابر ما گشوده است. دردناک تر از ضربت شمشیر ابن ملجم و سوک تر از زخم فرق شکافته علی (ع) ضربتی است که بر پیکره شخصیت فکری و مکتبی آن حضرت فرود می آید. امروزه در سه جبهه : جور و جهل و جمود —حتی در زیر پوشش دفاع از علی(ع) —شخصیت و راه فکری علی (ع) تیر باران می شود.

       بیاییم در این روز عید سعید غدیر با او پیمان بندیم که با همه وجود از میراث گران سنگ مولا علی(ع) پاسداری کنیم.

    . و اینک یک سخن از مولا:

وَ إِیَّاک وَ الِاستِئْثَارَ بِمَا النَّاسُ فِیهِ أُسْوَةٌ، وَ التَّغَابِیَ عَمَّا تُعْنَی‏ بِهِ مِمَّا قَدْ وَضَحَ لِلْعُیُونِ، فَإِنَّهُ مَأْخُوذٌ مِنْک لِغَیْرِک وَ عَمَّا قَلیلٍ تَنْکشِفُ عَنْک أَغْطِیَةُ الْأُمُورِ، وَ یُنْتَصَفُ مِنْک لِلْمَظْلُومِ.»
(نهج البلاغه،نامه 53 به مالک اشتر)

 بپرهیز از امتیازخواهی و این ‏که چیزی را به خود اختصاص دهی که بهره‏ همه مردم در آن یکسان است؛ و از تغافل در آن‏چه به تو مربوط است و برای همه روشن است، بر حذر باش، زیرا به هر حال نسبت به آن در برابر مردم مسئولی و به زودی پرده از روی کارهایت کنار می ‏رود و دادِ ستمدیده از تو بستانند.

 علی (ع) با خود آن‏ گونه رفتار می‏ کرد که اطرافیان و وابستگان و همگان حساب خود را بکنند و جرأت سوء استفاده یا راهی برای توجیه آن نداشته باشند.

#شفیعی_مطهر


 علی(ع) این گونه بود!ما چگونه ایم؟!

به بهانۀ عید غدیر
برگرفته از سخنرانی آیت الله طالقانی در نمازجمعه تهران 

(اوایل انقلاب و سال 58 )


شنیده شده که بعضی دوستان می گویند  می خواهیم حکومت عدل علی (ع)را در زمین تکرار و پیدا کنیم.
من به آن ها می گویم که شما باید اول علی(ع) را خوب بشناسید و بعد چنین ادعایی بکنید
- گفتند:
 فردی در خانه اش به لهو و لعب و گناه و فحشا مشغول است.
نگفت به این مرکز فساد حمله کنید و شلاقشان بزنید.
گفت:  خانه و حریم شخصی خودش است.
به شما ربطی ندارد و  با چشمان بسته وارد شد و بعد از خارج شدن از منزل دوباره چشمانش را باز کرد و گفت من چیزی ندیدم.
- وقتی مردم، بعد از قتل عثمان، با اصرار شدید و بی سابقه از او خواستند که حاکم شود گفت:
"مرا رها کنید و سراغ کس دیگری روید."
 این طور نبود که حکومت را حق خداداد خود بداند و تشکیل آن را تکلیف شرعی خود بشمارد .
باید بدانید که حضرت علی (ع) اول کسی بود که با رای قاطع مردم حاکم شد.
- بعد از انتخاب شدن به مردم نگفت به خانه روید و مطیع باشید.
گفت:
 "در صحنه بمانید و اظهار نظر و انتقاد کنید که من ایمن از خطا نیستم مگر این که خدا نگاهم دارد”.
بارها در سخنانش انتقاد از حاکم را تکلیف شرعی مردم دانست.
- سعد ابن ابی وقاص، مشروعیت دولتش را نپذیرفت و بیعت نکرد، و علنأ اعلام کرد که من علی را برای حکومت  قبول ندارم .
علی ابن ابی طالب،  نه خانه را بر سرش خراب کرد، نه در خانه حبس اش کرد و نه حتی علیه او سخن گفت.
- طلحه و زبیر پیش او آمدند و از او پست و مقام خواستند، نپذیرفت.
 چند روز بعد مدینه را به قصد مکه و تدارک نمودن جنگ جمل (بر علیه علی) ترک کردند.
علی به آن ها گفت :
کجا می روید؟
دروغ گفتند
علی گفت :  می دانم برای جنگ با من می روید.
 با این وجود آن ها را زندانی نکرد.
 زندانی ی برای علی معنا نداشت.
- روز جمل، اول سپاه مقابل تیراندازی کردند و یک سرباز او را کشتند.
یارانش گفتند شروع کنیم.
او گفت نه و سر به آسمان بلند کرد و گفت:
اللهم اشهد”
(خدایا شاهد باش)
سپاه مقابل دومین تیر را انداختند و دومین سرباز او را کشتند
یاران گفتند : شروع کنیم.
 او باز مخالفت کرد و سر به آسمان بلند کرد و گفت
 اللهم اشهد”.
تیر سوم را که انداختند و سومین سرباز او را که کشتند،
سر به آسمان بلند کرد و گفت : خدایا شاهد باش که ما شروع نکردیم”
 آنگاه شمشیر کشید
- ماجراجو و جنگ طلب نبود.
 بعد از جنگ جمل، بر پیکر طلحه گریست و خطاب به او گفت:
کاش بیست سال پیش از این مرده بودم و کشته ترا افتاده بر زمین و زیر آسمان
 نمی دیدم”.
حتی حرمت سابقه جهاد دشمنش را هم نگه داشت.
سپس به دیدن عایشه رفت و حالش را پرسید،
سپس با ۴۰ زن مسلح روپوشیده
(شبیه مردان جنگجو!) اسکورتش کرد و به وطنش برش گرداند
با ن، حتی مجرمانی که اقدام مسلحانه علیه امنیت ملی کرده بودند، این طور بود.
- کسانی که با او جنگیدند را محارب و منافق و فتنه گر” نخواند،
گفت:
برادران مسلمان مایند که در حق ما ظلم کردند!”.
- در زمان خلافت تمامی خزانه داری های سرزمین پهناور اسلام را به دست ایرانیان سپرد،گفت :
ایرانیان قبل از اسلام  ، با آن که هم دین ما  نبودند ، ولی مردمان پاک دستی بودند.
 -هنگامی که خلیفه شده بود و برای سرکشی به یکی از شهرها رفته بود، مردمانی را که به دنبال اسب او با پای پیاده راه افتاده بودند و او را مشایعت می کردند، با فریاد آن ها را از این کار بر حذر داشت،گفت :
 من هم انسانی مانند شما هستم، بروید به کار و زندگی خود برسید و فقط در برابر خدا تعظیم کنید.
- همیشه در کنار زیر دستانش می نشست .به طوری که مشخص نمی شد خلیفه کدام هست
وقتی خلیفه یکی از بزرگ ترین امپراطوری های جهان در آن عصر بود، با یک فردمسیحی اختلاف پیدا کرد و کار به قاضی سپرده شد.
نخواست به زور حرف خود را به کرسی بنشاند.
در دادگاه از این که قاضی او را محترمانه صدا کرده و بیشتر به او نگاه می کرد، خشمگین شد و گفت :
 که من و فرد مسیحی برای تو نباید فرقی داشته باشیم،
از خدا بترس و عدالت را رعایت کن.
از آنجایی که علی شاهدی برای ادعای خود نداشت، قاضی به نفع مسیحی حکم داد و علی این حکم را پذیرفت.
- علی را باید به عملکردش شناخت نه با وهن و خرافات
علی به عدل اش علی بود.
علی خود عین عدل بود.

تعیین ولی عهد کودن 

قصّه های شهر هرت/قصّۀ 95

 #شفیعی_مطهر

هردمبیل داشت پیر می شد. آثار خرفتی و پرت و پلاگویی گاه در سخنرانی هایش دیده و شنیده می شد. گاهی خطاهای لفظی و گفتاری او سوژۀ طنزنویسان می شد. 

روزی فرزندان و درباریان دورش را گرفتند و با زبانی چرب و نرم این وضع را برایش توضیح دادند و محترمانه از او خواستند که به نفع یکی از پسرانش از سلطنت کناره بگیرد. سرانجام پذیرفت کنار برود.ولی موقع تحویل قدرت، همۀ فرزندان و درباریان را جمع کرد و توصیه های حکومتی و تجارب عمری سلطنت را برشمرد. او گفت:

همیشه یادتان باشد در سخنرانی ها و پیام های مکتوب و شعارها کلمات و عباراتی چون کرامت انسانی،آزادی،حقوق شهروندی،و.را تا می توانید به کار ببرید ولی در عمل بدانید همۀ این ها برای حکومت ما سمّی مهلک و زهری ویرانگر است .

مردم در حرف و شعار ولی نعمت و ارباب ما هستند ولی در عمل همه گوسفندند و ما چوپان!

 بها دادن به مردم، یا ارزش قائل شدن برای آنان باعث لوس شدن آنان می شود.
شما مطمئن باشید که اگر برای مردم، ارزشی بیش از گوسفند قائل شوید، نمی‌توانید بر آن ها حکومت کنید.
بهای مردم را شما معین می‌کنید، نه خودشان. اگر شما بر مردم قیمت نگذارید، آن ها قیمتی بر خودشان می‌گذارند که هیچ‌جور نمی‌توانید بخرید. و تازه این گوسفند که من گفتم بالاترین قیمت است: قیمت آدم‌های اندیشمند چاق و چله.
قیمت بقیه‌ی مردم، حداکثر در حد پشگل گوسفند است و نه بیشتر.

طوری برنامه‌ریزی کنید که مردم از صبح تا شب بدوند و آخر شب هم نرسند. مردم اگر مایحتاج خود را آسان به دست بیاورند، اگر وقت اضافه داشته باشند، عصیان ،شورش و بداخلاقی می‌کنند و به فکر اعتراض و انقلاب و این حرف‌ها می‌افتند.
یک تشکیلاتی را تأسیس کنید که کارش چرخاندن مردم باشد، یا چرخاندن لقمه دور سر مردم.
کارش چیدن موانع مختلف، پیش پای مردم باشد. فرض کنید که آب دریا فاصله‌اش با مردم به اندازه دراز کردن یک دست است. جای دریا را نمی‌توان عوض کرد، اما راه مردم را که می‌شود دور کرد.
هزار جور قانون می‌شود وضع کرد که مردم دور کرهٔ زمین بچرخند و دست آخر به همان نقطه‌ای برسند که قبلاً بوده‌اند. و از شما به خاطر رسیدن به همان نقطه، تشکر هم بکنند.

مردم را به دو دسته تقسیم کنید و به یک دسته حقوق و مواجب بدهید که مراقب آن دسته‌ی دیگر باشند. دسته اول، به طمع مواجب یا از ترس قطع شدن مواجب، مرید شما می‌شوند و دسته‌ی دوم، از ترس دسته‌ی اول، مطیع و مُنقاد شما. به این ترتیب، مملکت، خود به خود اداره می‌شود، بی‌آن که شما زحمتی بکشید یا دغدغه‌ای داشته باشید.

مردم به دو دسته‌ی خیلی نامساوی تقسیم می‌شوند: عوام و خواص. نسبت این دو با هم، نسبت ۹۹ به ۱ است. یعنی از هر ۱۰۰ نفر، ۹۹ نفر عوام‌اند – عین خودمان – و یک نفر خواص است. و هیچ آدم عاقلی، ۹۹ را نمی‌گذارد، یک را بردارد.
پس خواص را در شمار هیچ‌یک از اعضای بدن خود به حساب نیاورید و در صورت وم، فقط به جلب رضایت عوام فکر کنید.
چرا که:

اولاً: جلب رضایت عوام، بسیار آسان‌تر از خواص است.

ثانیاً: رضایت عوام را فلّه‌ای می‌شود جلب کرد ولی خواص را یکی یکی؛ آن هم اگر بشود.

ثالثاً: عقل عوام به چشمشان است ولی عقل خواص، هر کدام، یک جایشان است که با زحمت هم نمی‌توان جایش را پیدا کرد.
و از همه مهم‌تر، در انتخابات و رأی‌گیری، رأی خواص و عوام یک‌اندازه است. رأی آدم خاص که بیشتر یا بزرگ‌تر از آدم عوام نیست.
پس آدم باید مغز خر خورده باشد که خواص را با همه‌ی مشکلات‌شان جدی بگیرد.
خلاصه این که: این عوام‌اند که سرنوشت و تقدیر خواص را رقم می‌زنند.
پس خود خواص را نباید جدی گرفت، ولی خطر خواص را چرا. خیلی باید مراقب بود. این خواص، موجودات پلید و ناشناخته‌ای هستند که اگر ازشان غافل شوید، کار دست‌تان می‌دهند.
عوام، هزارتایش کم است و خواص یک‌دانه‌اش زیاد. اگر توانستید سرشان را زیر آب بکنید، بکنید وگرنه لااقل مراقب باشید که یکی‌شان دوتا نشود.

(با استفاده از دموکراسی یا دموقراضه،نوشته مهدی شجاعی)

 هردمبیل سه پسر داشت به نام های سردمبیل،شردمبیل و چردمبیل.

آن روز وقتی جلسه تمام شد، همه برخاستند ،دیدند چردمبیل کوچک ترین شاهزاده برنمی خیزد. از او پرسیدند:چرا برنمی خیزی؟

پاسخ داد: انگشتم را داخل این حلقۀ در کردم.حالا گیر کرده بیرون نمی آید!

رفتند و آهنگری را آوردند و انگشت او را از حلقۀ در درآوردند.

چند روز بعد دوباره همین جمع شاهزادگان و درباریان در همین تالار گرد آمدند . وقتی همه برخاستند،دیدند باز هم شاهزاده چردمبیل نشسته است. وقتی علّت را پرسیدند،پاسخ داد: 

باز هم انگشتم در همین حلقۀ در گیر کرده!

به او گفتند:چرا دوباره انگشتت را در همان حلقه کردی؟

گفت: می خواستم ببینم آیا انگشت من لاغرتر یا حلقه گشادتر شده یا نه؟! 

تا این لحظه اعلی حضرت هردمبیل دربارۀ انتخاب ولی عهد سخنی نگفته بود. وقتی این همه خنگی و کودنی شاهزاده چردمبیل را دید، با خوشحالی فریاد زد:

انصافاً جانشینی برای من لایق تر و شایسته تر از شاهزاده چردمبیل نیست!زیرا مردم عوام حاکمی کودن و عقب مانده و بی سواد چون خود می خواهند. او افرادی مانند خود را به پست و مقام می رساند،که هم دستبوس سلطان اند و هم می توانند بر گُردۀ مردم سربه زیر سوار شده و متکبّرانه حکمفرمایی کنند! 

.بنابراین طیّ جشنی باشکوه شاهزاده چردمبیل به عنوان ولی عهد و جانشین قطعی اعلی حضرت هردمبیل منصوب شد!

چه رنجی می برد انسان آن گاه که چراغ عبرت و تجربه خاموش باشد!



 ﭘﯿﺎﺯ ﻭ ﺷﺐ ﺯﻓﺎﻑ
 

داستانی زیبا از "علامه دهخدا"
ﭘﻴﺎﺯ ﻓﺮﻭﺵ هی ﻣﻴﺰﻧﻪ ﭘﺸﺖ ﺩﺳﺘﺶ و ﻣﻴﮕﻪ:
ﭼﻪ ﺧﺎکی ﺗﻮ ﺳرﻡ ﻛﻨﻢ حالا ، ﺑﺪﺑﺨﺖ ﺷﺪﻡ ﺭﻓﺖ»!

ﮔﻔﺘﻢ: چی ﺷﺪﻩ داداش من»؟

ﺳﺮﺵ ﺭﻭ ﺑﻠﻨﺪ ﻛﺮﺩ ﮔﻔﺖ:
ﭘﻴﺎﺯاﻡ ﺩﺍﺭﻩ ﺧﺮﺍﺏ ﻣﯿﺸﻪ! کلی ﺷﺘﺮ ﺑﺎﺭ ﺯﺩﻡ ، ﺍﺯ ولایت ﮐﺮﺑﻼ‌ ﭘﻴﺎﺯ ﺁﻭﺭﺩﻡ ﻣﺸﻬﺪ ، ﺍﻣﺎ ﺩﺭﻳﻎ ﺍﺯ ﻳﻚ ﺧﺮﻳﺪﺍﺭ»!

ﻫﻨﻮﺯ ﺣﺮﻓﺶ ﺗﻤﻮﻡ ﻧﺸﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﺩﻳﺪﻡ ﭘﻴش نماز ﻣﺴﺠﺪ  ﺩﺍﺭﻩ ﻣﻴﺮﻩ ﺑﺮﺍی ﻧﻤﺎﺯ ، ﺻﺪﺍﺵ ﻛﺮﺩﻡ و ﮔﻔﺘﻢ:
ای ﺷﻴﺦ ﺩﺳﺖ ﺍین ﭘﻴﺎﺯﻓﺮﻭﺵ ﺑﻪ ﺩﺍﻣﻦ ﻋَﺒﺎت!
ﭘﻴﺎﺯاﺵ ﺩﺍﺭﻩ ﺧﺮﺍﺏ میشه! کلی ﭘﻴﺎﺯ ﺍﺯ ﮐﺮﺑﻼ‌ ﺁﻭﺭﺩﻩ ﺑﻪ ﺍﻣﻴﺪ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ، ﻭلی ﺍﻫﺎلی ﻣﺸﻬﺪ ﺍَصلاً ﭘﻴﺎﺯ نمیﺧﻮﺭن »!

ﺷﻴﺦ ﻳﻪ ﻧﮕﺎهی ﺑﻪ ﭘﻴﺎﺯﻓﺮﻭﺵ ﻛﺮﺩ و ﮔﻔﺖ:
ﻛﻴﻠﻮ ﭼﻨﺪﻩ ﺍﻳﻨﺎ»؟
ﭘﻴﺎﺯ ﻓﺮﻭﺵ ﮔﻔﺖ: ﻫﺮ ﻛﻴﻠﻮ ﻧﻴﻢ ﺳﻜﻪ.

ﺷﻴﺦ ﮔﻔﺖ:
ﺍﮔﻪ ﻣﻴﺨﻮﺍی ﭘﻴﺎﺯﺍﺕ ﻓﺮﻭﺵ ﺑﺮﻩ ۵۰ ﺳﻜﻪ ﺑﺮﻳﺰ ﺗﻮی ﺟﻴﺐ این ﻋﺒﺎ».

ﭘﻴﺎﺯ ﻓﺮﻭﺵ ﻳﻪ ﻧﮕﺎهی ﺑﻪ ﻣﻦ ﻛﺮﺩ ﻛﻪ یعنی ﭼﻴﻜﺎﺭ ﻛﻨﻢ؟
ﮔﻔﺘﻢ: ﺑﺮﻳﺰ ﻭ ﭘﻴﺎﺯﻓﺮﻭﺵ ۵۰ ﺳﻜﻪ ﺭﻳﺨﺖ ﺗﻮی ﺟﻴﺐ ﺷﻴﺦ.
ﺷﻴﺦ ﮔﻔﺖ: ﻫﻤﻴﻦ ﺍﻻ‌ﻥ ﻳﻚ ﻛﻴﺴﻪ ﭘﻴﺎﺯ ﻫﻢ ﻣﻴ ﻔﺮستی ﺩﺭ ﻣﻨﺰﻝ ﻭ ﭘﻴﺎﺯﻓﺮﻭﺵ ﮔﻔﺖ: ﭼﺸﻢ»!

ﺷﻴﺦ ﮔﻔﺖ: ﻳﻪ ﻛﺎﻏﺬ میﻧﻮیسی، ﭘﻴﺎﺯ ﮐﺮﺑﻼ‌ ﻫﺮ ﻛﻴﻠﻮ ۳ ﺳﻜﻪ ﻭ ﺑﻪ ﻫﺮ ﻧﻔﺮ ﻫﻢ ﻳﻚ ﻛﻴﻠﻮ ﺑﻴﺸﺘﺮ داده نمی شود».

ﻣﺮﺩ ﭘﻴﺎﺯﻓﺮﻭﺵ ﮔﻔﺖ: ای ﺷﻴﺦ ﺩﻳﻮﺍﻧﻪ ﺷﺪی؟ ﻣﺮﺩﻡ ﻧﻴﻢ‌ ﺳﻜﻪ ﻫﻢ نمیﺧَﺮَند ﺍﻭن وقت ﺗﻮ میگی: ۳ ﺳﻜﻪ؟  تازه من از خدا می خوام به هر كس یك كیسه پیاز بفروشم…! تو میگی یك كیلو بیشتر نَدم؟

شیخ یك نگاه عاقل اندر سفیهی به پیاز فروش انداخت و گفت:
ای ملعون …اگه چیزایی كه گفتم گوش نكنی پیازات به فروش نمیره…تو فقط همین كاری كه گفتم و می كنی! 

و روانه مسجد شد منم به دنبالش…!

نماز كه تموم شد شیخ رفت، بالای منبر رفت و گفت:
نقل است از امام محمد باقر كه روزی مردی به خدمت ایشان رسید و گفت یا ابالحسن بنده یك غلطی كردم سه تا زن گرفتم اما دیگه كشش ندارم.
نمی كشه یا ابالحسن…! چه خاكی توی سرم بكنم!؟
ابالحسن گفت: پیاز  کربلا را در مشهد بخور اون وقت حسابی می كشه…! (غریزه جنسی زیاد میشه).
از رسول خدا شنیدم كه هر كس پیاز کربلا را در مشهد بخُورد تا صبح با هفتاد هزار حوری بهشتی می تواند هم بستر شود و تازه صبح سرحال و با انرژی می گوید: دیگه نبود…؟

خلاصه شیخ با صدای بلند فریاد کشید؛ ای کسانی که از مردی افتادین یا كمرتون شله …! پیازکربلا بخورین كه آب روی آتشه!

هنوز حرف شیخ تموم نشده بود كه دیدم كسی پای منبر نیست…!

از مسجد كه اومدم بیرون دیدم جلوی پیاز فروشی یك صفی طویل كشیدن مرد و زن كه اون سرش ناپیدا و دارن پیاز میخرن كیلویی سه سكه و تازه التماس میكنن كه بیشتر از یك كیلو بده… رفتم جلو و به پیاز فروش كه سر از پا نمی شناخت كمك كردم تا نوبت یه پیرزن شد…!
پیر زن مشهدی هم التماس می كرد و می گفت:
الهی خیر ببینی ننه جان به مو دو كیلو بده…!
دعات مكُنُم ننه …! مو شوهرم چند ساله كه بخار مخار ندره دیگه …!
ان شاءالله ای پیاز کربلا ره بخوره حاجت موره بده …!
خشك رفته دیگه ای زمین لامصب، بس كه آب نخورده…!

خلاصه اون روز پیاز فروش همه پیازاش و فروخت و یه دونه پیاز مقبول هم به من داد….!

فرداش رفتم دم بساط پیاز فروش دیدم داره سكه هاش رو می شمره كه پیر زن دیروزی اومد گفت:
خیر ببینی الهی ، پیاز کربلا نیاوردی هنوز…؟
پیاز فروش گفت: مگه یك كیلوی دیروز افاغه نكرد بی بی…؟
پیرزن خنده ریزی كرد و گفت : وا….خاك عالم.! چه چیزا مپرسی تو…!
پیاز فروش گفت: نقل است از امام صادق كه هر كس پیاز کربلا رو در مشهد بفروشه مثل دكتر محرَمه نَنه جان !
پیرزن گفت وا…محرَمه…!؟
خوب حالا كه محرَمی مگم:
دیشب به زور لنگه كفش دادم یك كیلو پیازه خالی خالی خورد بعد جا انداختُم رو ایوون خودم و آرایش كردم تا حاجی آمد…!
چه شبی بود دیشب…
یاد شب زفافُم افتادم…….آخی…!
تا سحر داشت بیل مزَد آب مداد ای زمین خُشكه ، همچی دلُم وا رفت كه نَگو ننه…. خلاصه همه چیش خوب بود ولی دهنش خیلی بوی پیاز مداد…!
غروب باید برُم مسجد ببینم ای امام باقر كه الهی به قربونش برُم حدیثی چیزی بره بوی پیاز نگفته…!
خلاصه ننه پیاز كه آوردی دو سه كیسه بفرست در خانه ما…!
پیر بری الهی ننه.


داستان بالا رو  علامه دهخدا تو کتابش آورده بود.


 #طنزسیاهنمایی/ 74

جلوه هایی از فقر فرهنگی

گفت: سال هاست من بارها این گفت و شنود را شنیده ام که هر گاه کسی از گرانی و فقر و تبعیض و اختلاس ومی نالد،فوراً بعضی ها به او می گویند:

ما برای فرهنگ انقلاب کرده ایم،نه برای شکم! 

من پیش خود می گفتم:خدا را شکر که اگر همه جا را خراب کرده ایم،لااقل فرهنگ را ساخته ایم!

گفتم: خدا را شکر که این دفعه به جای #سیاهنمایی،به یک امر مثبت اشاره می کنی!

گفت: کدام امر مثبت؟!همۀ درد ما همین جاست!  چه کشورهایی را پیشرفته می گویند؟مثلاً هلند دوسوم خوزستان است ولی 16 برابر ایراﻥ صادرات کشاورزی داﺭد! می‌دانی چرا؟

گفتم:چرا؟

گفت: برای این که کشورهای پیشرفته برای تولیدکننده فکر و پژوهشگر و نویسنده وارزش قائل اند. یک نویسنده با حقُّ التّالیف یک اثر خود می تواند یک عمر با رفاه زندگی کند؛ولی در ایران ما زمانی که حدود 20میلیون جمعیت داشتیم،تیراژ کتاب سه هزار جلد بود. امروزه متاسفانه با جمعیت 83میلیون تیراژ کتاب به زیر 500جلد رسیده است! در حالی که در کشور کوچک لبنان بیش از یکصد هزار است! ما حدود 200رومه داریم که تیراژ مجموع آن ها به یک میلیون نسخه نمی رسد؛در حالی که در کشورهای پیشرفته تیراژ بیشتر رومه ها میلیونی است!

گفتم: چرا وضع ما این طور شده؟

گفت: این پرسش را از متولیان فرهنگی کشور بپرس که سالانه صدها میلیارد تومان بودجه را به نهادهای فرهنگی اختصاص می دهند.آن گاه یک نویسنده یا شاعر و تولیدکننده فکر باید برای تامین هزینۀ چاپ اثرش فرش زیر پایش را بفروشد!و دردناک تر این که رومه ها و ناشرانی ظهور کرده اندکه از نویسنده و شاعر برای چاپ اثرش رسماً تقاضای پول می کنند!!

باش تا صبح دولتت بدمد

کین هنوز از نتایج سحر است 

گفتم: حرف های تو استثنائاً این دفعه منطقی است. ولی چرا این ها را به متولّیان فرهنگی کشور نمی گویی؟

گفت: از دو حال خارج نیست. یا آنان این حرف ها را می دانند و درک می کنند،که در این صورت گفتن ندارد! یا نمی دانند و درک نمی کنند،که باز هم گفتن ندارد. چون در این صورت مثل کسی هستند که سر در جوی کرده بود و آب می خورد. یکی به او گفت: این گونه آب نخور،عقلت کم می شود!

سر برداشت و گفت: عقل چیست؟!

طرف پاسخ داد: هیچّی!!بخور جانم!!

گفتم: باز هم #سیاهنمایی کردی؟!

#شفیعی_مطهر

کانال رسمی تلگرام گاه گویه های مطهر

  https://t.me/amotahar



#طنزسیاهنمایی/ 73

ژاپنی شدن اقتصاد ایران!

گفت : من طرحی دارم که اگر اجرا شود، اقتصاد ایران مثل اقتصاد ژاپن می شود!

گفتم: باز هم چیزی زده ای؟! طرحت چیست؟

گفت: مدیریّت اقتصاد ژاپن را به تیم اقتصادی ایران بسپارند!!

گفتم: باز هم #سیاهنمایی کردی؟!

#شفیعی_مطهر

کانال رسمی تلگرام گاه گویه های مطهر

  https://t.me/amotahar

 


 جهل؛ دشمن اصلی زندگی!

حکیمی می نویسد : در سفرم به روستایی بزرگ برخوردم که هیچ کس در آن نبود ،به بیرون روستا متوجه شدم دیدم جماعت انبوهی بیرون بر تپه ای گرد درخت کهن سالی جمع اند.

به آنان نزدیک شدم ،مشغول عبادت درخت بودند و نذورات فراوان به پای درخت می ریزند و درخت با آنان سخن می گوید!
هرکس مال بیشتری هدیه می کند ،درخت با نام و کنیه وی را مورد تفقد قرار می دهد!
ساعت ها به کناری ایستادم تا مراسم  تمام شد ،گوشه ای مخفی شدم ببینم این چه معرکه ای است ؟!
 ساعتی پس از رفتن مردم ، مردی از درون درخت بیرون آمده و شروع به جمع آوری غنائم جهل مردم شده!
خودم را به وی نزدیک کردم، نزدیک بود از ترس قبض روح شود.
 گفت:کیستی؟
 گفتم :من از طایفه جهال نیستم ولی چرا بر سر این مردم این چنین می کنی ؟!
گفت:سزای مردمی که نه فکرمی کنند و نه تعقل همین است.
 به درون روستا رفتم و شب را در خانه بزرگ طبق رسومشان مهمان شدم.
 از او پرسیدم: حال این درخت چیست؟
 آن مرد بزرگ ده ها حدیث و قصه بر اثبات کرامات درخت گفت!
 القصه مدعی شد که این همان درخت است که خدا با موسی از درون آن سخن گفت!
گفتم، ای مرد خداوند خالق و صاحب اشیاء است و قادر متعال و بر همه ذرات احاطه دارد و پیامش را به بندگان خاصش از طرق مختلف می رساند. این چه ربطی به این جادو دارد؟!
 به من فرصتی ده تا فردا این حقه بازی را رسوا سازم و با او هم سوگند شده و اسرار آن مرد را گفتم .
 چند روزی در خانه اش مخفی شدم تا روز موعود که مجددا مردمان برای سخنرانی درخت جمع شدند.
 مقداری آتش و هیزم تهیه کرده و با بزرگ روستا به کنار درخت آمدم و فریاد زدم: ای شیطان از آن درخت بیرون می آیی یا تورا با درخت بسوزانم .
 مقداری آتش و دود راه انداختم ،به یک باره مردک از میان درخت بیرون پرید و رسوا شد.
 مردم که سالیان سال دچار جهل و حماقت و جادوی تقدس درختی به خود شرم کرده بودند ،درخت را با تبر قطع و هیزمش کردند.
 آری وقتی یک جامعه با دست خودش بت هایی می سازد نمی تواند به راحتی به آنان پشت کند و خودش هم باور می کند .
 اوهام دست ساخته برایشان حقیقت می شود و عده ای که سور و ساتی از قبل این نذورات دارند به سختی و هراسان و سینه چاک از این بت ها حمایت می کنند.
 حق مالکیت برای خودشان قائل می شوند و خود را صاحب اختیار مردم می دانند !
 اگر کسی بخواهد وارد عرصه منافعشان شود یا خطری ایجاد کند به جانش می افتند و قصه و رنج ها برایش ایجاد می کنند.
 پس راه نجات مردم خودشان هستند که دیو ها و بچه دیوها را به زنجیر بکشند.
امروز در سایه ویروس منحوس! کرونا کمی فرصت داریم بر جهل خود بخندیم.
به قول سقراط حکیم: ریشه تمام بدبختی های بشرجهل است.بیاییم با کتاب خواندن و آگاه شدن و آگاهی دادن درخت جهل را بسوزانیم و ریشه کن کنیم.
جهل دشمن اصلی زندگی است.


طمع چوپانی که سگ گله اش را سلاخی کرد!

این داستان بسیار آموزنده حکایتی واقعی از زمان اشغال ایران توسط نیروهای انگلیسی و برگرفته از ترجمه‌ی این داستان رسانه های بین المللی » است.

سال ها قبل در زمان اشغال ایران توسط نیروهای انگلیسی، جنرال سانی مود» که در یکی از مناطق کشور حرکت می کرد در میان راه نگاهش به چوپانی افتاد و ایستاد.
به مترجمی که همراه خود داشت گفت :

برو به این چوپان بگو که جنرال سانی می گوید که : اگر این سگ گله‌ات را سر ببُری یک پوند انگلیس به تو می دهم!!!!

چوپان که با یک پنس استرلینگ انگلیسی می توانست نصف گله گوسفند بخرد!بی درنگ سگ را گرفت و آن‌ را سر برید!
آن گاه جنرال دوباره به چوپان گفت که : 

اگر این سگ را سلاخی کنی،یک پوند دیگر هم به تو می دهم 

و چوپان هم پوند دوم را گرفت و سگ را سلاخی کرد!!! سپس جنرال برای بار سوم توسط مترجم خود به چوپان گفت که : 

این پوند سومی را هم بگیر و این سگ را تکه‌ تکه کن!!! 

و چوپان پوند سوم را گرفت و سگ گله را تکه‌تکه کرد!!!

وقتی جنرال انگلیسی به راه افتاد، چوپان به دنبال او دوید و گفت :

اگر پوند چهارم را هم به من بدهی، من این سگ را طبخ می کنم.
جنرال سانی مود گفت : نه!!!
من خواستم که آداب و رفتارهای مردم این مرز و بوم را ببینم و به سربازانم نشان دهم! تو به خاطر سه پوند حاضر شدی که این سگ گله‌ات را که رفیق تو و حامی تو و  گله‌ٔ گوسفندان توست سر ببری، و سلاخی کنی،و آن را تکه‌تکه کنی، و اگر پوند چهارمی را به تو می دادم، آن را می پختی!و معلوم نیست با پوند پنجم به بعد چه کارها که نخواهی کرد!!!

آن گاه جنرال سانی رو به سوی نظامیان همراهش کرد و گفت : 

تا وقتی که از این نمونه مردم در این کشور وجود داشته باشند، شما نگران هیچ چیز نباشید!!!!.» پول حتی علایق و احساسات انسان‌ها را عوض می كند!!!

از نخل سایه داری مطلب
از مردم این زمانه یاری مطلب
عزت به قناعت است و خواری به طمع
با عزت خود بساز و خواری مطلب


من دروغگو هستم!!

قصّه های شهر هرت / قصّۀ  96

 #شفیعی_مطهر

در شهر هرت معلّم روشنفکری بود به نام آقای هابیل. او چون اهل مطالعه و تحقیق بود،وضعیّت اجتماعی و اقتصادی کشورهای پیشرفته و دموکراسی را می دانست،در نوشته ها و سخنرانی هایش وضع نابسامان شهر هرت را با آن کشورها می سنجید و با این روش بر سطح مطالبات اجتماعی مردم و توقعّات مردم سالارانۀ آنان می افزود. گاهی نیز دربارۀ مفاسد و اختلاس های کلان خاندان هردمبیل و عوامل فاسد دربار ،آمار و ارقامی تکان دهنده عرضه می کرد و موج نیتی مردم را شدّت می بخشید.

کم کم عوامل امنیّتی دربار و ساواکی ها دربارۀ فعّالیّت های روشنگرانۀ او گزارش هایی به شرف عرض ملوکانه می رساندند و بر تشویش خاطر و نگرانی ذات اقدس شاهنشاهی می افزودند.

پس از مدّتی جنبش هایی مردمی از گوشه و  کنار شهر هرت علیه حاکمیّت استبدادی هردمبیل آغاز شد. هردمبیل با کمال خودباختگی عجولانه دستور بازداشت آقای هابیل را صادر کرد. دستگیری این نخبۀ روشنفکر بر موج نیتی های مردمی افزود.هردمبیل تنها راه آرام کردن مردم را انتشار اعترافات آقای هابیل مبنی بر دروغگویی و تکذیب اظهارات خود تشخیص  داد؛بنابراین به شکنجه گران دستور داد با شکنجه او را وادار کنند تا بپذیرد در حضور همۀ مردم شهر هرت اعتراف کند که دروغگوست!

هر چیز شهر هرت در همۀ زمینه ها عقب مانده و قرون وسطایی بود،ولی ابزار شکنجه های هردمبیل و مهارت شکنجه گران او منطبق بر آخرین یافته های علمی دنیا بود. زندانی ی را با شگردها و ابزارهایی شکنجه می کردند که هیچ مبارز مقاومی تاب نمی آورد و ناگزیر می شد که هر چه بازجوها و شکنجه گران دیکته می کنند،بپذیرد. 

آقای هابیل مدّت های مدید توانست انواع شکنجه ها را تحمُّل کند،ولی سرانجام زیر شکنجه پذیرفت که در حضور مردم به دروغگویی خود اعتراف کند.ضمناً مزدوران درباری برای تحقیر هابیل همه جا به جای نام واقعی، او را قابیل» می نامیدند!بنابراین روزی را برای اعلام علنی اعترافات هابیل تعیین کردند و در شهر جار زدند که در ساعت 17 روز جمعه همۀ مردم شهر هرت برای شنیدن اعترافات قابیل در میدان بزرگ شهر جمع شوند.

روز و ساعت موعود فرارسید. پس از تشریف فرمایی سلطان و تجمُّع مردم ،هابیل را به بالای سکّوی میدان بردند و از او خواستند در پشت میکروفون های متعدّد ده بار با صدای بلند فریاد بزند و بگوید:من دروغگو هستم!» 

مُجری پاچه خوار برنامه با شور و هیجان از مردم می خواست که پس از پخش اعترافات قابیل خائن همۀ مردم یک پارچه شعار بدهند:

درود بر هردمبیل / مرگ بر این قابیل!

آقای هابیل که بر اثر سختی های سلّول انفرادی و شکنجه های مداوم،بشدّت لاغر و ضعیف شده بود،با نهایت توان کوشید تا فریاد بزند.ولی با صدایی گرفته جملۀ تحمیلی را ده بار تکرار کرد! 

ولی هنوز جملۀ آخری از دهان هابیل خارج نشده یکی از شاگردان کوچک آقای هابیل، خود را به میکروفون ها رساند و با صدای بلند از مردم خواست به یک جملۀ تکمیلی او گوش کنند. عوامل درباری کوشیدند او را از روی سکّو به پایین پرت کنند،ولی مردم با شعارهای خود از مجریان خواستند تا بگذارند این بچه حرفش را بزند.

این شاگرد با شتاب گفت:

ای مردم هوشیار شهر هرت!اگر آقای هابیل معلّم فرزانۀ ما دروغگوست،پس این جملۀ من دروغگو هستم» نیز دروغ است! منفی در منفی می شود مُثبت! یعنی آقای هابیل راستگوست! پس هر چه علیه مفاسد دربار افشاگری کرده ،راست و درست است!

مردم با شنیدن این جملۀ زیرکانۀ شاگرد هوشیار آقای هابیل به جای تکرار شعار تحمیلی و فرمایشی مُجری، ناگهان با تمام توان و قوّت فریاد سردادند:

مرگ بر هردمبیل/ درود بر این هابیل!

شعار گوشخراش و هیجانی مردم، شهر هرت را به لرزه درآورد. ماموران امنیّتی دستپاچه شده بودند و نمی دانستند چه کنند. گارد محافظ هردمبیل به سرعت هردمبیل لرزان و رنگ پریده را از میدان فراری دادند!سربازان و نیروهای امنیتی که کاملاً غافلگیر شده بودند،مفتضحانه فرار را بر قرار ترجیح دادند. مردم خشمگین شهر به سوی کاخ هردمبیل حرکت کردند. هردمبیل نیز عجولانه خود را به کاخ رسانید و به همۀ نیروهای مسلّح دستور آماده باش و اجازۀ شلّیک مستقیم به مردم را صادر کرد. مردم کاخ شاهانه را محاصره کردند. ناگهان فرماندۀ گارد سلطنتی با یک اخطار دستور شلّیک مستقیم به مردم را صادر کرد. با رگبار بی رحمانۀ گاردی ها تعدادی از مردم بی سلاح و مظلوم را به خاک و خون کشیدند. 

ماموران خونخوار بدین وسیله مردم خشمگین را از اطراف کاخ راندند و هردمبیل وحشت زده را نجات دادند.

.و این چنین کوشیدند سلطۀ جهنّمی استبداد هردمبیل را به وسیلۀ ریختن خون های مردم بی پناه استمرار بخشند! تا این که

کانال رسمی گاه گویه های مطهر

  https://t.me/amotahar




 ما گر زِ سر بریده می ترسیدیم

کادر درمانی یک بیمارستان پشت لباسشان نوشته بودند:

ما گر زِ سر بریده می ترسیدیم
در محفل عاشقان نمی رقصیدیم

من این شعر را می شناختم،  اشکم  سرازیر شد.

 تاریخ چه ها که نمی کند.

در تبریز ، این شعر بیش از ۱۰۰ سال است كه ورد زبان هاست و اصل شعر این گونه است:

سیصد گل سرخ؛ یک گل نصرانی
ما را ز سر بریده می ترسانی؟
ما گر ز سر بریده می ترسیدیم
در محفل عاشقان نمی رقصیدیم

(نصرانی، اشاره به فردى مسیحی است).
شاعر مشخص نیست، اما داستان این شعرِ ۱۰۰ ساله .
 شهید آمریکایی مشروطه ایران !
صدر مشروطیت است،
تبریز شدیدا محاصره است،
جنگ سختی است.  
فقط یک کوچه مانده تا جنبش مشروطه شکست بخورد.
ستار خان در کوچه امیرخیز، آخرین جبهه در حال مقاومت است.  

هُووارد باسکرویل معلم ۲۴ ساله مدرسه آمریکایی مموریال تبریز تحت تاثیر حق و مشروطه قرار می گیرد و به ستارخان می پیوندد.

کنسول آمریکا در تبریز، از او می خواهد از صف مشروطه‌خواهان جدا شود. باسکرویل ضمن پس‌دادن پاسپورتش می گوید:
تنها فرق من با این مردم، زادگاهم است، و این فرق بزرگی نیست.

هُوارد فرماندهی ۳۰۰ نفر از مجاهدین را بر عهده می گیرد و در کنار ستار خان در محله شنب غازان (شام گازان) تبریز با استبداد می جنگد و در نهایت در راه مشروطه برای ایران بر اثر اصابت چند گلوله در سینه شهید می شود.

سیصد گل سرخ، (آن سیصد نفر)
یک گل نصرانی (‌‌‌هُووارد مسیحی)

ستار خان از همان کوچه (امیرخیز) پیروز می شود.


تبریز و ستار مراسم تشییع باشکوهی برای این شهید آمریکایی در راه مشروطه برگزار می کنند.
ن تبریز فرشی با چهره هووارد می بافند و‌ به دستور ستار، نام هووارد باسکرویل بر روی اسلحه اش حک می شود و برای مادرش به آمریکا فرستاده می شود.

آن شعر هم سروده می شود.

مزار هُووارد هم اکنون در گورستان ارامنه تبریز است.

حالا همان شعر ِ ۱۰۰ ساله، در پشت پرستاران و پزشکان جانفشان میهنمان است:

سیصد گل سرخ، یک گل نصرانی
ما را زِ سر بریده می ترسانی؟
ما گر ز سر بریده می ترسیدیم
در محفل عاشقان نمی رقصیدیم

بسیار و بی اندازه تاثیر گزار بود.
امیدوارم كه درسی باشد برای هموطنان و یاد بگیریم كه برای دوستی و عشق ورزیدن زادگاه و فاصله های مكانی نقشی ندارند باید دل ها از یك محله باشند .

هر چه بیشتر تاریخ كهن سرزمینمان را بدانیم بیشتر به روز گار حالمون افسوس می خوریم ، و لی باز هم به دانستش می ارزد و باید به فرزندانمان بیاموزیم
سپاس

#طنزسیاهنمایی/76

سیاه یا #سیاهنمایی؟!

گفت: بعضی از مخاطبان به من انتقاد می کنند که چرا تو همه اش منفی بافی می کنی؟

گفتم: راست می گویند! حق با آن هاست!

گفت: من که خودم جار می زنم #سیاهنمایی می کنم!اگر جوفروشی جار بزند من گندم فروشم،ولی به جای گندم،جو به مردم تحویل دهد،قابل سرزنش است؛ولی من از آغاز جار می زنم من #سیاهنمایی می کنم!

گفتم: پس دلیل مخالفان چیست؟

گفت: می گویند آخر مردم حرف های تو را باور می کنند!

گفتم: وقتی اعتراف می کنی این حرف ها #سیاهنمایی است،دیگر چرا باور می کنند؟

گفت: مخالفان می گویند مردم وقتی بررسی می کنند،می بینند واقعاً سیاه است! نه #سیاهنمایی . یعنی این حرف ها عین واقعیّت است!!

گفتم: باز هم #سیاهنمایی کردی؟!

#شفیعی_مطهر

کانال رسمی تلگرام گاه گویه های مطهر

  https://t.me/amotahar

 


#داستانک

#کبوتری_که_کفتار_شد

عبدالملک بن مروان، پیش از پادشاهی، به حفظ قرآن و علوم دینی علاقه نشان می‌داد، با محدثین و فقهای مدینه و نشر داشت و از نظر مردم فردی زاهد و عابد بود، به طوری که او را حمامة المسجد» به معنای کبوتر مسجد می‌نامیدند. 

با این حال او پس از حاکم شدن همه ارزش‌های اسلامی و اخلاقی را کنار نهاد؛ تا آنجا که نقل شده در حال تلاوت قرآن بود که به او خبر رسید که قرار است پادشاه شود. وی بلافاصله قرآن را برهم نهاد و گفت: 

"هذا فراق بینی و بینک و هذا آخرالعهد " :

  این آغاز جدایی میان من و توست و این آخرین دیدار با توست.

عبدالملک پس از کشتن عبدالله بن زبیر در مدینه خطبه‌ای خواند و در انتها چنین گفت: 

به خدا سوگند از این پس هر فردی که مرا به رعایت تقوای الهی دستور دهد، او را خواهم کشت».

  #تاریخ_الخلفأ
#سیوطی

@antioligarchie

 @Biandishim_yazdizadeh


#طنزسیاهنمایی/75

رئیس آفتابه ها !

گفت: ما این همه نهاد و دستگاه و موسّسۀ فرهنگی در کشور داریم،چرا وضع نشر و مطالعه و شمارگان کتاب فاجعه بار است؟

گفتم: این دفعه دیگر حرف هایت را با #سیاهنمایی شروع کردی؟ 

گفت:مثلاً تو که سی جلد کتاب تا کنون تالیف و منتشر کردی،چه کمک هایی از وزارتخانه ای که عنوان ارشاد و فرهنگ اسلامی» را به دوش می کشد،دریافت کرده ای؟

گفتم: کمک؟!چه کمکی؟کمک برای چه؟ 

گفت: مثلاً کاغذ یارانه ای،فیلم،زینک،و

گفتم: نه،این اقلام را که نه! اصلاً.ولی مجوّز چاپ و انتشار همه را ارشاد با کمی تاخیر و.بالاخره صادر فرموده اند!

گفت: پس نقش ارشاد در گسترش فرهنگ جامعه فقط سانسور کتاب!!!ببخشید ممیّزی کتاب است؟

می گویند مسجد شاه تعداد قابل توجّهی توالت داشت که نه تنها مورد استفادۀ مسجد بروها و نمازگزاران قرار می گرفت، بلکه به داد عابرین هم می رسید و حدّاقل باعث می شد این دسته نیز گذارشان به مسجد بیفتد.
حکایت می کنند که آفتابه داری آنجا بود که آفتابه ها را پس از مصرف یکی یکی پر می کرد و در اختیار مراجعان قرار می داد. اگر شما می خواستید که آفتابۀ قرمز رنگ را بردارید، به شما می گفت: 

این را بگذار و آن آبی را بردار؛
اگر می خواستید آفتابۀ آبی را بر دارید، می گفت: آن مسی را بردار ؛
اگر دستتان به سمت مسی می رفت، می گفت: آن سبز را بردار !
یک نفر از او پرسید که: 

چه فرقی می کند که من کدام آفتابه را بردارم؟ 

گفت: اگر من تعیین نکنم که کدام را برداری، پس من اینجا بوق هستم!؟

چه کسی می فهمد من این اینجا رئیس هستم؟!

حالا اگر ارشاد نقش ممیّزی کتاب را هم کنار بگذارد،با چه بهانه ای این تابلوی بزرگ و دستگاه عریض و طویل وزارتخانه را یدک بکشد؟!

گفتم: باز هم #سیاهنمایی کردی؟!

#شفیعی_مطهر

کانال رسمی تلگرام گاه گویه های مطهر

  https://t.me/amotahar

 


 نیرنگ ملّانصرالدّین

ملّا نصرالّدین هر روز در بازار گدایی می‌کرد و مردم با نیرنگی٬ حماقت او را دست می‌انداختند. دو سکه به او نشان می‌دادند که یکی شان طلا بود و یکی از نقره. اما ملا نصرالدین همیشه سکه نقره را انتخاب می‌کرد. 

این داستان در تمام منطقه پخش شد. هر روز گروهی زن و مرد می‌آمدند و دو سکه به او نشان می دادند و ملا نصرالدین همیشه سکه نقره را انتخاب می‌کرد. تا این که مرد مهربانی از راه رسید و از این که ملا نصرالدین را آن طور دست می‌انداختند٬ ناراحت شد. در گوشه میدان به سراغش رفت و گفت: 

هر وقت دو سکه به تو نشان دادند٬ سکه طلا را بردار. این طوری هم پول بیشتری گیرت می‌آید و هم دیگر دستت نمی‌اندازند. 

ملا نصرالدین پاسخ داد: ظاهراً حق با شماست٬ اما اگر سکه طلا را بردارم٬ دیگر مردم به من پول نمی‌دهند تا ثابت کنند که من احمق تر از آن‌هایم. شما نمی‌دانید تا حالا با این کلک چقدر پول گیر آورده‌ام.

اگر کاری که می کنی٬ هوشمندانه باشد٬ هیچ اشکالی ندارد که تو را احمق بدانند.»


#طنزسیاهنمایی/79

پیشرفت بزرگ!!

گفت : مژده بده که ما پیشرفت بزرگی کرده ای‏م .

گفتم: آفرین بر تو که به جای #سیاهنمایی خبر از پیشرفت می دهی!خوش خبر باشی!حالا بگو  از پیشرفت بزرگ!

گفت : قبلاً ما قیمت ها را با 40 سال پیش مقایسه می کردیم و حسرت می‌خوردیم،حالا کارمان راحت شده! ما قیمت ها را با دو روز پیش مقایسه می کنیم و حسرت می خوریم! این هم خودش یک جور پیشرفت است دیگر!!

گفتم: باز هم که#سیاهنمایی کردی؟!

#شفیعی_مطهر

کانال رسمی تلگرام گاه گویه های مطهر

  https://t.me/amotahar

 


 انگیزه ای برای کار

مورچه کوچکی بود که هر روز صبح زود سرکار حاضر می شد و بلافاصله کار خود را شروع می کرد.
مورچه خیلی کار می کرد و تولید زیادی داشت و از کارش راضی بود.

سلطان جنگل (شیر) از فعالیت مورچه که بدون رئیس کار می کرد، متعجب بود.

شیر فکر می کرد اگر مورچه می تواند بدون نظارت این همه تولید داشته باشد، به طور مسلم اگر رئیسی داشته باشد، تولید بیشتری خواهد داشت.

بنابراین شیر یک سوسک را که تجربه ریاست داشت و به نوشتن گزارش های خوب مشهور بود، به عنوان رئیس مورچه استخدام کرد.

سوسک در اولین اقدام خود برای کنترل مورچه ساعت ورود و خروج نصب کرد.

سوسک همچنین به همکاری نیاز داشت که گزارش های او را بنویسد و تایپ کند.سوسک بدین منظور و همچنین برای بایگانی و پاسخگویی به تلفن ها یک عنکبوت استخدام کرد.

شیر از گزارش های سوسک راضی بود و از او خواست که از نمودار برای تجزیه و تحلیل نرخ و روند رشد تولیدی که توسط مورچه صورت می گیرد، استفاده کند. تا شیر بتواند این نمودار ها را در گزارش به مجمع مدیران جنگل به کار برد.

سوسک برای انجام امور یک کامپیوتر و پرینتر لیزری خریداری کرد. . سوسک برای اداره واحد تکنولوژی اطلاعات یک زنبور نیز استخدام کرد.

مورچه که زمانی بسیار فعال بود و در محیط کارش احساس آرامش می کرد، کاغذ بازی های اداری و جلسات متعددی که وقت او را می گرفت دوست نداشت.

شیر به این نتیجه رسید که فردی را به عنوان مدیر داخلی واحدی که مورچه در آن کار می کرد، بکار گمارد.

این پست به ملخ داده شد.

اولین کار ملخ خریداری یک فرش و صندلی برای کارش بود.

ملخ همچنین به کامپیوتر و کارمند نیاز داشت که آن ها را از اداره قبلی خودش آورد تا به او در تهیه و کنترل بودجه و بهینه سازی برنامه ها کمک کند.

محیطی که مورچه در آن کار می کرد، حال به مکانی فاقد شور و نشاط تبدیل شده بود. دیگر هیچ کس نمی خندید و همه غمگین و نگران بودند.

با مطالعه گزارش های رسیده شیر متوجه شد که تولیدات مورچه کمتر از قبل شده است.

بنابراین شیر یک جغد با پرستیژ را به عنوان مشاور عالی استخدام کرد و به او ماموریت داد تا امور را بررسی کرده، مشکلات را مشخص و راه حل ارائه نماید. جغد سه ماه وقت صرف کرد و گزارشی در چند جلد تهیه نمود و در آخر نتیجه گرفت که مشکلات پیش آمده ناشی از وجود تعداد زیاد کارمند است.
و باید تعدیل نیرو صورت گیردپس بنابر این شیر دستور داد که مورچه را اخراج نمایند،
زیرا مورچه دیگر انگیزه ای برای کار نداشت.


 آمریکا مقصر فساد اخلاقی مردم و مسئولان ما نیست

◾️در سال ۱۳۳۱ شمسی/ شصت و هشت سال پیش حکایت زیر اتفاق افتاد
 هواپیمایی از تهران به مقصد شیراز، دچار نقص‌فنی می شود و نزدیک شیراز در بین چند روستا و چادر مردم ترک قشقائی سقوط می کند. به جز دو تن از مسافران متاسفانه همه کشته می‌شوند.*

 اما موضوع این داستان، بار آن هواپیماست نه مسافران. چند چمدان پر از اسکناس و سکه طلا، متعلق به آقای عدل، سرمایه‌دار شیرازی که داشته سرمایه‌اش را به شیراز منتقل می کرده.

◾️مردم از روستاها و چادرهای عشایری قشقایی به صحنه می‌آیند.
آن ها آتش را خاموش می‌کنند دو نفر زنده را سر و سامان می دهند. مردم روستایی و عشایر قشقایی تا جریان چمدان ها را از عدل می‌شنوند شروع به گشتن می کنند.

  نقطه برخورد شیبدار بوده و هواپیما بعد از اولین برخورد هم دو تکه شده و قسمت بار خودش هم تکه شده و اسباب و اثاثیه به هر نقطه‌ای افتاده است.

 بعد از ساعت ها تلاش، مردم هر چه را پیدا کرده بودند، آوردند و یک جا جمع کردند. چند روز بعد، پلیس تقریباً تمام پول ها و طلاهای موجود را به دفتر عدل می‌آورند.

 این کار بزرگ روستاییان و عشایرکه آن همه طلا و پول را جمع کرده و تحویل داده بودند چنان تعجب‌آمیز بود که تمام خبرنگاران، حتی نمایندگان رومه‌های خارجی در ایران را هم به دفتر عدل کشانده بود.

 جناب عدل که اشتیاق رومه‌نگاران برای سفر به منطقه را می‌بیند و خودش هم می خواهد برای تشکر به آنجا برود، ترتیب سفر همه را فراهم می کند. مقدار زیادی طلا برای دختران و ن، پول برای مردان و اسباب‌بازی و عروسک هم برای بچه‌هایشان می‌برد.

 خبرنگاری می‌نویسد، عدل داشت هدایا را توزیع می کرد و ما هم با مردم صحبت می‌کردیم و آن ها از حرام و حلال می‌گفتند و این که مال مردم را نباید خورد چه شخصی باشد چه دولتی و. که همهمه‌ای از طرف دیگر روستا بلند شد
چوپانی چند بسته اسکناس های درشت در دست به سمت ما می‌آمد و خدا را شکر می‌کرد که صاحب مال اینجاست تا پولش را پس بدهم.

 چوپان می گفت دیروز یکی از بزغاله‌هایم از سر بازیگوشی در تنگه‌ای گیر افتاده بود. رفتم بیرونش بیارم که یه بسته پول دیدم، خوب گشتم چندتای دیگه هم پیدا کردم. منتهی شب باید می‌موندم، صبح که شد گفتم گله را نزدیک ده می برم و پول ها را به کسی می دهم تا یه جوری به صاحبش برگرداند. خبرنگار می گوید همه ما چه خارجی و داخلی به سر و وضع چوپان و بسته‌های اسکناس نگاه می‌کردیم و اشک می‌ریختیم.

 یک آمریکایی حاضر در صحنه می گوید: همه آن ثروتی که در شهر رویایی شیراز دیدیم هیچ، همین چند بسته اسکناس و صداقتی که این چوپان دارد می‌تواند همه این مردم رو ثروتمند کند. آخر چرا؟ چی باعث می‌شود این چوپان ژنده‌پوش به این راحتی همه آن ثروت بدون ذره‌ای خدشه، به صاحبش برگرداند. همه دنیا را گشتم، محاله جای دیگری به جز ایران چنین چیزی را دید.

 این سؤالی است که امروز باید از مسئولین کنونی ایران پرسید.چی شده؟
زمان طاغوت چند روستایی و عشایر، حتی نگاه بدی هم به اون همه ثروت نمی‌کند. چوپانی که به نوشته خبرنگار، مدت ها توی کوه بود و تمام بدنش و لباس هایش چرک شده، ثانیه‌ای هم به تصاحب پول ها فکر نمی کند.

اما حالا چه شده ؟*
*طی چهل سال اخیر که همه فریادهای شما برای بردن مردم به بهشت بود چرا این گونه شد؟ چه به روز مردم آمده که سوار بر ماشین های چند صد میلیونی، با لباس های مرتب و گوشی‌های میلیونی و زندگی در خانه‌هایی که حداقل چندمیلیارد می‌ارزد و درآمد ماهیانه چندین میلیون، به چند دانه پرتقال که از واژگون شدن کامیونی به زمین ریخته است رحم نمی کند؟ صاحب بار پرتقال بر سر خودش می زند و جماعت با قهقهه مستانه پرتقال ها را جمع می کنند. هر کدام اگر دو کیلو هم جمع کند، ته تهش می شود ده هزار تومان!

 آموزه های عریض و طویل مذهبی شما با هزینه های هنگفت در این چهل سال چه کرده که این گونه منجر به فروپاشی اخلاق در جامعه شده؟ آیا کج خلقی جامعه هم تقصیر آمریکاست؟ این کج خلقی و بی تعهدی اخلاقی که همه گرفتارش شدیم چه دردی است که بدتر از کرونا در آن غرق شدیم؟ این آسیب از کجاست؟

EsfandiarKhodaee@


#طنزسیاهنمایی/78

پول مردم در جیب دولت!

گفت: سازمان تعزیرات تعدادی از کارخانجات لبنیّات را به خاطر گران فروشی جریمه های چند میلیاردی کرده است.

گفتم :آفرین بر سازمان تعزیرات! 

گفت : ولی نه قیمت ها به سابق برگشته و نه پول ها به دست مردم! یعنی میلیاردها از جیب مردم رفته در جیب دولت!

پس مثل همیشه برنده دولت است و بازنده،مردم!

می گویند ﺑﻪ سه نفر مدیر از سه کشور فرانسه ﻭ ﺁﻟﻤﺎن ﻭ ایران ﻧﻔﺮﻱ 50 ﺗﺎ ﻣﻮﺯ ﻭ ﻳﮏ ﻣﻴﻤﻮﻥ ﺩﺍﺩند و ﮔﻔﺘند:
ﺑﺎ ﺩﺍﺩﻥ ﺍﻳﻦ ۵۰ ﺗﺎ ﻣﻮﺯ ﺑﻪ میمون‌‌تون ﺑﺎﻳﺪ ﺑﻬﺶ ﺣﺮﻑ ﺯﺩﻥ ﺑﺎ زبان خودتون را ﻳﺎﺩ ﺑﺪﻳﺪ.

بعد ﺍﻭﻣﺪﻥ ﺩﻳﺪﻥ مدیران فرانسه و آلمان ۵۰ ﺗﺎ ﻣﻮﺯﻭ ﺩﺍﺩن ﻣﻴﻤﻮﻧﻪ ﺧﻮﺭﺩﻩ و ﻫﻴﭽﻲ ﻳﺎﺩ ﻧﮕﺮﻓﺘﻪ!

ﺑﻌﺪ ﺭﻓﺘﻦ ﺳﺮﺍغ مدیر ایرانی ﺩﻳﺪﻥ ۴۹ ﺗﺎ ﻣﻮﺯﻭ ﺧﻮﺩﺵ ﺧﻮﺭﺩﻩ ﻭ ﻣﻴﻤﻮﻧﻪ ﺩﺍﺭﻩ ﺑﺎ ﺍﻟﺘﻤﺎﺱ ﻣﯿﮕﻪ :

مدیرجان! موز آخری رو نصف کن با هم بخوریم !

گفتم: باز هم که #سیاهنمایی کردی؟!

#شفیعی_مطهر

کانال رسمی گاه گویه های مطهر

  https://t.me/amotahar

 


انگیزۀ کار 

قصّه های شهر هرت/قصّۀ 98

#شفیعی_مطهر

بسیاری از کسانی که از شهر هرت به دیار فرنگستان می رفتند،در بازگشت پیام هایی از پیشرفت های فرهنگی،ی،اجتماعی و اقتصادی می آوردند. کم کم افکار مترقّی و تحوّل طلبی رشد می کرد و بر سطح مطالبات مردمی می افزود.

این تحوّلات باعث نگرانی کانون قدرت می شد. روزی هردمبیل،شارل شرلی» کارشناس امنیتی فرنگی را فراخواند و این نگرانی را با او در میان گذاشت.

شرلی در ارائۀ راه حل گفت:

قربان! جریان تجدُّد و تمدُّن دو جنبه و دو رویکرد دارد. یکی در بُعد نرم افزاری و فکری و فرهنگی و تفکُّر است و دیگری در بُعد سخت افزار یعنی پدیده های لوکس و مصنوعی چون ابزار خانه و وسایل زندگی. بُعد نرم افزاری مدرنیته برای سلطنت اعلی حضرت در شهر هرت خطرناک است و مردم با رشد فکری و آشنایی با حقوق بشر و شهروندی بر حجم مطالباتشان افزوده شده،زیر بار استبداد نمی روند؛ولی استفاده از وسایل برقی و الکترونیکی و دیجیتالی آن هم از نوع جدیدترین و پیشرفته ترینش برای  مردم شهر هرت نه تنها خطری  از آن متوجّه سلطنت نمی شود،که می شود از آن ها ابزاری ساخت برای تحمیق و استحمار توده های مردم! 

ضمناً با برقراری سیستم  اداری و کاغذبازی چنان مردم را سرگرم می کنیم که هر کس کوچک ترین کار اداری،قضایی و. داشته باشد،آن قدر در پیچ و خم های اداری سرگردانش می کنیم که از زندگی سیر شود و دیگر فیلش یاد هندوستان نکند!!»

هردمبیل با شنیدن این توصیفات گل از گلش شکفته می شد؛بنابراین مُصرّانه از شرلی خواست هر چه زودتر این طرح را در شهر هرت پیاده کند.

روزی هردمبیل همراه گارد محافظش و در معیت شرلی در خیابان های شهر قدم می زد. در بین راه یک کارخانۀ شَعربافی دید.وارد آن شد.جوان کارگری را دید که با تلاشی خستگی ناپذیر به شدّت روی دستگاه پارچه بافی خود کار می کرد. او را صدا زد و گفت: چه می کنی؟ 

کارگر گفت: قربان! من هر روز صبح زود سرکار حاضر می شوم و بلافاصله کار خود را شروع می کنم و تولید زیادی دارم و از کارم راضی هستم.

هردمبیل نگاهی به شرلی کرد و نظر او را خواست. شرلی گفت:

اعلی حضرتا! این کارگر که با این سبک قدیمی و سنّتی بدون رئیس کار می کند،اگر در متن تشکیلاتی مدرن قرار گیرد،چه شود!!

کسی که بدون نظارت این همه تولید دارد، به طور مسلّم اگر رئیسی داشته باشد، تولید بیشتری خواهد داشت.

بنابراین هردمبیل دستور داد یکی از درباریان را که تجربه ریاست داشت و به نوشتن گزارش های خوب مشهور بود، به عنوان رئیس این کارخانه برگمارد.

او در اولین اقدام خود برای تحقّق مدیریت سیستماتیک و استقرار کنترل الکترونیکِ کارگر، ساعت ورود و خروج نصب کرد.

این رئیس چندی بعد احساس کرد به همکاری نیاز دارد که گزارش های او را بنویسد و تایپ کند. بدین منظور و همچنین برای بایگانی و پاسخگویی به تلفن ها یکی از خواهرزاده هایش را استخدام کرد.

هردمبیل از گزارش های رئیس کارخانه راضی بود و از او خواست که برای تجزیه و تحلیل نرخ و روند رشد تولیدی که توسّط کارگر صورت می گیرد،از نموداری استفاده کند. تا شاه بتواند این نمودارها را در ارائۀ رهنمودهای ملوکانه به مجمع مدیران صنایع کشور به آنان نشان دهد.

رئیس برای انجام امور یک کامپیوتر و پرینتر لیزری خریداری کرد و برای ادارۀ واحد تکنولوژی اطّلاعات یکی از برادرزاده های خود را نیز استخدام کرد.

 کارگر که زمانی بسیار فعّال بود و در محیط کارش احساس آرامش می کرد، کاغذ بازی های اداری و جلسات متعدّدی که وقت او را می گرفت دوست نداشت.

رئیس به این نتیجه رسید که فردی را به عنوان مدیر داخلی کارخانه به کار گمارد.

این پست را به یکی دیگر از عمّه زاده ها سپرد.

اوّلین کار مدیر داخلی خریداری یک فرش و تعدادی صندلی و مبلمان شیک برای دفتر کارش بود.او همچنین به کامپیوتر و کارمند نیاز داشت که آن ها را از یک شرکت خارجی خرید تا به او در تهیّه و کنترل بودجه و بهینه سازی برنامه ها کمک کند.

محیط کارخانه حالا دیگر از تعداد زیاد کارمندان و رواج کاغذبازی به تدریج به مکانی فاقد شور و نشاط تبدیل شده بود. دیگر هیچ کس نمی خندید و همه غمگین و نگران بودند.

با مطالعۀ گزارش های رسیده رئیس کارخانه متوجّه شد که تولیدات کارگر کمتر از قبل شده است. بنابراین یکی از پسرخاله های با پرستیژش را به عنوان مشاور عالی استخدام کرد و به او ماموریّت داد تا با اجرای یک پروژۀ تحقیقاتی وسیع، امور را بررسی کرده، مشکلات را مشخّص و راه حل ارائه نماید. 

مشاور سه ماه وقت صرف کرد و گزارشی در چند جلد تهیّه نمود و در آخر نتیجه گرفت که مشکلات پیش آمده ناشی از وجود تعداد زیاد کارمند است و باید تعدیل نیرو صورت گیرد. 

رئیس در امر تعدیل نیرو لیست کارکنان و کارمندان را روی میز گذاشت و یک یک  اسامی و وابستگی های همه را مرور کرد.  سرانجام  به این نتیجه رسید که  هیچ یک از بستگان و آقازاده ها را نمی تواند اخراج کند. چون عواقب ی دارد. تنها کسی که اخراجش بی دردسر است،همان کارگر فعّال قدیمی کارخانه است!

بنابراین با اخراج او تنها مشکل کارخانه!!!که  تورّم نیرو بود،بسلامتی حل شد!!زیرا او دیگر انگیزه ای برای کار نداشت.

.و بدین ترتیب شهر هرت همین شهری شد که اکنون می بینید!آسیابی است که شبانه روز خالی می گردد و خودش را می سابد!!

کانال رسمی گاه گویه های مطهر

  https://t.me/amotahar

 


#طنزسیاهنمایی/82

دکتر یا بقّّال؟!

گفت: با این وضع ایران هرگز روی توسعه را نمی بیند!

گفتم : تو به چه دلیل توسعه را غیرممکن می دانی؟

گفت : به دلیل این که توسعه بویژه توسعه اقتصادی وقتی روی می دهد که در کشور ارزش افزوده تولید شود. تا زمانی که ارزشزمین و مِلک» در ایران بتواند منبع ثروت قرار گیرد،کسی سراغ تولید» نمی رود. پس چون ما تولید ارزش افزوده نداریم و سال هاست دولت ها نتوانسته اند، منابع کاذب ثروت چون زمین را از چرخه ثروت اندوزی حذف کنند، بنابراین تا این مهم را حل نکنند،هیچ گاه توسعه اتفاق نخواهد افتاد!

گفتم: یعنی مدیران اقتصادی کشور به اندازۀ تو کارشناسی بلد نیستند؟!

گفت: اگر بلد بودند که وضع اقتصاد این طوری نبود.این ها راه را عوضی رفته اند،مثل آن کسی که وارد دکانی می شود و می گوید: 

آقای دکتر من فکر می کنم عینک لازم دارم، چشمم ضعیف است.

طرف در پاسخش می گوید:بله حتماً، چون اینجا مغازۀ بقّالی است! 

گفتم: باز هم #سیاهنمایی کردی؟!

#شفیعی_مطهر

کانال رسمی گاه گویه های مطهر

  https://t.me/amotahar

 


حاصل عمر #گابریلگارسیامارکز


(نویسنده بزرگ کلمبیایی) از زبان خودش:

در ۱۵ سالگی آموختم كه مادران از همه بهتر می‌دانند، و گاهی اوقات پدران هم.

در ۲۰ سالگی یاد گرفتم كه كار خلاف فایده‌ای ندارد، حتی اگر با مهارت انجام شود.

در ۲۵ سالگی دانستم كه یك نوزاد، مادر را از داشتن یك روز هشت ساعته و پدر را از داشتن یك شب هشت ساعته، محروم می‌كند.

در ۳۰ سالگی پی بردم كه قدرت، جاذبه مرد است و جاذبه ، قدرت زن.

در ۳۵ سالگی متوجه شدم كه آینده چیزی نیست كه انسان به ارث ببرد؛ بلكه چیزی است كه خود می‌سازد.

در ۴۰ سالگی آموختم كه رمز خوشبخت زیستن، در آن نیست كه كاری را كه دوست داریم انجام دهیم؛ بلكه در این است كه كاری را كه انجام می‌دهیم دوست داشته باشیم.

در ۴۵ سالگی یاد گرفتم كه ۱۰ درصد از زندگی چیزهایی است كه برای انسان اتفاق می‌افتد و ۹۰ درصد آن است كه چگونه نسبت به آن واكنش نشان می‌دهند.

در ۵۰ سالگی پی بردم كه كتاب بهترین دوست انسان و پیروی كوركورانه بد ترین دشمن وی است.

در ۵۵ سالگی پی بردم كه تصمیمات كوچك را باید با مغز گرفت و تصمیمات بزرگ را با قلب.

در ۶۰ سالگی متوجه شدم كه بدون عشق می‌توان ایثار كرد اما بدون ایثار هرگز نمی توان عشق ورزید.

در ۶۵ سالگی آموختم كه انسان برای لذت بردن از عمری دراز، باید بعد از خوردن آنچه لازم است، آنچه را نیز كه میل دارد بخورد.

در ۷۰ سالگی یاد گرفتم كه زندگی مساله در اختیار داشتن كارت‌های خوب نیست؛ بلكه خوب بازی كردن با كارت‌های بد است.

در ۷۵ سالگی دانستم كه انسان تا وقتی فكر می‌كند نارس است، به رشد و كمال خود ادامه می‌دهد و به محض آن كه گمان كرد رسیده شده است، دچار آفت می‌شود.

در ۸۰ سالگی پی بردم كه دوست داشتن و مورد محبت قرار گرفتن بزرگ ترین لذت دنیا است.

در ۸۵ سالگی دریافتم كه همانا زندگی زیباست.

امداد اندیشه

 حسینی واقعی باشیم!

بزرگواری تعریف می کرد:
پدرم در سال چهل از دنیا رفت و من شش ماه بعد از وفاتش به دنیا آمدم .

 در شش سالگی که کمی خواندن و نوشتن آموختم تازه فهمیدم که آن شعری که پدرم وصیت کرده بود تا بر سنگ قبرش بنویسند مفهومش چیست:

( در بزم غم حسین مرا یاد کنید )

بعدها و در جوانی همیشه کنجکاو بودم که آیا پدرم حقیقتاً حسینی بوده ؟؟

روزی در سن حدوداً بیست سالگی در کوچه می رفتم که مردی حدوداً پنجاه ساله که نامش حسین بود و فهمیده بود من پسر حاج عباسعلی هستم ناگهان مرا در آغوش گرفت و سر بر شانه ام گذاشت و گریست و گریست !!!
وقتی آرام شد  راز گریستن خودش را برای من  این گونه تعریف کرد :

در جوانی چند روز مانده به ازدواجم  گرچه آهی در بساط نداشتم ولی دلم را به دریا زدم و با نامزد و مادر زنم به مغازه زرگری پدرت رفتیم و یواشکی به پدرت ندا دادم که پولم کم است لطفاً سرویسی ارزان و کم وزن به نامزدم نشون بده طوری که مادر زن و همسرم متوجه نشوند.

از قضا نامزدم سرویس زیبا و‌ بسیار گرانی را انتخاب کرد ،

 من که همین طور هاج و واج مانده بودم که چکار بکنم ناگهان  پدرت گفت :

 حسین آقا قربان اسمت ، با احتساب این سرویس طلایی که نامزدت برداشت  الباقی بدهی من به شما از بابت اجرت بنایی که در خانه مان کردی صد تومان است و سپس (به پول آن زمان ) صد تومان هم از دخل در آورد و به من داد.

من همین طور هاج و واج پدرت را نگاه می کردم و در دلم به خودم می گفتم کدوم بدهی؟ کدوم بنایی ؟ من طلبی از حاجی ندارم !!

بالاخره  پدرت پول طلا را نگرفت که هیچ ، بلکه صد تومان خرج عروسی ام را هم داد و مرا آبرومندانه راهی کرد.

گذشت و گذشت تا این که بعد از مدت ها شنیدم حاجی عباسعلی در سن چهل و یک سالگی پس از آمدن از سفر کربلا از دنیا رفته.
 
آمدم خانه خیلی گریه کردم و برای اولین بار به زنم راز خرید طلای عروسیمان را تعریف کردم.
 
وقتی همسرم شنید که حاجی طلاها را در موقع ازدواجمان مجانی به او داده  زد زیر گریه و آن قدر ناله کرد که از حال رفت.
وقتی زنم آرام شد از او پرسیدم :تو چرا اینقدر گریه می کنی؟   

همسرم با هق هق این گونه جواب داد :

آن روز بعد از خرید طلا  چون چادر مادرم وصله دار بود حاجی فهمید که ما هم فقیریم ، شاگردش را به دنبال ما فرستاد تا خانه ما را یاد گرفت و چون شب شد دیدیم حاجی به در خانه ما آمده و در می زند.

 من و مادرم رفتیم و در را باز کردیم و حاجی بی آن که به ما نگاه کند که مبادا ما خجالت بکشیم پولی در پاکت به مادرم داد و گفت خرج جهاز دخترتان است. حواله ی آقا  امام حسین  علیه السّلام  است .
لطفا به دامادتان نگویید که من دادم !!

تا همسرم این ماجرا را تعریف کرد باز هر دو به گریه زار زدیم که خدایا این مرد چه رفتار زیبایی با ما کرده ، به گونه ای که آن روز  پول طلا و خرج عروسی مرا طوری داد که  زنم نفهمید.

 و خرج جهاز زنم را طوری داد که من نفهمیدم !!!

وقتی این ماجرا را در سن بیست سالگی از زبان حسین آقای کهنه داماد شنیدم فهمیدم که پدرم  یک حسینی, حسینی راستین بوده است  .
الّلهم ارّزقنا توفیق خدمة الحسین علیه السّلام فی الدّنیا و الآخره

اگر لذت بردید نشرش دهید.

لطفا حسینی واقعی باشیم!


#طنزسیاهنمایی/ 81

فداکارتر از مدافعان سلامت!!

گفت: می دانی فداکارترین قشر امروز جامعه کادر درمان هستند؟

گفتم: بله،کاملاً درست است. 

گفت: می دانی فداکارتر از این اینان چه گروهی هستند؟

گفتم: من امروزه از این قشر فداکارتر نمی شناسم.

گفت: از اینان فداکارتر ممیّزهای فیلم ها و کتاب ها هستند!

گفتم: چرا؟با چه دلیل و منطقی؟

گفت: اینان صحنه های مبتذل فیلم ها و مطالب گمراه کنندۀ کتاب ها را  خودشان تماشا می کنند و می خوانند و بعد حذف می کنند تا دیگر مردم با دیدن و خواندن آن ها جهنّمی نشوند!!اینان داغی جهنّم را به جان می خرند تا مردم جهنّمی نشوند! حالا انصاف بده این ها فداکارترند یا کادر درمان؟آنان از جان و دنیای خویش مایه می گذارند و اینان از آخرت خویش!!!

گفتم: باز هم #سیاهنمایی کردی؟!

#شفیعی_مطهر

کانال رسمی گاه گویه های مطهر

  https://t.me/amotahar

 


 راز كامیابی بیسمارك

   از بیسمارك (صدراعظم معروف آلمان) پرسیدند :

  به كدام لطیفه غیبی در مدت بسیار اندك به این مقامات عالیه و ترقّیات عمده نائل َشدی؟

   جواب داد : ما زبان و قلم ملّت را آزاد كردیم و همه را اجازه دادیم كه هر چه نقیصه در كار ملاحظه می نمایند ، بدون ملاحظه بنویسند و بگویند و هر چه اسباب تقدّّم و ترقّی و هر اقدامی را كه موجب سعادت ملّت و شوكت دانستند ، آزادانه اظهار نمایند ، تا ما بخوانیم و مستحضر شویم.

                (ندای وطن،سال۲ ، ش ۲۵۰، ص۱، ربیع الآخر ۱۳۲۶ه.ق)

    چند سخن مرتبط:

مهاتما گاندی : فقط آزادی فردی باعث می شود انسان داوطلبانه خود را وقف خدمت به اجتماع كند.

 اسپینوزا : هرچه بیشتر آزادی سخن گفتن را از مردم بگیرند ، آن ها سرسختانه تر بر داشتن این حق پافشاری می كنند.

جرج.ف.مك لین : فرهنگ بر اساس روح كلّی بشر است كه شكل می گیرد و دلیل آن این است كه من فرهنگ را برآمده از آزادی مردم می دانم . به بیان دیگر فرهنگ ، خلق و بیان تصمیمات آزاد انسان است

   فرهنگ، بسیار نزدیك به آزادی است و در واقع پیامد آن است. فرهنگ چیزی نیست كه بتوان آن را از خارج تحمیل كرد ؛ بل كه از درون انسان ها سرچشمه می گیرد.

   ژان ژاك روسو : انسان آزاد آفریده شده است ؛ اما همه جا در بردگی به سر می برد.

   ژان ژاك روسو : تنها اراده عمومی است كه می تواند دولت را هدایت كند.

  ژان بدن : صدای مردم، صدای خداست. ( و مطبوعات صدای مردم است.)

   امام موسی صدر : آزادی برترین سازوكار فعال كردن همه توانایی ها و ظرفیّت های انسانی است . هیچ كس نمی تواند در جامعه محروم از آزادی خدمت كند و توانایی هایش را پویا و موهبت های الهی را بالنده سازد. آزادی یعنی به رسمیّت شناختن كرامت انسان و خوش گمانی نسبت به انسان ؛ در حالی كه نبود آزادی یعنی بدگمانی نسبت به انسان و كاستن از كرامت او . تنها كسی می تواند آزادی را محدود كند كه به فطرت انسانی كافر باشد . فطرتی كه قرآن می فرماید : 

  فطرت الله التّی فطرالناس علیها » 

فطرتی که پیامبر باطنی و درونی انسان است. (بازتاب ،۱۶/۶/۸۶)

  جرج جرداق مسیحی : اگر ون مسلمان همچون امام موسی صدر ، اسلام را تبلیغ می كردند، اثری از مسیحیت باقی نمی ماند. 

(پرشین بلاگ دات آی آر- ۱۶/۶/۸۶)

   توماس جفرسون : اگر باید تصمیم می گرفتم كه بهتر است دولتی بدون مطبوعات داشته باشیم یا مطبوعاتی بدون دولت ، بی آن كه لحظه ای تردید كنم ، دومی را انتخاب می كردم.


حکایت چند خط روزه

سیّد شرف الدّین جبل عاملى صاحب كتاب المراجعات» مى گوید: 

یكى از مسیحیان ثروتمند لبنان نزدم آمد و گفت: 

مى خواهم مسلمان شوم، وظیفه ام چیست؟ 

گفتم: دو ركعت نماز صبح بخوان و سه ركعت نماز مغرب.
گفت: مسلمانان هفده ركعت نماز مى خوانند! 

گفتم: مسلمانى آن ها یك مقدار قوى شده اسـت، از این جهت پیامبر اسلام براى تازه مسلمانان، بنابر نقل تواریخ، دو ركعت نماز صبح و سه رکعت نماز مغرب را دستور می دادند، اكنون كه شـما مسلمان شده اید، همین اعمال را انجام بدهید كافى اسـت. 

كم كم این شخص تازه مسلمان، قوى شد، و بـه مساجد مى رفت و مانند سایر مسلمانان، نمازهاى پنجگانه را بـه جا مى آورد.
تا این كه ماه رمضان فرارسید، ایشان سراسیمه نزد من آمد و گفت: 

آیا من هم باید روزه بگیرم؟ 

گفتم: خیر، روزه مربوط بـه كهنه مسلمان ها اسـت، مسلمانان صدر اسلام، پس از مدّت طولانى كه از بعثت پیامبر گذشت، بـه روزه گرفتن مأمور شدند
گفت: مى خواهم روزه بگیرم. 

گفتم: هر اندازه كه آمادگى دارى روزه بگیر. 

همین روش باعث گردید كه درسال دوّم، تمام ماه رمضان را روزه گرفت، و اكنون او از مسلمانان نیرومند لبنان اسـت، نماز شبش ترك نمى شود، و مهم‌ترین بودجه ها و كمبودهاى مالى جنوب لبنان را تأمین مى كند.


 #طنزسیاهنمایی / 80

کتاب یا سیگار؟

  گفت : رومه جهان صنعت به نقل از یک اپیدمیولوژیست، آمار رسمی روزانه از سوی وزارت بهداشت را، مهندسی شده» توصیف کرد. شنیدی مسئولان چه برخورد قاطعی کردند؟

گفتم: با آمارسازان؟

گفت: نه، با رومه جهان صنعت! فوراً رومه را توقیف کردند!

من یاد یکی افتادم که می گفت : اخیراً کتابی درباره زیان های سیگار خواندم که خیلی در من اثر گذاشت.
به او گفتم: آفرین! پس تصمیم گرفتی ترک کنی؟
گفت: بله، ولی کتاب خواندن را، نه سیگارکشیدن را!

گفتم: باز هم #سیاهنمایی کردی؟!

#شفیعی_مطهر

کانال رسمی گاه گویه های مطهر

  https://t.me/amotahar




 به دار کشیدن ۹ آزادیخواه تبریزی!

صحنه به دار کشیدن ۹ آزادیخواه تبریزی در شهر تبریز به دست لشگر قزاق روس به سال ۱۲۹۰ روز عاشورا

توضیح : هنگامی که روس ها در حال به دار کشیدن آزادیخواهان و دلاوران تبریز در روز عاشورای سال ۱۲۹۰ بودند، صدای طبل و سنج از کوچه پس کوچه های تبریز شنیده می شد و مردم تبریز در حال عزاداری برای حسین ابن علی بودند.

فرمانده روس این گونه گفت:
می ترسیدم که آن جمعیت عظیم عزادار حسینی به آزادیخواهان مبارز تبریزی بپیوندند و در آن صورت چه بر سر ما می آمد !!

اما جمعیت عظیم! مردم شیعه! عزادار حسینی فقط عزاداری و گریه کردند
و عَلَم بر دوش کشیدند ! و تعزیه راه انداختند و به اعدام ۹ دلاور آزادیخواه خود توجهی نکردند!!
 در حالی که ۹ دلاور تبریزی بر سر دار بودند،نذری خود را گرفتند و به خانه هایشان رفتند !!


اساس غارت با احساس حقارت!

قصّه های شهر هرت/قصّۀ97

#شفیعی_مطهر

هردمبیل داشت پیر می شد و برف پیری بر سیمایش نشسته بود.  بنابراین دلش می خواست تا زنده هست،اوضاع اجتماعی شهر را به گونه ای برای ولی عهدش آرام و آماده کند،که پس از مرگش آیین خاکسپاری او با تشییع جنازۀ باشکوهی همراه باشد و نیز سلطنت خاندان هردمبیلیان با چالش روبه رو نشود. ضمناً گاهگاهی از گوشه و کنار شهر خبرهای ناگواری از بالارفتن سطح بیداری و آگاهی مردم  و نیتی آنان به گوش می رسید.

او ناگزیر شارل شرلی» یکی از کارشناسان سازمان امنیّتی کشور سیلِگنا» را به شهر هرت فراخواند و با اهدای پول و امکانات زیاد از او خواست راه حلّی قطعی برای استمرار حکومت استبدادی هردمبیلیان در شهر هرت ارائه کند.  

شرلی در ضمن توضیحاتش برای هردمبیل گفت:

تنها راه استمرار سیستم دیکتاتوری ،این است که  مردم به شدّت گرسنه و نیازمند باشند و در خویش احساس حقارت و فرومایگی کنند. این راه حل را کتاب آسمانی مسلمانان دربارۀ روش تحکیم استبداد فرعونی برمی شمارد. ضمناً دانش جامعه شناسی نیز آن را تایید می کند .قرآن می گوید:

فَاستَخَفَّ قَومَهُ فَاَطاعوهُ» .یعنی فرعون مردمش را تحقیر می کرد تا او را اطاعت کنند.

 بنابراین من با اجرای طرحی میزان احساس حقارت و پستی و نیازمندی مردم را طی یک هفته می سنجم و نتیجه را به شرف عرض ملوکانه می رسانم.»

هردمبیل به صدراعظم دستور داد کلّیّۀ امکانات مورد نیاز شرلی را تامین کند. روز بعد به دستور شرلی در اعلام خبرها اعلام کردند که به فرمان اعلی حضرت به همۀ اهالی شهر هرت مبلغی به نام  گولانه» پرداخت می شود. مردم برای دریافت آن باید صبح یکشنبه ساعت 8 صبح به درب شرقی کاخ مراجعه کنند. از چند روز پیش تمام در و دیوار شهر را پر از آگهی کرده بودند که شرط دریافت گولانه این است که همۀ مردم باید صورتک گوسفند بر صورت خود بزنند و صدای بع بع کنند!

به دنبال آن چند مغازه با تولید و ارائۀ صورتک گوسفند شروع به فروش آن کردند. مردم برای خرید آن مقابل مغازه ها صف کشیدند. فروشندگان نیز موقع را مغتنم شمرده صورتک ها را با چندین برابر قیمت اصلی به مردم بیچاره می فروختند. بزودی صورتک بازار سیاه پیدا کرد و توزیع آن فقط با پارتی بازی و قیمت های زیاد امکان پذیر شد.

سرانجام تعداد زیادی از مردم به هر قیمتی بود صورتک ها را تهیه کرده و از شب قبل از یکشنبه جلوی درب شرقی کاخ هردمبیل صف کشیدند!

شرلی وقتی این همه شور و هیجان و ولع مردم و احساس حقارت آنان را مشاهده کرد،به ماموران توزیع گولانه دستور داد موقع پرداخت گولانه مردم باید با صدای بلند بع بع کنند و هر کس بتواند با صدای بلندتر بع بع کند،گولانۀ بیشتری به او بدهند!

آن گاه  شرلی از اعلی حضرت خواست در غرفۀ بالای قصر بنشینند و هجوم حقارت آمیز و صدای بع بع مردم فرومایه و پست را بشنود و یقین کند که تا زمانی که انسان ها ،کرامت انسانی خویش را فراموش کرده و حقارت حیوانی را می پذیرند،سلطنت استبدادی هردمبیلیان ادامه خواهد یافت!

هردمبیل بر فراز قصر نشسته و با تبختُر و تفرعُن ،تحقیر مردم ستمکش شهر هرت را می دید که برای دریافت مبلغی اندک چگونه به همدیگر فشار می آورند و یکدیگر را زیر دست و پای خود لِه می کنند و با تمام توان حنجرۀ خود را پاره و با نعرۀ جگرخراش بع بع می کنند تا اندکی بیشتر پول بگیرند!

کانال رسمی تلگرام گاه گویه های مطهر

  https://t.me/amotahar

 


#طنزسیاهنمایی/84

شاخۀ بلند!!

گفت: آقای واعظی گفته اگه کسی 50 تا 60 هزار بشکه اوراق نفتی خرید، میتونه یک کشتی کوچک اجاره کند و نفت را صادر کنه!

 گفتم: پس تو هم برو توی کار صادرات نفت!

گفت: با چه سرمایه ای؟ چه امکاناتی؟

گفتم: مگه تو کمتر از ب.ز هستی؟

گفت: او به بالا بالاها وصل بود!

میگن یه کلاغ روی یه شاخۀ بلند درختی نشسته بود و تمام روز بیکار بود و هیچ کاری نمی کرد. یه خرگوش از کلاغ پرسید: 

منم می تونم مثل تو تمام روز بیکار بشینم و هیچ کاری نکنم؟ 

کلاغ جواب داد: البته که می تونی! 

خرگوش روی زمین کنار درخت نشست و مشغول استراحت شد. یهو روباه پرید خرگوش رو گرفت و مشغول خوردن او شد!

کلاغ ضمن خنده  گفت: خرگوش جان!اینو هم باید بدونی برای این که بیکار بشینی و هیچ کاری نکنی و سودهای کلان ببری، باید اون بالابالاها نشسته باشی!

گفتم: باز هم #سیاهنمایی کردی؟!!

#شفیعی_مطهر

در کانال رسمی گاه گویه های مطهر چشم به راهتان هستیم

  https://t.me/amotahar

 


#طنزسیاهنمایی/ 83

اگر مرا نداشتید

گفت: ملاک دینداری شعار است یا رفتار؟

گفتم: بدیهی است به رفتار!

گفت: حضرت علی(ع) می فرمایند:

اِنَّ عَمَلَکَ لَیسَ لَکَ بِطُعمَه وَ لکنَّهُ فی عُنُقِکَ اَمانَه» .

"قدرتی که به تو سپرده اند طُعمه‌ای نیست که به چنگ آورده باشی، بلکه امانتی است که به تو داده‌اند".

گفتم: آری،از حکیمانه ترین سخنان ایشان است.

گفت: حالا شینزو آبه نخست وزیر ژاپن روز جمعه ۸ شهریور در سن ۶۶سالگی(سپتامبر ۱۹۵۴) وقتی متوجّه می‌شود که قادر به حفظ مطلوب امانت نخست‌وزیری ژاپن نیست، از این مقام استعفا می‌دهد. وی در توجیه این استعفایش این گونه استدلال می کند:
"بیماری قدیمی‌ام از ماه گذشته عود کرده و بر وضعیت جسمانی‌ام اثر گذاشته است. ضعف جسمانی ممکن است باعث اشتباه در قضاوت و تصمیم‌گیری ی شود.به همین دلیل از نخست‌وزیری کناره‌گیری می‌کنم. بابت کارهایی که نتوانستم به سرانجام برسانم عذرخواهی می‌کنم". 

آموزه های کدام دین و مذهب بهتر از مکتب امام علی(ع) یک انسان را در اوج قدرت سومین کشور اقتصادی دنیا،این گونه مجاب می کند که بدون پنهان کردن بیماریش، در اوج زهد ردای پست و مقام را درآورد و متواضعانه از مردمش به خاطر کاستی ها عذرخواهی کند؟

گفتم: آفرین بر این صداقت و جوانمردی او.

گفت:اکنون شما این کار آبه را مقایسه کنید با عملکرد برخی از پیرمردهایی که ۴۰ سال در جمهوری اسلامی به صورت ناموفّق در قدرت بوده‌اند و مُسن تر از آبه هستند و بعضاً هنوز دارای چندین مسئولیت مهم و خطیر هستند و مثل سریش به قدرت چسبیده‌اند و آن را رها نمی‌سازند! 

حالا عملکرد کدام یک از مسئولان دو کشور به توصیه و توصیف امام علی از قدرت و حکمرانی نزدیک تر است و کدام یک مسلمان‌ترند؟!

گفتم: شاید اینان شیفتۀ خدمت اند!

گفت: شیفتۀ خدمت یا قدرت؟!بعضی از این ها به گونه ای حرف می زنند که گویی می پندارند که اگر مردم اینان را نداشتند، چه می کردند؟!

می گویند در یک روستایی گاوی داشتند که چند خانواده از شیر آن استفاده می کردند و منبع روزیِ آن ها بود. یک روز گاو خواست تا از خُمره ای آب بخورد اما سر گاو درون خُمره گیر کرد. مردم روستا اول خواستند خُمره را بشکنند اما گفتند نزد کدخدا برویم تا شاید راه چاره بهتر ببیند. 

 کدخدا گفت: سر گاو را ببرید! بریدند و گفتند یا شیخ هنوز سر گاو در خُمره مانده! گفت: حالا خُمره رابشکنید! و چنین کردند. 

کدخدا رفت و ناراحت و غمگین در گوشه ای نشست. 

مردم گفتند: ای کدخدا! ناراحت نباشید هم گاو و هم خمره فدای شما. 

گفت: من ناراحتِ گاو یا خمره نیستم! از این ناراحتم که اگر شما من را نداشتید، چگونه امورات زندگی خود را می چرخاندید!
حالا ما نگرانیم اگر این مسئولین دلسوز و خلّاق را نداشتیم چه بلایی سرمان می آمد؟؟؟؟

گفتم: باز هم #سیاهنمایی کردی؟

#شفیعی_مطهر

کانال رسمی گاه گویه های مطهر

  https://t.me/amotahar

 


 بزرگان،بزرگ زاده نمی‌شوند!

حکایت کوتاه

وقتى که حاتم طایى از دنیا رفت، برادرش خواست جاى او را بگیرد.
حاتم مکانى ساخته بود که هفتاد در داشت. هر کس از هر درى که مى خواست وارد مى شد و از او چیزى طلب مى کرد و حاتم به اوعطا مى کرد.

برادرش خواست در آن مکان بنشیند و حاتم بخشى کند!
مادرش گفت:
تو نمى توانى جاى برادرت را بگیرى، بیهوده خود رابه زحمت مینداز.
برادر حاتم توجه نکرد.
مادرش براى اثبات حرفش، لباس کهنه اى پوشید و به طور ناشناس نزد پسرش آمد و چیزى خواست.
وقتى گرفت از در دیگری رجوع کرد و باز چیزى خواست.
برادر حاتم با اکراه به او چیزى داد.
چون مادرش این بار از در سوم بازآمد و چیزى طلب کرد، برادر حاتم با عصبانیت و فریاد گفت: تو دو بار گرفتى و بازهم مى خواهى؟ عجب گداى پررویى هستى! 

مادرش چهره خود را آشکار کرد و گفت:
نگفتم تو لایق این کارنیستى؟ من یک روز هفتاد بار از برادرت به همین شکل چیزى خواستم و او هیچ بار مرا رد نکرد.

بزرگان،بزرگ زاده نمی‌شوند
ساخته می‌شوند!



 جامعه ی ساده لوح!!

استالین در یکی از جلسات معمول خود ، خواست که برای او مرغی بیاورند:
او آن را گرفت و در حالی که با یك دست گلوی مرغ را می فشرد با دست دیگر شروع به کندن پرهای آن مرغ کرد!
مرغ از درد فریاد می زد و سعی می کرد از هر راهی که شده فرار کند ولی نتوانست چون دستان استالین برای او خیلی نیرومند بود.
‏خلاصه استالین بدون هیچ مشکلی توانست همه پرها را از بدن مرغ بکند و پس از پایان کار به یارانش گفت: "حالا ببینید چه اتفاقی می افتد!
او مرغ را روی زمین گذاشت و از او دور شد ، رفت تا مقداری گندم بیآورد.
‏همکارانش در کمال تعجب او را مشاهده می کردند ، درحالی که مرغ بیچاره در حال درد و خونریزی بود .
سپس استالین با دانه های گندمی که در دست داشت مرغ را به هر گوشه از اتاق به سمت خود می کشید.
در همه این مراحل مرغ پی در پی او را تعقیب می کرد و قدم به قدم دنبال او می رفت.‏در این مرحله استالین به دستیاران متعجب خود روی کرد و گفت : در یک جامعه خفته ، ساده لوح ها به همین راحتی اداره می شوند.
مشاهده کردید که مرغ با وجود تحمل تمام دردهایی که من برای او ایجاد کردم باز هم مرا تعقیب کرد  تا دانه ای برای زنده بودنش از من بگیرد!
جامعه ی ساده لوح هم به همین راحتی اداره می شود.
یارانه
سهام عدالت
مسکن مهر
بازار بورس.
صنعت خودروسازی و ثبت نام ماشین .
ثبت نام مسکن و
و هزاران کلاه گشاد دیگر.
الان بیشترمردم مظلوم ایران وضع همین مرغ رادارند!!!!!!!!!!
(دکترعبدالحمیدمختاری)


با اسم حضرت عبّاس(ع) ختم به خیر شد!


مسئول مشاوره به زندانیان محکوم ‌به اعدام در زندان رجایی شهر  خاطره جالبی دارد:

حدود ۲۳ سال پیش جوانی که تازه به تهران آمده بود، در یک کبابی مشغول کار می‌شود، ‌شبی پس از تمام شدن کار، صاحب کبابی دخل آن روز را جمع می‌کند و می‌رود در بالکن مغازه تا استراحت کند. درآمد آن روز کبابی، شاگرد جوان را وسوسه می‌کند و در جریان سرقت پول‌ها، صاحب مغازه به قتل می‌رسد. او متواری می‌شود؛ اما مدتی بعد، دستگیرش می‌کنند و به این جا منتقل می‌شود.

حکم قصاص جوان صادر می شود، اما اجرای آن حدود ۱۸-۱۷ سال به طول می‌انجامد؛ می‌گویند شاگرد جوان در طول این مدت حسابی تغییر کرده بود و به‌ قول‌ معروف پوست‌ انداخته و اصلاح‌ شده بود. آن‌قدر تغییر کرده بود که همه زندانی‌ها قلباً دوستش داشتند.

پس از این ۱۸-۱۷ سال، خانواده مقتول که آذری‌ بودند، برای اجرای حکم می‌آیند؛ همسر مقتول و سه دختر و ۷ پسرش آمدند و در دفتر نشستند، فضا سنگین بود و من با مقدمه‌چینی و شرح احوالات فعلی قاتل، از اولیای دم خواستم که از قصاص صرف‌نظر کنند. همسر مقتول گفت:
" من قصاص را به پسر بزرگم واگذار کرده‌ام". 

و پسر بزرگ هم گفت که قصاص به کوچک‌ترین برادرمان واگذار شده است. به‌هرحال برادر کوچک‌تر هم زیر بار نرفت و گفت:
"اگر همه برادر و خواهرهایم هم از قصاص بگذرند، من از قصاص نمی‌گذرم؛ زمانی که پدرم به قتل رسید من خیلی بچه بودم و این سال‌ها، یتیم بودم و واقعاً سختی کشیدم."

به‌هرحال روی اجرای حکم مصر بود. با خودم گفتم شاید اگر خود زندانی بیاید و با آن‌ها روبه‌رو شود، چیزی بگوید که دلشان به رحم بیاید، بنابراین گفتم زندانی را بیاورند. یادم هست هوا به‌شدت سرد بود و قاتل هم تنها یک پیراهن نازک تنش بود؛ وقتی آمد، رفت کنار شوفاژ کوچکی که در گوشه اتاق بود ایستاد. به او گفتم:
اگر درخواستی داری بگو؛. او هم آرام رو به من کرد و گفت:
"درخواستی ندارم."

وقت کم بود و چاره دیگری نبود. مادر و یکی از دختران در دفتر ماندند و ۹ برادر و خواهر دیگر برای اجرای حکم وارد محوطه اجرای احکام شدند. جالب بود که مادرشان موقع خروج فرزندانش از دفتر به آن‌ها گفت که اگر از قصاص صرف‌نظر کنند شیرش را حلالشان نمی‌کند. به‌هرحال شاگرد قاتل، پای چوبه ایستاد همه‌چیز آماده اجرای حکم بود که در لحظه آخر او با همان آرامشش رو به اولیای دم کرد و گفت:
 "من یک خواسته دارم"! 

من که منتظر چنین فرصتی بودم، گفتم: 

دست نگه‌ دارید تا آخرین خواسته‌اش را هم بگوید.
 شاگرد قاتل، گفت: "۱۸ سال است که حکم قصاص من اجرا نشده و شما این مدت را تحمل کرده‌اید، حالا تنها ۹ روز تا محرم باقی‌مانده و تا تاسوعا، ۱۸ روز. می‌خواهم از شما خواهش کنم اگر امکان دارد علاوه بر این ۱۸ سال، ۱۸ روز دیگر هم به من فرصت بدهید. من سال‌هاست که سهمیه قند هر سالم را جمع می‌کنم و روز تاسوعا به نیّت حضرت عبّاس (ع)، شربت نذری به زندانی‌های عزادار می‌دهم. امسال هم سهمیه قندم را جمع کرده‌ام، اگر بگذارید من شربت امسالم را هم به نیّت حضرت ابوالفضل (ع) بدهم، هیچ خواسته دیگری ندارم.
"
 حرف او که تمام شد فضا عوض شد. یک‌دفعه دیدم پسر کوچک مقتول  منقلب شد، رویش را برگرداند و با بغض گفت:
من با ابوالفضل (ع) درنمی‌افتم؛ من قصاص نمی‌کنم. برادرها و خواهرهای دیگرش هم با چشمان اشکبار به یکدیگر نگاه کردند و هیچ‌کس حاضر به اجرای حکم قصاص نشد.

 وقتی از محل اجرای حکم به دفتر برگشتند، مادرشان گفت: 

چه شد قصاص کردید؟ 

پسر بزرگ مقتول ماجرا را برای مادرش تعریف کرد. مادرشان هم به گریه افتاد و گفت:
به خدا اگر قصاص می‌کردید شیرم را حلالتان نمی‌کردم. 

خلاصه ماجرا با اسم حضرت عبّاس(ع) ختم به خیر شد و دل ۱۱ نفر با نام مبارک ایشان نرم شد و از خون قاتل پدرشان گذشتند.

السّلام علیک یا قمر بنی هاشم!
التماس دعا!
اگردلتان شکست ما را هم دعا کنید.


مرثیه ای برای حسین 


دیدم اندر شهر غوغایی بپاست

کودک و پیر و جوان اندر عزاست

جملگی بهر حسین گریان و زار

در گذرها مردمان بی شمار

رفته بودم تا عزاداری کنم

بر شهید کربلا زاری کنم

ناگهان چشم دل من باز شد

دیدنم با چشم دل آغاز شد

کی توان با چشم سر دیدن چنین

چشم سر بر بند و با باطن ببین

دیدم آنجا جمع یاران یزید

در عزا بودند بر شاه شهید

شمر را دیدم که میدان دار بود

زار و گریان بر سر بازار بود

دست عباس آن که با شمشیر زد

آن که مشک آب را با تیر زد

او علم در دست و جزو خاص بود

نقش روی بیرقش عباس بود

آن که قاسم کرد از زین سرنگون

جای اشک از دیده می بارید خون

آن که اکبر را بزد با تیر خویش

مو پریشان کرده بود و دل پریش

حرمله هم گشته بودی نوحه خوان

گَرد او حلقه زده پیر و جوان

حارث معروف دشت نینوا

آن که کردی جور بر زینب روا

مدعی بودی غلام زینب است

بر زبانش نام او روز و شب است

شد هویدا زان میان ابن زیاد

سروری می کرد بر اهل بلاد

پا ،سر ن ،ان

یا حسین گویان به هر سویی روان

اشعث وخولی بدیدم زان میان

خاک افشان بر سر و مویه کنان

ناله هاشان رفت تا هفت آسمان

شورشان افزون ز شور دیگران

زان میانه،آشکارا شد یزید

بود اندرصدر و بر گردش مُرید

روضه خوان مجلس ابن سعد بود

در سخن او برترین عهد بود

چون یزید ذکر مصیبت می شنید

اشک می بارید و صورت می خَلید

لشکر ابن زیاد و کوفیان

بر حسین بودند جمله نوحه خوان

تا بدیدم این چنین با چشم دل

من شدم بر شاه مظلومان خجل

دیدم این ها جمله از روی ریاست

بهر سود است و نه بهر کربلاست

عده ای شان بَدتر از شمر و یزید

بی مروت تر ز خولی پلید

روز روشن صد حسین را می کُشند

خیمه ها غارت کنند و دل خوشند

ای حسین ،ای سرور آزادگان

ای که در راه حقیقت داده جان

دوستدارانت همه در زحمت اند

دشمنانت صاحبان قدرت اند

دائمان نام تو آرند بر زبان

دشمن راه تواند،اندر نهان

ای حسین جان،دوستدار تو کجاست؟

ره روان راه،و یار تو کجاست؟

راه و رَسمت را دگرگون کرده اند

بر دل آزادگان خون کرده اند

پیروان مکتب شمر و یزید

هر محرم می نمایندت شهید


26 مهر ماه 1394.فیروز بشیری


#سیاهنمایی/86

مطرودان محبوب!

 گفت: آیا می دانی علّت علاقۀ مفرط نسل جوان به شخصیت هایی چون #ناصرملک_مطیعی چیست؟ در حالی که در دوران شهرت و بازیگری او هنوز متولد نشده بودند و او 40سال است منزوی و خانه نشین است! 

گفتم:خب،نظرت چیست؟

گفت: آیا فکر نمی کنی بخشی از این ابراز احساسات ناشی از برخورد منفی برخی مسئولان بویژه #صداوسیما با ایشان است؟!اینان کدام شخصیت را طرد کرده اند که محبوب خلق نشده باشد؟ 

می گویند مردی با قیافه ای ترسناک کودک گریانی را در آغوش گرفته بود و می کوشید او را آرام کند،ولی هر لحظه ناآرامی و ضجّّۀ کودک بیشتر می شد. شخص آگاهی به او گفت: تو به جای بغل کردن و آرام کردن فقط او را زمین بگذار،خودش آرام می شود! او از خود تو می ترسد!

حالا صداوسیما دست از تحقیر و نکوهش آنان بردارد،خود مردم  شناخت و شعور کافی دارند!

گفتم: باز هم #سیاهنمایی کردی؟

#شفیعی_مطهر

کانال رسمی تلگرام گاه گویه های مطهر

  https://t.me/amotahar



#طنزسیاهنمایی/85 

ضرب شست!!

گفت: چند روز پیش رئیس بنیاد مستضعفان در یک مصاحبۀ جنجالی با کمال شجاعت!!اعلام کرد که چند نهاد مهم و شخصیّت بالای نظام، املاک و اموال بنیاد را غصب کرده و به ما پس نمی دهند!

پس از این که با واکنش تند آنان روبه رو شد و دید که زورش به آنان نمی رسد،فشارش را گذاشت روی مردم مستضعف روستای ابوالفضل(ع) که زورش به آنان می رسد!! 

گفتم: لابد املاک روستا واقعاً متعلّق به بنیاد است.

گفت: مردم مستضعف روستای ابوالفضل(ع) ده ها سال است در آن جا ساکن اند،چرا حالا برای تخلیۀ روستا آنان را در فشار گذاشته است؟!

گفتم: بالاخره حرفی زده و باید یک کاری بکند و ضرب شستی نشان دهد!

گفت: میگن یه بابایی چهارتا زن گرفته بود؛ یک اصفهانی،یک تبریزی،یک تهرانی و یکی هم از گوآتمالا.
ازش پرسیدن: چرا چهارتا زن گرفتی؟
گفت: اون اصفهانی به خاطر این که مقتصد است،اون تبریزی به خاطر این که دست پختش خوبه، اون تهرانیه به خاطر این که سر و زبون داره!!
میگن: خب با وجود این سه تا اون گواتمالایی رو واسه چی گرفتی؟؟
گفت: اونو گرفتم، هر وقت اینا کار بدی کردن، اونو بزنم اینا بترسن!
حالا بنیاد مستضعفان وقتی زورش به ملک میلیاردی بعضی ها!! نرسید، رئیسش مجبور به عذرخواهی شد. دید هوا پسه؟ گفت چیکار کنم؟ یه گوآتمالایی پیدا کرد، شروع کردن اونا رو زدن تا ما بقی بترسن!
رفت و فشار آورد به یک روستا به اسم حضرت ابوالفضل که آقا اینجا زمینش مال ماست!
حالا خود امام جماعت اون روستا میگه ملت اینجا از قبل از انقلاب اینجا ساکنن، بنیاد میگه نه!
گفتم: باز هم #سیاهنمایی کردی؟!

#شفیعی_مطهر 


کلّیِۀ آثار این قلم درکانال رسمی گاه گویه های مطهر

  https://t.me/amotahar

 


گم شدن تسبیح هردمبیل

قصّه های شهر هرت/قصّۀ99

 #شفیعی_مطهر

اعلی حضرت هردمبیل تسبیحی گران قیمت از دانه های مروارید و یاقوت داشت که معمولاً در هر مراسمی در حضور مردم ، برای خودنمایی و جانمازآب کشیدن!! تسبیح را در دست می چرخاند و تظاهر به ذکرگویی می کرد.

روزی قرار بود برای سالروز تولّدش در جشنی در حضور مردم ظاهر شود،هر چه به دنبال تسبیحش گشت،پیدا نکرد. ناگزیر رئیس ساواک(اطّلاعات و امنیّت) شهر هرت را محرمانه فراخواند و موضوع را با او در میان گذاشت و گفت احتمالاً یکی از مخالفان آن را یده است،بنابراین از او خواست با شگردهای امنیّتی مظنونان را احضار و ضمن بازجویی های پیچیده یا ان واقعی را پیدا و اعدام کند.

یک هفته از این رویداد گذشت. روزی هردمبیل در اتاق خوابش ناگهان  تسبیحش را پیدا کرد. فوراً رئیس ساواک را فراخواند و به او گفت:

تسبیح من پیدا شد. دست از تعقیب مظنونان بردار!

رئیس گفت: قربان! نفرمایید!کار ما لوث می شود. ما طیّ عملیاتی پیچیده و علمی و مبتنی بر آخرین دست آوردهای علمی بشری همراه با شکنجه های سخت از تعداد 28 نفر از مظنونان بازجویی های مکرّر به عمل آورده ایم و تا کنون 4 نفر زیر شکنجه جان باخته و 11 نفر اعتراف به یدن تسبیح کرده اند!!

هردمبیل گفت: حق با توست! بنابراین برای زهرچشم گرفتن از بقیّۀ معترضان این 11نفر را به جرم ی و خیانت و جاسوسی به نفع بیگانگان تیرباران کنید تا دیگر در سراسر شهر هرت هیچ معترضی جرات اعتراض و انتقاد نداشته باشد!

فردای آن روز از سوی ساواک بیانیّه ای به این شرح  منتشر شد:

به نام نامی اعلی حضرت قَدَر قُدرت و قوی شوکت

در راستای حراست از کیان سلطنت و استقلال شهر هرت با تلاش پیگیر جان نثاران ذات ملوکانه و طیّ عملیاتی پیچیده و فوق سرّی یک تیم جاسوسی و مزدور دشمن متلاشی و تعداد یازده نفر خائن خودفروخته بازداشت شده و پس از محاکمه در دادگاه صالحه و اعترافات صریح متّهمان، صبح امروز هر یازده نفر با تیرباران به سزای اعمال خیانتکارانۀ خود رسیدند.

دیگر آثار این قلم در کانال رسمی گاه گویه های مطهر

  https://t.me/amotahar

 


 صاحب خر را به جای خر برند!!


آن یکی در خانه‌ای درمی‌گریخت
زرد رو و لب کبود و رنگ ریخت

صاحب خانه بگفتش خیر هست
که همی‌لرزد ترا چون پیر دست

واقعه چون است چون بگریختی
رنگ رخساره چنین چون ریختی

گفت بهر سخرهٔ شاه حرون
خر همی‌گیرند امروز از برون

گفت می‌گیرند کو خر جانِ عَم
چون نه‌ای خر رو ترا زین چیست غم

گفت بس جِدّند و گرم اندر گرفت
گر خَرَم گیرند هم نبوَد شگفت

بهر خرگیری برآوردند دست
جِدّجِد تمییز هم برخاستست

چونک بی‌تمییزیان‌مان سرورند
صاحب خر را به جای خر برند
مثنوی‌معنوی



 چهار جمله تاریخی از چهار کودک !

چهار جمله از چهار کودک که در تاریخ بشر به خط سیاه حک شده است.

یک: دختر سوری بود که در وقت جان کندن یعنی آخرین مرحله زندگیش گفت : همه چیز را به خداوند خواهم گفت!

دوم: دختر معصومی که از وحشت جنگ سوریه از صحنه جنگ فرار می کرد. خطاب به خبرنگاری که می خواست ازش فیلم بگیرد در حالت گریه وزاری گفت : عمو !به خاطر خدا عکسم را نگیر چون بی حجاب ام!

سوم: دختری کوچکی بود که از گرسنگی چنین گفت: 

ای الله چیزی نمانده از گرسنگی بمیرم .نان خوردن نداریم. مرا به جنّت خود ببر که در آنجا نان بخورم!

چهارم: دختر افغانی بود که در انفجار دستش زخمی شده بود. دکتر درحال آمادگی برای عمل جراحی بود تا دستش را قطع کند. دخترک گفت:   

آقای دکتر !آستینم را پاره نکن جز این لباس دیگر ندارم!

این نتیجه تمام جنگ هاست!
چه ببری چه ببازی .


#طنزسیاهنمایی.90

خبرهای خوب و بد!!

گفت: ضرب المثلی هست که میگه: دوغ درِ خونه تُرشه»!

گفتم: خب، درسته.حالا منظور؟

گفت: تو نمیدونی صداوسیمای خودمون چه جنبه هایی مثبت و نقاط قوّتی داره که ما نمی بینیم.

گفتم: مثلا؟!

گفت: قدرت تشخیص بالایی داره که هیچ رسانه ای دیگه در دنیا همچین چیزی نداره!

گفتم: خب،چیو تشخیص میده؟

گفت: خبرهای خوب را از بد! مثلاً گاهی در یه گوشۀ دنیا صدها نفر جان می بازند،چون خبر خوبی نیست، اصلاً در صداو سیمای ما بازتاب نداره،ولی یه نفر در یه جایی دیگه به دست پلیس کشته میشه،چون خبر خوبیه ،مدّت ها مهم ترین خبر صداوسیما میشه!

گفتم: به نظر تو چرا این طوری عمل میکنه؟

گفت: ﺳﻪ نفر ﻣﯽ ﺧﻮﺍﺳﺘﻦ ﯾﮏ ﯾﺨﭽﺎل رو از راه پلّکان ﺑﺒﺮﻥ ﻃﺒﻘﻪ دوازدهم .

ﺗﻮی ﻃﺒﻘﻪ یازدهم ﯾﮑﯿﺸﻮﻥ ﻣﯿﮕﻪ : ﻣﻦ ﺑﺮﻡ ﺑﺒﯿﻨﻢ ﭼﻘﺪﺭ ﻣﻮﻧﺪﻩ.

ﻣﯿﺮﻩ ﻭ ﺑﺮمی گرﺩﻩ ﻣﯿﮕﻪ:
 ﯾﮏ ﺧﺒﺮ ﺧﻮﺏ ﺩﺍﺭﻡ ﻭ ﯾﮏ ﺧﺒﺮ ﺑﺪ! حالا شما می خواهید اول به خبر خوب عمل کنید یا خبر بد؟

میگن: اول خبر خوب رو بگو بهش عمل کنیم بعد خبر بد را.
میگه :
ﺧﺒﺮ ﺧﻮﺏ این که : یک ﻃﺒﻘ
ۀ دیگه ﻣﻮﻧﺪﻩ.

بقیه میگن: پس بگیرید یخچال رو تا ببریم بالا!

وقتی به طبقۀ دوازدهم می رسن،میگن حالا خبر بد رو بگو!
میگه ﺧﺒﺮ ﺑﺪ این که : ﺳﺎﺧﺘﻤﺎﻧﻮ ﺍﺷﺘﺒﺎﻫﯽ ﺍﻭمدیم!

گفتم: باز هم #سیاهنمایی کردی؟

#شفیعی_مطهر

شما را چشم در راهیم در کانال گاه گویه های مطهر

  https://t.me/amotahar


ماجرای ﺧﺎﮐﺴﭙﺎﺭﯼ حضرت حافظ

  ﺭﻭﺯﯼ ﮐﻪ ﺣﺎﻓﻆ از دنیا می‌رود ﺑﺮﺧﯽ ﻣﺮﺩﻡ ﮐﻮﭼﻪ ﻭ ﺑﺎﺯار ﺑﻪ ﻓﺘﻮﺍﯼ ﻣﻔﺘﯽ ﺷﻬﺮ ﺷﯿﺮﺍﺯ ﺑﻪ ﺧﯿﺎﺑﺎﻥ می‌ریزند ﻭ ﻣﺎﻧﻊ ﺩﻓﻦ ﺟﺴﺪ ﺷﺎﻋﺮ ﺩﺭ ﻣﺼﻼﯼ ﺷﻬﺮ ﻣﯽ‌ﺷﻮﻧﺪ، به این ﺩﻟﯿﻞ ﮐﻪ ﺍﻭ ﺷﺮﺍﺏ‌ﺧﻮﺍﺭ ﻭ ﺑﯽ‌ﺩﯾﻦ ﺑﻮﺩﻩ ﻭ ﻧﺒﺎﯾﺪ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻣﺤﻞ ﺩﻓﻦ ﺷﻮﺩ.  ﻓﺮﻫﯿﺨﺘﮕﺎﻥ ﻭ ﺍﻧﺪﯾﺸﻤﻨﺪﺍﻥ ﺷﻬﺮ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺑﻪ ﻣﺨﺎﻟﻔﺖ برمی‌خیزند. ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺑﮕﻮ ﻣﮕﻮ ﻭ ﺟﺮ ﻭ ﺑﺤﺚ ﺯﯾﺎﺩ، ﯾﮏ ﻧﻔﺮ ﺍﺯ ﺁﻥ ﻣﯿﺎﻥ ﭘﯿﺸﻨﻬﺎﺩ می‌دهد ﮐﻪ ﮐﺘﺎﺏ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﯿﺎﻭﺭﻧﺪ ﻭ ﺍﺯ ﺁﻥ ﻓﺎﻝ ﺑﮕﯿﺮﻧﺪ. ﻫﺮ ﭼﻪ ﺁﻣﺪ ﺑﺪﺍﻥ ﻋﻤﻞ ﻧﻤﺎﯾﻨﺪ.  

ﮐﺘﺎﺏ ﺷﻌﺮ ﺭﺍ ﺩﺳﺖ ﮐﻮﺩﮐﯽ می‌دهند ﻭ ﺍﻭ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ‌می‌کند ﻭ ﺍﯾﻦ ﻏﺰﻝ ﻧﻤﺎﯾﺎﻥ ‌می‌شود:  

ﻋﯿﺐ ﺭﻧﺪﺍﻥ ﻣﮑﻦ ﺍﯼ ﺯﺍﻫﺪ ﭘﺎﮐﯿﺰﻩ ﺳﺮﺷﺖ 

ﮐﻪ ﮔﻨﺎﻩ ﺩﮔﺮﺍﻥ ﺑﺮ ﺗﻮ ﻧﺨﻮﺍﻫﻨﺪ ﻧﻮﺷﺖ  

ﻣﻦ ﺍﮔﺮ ﻧﯿﮑﻢ ﻭ ﮔﺮ ﺑﺪ ﺗﻮ ﺑﺮﻭ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﺎﺵ 

ﻫﺮ ﮐﺴﯽ ﺁﻥ ﺩِﺭﻭَﺩ ﻋﺎﻗﺒﺖ ﮐﺎﺭ ﮐﻪ ﮐﺸﺖ  

ﻫﻤﻪ ﮐﺲ ﻃﺎﻟﺐ ﯾﺎﺭﻧﺪ ﭼﻪ ﻫﺸﯿﺎﺭ ﻭ ﭼﻪ ﻣﺴﺖ 

ﻫﻤﻪ ﺟﺎ ﺧﺎﻧﻪ ﻋﺸﻖ ﺍﺳﺖ ﭼﻪ ﻣﺴﺠﺪ ﭼﻪ ﮐﻨﺸﺖ  

ﻫﻤﻪ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺷﻌﺮ ﺣﯿﺮﺕ ﺯﺩﻩ می‌شوند ﻭ ﺳﺮﻫﺎ ﺭﺍ به زﯾﺮ می‌افکنند. ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﺩﻓﻦ پیکر حافظ انجام می‌شود ﻭ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺯﻣﺎﻥ ﺣﺎﻓﻆ ﻟﺴﺎﻥ ﺍﻟﻐﯿﺐ ﻧﺎﻣﯿﺪﻩ ﺷﺪ.


 #طنزسیاهنمایی. 89

الگوبرداری سویس از ایران!

گفت: آیا راز پیشرفت حیرت انگیز سویس را می دانی؟

گفتم: نه،بگو. 

گفت: باور می کنی که آنان از ایران الگوبرداری کرده اند؟

گفتم: باز هم.

گفت: نه، جدّی می گویم!

از یک سویسی پرسیدند: مملکت داری را از که آموختید که سرآمد جهانیان شُدید؟
گفت : از مسئولان ایرانی، هر کاری آنان کردند ،ما عکس آن عمل کردیم!

گفتم: باز هم #سیاهنمایی کردی؟!

#شفیعی_مطهر

کانال رسمی گاه گویه های مطهر

  https://t.me/amotahar




استقبال از شخصیت ها

✍️صالح نیكبخت


دوستی می گفت: در سفر یک مقام برجسته به شهری در کشوری، شبانه 4000 دست لباس محلی آن منطقه دوخته شد؟! تا هنگام استقبال و در تجمعات مورد استفاده قرار گیرد؟!

امروز صحبت های اردوغان با فردی در حین بازدید از یک مرکز تجاری را دوست بسیار عزیزی از ترکیه برایم فرستاد، ظاهرا این نوع رفتار، در همه کشورها مشابه است؟!

ترجمه مطلب:

رجب طیب اردوغان و همسرش امینه اردوغان هنگام افتتاح یک مرکز بزرگ تجاری، وارد بخش فروش گوشت آن مرکز می شوند. اردوغان که بخش مذکور را بسیار تمیز و مرتب دیده بود؛ با محافظین خود به سمت غرفه قصابی رفته، شروع به صحبت با قصّاب می کند.

رئیس جمهور: گوشت های گاو و گوسفند بد نیستند، کارها چطور پیش میره؟
قصّاب: در مجموع خوب بود، اما امروز حتّی یک کیلو هم نتونستم، بفروشم!

رئیس جمهور: چرا؟
قصّاب: چون شما از اینجا بازدید داشتید، از ورود مشتری به بازار ممانعت بعمل آمد.

رئیس جمهور: در آن صورت من می خرم! 4 کیلو گوشت می تونی به من بدهی!
قصاب: نه، نمی تونم، بفروشم!

رئیس جمهور: برای چی نمی فروشی؟!
قصّاب: گفتند؛ شما می آیید، تمام چاقوهای ما را جمع کردند!

رئیس جمهور: چاقو هم نباشه؛ می شه. این تکّه گوشت رو به من بده!
قصاب: باز هم نمی تونم، بفروشم!

رئیس جمهور: دوباره چی شد؟ چرا نمی فروشی؟!
قصّاب: چون که من قصّاب نیستم! یک سرباز وظیفه از بخش امنیت پلیس ام!

رئیس جمهور با عصبانیت می گوید: برو فرمانده ات رو صدا کن!
قصّاب: اونه ها اون جاست، تو غرفه ماهی فروشی داره ماهی می فروشه!


 روش حکومت بر مردم!

معروف است که اسکندر پس از حمله به ایران از مشاوران خود پرسید : چگونه بر مردمی که از مردم من بیشتر می فهمند حکومت کنم؟

یکی از مشاوران گفت: کتاب هایشان را بسوزان! 

دیگری گفت: خردمندانشان را بکش. 

اما او مشاور مجرب و باهوشی داشت که گفت: 

نیازی به چنین کاری نیست. از میان مردم آن سرزمین آن ها را که نمی‌فهمند و کم سوادند به کارهای بزرگ بگمار. آن ها که می‌فهمند و باسوادند به کارهای کوچک و پست بگمار.

بی‌سوادها و نفهم‌ها همیشه شکرگزار تو خواهند بود و هیچ‌گاه توانایی طغیان نخواهند داشت.

فهمیده‌ها و با سوادها هم یا به سرزمین‌های دیگر کوچ می‌کنند یا خسته و سرخورده عمر خود را تا لحظه مرگ در گوشه‌ای از آن سرزمین در انزوا سپری خواهند کرد.


#طنزسیاهنمایی 88

خمِ ابرو!!

گفت: آقای رئیس جمهور فرموده اند:

با وجود تحریم ها خم به ابروی مردم نیامده!!»

گفتم: بله،مگر شکّی داری؟

گفت: البتّه خم به ابروی ایشان و امثال ایشان نیامده،ولی مردم را باید از خودشان پرسید.

می گویند: در یک روز سرد زمستانی که برف سنگینی در حال باریدن بود،
ناصر الدّین شاه هوس درشکه سواری به سرش زد .
درشکه چی بیچاره را صدا کرد و دستور داد که اتاقک درشکه را برایش گرم و منقل و وافور شاهی را هم در آن مهیّا کنند .آنگاه در حالی که دو سوگلی را در دو طرف اش گرفته بود در درشکه گرم و نرم به درشکه چی دستور حرکت داد .
کمی که از تماشای برف و بوران بیرون و احساس گرمای مطبوع داخل کابین سرخوش شد ،هوس بذله گویی به سرش زد و برای این که سوگلی های خود را بخنداند با صدای بلند به پیر مرد درشکه چی که از سرمای بیرون می لرزید گفت :
درشکه چی !به سرما بگو ناصرالدّین ! تره هم واست خرد نمی کند !
درشکه چی سکوت کرد !
اندکی بعد ناصرالدّین شاه دوباره پرسید:
به سرما گفتی مردک؟!
درشکه چی که از سرمای جانسوز نای حرف زدن نداشت ،جواب داد :
بله قربان گفتم !
خب چی گفت ؟
پیر مرد در جواب گفت :
سرما گفت با حضرت همایونی کار ندارم .ولی پدر تو یکی را درمی آورم !!

گفتم: باز هم #سیاهنمایی کردی؟!

#شفیعی_مطهر

چشم به راه شما در کانال گاه گویه های مطهر هستیم

  https://t.me/amotahar

 


 آسایش در نفهمی!!

قصّه های شهر هرت/قصّۀ100

#شفیعی_مطهر

خودکامگان در هر پایه ای از قدرت و با هر سرمایه ای از شوکت باشند ،همیشه از هر اعراض و اعتراض مردمی  به شدّت می هراسند و قبل از خیزش هر آشوب به سرکوب می اندیشند.

هردمبیل نیز هرگاه خبری از نیتی و خیزش های مردمی می شنید،هراسناک شارل شرلی مستشار سیلگنایی را به حضور می طلبید و برای سرکوب هر شورشی راهکار طلب می کرد. 

صدراعظم و سایر درباریان مشاهده می کردند که هردمبیل روز به روز دارد فرمان های خشن تری درباره سرکوب توده های مردم صادر می کند و احتمال می دادند که دارد روانی می شود. لذا از شرلی خواستند چاره ای بیندیشد.

روزی شرلی با کسب اجازۀ ملوکانه سگی را با خود به دربار آورد.در حضور شاهانه با شلّاقی بی رحمانه به جان سگ زبان بسته افتاد!

سگ از شدّت درد صداهای وحشتناکی سر می داد و سعی می کرد از هر راهی که شده فرار کند ولی نمی توانست چون دستان شرلی برای او خیلی نیرومند بود.شرلی تا سرحدِّ مرگ با چوب و شلّاق و مشت و لگد سگ بیچاره کتک زد! به گونه ای که سگ ناله کنان گوشه ای افتاد!

 پس از پایان کار شاری رو به شاه کرد و گفت: 

"حالا ببینید چه اتّفاقی می افتد!

آن گاه استخوانی پیش سگ انداخت. سگ در حالی که ذلیلانه سر بر پای شرلی می نهاد و می کوشید ملتمسانه او را بر سرِ رحم آورَد ،به دنبال او می دوید و ابراز اطاعت و خاکساری می کرد!
شاه و یارانش در کمال تعجّب او را مشاهده می کردند ، درحالی که سگ بیچاره در حال درد و خونریزی بود، پی در پی او را تعقیب می کرد و قدم به قدم دنبال او می رفت.‏در این جا شرلی به شاه روی کرد و گفت : 

در یک جامعۀ خفته ، ساده لوح ها به همین راحتی اداره می شوند.
مشاهده کردید که سگ با وجود تحمّل تمام دردهایی که من برای او ایجاد کردم باز هم مرا تعقیب کرد  تا استخوانی برای زنده بودنش از من بگیرد!
جامع
ۀ ساده لوح هم به همین راحتی اداره می شود.

اعلی حضرتا! من این آزمایش ساده و روشن را در حضور ملوکانه انجام دادم تا روش رفتار تحقیرآمیز ارباب قدرت را با مردم تحت امر نشان دهم و تشریح کنم. ما باید مردم را با شعارهایی چون آزادی»،حقوق شهروندی» ،برابری حقوق»،رفع همۀ تبعیض ها» و.که امروزه روشنفکران سرمی دهند ،مردم را بفریبیم و در یک روند فرار به جلو»،حتّی دور را از دست روشنفکران بگیریم ،ولی عملاً با رفتارهایی حساب شده به آنان بفهمانیم که در برابر قدرت سلطنت هیچ اند! تا مبادا احساس خودارزشمندی» کنند و برای احقاق حقوق خود بپاخیزند! اعلی حضرت ملاحظه فرمودند که من این سگ را هر چه بیشتر تحقیر و اذیّت کردم،بیشتر به پای من افتاد و  اظهار خاکساری کرد! نگاهِ ارباب قدرت به مردم باید این گونه باشد. تک تک مردم شهر هرت باید به این باور برسند که آسایش آنان در نفهمی است!در این صورت اعلی حضرت می توانند  شب ها با خیال راحت سر بر بالین آسایش گذارند و استراحت کنند!»

رفتگر فقیری که مشغول نظافت کاخ بود،برخی از این جملات را می شنید.  مدّت ها بود سه فرزندش هوس پرتقال کرده بودند و او آن روز توانسته بود کمی پول صرفه جویی کند تا چند پرتقال برای بچه هایش بخرد. وقتی به میوه فروشی رفت و قیمت ها را دید،فهمید که با همۀ پولش نمی تواند بیش از یک پرتقال بخرد؛بنابراین از میوه فروش خواهش کرد که در ازای پول اندکش از آن پرتقال های مانده و درجه دو حدّاقل سه پرتقال به او بدهد.میوه فروش بی انصاف سه پرتقال فاسد به او داد. مرد رفتگر با خوشحالی پرتقال ها را به خانه آورد. وقتی اولی را پوست کند،دید فاسد و غیرقابل خوردن است! دومی هم همین طور! لذا با ناراحتی برخاست و چراغ را خاموش کرد و پرتقال سومی پوسیده را در تاریکی پوست کنده، بین بچه هایش تقسیم کرد! آن گاه معنای حرف شرلی را خوب فهمید که تک تک مردم شهر هرت باید به این باور برسند که آسایش آنان در نفهمی است!

آگاهی زاده درد است.

در کانال رسمی گاه گویه های مطهر چشم به راه شما هستیم

  https://t.me/amotahar

 

 


 #سیاهنمایی/87

زندگی یا مرگ؟!

 گفت: آیا حساب و کتاب دو،دوتا، چهارتا سرت میشه؟

گفتم: دیگه این قدر هم بی سواد نیستم!

گفت: پس گوش کن! زنده موندن برای من و امثال من دیگه نمی صرفه!

گفتم: یعنی چه؟زندگی که بیزینس نیست!  حالا بگو چی شده که اینو فهمیدی؟!

گفت: ﻧﺮﺥ ﺩﻳﻪ یك مرد ۳۳۰ ﻣﻴﻠﻴﻮﻥ ﺗﻮﻣﺎﻥ است! ﻳﻌﻨﯽ ﻣُﺮﺩﻩ ﻫﺮ ﻣﺮﺩ ۳۳۰ ﻣﻴﻠﻴﻮﻥ ﺗﻮﻣﺎﻥ ﺍﺭﺯﺵ ﺩﺍﺭﺩ، ﻭ ﺑﻪ ﻭﺭﺛﻪ ﭘﺮﺩﺍﺧﺖ ﻣﯽ شه . ﺑﺎ ﺗﻮﺟﻪ ﺑﻪ ﺍین که ﺳﻮﺩ ﺳﭙﺮﺩﻩ ﺑﺎﻧﮑﯽ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﺣﺎﺿﺮ ﺣﺪﻭﺩ ۱۸% ﺍﺳﺖ، ﺳﻮﺩ ﻣﺎﻫﯿﺎﻧﻪ ﺳﭙﺮﺩﻩ ﮔﺬﺍﺭﯼ ﺍﯾﻦ ﻣﺒﻠﻎ ﻣﯽشه ﻣﺎﻫﯿﺎﻧﻪ ۴،۹۵۰،۰۰۰ ﺗﻮﻣﺎﻥ! ﺑﻨﺎﺑﺮﺍﻳﻦ ﺍﮔﺮ ﻣﺮﺩی ﻣﺎﻫﻴﺎﻧﻪ ﻛﻤﺘﺮ ﺍﺯ ﻣﺒﻠﻎ ﻓﻮﻕ ﺩﺭﺁﻣﺪ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ ﺯﻧﺪﻩ ﺑﻮﺩﻧﺶ هیچ ﺗﻮﺟﻴﻪ ﺍﻗﺘﺼﺎﺩﯼ ﻧﺪارد! حالا من دارم میرم!اون دنیا کاری نداری؟

میگن خلبانی در حال پرواز به برج مرقبت خبر داد که بنزین هواپیما تمام شده! موتورها همه از کار افتاده! پروانه ها همه شکسته !و. حالا چه دستور می فرمایید؟

برج مراقبت پاسخ داد: هیچی دیگه!فقط پدرت را در طبقۀ هفتم جهنّم سلام برسون!

حالا تو پیش این که بگی باز هم #سیاهنمایی کردی؟!بگو توی اون دنیا کاری نداری؟

گفتم: فقط توی جهنّم برای بعضی ها!! که این وضع را برای ما درست کردن جای مناسبی رزرو کن!

#شفیعی_مطهر

کلّیّۀ آثار این قلم در کانال رسمی گاه گویه های مطهر

  https://t.me/amotahar



#طنزسیاهنمایی .92

مهم ترین علّت طلاق اعلام شد!

گفت: طرحی تازه برای خلوت کردن خیابان ها و معابر دارم.

گفتم: آفرین بر فکر فعّال و قدرت ابتکار تو! حالا توضیح بده طرحت چیست؟

گفت: حذف خانم ها از همۀ خیابان ها و معابر!

گفتم: غلط نکنم امروز یک چیزی زده ای! آخر نُخبۀ ساده لوح! خانم ها نیمی از جمعیت ما هستند. مگر امکان دارد نیمی از جمعیت کشور را نادیده بگیریم؟!

گفت: اصل این ابتکار از من نیست،سازمان پژوهش و برنامه‌ریزی آموزشی وزارت آموزش و پرورش در پاسخ به انتقادات گسترده پیرامون حذف تصویر دختران از جلد یک کتاب درسی، دلیل آن را شلوغی تصویر قبلی» عنوان کرد.این سازمان، با انتشار اطلاعیه‌ای در روز پنج‌شنبه ۲۰ شهریور مدّعی شد تصویر دختران از جلد کتاب ریاضی سال سوم ابتدایی بسیار شلوغ بود» و پیشنهاد دوستانی که از منظرهای هنری، زیباشناسی و روانشناسی بخش‌های مختلف کتاب را بررسی می‌کنند بر این بوده است که تصویر خلوت‌تر گردد»! 

بنابراین من هم با الهام از طرح ابتکاری و بدیع آنان به ذهنم رسید همین طرح را در خیابان ها هم اجرا کنیم! 

گفتم: تو و این نوایغ مواظب خودتان باشید،اگر خارجی ها بفهمند ما چنین نوایغی داریم،شماها را می ربایند!

گفت: این که چیزی نیست!ما طرح هایی بهتر این ها هم داریم!

گفتم:مثلاً؟

گفت: دانشگاه های شهر هرت مسابقه ای گذاشتند و گفتند هر کس بهترین و مهم ترین علّت افزایش طلاق را بگوید،بزرگ ترین جایزۀ کشور را به او می دهیم! طرح من اول شد و بالاترین جایزه را گرفتم!

گفتم:خب،به نظر تو مهم ترین علّت این همه طلاق چیست؟

گفت: ازدواج!!!

گفتم: باز هم #سیاهنمایی کردی؟

#شفیعی_مطهر

کانال رسمی گاه گویه های مطهر

  https://t.me/amotahar

 

 


 #طنزسیاهنمایی .91

کمبود وزیر!

گفت: وزارت صنعت، معدن و تجارت درست از ۴ ما قبل که رضا رحمانی استعفا کرد، بی‌وزیر مانده . اخیراً کیهان‌ نوشته : آقای شاید فراموش کرده که این وزارتخانه ماه‌هاست بی‌‍وزیر و بلاتکلیف مانده است.

گفتم: آقای چه جوابی داده؟

گفت: تا کنون هیچ! ولی اگر من به جای ایشان بودم،جواب دندان شکنی به کیهان می دادم!

گفتم: چه جوابی می دادی؟

گفت: می گفتم این همه وزارتخانه که وزیر دارند،چه گلی بر سرِ مردم زده اند؟! گاهی مشکل ممکن است خود وزیر باشد! 

 گفتم:این دیگر چه حرفی است؟

گفت: زمانی من در شهری فرماندار بودم. روزی همۀ کارکنان فرمانداری را جمع کردم و دربارۀ رفع شلوغی فرمانداری و راه حلِّ کاستن از تعداد ارباب رجوع نظر آنان را خواستم.

سرانجام همۀ کارکنان به این نتیجه رسیدند که هر روزی تو در دفتر کار خود هستی،ارباب رجوع زیاد است. چون همه به تو کار دارند. روزهایی که تو نیستی،فرمانداری خیلی خلوت است! پس فهمیدم عامل همۀ مشکلات شلوغی فقط من هستم؟! من نباشم مشکل حل است!

بنابراین هر وزیر کمتر،مشکلات هم کمتر!

گفتم: باز هم #سیاهنمایی کردی؟

#شفیعی_مطهر

کانال رسمی گاه گویه های مطهر

  https://t.me/amotahar



 خدا! به دادمان رس!


بر جلدِ کتابِ ابتدایی
بودند ز دختر و پسر پنج

اربابِ عمائم این خبر را»
بشنیده ز مُخبری سخن سنج

فی‌الفور ستادِ حلّ‌ِ بحران
با لا زده آستین به آرنج

گفتند: خدا به دادمان رس،
ما را به‌رهان ازین همه رنج»

در بُرهه‌ی حسّاسِ کنونی
این گونه تحرّکاتِ بغرنج ؟

دختر چه به جبر و رسمِ‌ فنّی؟
دختر چه به الگوریتمِ شطرنج؟

بر پُشتِ کتاب و عکسِ دختر؟!
ای وای به دل فتاد صد غَنج

ترسم ببُریم دستِ خود را
با دیدنِ آن به‌جای نارنج

برباد رَوَد ثوابِ یک عمر
آن سینه که می‌زدیم با سنج

تا پاک کنیم این فضاحت
یارب برسان ردیفی از گنج

چون جمع شد این همه مساعی
کردند به تیغِ حذف آهنج

ماندند سه تا پسر در آنجا
بِزْدوده شد آن دو دختر از پنج

ایران تو بزن به فرقِ خود گِل
ایرج تو بکش به صورتت خَنج

(؟)


کار فرهنگی یا پیکار سرهنگی؟!

قصّه های شهر هرت.قصّۀ101

#شفیعی_مطهر

 سال ها از حکمفرمایی هردمبیل بر شهر هرت می گذشت. استبداد هردمبیلی نفس ها را در سینه ها حبس کرده و عوامل درباری با همۀ قدرت هر دهان روشنگر را می بستند و هر قلم دانشور را می شکستند.

آقای شب افروز یکی از استادان شهر هرت در سفری به فرنگ راز و رمز پیشرفت آنان را در علاقه و عادت آنان به مطالعه  کتاب و رومه یافته بود؛بنابراین می کوشید دانشجویان خود را به مطالعۀ کتاب عادت بدهد.او پس از سال ها مطالعۀ کتاب های گوناگون روز،موفّق شد کتابی تالیف کند که راه های رهایی شهر هرت از سلطۀ بیداد و استبداد را در آن تبیین و تشریح کند. او نام کتابش را راز بهروزی» گذاشت و با تحمّل سختی های بسیار با حقوق و دستمزد ناچیز خود تعداد سه هزار جلد از آن را چاپ و منتشر کرد. چون مردم شهر هرت عادت به خرید و مطالعۀ کتاب نداشتند،همۀ کتاب های چاپ شده  روی دستش ماند. چون هدف او کسب درآمد نبود، حاضر شد کتابش را رایگان بین افرادی توزیع کند که لااقل بخوانند.  بنابراین هر روز به هر دانشگاهی یا هر کلاسی برای تدریس می رفت،به همۀ دانشجویانش یک جلد کتاب هدیه می داد.

کم کم خبر انتشار و توزیع کتاب راز بهروزی به نیروهای امنیّتی دربار رسید. روزی که برای تدریس به یکی از دانشگاه ها رفته بود،در حالی که مشغول توزیع کتابش بین دانشجویان بود،نیروهای امنیّتی سررسیدند و همۀ کتاب های توزیع شده را جمع آوری کردند و ضمن توهین و تهدید این استاد روشنگر ،همۀ کتاب ها را در حیاط دانشگاه تلنبار کردند. رئیس آنان ضمن نطقی تند و تهدیدآمیز ،کتاب ها را ضالّه و مُضلّه نامید و در حضور همۀ استادان و دانشجویان همه را به آتش کشیدند. 

استاد روشنگر با دلی شکسته و روحیّه ای نومید راه خانه را در پیش گرفت. هنوز چند قدمی از دانشگاه دور نشده بود،که دانشجویی را دید که دوان دوان به دنبال او می دود و استاد را صدا می زند.  او ایستاد تا دانشجو به او رسید و نفس ن از استاد خواست تا سخن او را گوش کند. او گفت:

آقای شب افروز عزیزم! من راز بهروزی شهر هرت را فهمیدم!

استاد گفت: مگر کتاب مرا خواندی؟

پاسخ داد: نه! شما دیدید که کتابتان را وحشیانه از دست من قاپیدند و بی رحمانه به آتش کشیدند!

استاد پرسید: پس چگونه راز بهروزی را یافتی؟

پاسخ داد: همین رفتار غیرمنطقی و وحشیانۀ آنان بیانگر حقّانیّت شما و کتاب شماست. زیرا شما در آن کتاب با زبان منطق و فرهنگ سخن گفته اید،اگر آنان حرفی برای گفتن داشتند، باید سخن شما را با سخن پاسخ می دادند،نه با تهدید و توهین و آتش زدن! شما با سلاح قلم و فرهنگ به صحنه آمده اید،نه با توپ و تفنگ! پاسخ فرهنگ،تفنگ نیست!

استاد گفت: پسرم! تو هنوز کتاب را نخوانده راز بهروزی را یافتی! خلاصۀ همۀ کتاب من همین چند کلمه ای است که تو گفتی.راز بهروزی جامعه کار فرهنگی است،نه پیکار سرهنگی!

کانال رسمی گاه گویه های مطهر

  https://t.me/amotahar

 


برنامه استراتژیک کشور اسلامی از دیدگاه امام علی(ع)

امام علی(ع) چشم انداز برنامه استراتژیک کشور اسلامی را در فرمان به مالک اشتر چنین تبیین فرموده اند:
1-   آباد کردن کشور
2-   اصلاح حال و خیال مردم
3-   : به دست آوردن مهر و محبت رعایا
4-   عدالت گستری
5-   پوشاندن عیوب مردم
6-   م با دانشمندان
7-   م با تجار
8-   م با صنایع
9-   رسیدگی به فقرا
10-   تماس مستمر با ملت
11-   خفظ جان مردم
12-   توضیح عملکرد حاکم
13-   رضایت اکثریت مردم
14-   مدح و ثنا ممنوع

امام علی(ع) در16 فرمان به مالک اشتر
 "شرح وظایف حاکم در یک کشور اسلامی"
و "استراتژی دستیابی به چشم انداز "را تبین می فرماید:
فرمان یکم: حاکم در اسلام فقط بنده خداست و القاب اضافی ندارد.
فرمان دوم: دریافت مالیات طبق قانون باید باشد .
تبصره یکم : دریافت مالیات طوری است که صلاح دهنده در آن باشد و کار گیرنده را اصلاح نماید.
تبصره دوم: باید به آباد کردن زمین بیشتر نظر نمایی تا به گرفتن مالیات، چه دریافت مال دیوان، فرع آبادی ملک باشد.
 فرمان سوم: جهاد با دشمن
فرمان چهارم: اصلاح حال و خیال مردم
تبصره: چون آیینی پسندیده و رسمی نیکو بینی و دانی که سران امت به آن سنت عمل کرده‌اند و اسباب الفت جماعت و صلاح حال رعیت شده، آن‌را بر هم مزن و مبدل به طریقه دیگر مکن.
فرمان پنجم:آباد سازی مملکت
فرمان ششم: مهر و محبت رعایا را در دل خود بیدار کن و طبعت را به ملاطفت با خلایق وادار نما و مبادا نسبت به بندگان خدا مانند جانور درّنده باشی و خوردن ایشان را غنیمت شماری.
فرمان هفتم: کاری که باید از همه آن‌ را بیشتر دست داری، میانه‌روی در حق باشد و عملی مشتمل بر داد که عدل در آن شامل خاص و عام گردد و به رضای رعایا نزدیک تر.
فرمان هشتم: کسی که در پی عیب مردم افتد و تو را از آن خبردار کند مفسد است، باید او را از خود دور کنی و بدانی که والی به پوشیدن عیب مردم از همه کس سزاوارتر است.
فرمان نهم: ای مالک! تا توانی با صاحبان فضل و دانش صحبت کن و گوش به گفتار حکیمان ده، مگر به دلالت ایشان دانی اسباب رفاه بلاد و سعادت عباد چیست و آن‌ را فراهم آوری.
فرمان دهم: از حال تجار و ارباب صناعات درست جویا شود . چه این دو صنف . همه اسباب منفعت‌ و فایده ولایت‌اند و باعث رونق آبادی و اراضی تو آرند.
فرمان یازدهم: ای مالک، زنهار که از حال فقرا و مساکین غافل مانی و ندانی بر محتاج بی‌مال چگونه می‌گذرد و تنگدستان که از وسایل و تدابیر تحصیل معاش محروم‌اند چه می‌کنند.هرگز امتی پاک نشود، مگر حق ضعیف در آن امت از قوی بگیرند و نگذارند بیچاره در عرض حال دلباخته گردد، بر خود بلرزد و زبان او درست یارای سخن گفتن نداشته باشد.
فرمان دوازدهم: این مالک، زیاد در خلوت به سر مبر و خود را از رعیت پنهان مکن و از نظر ایشان بیار غایب مشو.
فرمان سیزدهم: ای مالک، بترس و بپرهیز از ریختن خونی که حلال نباشد زیرا که هیچ چیز بیشتر از خونریزی ناحق سبب خشم و غضب خدا . نشود.
فرمان چهاردهم: هر وقت کاری کردی که به‌واسطه آن رعایا به تو گمان حیف و میل و جور و ستمی بردند، علت آن کار و عذر خود را برای ایشان واضح و آشکار بگو، تا هم نفس خود را ریاضت دهی هم با رعیت رفق و مدارا کنی.
فرمان پانزدهم: اگر عموم رعیت از تو راضی باشند، نیی چند تن زیانی نیارد و برعکس، خوشدلی معدودی خاص جلوی بلوای عام را نگیرد.
فرمان شانزدهم: آن‌ها را مگذار که در مدح و ثنای تو مبالغه نمایند و به کارهایی که نکرده‌ای و نسبت آن به تو دروغ است، تو را ریشخند کنند و ستایند.

#طنزسیاهنمایی.94

کی بازرگانو می شناسه؟!

گفت: شما فرماندار تهران را می شناسی؟

گفتم: نه! آیا خودت ایشان را می شناسی؟

گفت : نه،از بیشتر تهرانی ها هم پرسیدم،نمی شناختند! و اما تو مهندس بازرگان را می شناسی؟

گفتم: کدام ایرانی هست که ایشان را نشناسد؟ هر کس ایران و انقلاب را بشناسد،ایشان را هم می شناسد! حالا بگو قضیه چیست؟

گفت:فرماندار تهران دلیل مخالفت با مصوّبۀ شورای شهر تهران برای تغییر نام خیابان سازمان آب به مهندس مهدی بازرگان» را ناشناس بودن ایشان دانسته اند!

گفتم: شاید شوخی کرده! حالا نظر تو چیست؟

گفت: من راه حل پیدا کردم. چون بازرگان را خیلی ها نمی شناسند،آقای فرماندار را که همه می شناسند!! ایشان را به عنوان معرِّفِ آقای بازرگان معرّفی می کنیم!!

بچه بودم. روزی پدرم گفت: برو دکان مشدی حسن یه پاکت سیگار نسیه بگیر و بیار!

گفتم: یه نشونی بده که بدونه نمی خوام خودم بکشم!

گفت: بگو به اون نشونی که خودم هم اومدم ،سیگار نسیه بهم ندادی،حالا یه پاکت سیگار نسیه بده!!

گفتم: باز هم #سیاهنمایی کردی؟!

#شفیعی_مطهر

کانال رسمی گاه گویه های مطهر

 https://t.me/amotahar


 

دنا پلاس نصف قیمت ،بدون نوبت و اقساطی 

برای نمایندگان مجلس!!!!

دوش در مجلس شورا شده بر پا چک و چو
هر نماینده شده صاحب ایران خودرو!!!
یک نفر گفت که داری خبر از مجلسیان؟
همگی از دم در گشته الی صحن ولو
یک نماینده به فریاد رسا می فرمود
لایق پست نماینده بُوَد شاسی نو
مجلسی را که در این ملک بود راس امور
مجلسی را که بود از همه قشری مملو
این که دادند نباشد به خدا در خور شان
لایق گندم ری را ندهند ارزن و جو
خارج از نوبت  و اقساطی و ارزان دادند
به همه مجلسیان از عقب و بین و جلو
وزرا و وکلا جمله تلامیذ همند
در کلاسی که خود آموز بود درس چپو
جای آسایش مردان خدا مجلس ماست
که در آن چرت بمانند به مبل  تاشو
شوربایی که در این مجلس شورا پختند
پیر سیراب پزان گفت چه دخلش به چلو
هر نماینده چنان ساز خودش در مجلس
می نوازد که در انظار بود محفل شُو
وای بر خلق که در حسرت یک دانه پراید
روز و شب سوزد و رویاش بود  پاجیرو
دوغ بی ماست بود شربت به لیمویش
نان جو سق زند اما نخورد مرغ و پلو
بهر یک خودرو اوراقی و اسقاطی رفت
قشر آسیب پذیر آنچه که بودش به گرو
بورس از راه رسید و همه را کرد اسیر
وان سهام به عدالت همه را کرد درو
مردم ما همه گیج اند چه می باید کرد؟
می خورند از سر گیجی همگی تاب و تلو
یاد داری که شب رای بسا وعده وعید
داد کاندید که در فقر خودش کرد غلو
دگر از مجلس ما جام شرابت نرسد
( حافظ این خرقه ی پشمینه بینداز و برو
(رنگرز) از قِبَلِ شغل تو رنجت قوت است
بی خودی روز و شب از بهر یکی لقمه  مدو

رنگرز کاشانی۴ .۷ .۱۳۹۹


 جواب سوال با سوال!

روزی حیف نون ازحکیمی پرسید: 

چراما عاشق می شویم وقتی می دانیم به عشقمان نمی رسیم؟
حکیم پاسخ داد: چرا ما زندگی می کنیم وقتی می دانیم درآخر خواهیم مرد؟
حیف نون وقتی دید کم می آورد،با پشت دست خوابوند توی دهن حکیم و گفت: سوال منو با سوال جواب نده!!


شگرد کودکانه!

قصّه های شهر هرت.قصّۀ 102

#شفیعی_مطهر

ژنرال چنگیز میرزا رئیس سازمان امنیّت هردمبیل مردی خشن،بی رحم و خون ریز بود. هرگاه در هر گوشۀ شهر هرت هر جنبشی اعتراضی که سربرمی کشید،او با شدّت خشونت هر حرکتی را سرکوب می کرد . او به خاطر همین خوش خدمتی ها جوایز و مدال های متعدّدی از اعلی حضرت دریافت می کرد. 

روزی خبر رسید که تعداد زیادی از زندانیان ی و عقیدتی که به جرم روشنگری به زندان هایی طولانی محکوم شده بودند،در نیمه شب گذشته از زندان و شکنجه گاه تحت امر ژنرال چنگیزمیرزا گریخته اند!

خبر برای هردمبیل و ژنرال چنگیزمیرزا بسیار تلخ و تکان دهنده بود! هردمبیل به محض دریافت این خبر فوراً او را احضار کرد و دربارۀ علّت این رویداد تلخ از او توضیح خواست. خبر برای هردمبیل وقتی تلخ تر شد و بر نگرانی او افزود که فهمید یکی از خواهرزاده های چنگیزمیرزا جزو زندانیان فراری است! جالب اینجاست که  چنگیزمیرزا به قدری بی رحم و چاپلوس بود،که خود پسرخواهر خود را لوداده و دستور بازداشتش را داده بود!

بنابراین نام چنگیزمیرزا به عنوان نفر اول لیست مظنونان بود. به دنبال افشای این خبر،طیف وسیع آزادیخواهان و روشنفکران به شدّت در شهر شایع کردند که خود چنگیزمیرزا باعث گریختن زندانیان شده است. لذا هردمبیل رسیدگی به این پرونده را در اختیار قاضی القضات شهر هرت قرار داد. او با احضار سربازان و نگهبانان زندان تک تک آنان را مورد بازجویی های سخت قرار داد.  

یکی از سربازان پس از تحمّل شکنجه های سخت ناگزیر مسئلۀ مهمّی را افشا کرد. او در بازجویی اعتراف کرد که در شب حادثه نامه ای با مُهر و امضای چنگیزمیرزا به دست ما رسید که در آن به ما دستور داده بودند زندانیان بند امنیّتی را برای یک هواخوری یک ساعته به حیاط زندان بفرستیم.ما پس از اجرای این دستور وقتی برای برگرداندن آنان به بند به حیاط رفتیم،هیچ اثری از زندانیان نبود! وقتی کنجکاوی کردیم فهمیدیم همۀ آنان از طریق تونلی که در کنار دیوار حیاط کنده شده بود گریخته اند!

هردمبیل پس از دریافت این خبر فوراً دستور بازداشت،محاکمه و تیرباران ژنرال چنگیزمیرزا را صادر کرد! ژنرال چنگیز میرزا در همان دادگاه فرمایشی که با کمک خودش هزاران نفر بی گناه را محکوم به اعدام کرده بودند،سریعاً محاکمه شد و هر چه برای نجات خود دلیل و دستاویزی مطرح کرد،هیچ یک را از او نپذیرفتند و بنا به دستور هردمبیل حکم اعدامش را صادر کردند.

طبق معمول شهر هرت روز اجرای حکم اعدام همۀ مردم شهر هرت برای تماشای آن فراخوانده شدند. وقتی دستور آتش توسّط فرمانده صادر شد و صدای رگبار گلوله ها در فضای شهر هرت پیچید،نوجوانی در بین جمعیّت در گوش برادرش که در کنارش بود،چیزی گفت. سپس هر دو خندیدند!

وقتی به خانه برگشتند،پدرشان از او پرسید: 

در گوش برادرت چه گفتی که هر دو خندیدید؟ 

نوجوان در  آغاز کوشید از پاسخ طفره برود،ولی وقتی اصرار پدر را دید،راز مهمّی را افشا کرد!

او گفت: نامۀ کذایی با مهر و امضای چنگیزمیرزا را او و دوست همشاگردیش تهیّه کردند و آن شب به نگهبانان زندان تحویل دادند و موجب آزادی همۀ زندانیان بی گناه شدند.آن تونل را نیز طیّ یک ماه هر دو با کمک همدیگر کندیم.وقتی کامل شد،طرح را اجرا و زندانیان را به محلّ تونل راهنمایی کردیم!

تیرباران چنگیزمیرزا شاید تنها مورد اعدامی بود که دل مردم ستمدیدۀ شهر هرت را شاد می کرد .چون او قاتل بسیاری از جوانان روشنفکر شهر هرت بود!

بدین گونه زیرکی دو نوجوان توانست هم یک جلّاد ضدِّ مردمی را به سزای جنایت هایش برساند و هم موجب آزادی زندانیان ی شود.این شگرد کودکانه ثابت کرد که دستگاه های امنیّتی استکباری و استبدادی را علی رغم همۀ پیچیدگی ها می توان با کمی هوشیاری به زانو درآورد و عوامفریبان خائن را فریب داد!!

کانال رسمی گاه گویه های مطهر

  https://t.me/amotahar

 


 زهد با نیت پاک است.

در شهر خوی حدود 200 سال پیش دختر ماهرخ و وجیهه و مومنه‌ای زندگی می‌کرد که خواستگارهای زیادی داشت . عاقبت با مرد مومنی ازدواج کرد . این مرد به حد استطاعت رسید و خواست عازم حج شود، اما از خواستگار های سابق می‌ترسید که در نبود او در شهر همسر او را آزار دهند . به خانه مرد مومنی (به ظاهر) رفت و از او خواست یک سال همسر او را در خانه اش نگه دارد تا این مرد عازم سفر شود . اما نه تنها او ، بلکه کسی نپذیرفت .
عاقبت به فردی به نام علی باباخان متوسل شد ، که لات بود و همه لات ها از او می‌ترسیدند . علی باباخان گفت : 

برو وسایل زندگی و همسرت را به خانه من بیاور .
این مرد چنین کرد ، و بار سفر حج بست و وسایل خانه را به خانه علی بابا آورد . همسرش را علی بابا تحویل گرفت و زن و دخترش را صدا کرد و گفت مهمان ما را تحویل بگیرید .
مرد عازم حج شد ، و بعد از یک سال برگشت ، سراغ خانه علی بابا رفت تا همسرش را بگیرد . در زد ، زن علی بابا بیرون آمده گفت : 

من بدون اجازه علی بابا حق ندارم این بانو را تحویل کسی دهم . برو در تبریز است ، اجازه بگیر برگرد .
مرد عازم تبریز شد ، در خانه ای علی بابا خان را یافت ، علی باباخان گفت : بگذار خانه را اجاره کردم تحویل دهیم با هم برگردیم ! 

مرد پرسید : تو در تبریز چه می‌کنی؟
علی باباخان گفت : از روزی که همسرت را در خانه جا دادم از ترس این که مبادا چشمم بلغزد و در امانتی که به من سپرده بودی خیانت کنم ، از خانه خارج شدم و من هم یک سال است اهل بیتم را ندیده‌ام و اینجا خانه‌ای اجاره کرده‌ام تا تو برگردی .
 پس حال با هم بر می گردیم به شهرمان خوی .

زهد با نیت پاک است نه با جامه پاک
ای بس آلوده  که  پاکیزه  ردایی  دارد

اگر امانتی به تو می سپارند،
چه قدرت باشد چه منصب و یا هر چیز دیگری اگر توانستی بر نفس خود غلبه کنی و در امانت خیانت نکنی زاهد تویی و بنده مورد لطف و عنایت ِپروردگارت.

 نماینده یا هندوانه؟!

تو آمریکا بودم.رفتم بازار میوه و تره بار هندوانه بخرم.
طبق عادت هندوانه ها را یکی یکی بلند می کردم و با کف دست تپ تپ بهشون می زدم.

یک خانم آمریکایی با تعجّب بهم گفت: آقا شما دارید چیکار می کنید؟
براش توضیح دادم که این جوری می تونی بفهمی خوبه یا نه.
خواهش کرد تا یک هنداونه خوب هم برای ایشون سوا کنم.
همین کار رو کردم.

تشکر کرد و پرسید: شما اهل کجایید؟
بهش گفتمک ایران.
گفت: کاشکی قبل از انتخابات هم همین طوری که هندوانه سوا می کنید،کاندیداهاتون رو هم تپ تپ می کردین!


#طنزسیاهنمایی .93

باد مجانی!

گفت: مُمَیّز» یعنی چه؟

گفتم: مُمَیّز» اسم فاعل از باب تفعیل عربی یعنی جداکننده،برتری دهنده  و مُمَیّزی» یعنی رسیدگی و وارسی ، و مصدرش تمییز» مصدر باب تفعیل عربی و به معنی بازشناختن،بازدانستن،جداکردن،شناخت،شناسایی است. حالا چه شده که رفتی در کار ادبیّات؟

گفت: پس کسی که بخواهد آثار ادبی،علمی،هنری و .را تشخیص دهد،باید قدرت علمی و هنری و تشخیص او از همه پدیدآورندگان آثار بیشتر باشد.

گفتم: آری،بدیهی است.

گفت: اگر در زمان و مکان سعدی ،حافظ،فردوسی،مولانا،نظامی،ویکتورهوگو ونهادی مثل وزارت ارشاد برای ممیّزی کتاب ها بود،آیا آثار آنان منتشر می شد و امروز به دست ما می رسید؟ 

راننده یکی از مسولان بلند پایه تعریف می کرد : 

روزی داشتیم با ایشون به اجلاس سران می رفتیم که گفتن :

راست میگن اوضاع مملکت خرابه !

گفتم :چطور جناب؟

ایشان با لحن متفکّرانه ای گفت: 

وقتی آپاراتی، بادمجون هم بفروشه، دیگه مشخّّصه که .

خیلی به خودم فشار آوردم بفهمم که چی گفته،طاقت نیاوردم گفتم: 

از کجا فهمیدید قربان؟

ایشون با همون لحن به بیرون اشاره کردن و فرمودن:

پشت آپارتی نوشته: باد مجانی موجود است!

 تازه فهمیدم دکترای جعلی چه به روز مملکت آورده !

البتّه مُمیزهای ارشاد قطعاً شخصیّت های باسوادی هستند. ولی اگر یک دکتر این جوری بین آنان باشد،می دانی چه بلایی بر سر علم و فرهنگ کشور می آید؟!

گفتم: باز هم #سیاهنمایی کردی؟

#شفیعی_مطهر

کانال رسمی گاه گویه های مطهر

  https://t.me/amotahar



 علت مرگ کودکان آفریقایی!

یک سمینار خیریه در لندن در حال برگزاری بود.
بیل گیتس به روی سن رفت و با ریتمی آرام شروع به دست زدن کرد.
هر سه ثانیه یک بار دستانش را به هم می زد.
بعد از چند دقیقه گفت: هربار که من دستانم را به هم می زنم، کودکی در آفریقا از گرسنگی جان می سپارد !

ناگهان صدایی با زبان شیرین پارسی از میان جمعیت گفت :
خب، دست نزن!!


 #طنزسیاهنمایی.98
 
آتش بس در قفقاز!
 
گفت: سازمان ملل می کوشد بین آذربایجان و ارمنستان آتش بس برقرار کند.
گفتم: خیلی خوب است. ولی به شرطی که طرفین توصیۀ سازمان ملل را بپذیرند،که متاسّفانه نمی پذیرند.
گفت: من طرحی دارم که به موجب آن اگر سازمان ملل هشدار دهد:
در صورت ادامه جنگ هر دو کشور را به ایران پس می دهد و ادارۀ هر دو کشور را به آقای می سپارد !!
گفتم: خب،چه می شود؟
گفت:  در آن صورت هر دو کشور
قدر عافیت را می فهمند و ضمن اعلام آتش بس فوری روزی ۱۰۰ بار از هم عذرخواهی می کنند!
گفتم: باز هم #سیاهنمایی کردی؟
 
#شفیعی_مطهر

کانال رسمی گاه گویه های مطهر

  https://t.me/amotahar

 



#طنزسیاهنمایی.95

علّت خرابی کجاست؟!


گفت: تا‌ به حال به این فکر‌ کردی که چرا ۴۲ سال است هر چه رییس جمهور و نخست وزیر و وزیر ‌و نماینده مجلس توسّط نظام تایید و توسّط مردم انتخاب شده اند، بعد از مدتی تقریباً همگی فاسد و خراب و عامل فتنه و .نامیده شده اند؟

گفتم: بله ،ظاهراً همین طور است!

گفت: اگر هر چه در یخچال بگذاری،در مدّتی کوتاه خراب و فاسد شود، به جنس ها شک می کنی یا به یخچال؟

گفتم: باز هم #سیاهنمایی کردی؟!

#شفیعی_مطهر

کانال رسمی گاه گویه های مطهر

  https://t.me/amotahar


دیدار استاد بهمن بیگی و ﻫﻮﯾﺪﺍ ﺩﺭ ﺷﯿﺮﺍﺯ

ﺍﻭﻟﯿﻦ ﺳﺎﻝ ﻣﺪﯾﺮ ﮐﻞ ﺷﺪﻥ ﺑﻬﻤﻦ ﺑﯿﮕﯽ مقارن میشه ﺑﺎ ﺣﻀﻮﺭ ﻧﺨﺴﺖ ﻭﺯﯾﺮ ﺩﺭ شیراز.

ﻫﻤﻪ ﻣﺪﯾﺮﺍﻥ ﻭﻣﺴﺌﻮﻻﻥ ﺍﺳﺘﺎﻥ ﻭ ﻓﺮﻣﺎﻧﺪﺍﺭی هاﯼ ﺑﻮﺷﻬﺮ ﻭﮐﻬﮕﯿﻠﻮﯾﻪ  ﺩﺭ ﻣﻬﻤﺎﻧﺴﺮﺍﯼ ﻓﺮﻣﺎﻧﺪﺍﺭﯼ ﺩﺭﮐﻨﺎﺭ ﭘﻞ ﺑﺎﻍ ﺻﻔﺎﯼ ﺷﯿﺮﺍﺯ به خدﻣﺖ ﻧﺨﺴﺖ ﻭﺯﯾﺮ می رسند و ﺧﻮﺩﺷﻮﻥ ﺭﺍ ﻣﻌﺮﻓﯽ ﻭ ﺍﻗﺪﺍﻣﺎﺕ ﻭ ﻧﯿﺎﺯﻫﺎﯼ ﺣﻮﺯﻩ ﻓﻌﺎﻟﯿﺖ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﯿﺎﻥ می کنند ﻭ ﻣﻮﺭﺩ ﻟﻄﻒ ﻗﺮﺍﺭ می گیرﻧﺪ .
نوﺑﺖ ﺑﻪ ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺑﻬﻤﻦ ﺑﯿﮕﯽ ﺑﻨﯿﺎﻧﮕﺬﺍﺭ ﺁﻣﻮﺯﺵ ﻋﺸﺎﯾﺮ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﻣﯽ ﺭﺳﺪ ،
 ﺩﺭﻣﻘﺎﺑﻞ ﻫﻮﯾﺪﺍ ﻗﺮﺍﺭ می گیرﺩ ، ﺧﻮﺩﺷﻮﻥ ﺭﺍ معرفی می كنند :
 ﻣﺤﻤﺪ ﺑﻬﻤﻦ ﺑﯿﮕﯽ ﻫﺴﺘﻢ و به  ﺗﺎﺯﮔﯽ ﻣﺪﯾﺮ ﮐﻞ ﺁﻣﻮﺯﺵ ﻋﺸﺎﯾﺮ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﺷﺪﻡ .
ﻫﻮﯾﺪﺍ می گوﯾﺪ :  ﺑﻪ ﺑﻪ. ﭼﻪ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﯽ ؟!
بهمن ﺑﯿﮕﯽ می گوﯾﺪ :
 ﻗﺮﺑﺎﻥ ﻫﯿﭽﯽ ﻧﯿﺎﺯ ﻧﺪﺍﺭﻡ ، ﻓﻘﻂ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﺟﺎﻧﺸﯿﻦ ﺷﻤﺎ ﻫﺴﺘﻢ !
ﺣﺎﺿﺮﯾﻦ ﭼﻬﺎﺭﭼﺸﻢ!
و ﻫﻮﯾﺪﺍ ﺑﺮﺍﻓﺮﻭﺧﺘﻪ می شوﺩ و می گوﯾﺪ :
ﭘﺴﺮ ﻣﮕﻪ ﻣﻦ ﭼﯽ ﺷﺪﻡ ﮐﻪ ﺟﺎﻧﺸﯿﻨﻢ ﻣﺸﮑﻞ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷد؟!
ﺑﻬﻤﻦ ﺑﯿﮕﯽ ﺁﺭﺍﻡ ﻭﻣﺘﯿﻦ ﺟﻮﺍﺏ می دﻫﺪ : ﻗﺮﺑﺎﻥ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﺑﺪﻫﯿﺪ ﺗﺎ ﺗﻮﺿﯿﺢ ﺩﻫﻢ .
ﺑﺎ ﻋﺼﺒﺎﻧﯿﺖ ﻣﯿﮕﻪ : ﺯﻭﺩ ﺑﮕﻮ ﺑﺒﯿﻨﻢ ﭼﯽ ﺷﺪﻩ!
بهمن ﺑﯿﮕﯽ می گوﯾﺪ : ﻗﺮﺑﺎﻥ می دﻭﻧﯿﺪ ﮐﻪ ﻣﺪﺍﺭﺱ ﻣﻦ ﻫﻤﮕﯽ ﺳﯿﺎﺭ ﻫﺴﺘﻨﺪ ، ﭼﻨﺪ ﺭﻭﺯ ﭘﯿﺶ ﯾﮑﯽ ﺍﺯﺗﯿﺮﻩ ﻫﺎﯼ ﺍﯾﻞ ﺑﺎﺻﺮﯼ ﺩﺭ ﻧﺰﺩﯾﮑﯽ ﺧﺮﺍﻣﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ ، ﺑﺮﺍﯼ ﺑﺎﺯﺩﯾﺪ ﺭﻓﺘﻢ ؛ ﺩﺭﺱ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﻋﺎﻟﯽ ﺑﻮﺩ ، ﻫﻤﻪ ﺑﺎﺳﻮﺍﺩ ﺷﺪﻧﺪ ،ﯾﮏ ﺑﭽﻪ ﮐﻼﺱ ﺍﻭﻟﯽ ﺑﻮﺩ ﭘﺎﻫﺎﺵ ﺑﺮﻫﻨﻪ .ﭘﯿﺮﺍﻫﻦ ﭼﺎﮎ ﭼﺎﮎ ﺷﻠﻮﺍﺭﺵ ﻭﺻﻠﻪ ﺩﺍﺭ .
ﺍﺯ ﺍﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪﻡ :
ﺣﺎﻻ ﮐﻪ ﺩﺭﺱ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻧﯽ ، ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﯽ ﺩﺭ ﺁﯾﻨﺪﻩ ﭼﻪ ﺑﺸﻮﯼ ؟
ﺑﺎ ﻗﺪﺭﺕ ﻭ ﻣﻄﻤﺌﻦ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ :
ﻣﯽﺧﻮﺍﻫﻢ ﻧﺨﺴﺖ ﻭﺯﯾﺮ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﺷﻮﻡ.!
ﻫﻮﯾﺪﺍ ﻧﻔﺲ ﺭﺍﺣﺘﯽ می کشد .
ﺣﺎﺿﺮﯾﻦ ﺍﺯ ﺗﻪ ﺩﻝ ﻣﯽ ﺧﻨﺪﻧﺪ .
ﻫﻮﯾﺪﺍ می گوﯾﺪ : ﺣﺎﻻ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﻣﻦ ﭼﯽ ﺑﺮﻣﯽ ﺁﯾﺪ ؟!!
ﺑﻬﻤﻦ ﺑﯿﮕﯽ ،ﺍﺳﺘﺎﺩ ﻣﻮقعیت ها ، ﺟﻮﺍﺏ می دﻫﺪ : ﺷﻤﺎ ﺩﻭﺳﺖ ﻧﺪﺍﺭﯾﺪ  ﺟﺎﻧﺸﯿﻦ ﺧﻮﺩﺗﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﺒﯿﻨﯿﺪ؟

ﻫﻮﯾﺪﺍ ﺑﺎ ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﯽ می گوﯾﺪ : ﺣﺘﻤﺎ ﻋﺼﺮ ﺳﺎﻋﺖ ﭼﻬﺎﺭ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﯾﺪﻥ ﺟﺎﻧﺸﯿﻨﻢ می آﯾﻢ . 

اﺳﺘﺎﺩ ﺗﻨﻮﺭ ﺭﺍ ﺩﺍﻍ ﻣﯽ ﺑﯿﻨﺪ. ﺳﺮﯾﻊ ﺗﺮﺗﯿﺐ ﮐﺎﺭ ﺭﺍ می دﻫﺪ و ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑه ﻤﺪﺭﺳﻪ می ﺮﺳﺎﻧﺪ ﻭ ﻣﻘﺪﻣﺎﺕ ﮔﻔﺘﮕﻮ و ﻗﻀﯿﻪ ﺷﻮﺧﯽ ﻭ ﻃﻨﺰ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺭﺍﻫﻨﻤﺎ ﻭ ﻣﻌﻠﻢ ﺩﺭﻣﯿﺎﻥ می گذﺍﺭﺩ . ﻫﻮﯾﺪﺍ ﺑﺎ ﻫﻠﯽ ﮐﻮﭘﺘﺮ ﻭﺍﺭﺩ می شوﺩ و ﻧﻤﺎﯾﺶ ﻧﺨﺴﺖ ﻭﺯﯾﺮ ﺁﯾﻨﺪﻩ ﺍﺟﺮﺍ می شوﺩ.

ﻫﻮﯾﺪﺍ ﺳﺮﻣﺴﺖ ﺍﺯ ﺩﺭﺱ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﻭ ﺑﯽ ﺧﺒﺮ ﺍﺯﻃﻨﺰ ﮔﺮﺍﻧﺒﻬﺎﯼ ﺑﻬﻤﻦ ﺑﯿﮕﯽ ، ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﺑﺎﺭ ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺑﻮﺩﺟﻪ ﺍﯼ ﻗﻠﻤﺒﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﺳﺎﺧﺘﻦ ﺩﺍﻧﺸﺴﺮﺍﯼ ﺁﺑﺒﺎﺭﯾﮏ ﻭ ﺳﺎﯾﺮ ﻣﻮﺳﺴﺎﺕ ﻭ ﺧﺮﯾﺪ ﺩﺳﺘﮕﺎﻩ ﺟﯿﭗ ﺗﻮﯾﻮﺗﺎ ﺭﺍ ﺍﺑﻼﻍ می کند .
اﺳﺘﺎﺩﺑﻬﻤﻦ ﺑﯿﮕﯽ ﻣﯽ ﻓﺮﻣﻮﺩ : ﺑﺎ ﯾﮏ ﻃﻨﺰ ﺗﻮﺍﻧﺴﺘﻢ ﻧﺨﺴﺖ ﻭﺯﯾﺮ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﺑﺴﺘﺎﻥ ﻋﺸﺎﯾﺮﯼ ﺑﺒﺮﻡ ﻭ ﺣﻖ ﻭ ﺣﻘﻮﻕ ﻣﺮﺩﻡ ﻋﺸﺎﯾﺮ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺍﻭ ﺑﺴﺘﺎﻧﻢ

 روحت شاد !
ﺍﯼ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﻭﺍﻻ .
معلم و مدیر ﺍﻓﺴﺎﻧﻪ ﺍﯼ .
استادبهمن بیگی بزرگ .


 امان از باسوادی!!

روباه به شیر گرسنه گفت: تو خر را بکش، من هم سهمی بر می دارم.

شیر گفت :چطور؟
روباه گفت: به خر بگو "ما نیاز به انتخاب سلطان داریم".
 قطعاً تو انتخاب می شوی و بعد دستور بده تا خر را بکشم.

شیر قبول کرد و خر را صدا زد ، شیر شجره نامه‌اش را خواند و گفت: 

جّد اندر جدِ من سلطان بوده‌اند.
روباه گفت:من هم جَد اندر جَدَم خدمتکار سلطان بوده ایم .
خر گفت : من سواد ندارم و شجره نامه ام زیر سُم عقبم نوشته شده .
 شیر گفت: من باسواد هستم و رفت نوشته زیر سمش را بخواند.

خر جفتکی زد و گردن شیر شکست و مرد.
روباه پا به فرار گذاشت،خر او را صدازد و گفت:چرا فرار می کنی؟
روباه گفت : می خواهم بروم سر قبر پدرم تشکر کنم که نگذاشت باسواد شوم ، چون با سوادان بیشتر در معرض لگد خرها هستند.!!

#مولانا

#طنزسیاهنمایی. 97
 
پیشمرگ ملّت!

گفت: شنیدم واکسن آنفلوانزا و قرص های فاوپیراویر را که محرمانه از چین وارد شده، اول بین مقامات و از ما بهتران و نمایندگان مجلس توزیع کرده اند! 
گفتم: این که از مصادیق تبعیض است.
گفت: شاید برای تست واکسن به گروهی فداکار نیاز داشته اند،مقامات و نمایندگان چون برآمده از تودۀ مردم اند!! داوطلبانه خواسته اند که اگر این قرص و واکسن مشکلی ایجاد می کند،این ها (دور از جانشان!!) پیشمرگ ملّت بشوند! اشکالی دارد؟ 
می گویند در زمان شاه فرماندار یک شهر در سالروز 21 فروردین روز رفع خطر از شاه ،شیخی را به زور مجبور کرد که به منبر برود و به جان شاه دعا کنید. شیخ هم ناگزیر پذیرفت،ولی چنین دعا کرد:
خدایا! از عمر فرماندار ما بکاه و بر عمر شاه بیفزا!
حالا هم باید از خدا بخواهیم از عمر برخی از این از ما بهتران» بکاهد و بر عمر ملّت بیفزاید!
گفتم: باز هم #سیاهنمایی کردی؟
 
#شفیعی_مطهر


کانال رسمی گاه گویه های مطهر

  https://t.me/amotahar

 


ما باید کشکمان را بسابیم!
گفته اند:
 یکی از دراویش و اهل تصوف معروف شهر اصفهان از میر فندرسکی اجازه
می گیرد تا چند روزی را در منزل میر، ملازم ایشان گردد.

 میر نیز می پذیرند. در منزل جناب میر از درویش می خواهند تا مقداری کشک را برایشان بسابند و درویش نیز با رویی گشاده می پذیرند.

 میر می فرمایند:

من سه درخواست از شما دارم که در حین کار از شما می طلبم.»

 درویش نیز پذیرفت. اندکی گذشت که درویش دید در زدند. مامورین حکومتی آمدند و گفتند که:
والی و سلطان شهر فوت کرد و دربار کسی را شایسته تر و پاک تر و صادق تر از درویش در شهر نیافت.
 لذا از شما درویش خواهانیم که زمام حکومت را در دست گیرید تا مردم روی پاکی و صدق راببینند.
درویش هم که فرصت را برای خدمت به خلق مناسب دید پذیرفت و از جناب میر عذر خواسته و به دربار رفت.

 اندکی گذشت و ردای حکومت برای درویش آوردند و از او خواستند تا به خزانه رود و جواهر مخصوص شاهی را بردارد که حاکم بدان شناخته گردد .
درویش پذیرفت و به خزانه رفت و در حالی که جواهرات مبهوتش کرده بود جواهر شاهی را برداشت.
مدتی بعد به درویش عرض شد:
شاها، بیایید و با اسب مخصوص شکارتان به شکار روید. چنین کرد و بسیار لذت برد!
 چندی بعد گفتند: جناب شاه، نمی خواهید به حرم سرایتان سری زنید و کنیزی نیکو چهره را محرم خود گردانید و با او باشید؟!
 پذیرفت و به حرمسرا رفت و کنیزی بسیار زیبا را محرم خود نمود و با او بود!
گذشت و روزی آمدند و گفتند: ای سلطان، عالم شهر، میرفندرسکی اجازه ی ورود می خواهند و از شما سه درخواست دارند که می گوید شما وعده ی اجابت داده بودید!
درویش با رویی باز میر را پذیرفت و میر شرفیاب شد. میر فرمود: 

به یاد دارید که سه طلب از من را قول اجابت دادید؟» .
گفت : البته! 

میر فرمود: اول این که جواهر شاهیتان را خواهم تا به من دهید!» 

درویش درماند و گفت: جناب میر، خود گویی جواهر شاهی، شاه بدین جواهر شناخته گردد و من نمی توانم چنین کنم!
 اما به خزانه برو و هرچه خواهی بردار!
میر فرمود: خیر من همان را می خواستم،
در خواست دوم من این است که اسب شکار شاهیتان را به من دهید!»
 باز درویش واماند و گفت: آن هم از اسمش پیداست که مخصوص شاه است. اما به اصطبل برو و هر چه خواهی از اسبان بردار!
میر فرمود: خیر من همان را می خواستم، و اما خواسته ی سوم من:
همسرت را طلاق بده تا پس از پایان عده اش به عقد من درآید!»
درویش بیشتر از پیش لرزید و نپذیرفت و گفت: 

خیر، به حرمسرا برو و هرکه را خواهی محرم خود ساز!
میر نپذیرفت و در همان حال با اشاره ای به درویش فرمود: 

پس کشکت را بساب درویش!!!»

و درویش دید که همچنان در حال سابیدن کشک بوده و تمام این ماجراها در عالم مکاشفه روی داده و به تصرف و انشای جناب میر بوده تا به او بفهماند که هنوز خیلی مانده که دعوی بندگی و اولیاء الله بودن نماید!!!!!!

خدایا توفیق بندگی خودت را عطا کن والا ما باید کشکمان را بسابیم!
اللهمّ ارزقنا توفیق الطّاعه


 انسان،درغیاب کرامت!

رفته بودم قصابی ، خیلی هم شلوغ بود.
قصابه ، گوشت هرکی آماده می شد، این جوری صداش می زد:
گوساله کی بود ؟؟
گوسفند بیا جلو !
به یکی هم گفت: تو گوسفندی؟؟
گفت: نه آقا من گاوم !
خوشبختانه من جیگر خواسته بودم،
گفت :جیگر بیاد جلو!!


کوتاه کردن پاچه شلوار وقت دارد

محمد فاضلی - عضو هیئت علمی دانشگاه شهید بهشتی

 مردی شلواری خریده بود که پاچه های آن برایش بلند بود. به خانه که رسید به همسرش گفت شلوار را ده سانت کوتاه کند. همسرش مشغول کاری بود و گفت بگذار انجام می‌دهم. مرد دید امیدی به زن نیست، سراغ دخترش رفت و گفت دخترم این شلوار را ده سانت کوتاه کن. دختر نیز گفت حالا درس دارم، بگذار انجام می‌دهم.

 مرد دید از تنور این دو آبی گرم نمی‌شود، خودش دست به کار شد و ده سانت از طول شلوار برید. نیمه شب همسرش هم به یاد افتاد و بلند شد ده سانت دیگر کوتاه کرد. دختر بیچاره هم بی‌خبر از همه جا صبح زود قبل از سر کار رفتن پدر بلند شد و ده سانت هم او کوتاه کرد. مرد که موقع رفتن شلوار را پوشید، شلواری شده بود!!

 ت و ت‌گذاری هم عین شلواری می‌ماند که باید به موقع ده سانت از طولش کم کرد. این که هر کسی هر وقت یادش افتاد، بی‌خبر از سابقه، ده سانت کوتاه کند، نه ت است نه تگذاری.

نتیجه

اول، در ت، شلوار بلندتر از قد خودتان نخرید.

دوم، اگر به هر دلیل خریدید، به موقع کوتاهش کنید.

سوم، ت و ت‌گذاری ماهی نیست که هر وقت از آب بگیرید تازه باشد، وقت دارد.

چهارم، کوتاه و بلند کردنش را فقط به یک عامل مشخص مسئول بسپارید.

پنج، اهمیت زمان در ت را جدی بگیرید؛ فرقی نمی‌کند ت اجتماعی، خارجی، داخلی، پولی، ارزی، بورسی، آبی، خاکی، بادی، سازی، شادی، هادی و. باشد. ت در بستر زمان معنا دارد.

(اگر می‌پسندید به اشتراک بگذارید.)

@fazeli_mohammad

#طنزسیاهنمایی .96

عبور از کرونا!


گفت: آقای رئیس جمهور می فرمایند: از کرونا هم عبور می کنیم. درست است که خواهی نخواهی عبور می کنیم،ولی مهم این است که افقی عبور می کنیم یا عمودی!
گفتم :ایشان تاکید کرده نگران نباشد!
گفت: هر وقت می فرمایند نگران نباشید»،من یاد پدرم می افتم که با کمربند دنبالم می دوید و می گفت: وایسا کاریت ندارم!

طرف به ملّانصرالدّین گفت: کی بدهی منو می‌دی؟

گفت :دارم می‌رم بیابون،اگر تخم خار پیدا کنم .همون جا می کارم. سال دیگه سر می زنم،اگر پشم گوسفند گیر کنه بهش، پشم رو می فروشم، به قیمت خوب بخرن، بدهی رو میدم.

گفتم: باز هم #سیاهنمایی کردی؟!

#شفیعی_مطهر

چشم به راه شما در کانال گاه گویه های مطهر هستیم

  https://t.me/amotahar

 عفریتی به نام جنگ!!

بسیاری از مردم کتاب ”شاهزاده کوچولو” اثر اگزوپری را می شناسند.

اما شاید همه ندانند که او خلبان هواپیمای جنگی بود و با نازی ها جنگید و درنهایت در یک سانحه هوایی کشته شد.

 قبل از شروع جنگ جهانی دوم اگزوپری در اسپانیا با دیکتاتوری فرانکو می جنگید.

او تجربه های حیرت آور خود را درمجموعه ای به نام "لبخند" گرد آوری کرده است.

در یکی از خاطراتش می نویسد که:
 او را اسیر کردند و به زندان انداختند.

 او که از روی رفتارهای خشونت آمیز نگهبان ها حدس زده بود که روز بعد اعدامش خواهند کرد
 می نویسد:

 "مطمئن بودم که مرا اعدام خواهند کرد. به همین دلیل به شدت نگران بودم.

جیب هایم را گشتم تا شاید سیگاری پیدا کنم که از زیر دست آن ها که حسابی لباس هایم را گشته بودند در رفته باشد.

یکی پیدا کردم و با دست های لرزان آن را به لب هایم گذاشتم؛
ولی کبریت نداشتم.

 از میان نرده ها به زندانبانم نگاه کردم. او حتی نگاهی هم به من نینداخت.

 درست مانند یک مجسمه آنجا ایستاده بود.

 فریاد زدم ”هی رفیق! کبریت داری؟”

 به من نگاه کرد شانه هایش را بالا انداخت و به طرفم آمد.

 نزدیک تر که آمد و کبریتش را روشن کرد.

 بی اختیار نگاهش به نگاه من دوخته شد.

 لبخند زدم و نمی دانم چرا؟

شاید از شدت اضطراب،
شاید به خاطر این که خیلی به او نزدیک بودم و نمی توانستم لبخند نزنم.

در هر حال لبخند زدم و انگار نوری فاصله بین دل های ما را پر کرد.

می دانستم که او به هیچ وجه چنین چیزی را نمی خواهد.

ولی گرمای لبخند من از میله ها گذشت و به او رسید و روی لب های او هم لبخند شکفت.


سیگارم را روشن کرد ولی نرفت و همان جا ایستاد.

مستقیم در چشم هایم نگاه کرد و لبخند زد.

 من هم با فکر این که او نه یک نگهبان زندان بلکه یک انسان است به او لبخندی زدم.

 نگاه او حال و هوای دیگری پیدا کرده بود پرسید:
 ”بچه داری؟”
 با دست های لرزان کیف پولم را بیرون آوردم و عکس اعضای خانواده ام را به او نشان دادم و گفتم:

 "آره، نگاه کن ”.
 او هم عکس بچه هایش را به من نشان داد و در باره نقشه ها و آرزوهایی که برای آن ها داشت برایم صحبت کرد.

اشک به چشم هایم هجوم آورد.
گفتم که می ترسم دیگر هرگز خانواده ام را نبینم.
دیگر نبینم که بچه هایم چه طور بزرگ می شوند.
 چشم های او هم پر از اشک شدند.

ناگهان بی آن که حرفی بزند، قفل در سلول را باز کرد و مرا بیرون برد.

بعد هم به بیرون زندان و جاده پشتی آن که به شهر منتهی می شد هدایتم کرد.

 نزدیک شهر که رسیدیم تنهایم گذاشت و برگشت بی آن که کلمه ای حرف بزند.

یک لبخند زندگی مرا نجات داد.

بله، یک لبخند بدون برنامه ریزی، بدون حسابگری، لبخندی طبیعی که زیباترین پل ارتباطی آدم هاست.

ما لایه هایی را برای حفاظت از خود می سازیم.

 لایه مدارج علمی و مدارک دانشگاهی، لایه موقعیت شغلی و این که دوست داریم ما را آن گونه ببینند که نیستیم.

 زیر همه این لایه ها،
"من" حقیقی و ارزشمند نهفته است.

 ترسی ندارم از این که آن را روح بنامم.

 من ایمان دارم که روح انسان ها است که با یکدیگر ارتباط برقرار می کنند و این روح ها با یکدیگر هیچ خصومتی ندارند.

 متاسفانه روح ما در زیر لایه هایی است که ساخته و پرداخته خود ما هستند و در ساختن شان دقت زیادی هم به خرج می دهیم.

این لایه ها ما را از یکدیگر جدا می سازند و بین ما فاصله هایی را پدید می آورند و سبب تنهایی و انزوای ما می شوند.

 داستان اگزوپری داستان لحظه جادویی پیوند دو روح است.

 آدمی هنگام عاشق شدن و یا نگاه کردن به یک نوزاد این پیوند را احساس می کند.
وقتی کودکی را می بینیم چرا لبخند می زنیم؟
چون انسانی را پیش روی خود می بینیم که هیچ یک از لایه هایی را که نام بردیم روی "من" طبیعی خود نکشیده است و با همه وجود خود و بی هیچ شائبه ای به ما لبخند می زند و در واقع آن روح کودکانه درون ماست که به لبخند او پاسخ می‌دهد.

لبخندتان جاودان


#طنزسیاهنمایی .101

غلط های آمریکا!!

گفت: آیا آمریکا سرانجام می تواند غلطی بکند یا نه؟ 

گفتم: البتّه آمریکا هیچ غلطی نمی تواند بکند!

گفت: ولی ظاهراً خیلی غلط ها کرده و می کند!

گفتم: مثلاً چه غلطی کرده؟

گفت: مثلاً ارزش ریال پول ملّی ما را چهل هزار برابر کاهش داده،یعنی هزینه های زندگی ما را چهل هزار برابر کرده ،ما جز شعار دادن مرگ بر آمریکا» چه کرده ایم؟

چوپانی تعریف می کرد:
سال ها پیش من و چوپان دیگری به نام فتح اله که همسن پدر من بود، گله روستا را به چرا می بردیم. مرز ده ما با ده مجاور یک رودخانه پر آب بود.
بین دو ده از سالیان دور بر سر ورود گوسفندان به مراتع یکدیگر اختلاف زیادی بود که گاه به زد و خورد هم می کشید.

یک روز از سر غفلت گله ما از رودخانه گذشت و به مراتع دشمن رسید. ناگهان هیکل درشت و غضبناک غضنفر چوپان آن ده نمایان شد. گله ما را مصادره کرد و گفت: 

یکی از شما بیاید این ور آب تا گله را آزاد کنم. 

ما از نیّت اصلی اش آگاه بودیم. فتح اله به من گفت: تو برو. 

من گفتم: می ترسم مرا کتک بزند. 

فتح اله گفت: خودش و هفت جدّش غلط می کند حتّی اگر نگاه چپی به تو کند.
القصّه من لرزان لرزان از رود گذشتم و به نزد غضنفر رسیدم .ناگهان مرا گرفت و چوبش را به علامت زدن بالا برد. فتح اله از آن سوی رود داد زد و گفت: 

اگر مردی و تخم پدرتی بزنش تا ببینی چه سرت بیاورم.
غضنفر ترکه گز را چنان به پای من زد که جیغ من به هفت آسمان رسید. غضنفر رو به فتح اله کرد و گفت: دیدی زدمش و تو هیچ غلطی نکردی.
فتح اله گفت: فلان فلان اگر یک بار دیگر بزنیش دودمانت را ریشه کن می کنم. 

این بار غضنفز چنان با ترکه به پشت من کوبید که خون از پوستم بیرون زد. و گفت:

بفرما بازم زدمش.
فتح اله این بار گفت: فلان فلان شده قرمسا
نخیر من دیدم اگر رجز خوانی فتح اله ادامه پیدا کند، غضنفر مرا نابود خواهد کرد. شروع کردم به التماس که ببخش. غلط کردم و تعهد می دهم دیگر گله وارد مراتع شما نشود.
غضنفر آخرین ترکه را البتّه کمی آرام تر بر کفل من کوبید و رفت. من، دست و پا و پشت شکسته گلّه را راندم و به نزد فتح اله آمدم.
داشتم بی هوش می شدم که شنیدم فتح اله می گفت: 

به روح پدرم قسم، اگر یک بار دیگر از این غلط ها می کرد و تو را کتک می زد، مادرش را به عزایش می نشاندم. 

من از هوش رفتم.
حالا حکایت و ترامپ است و ملّت بیچارۀ ایران.

گفتم: باز هم #سیاهنمایی کردی؟!

#شفیعی_مطهر

کانال رسمی گاه گویه های مطهر

  https://t.me/amotahar

 


می خوﺍﻡ ﺑﺮﻡ ﺟﻬﻨﻢ! /طنز


ﺧﺎنوم ﭘﺮﺳﺘﺎﺭﯼ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﻣﯽﮐﺮﺩ: 

ﺑﺎﻻﯼ ﺳﺮ پیرمرد مسنی ﮐﻪ به علت کرونا ﻣﺪﺗﯽ ﺑﯿﻬﻮﺵ مونده بود، وایساده بودم ﮐﻪ ﺑﻪ ﻫﻮﺵ اومد ﻭ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﺩﯾﺪ ﻣﻦ ﺑﻮﺩﻡ!

ﺑﺎ ﺻﺪﺍﯾﯽ ﻣﺮﺩّﺩ ﭘﺮﺳﯿﺪ: ﻣﻦ مُردم؟! 

ﺭﮒ ﺷﯿﻄﻨﺘﻢ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﮔﻔﺘﻢ ﺑﺬﺍﺭ یه کم ﺳﺮ ﺑﻪ ﺳﺮﺵ ﺑﺬﺍﺭﻡ. ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩﻡ: 

ﺁﺭﻩ تو مُردی!

ﺑﺎﺯ ﺑﺎ ﻫﻤﻮﻥ ﺻﺪﺍ ﭘﺮﺳﯿﺪ: اینجا بهشته؟ 

ﺩﯾﺪﻡ ﺷﯿﻄﻨﺘﻢ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩﻩ، ﺑﺎ ﻟﺒﺨﻨﺪ گفتم :بله!

بعد از چند لحظه گفت: یعنی شما حوری هستین؟ 

با لحن ﺑﺪﺟﻨﺴﺎﻧﻪ ﺍﯼ ﮔﻔﺘﻢ: ﺑﻠﻪ، ﻣﻦ ﺣﻮﺭﯼ هستم!

یه کم ﻣﮑﺚ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: 

مرده شور قیافه تو ببره! بهشتی که حوری اش تو باشی من نمی خوام! من می خوﺍﻡ ﺑﺮﻡ ﺟﻬﻨﻢ!


بخشی از سخنرانی حضرت حسین (ع) 

در وصف حکومت معاویه .

در هر شهری، خطیبی سخنور بر منبر دارند که به سود آنان سخن می‌گوید.
تمام سرزمین، بی‌پناه مانده
در همه جا دست خطیبان باز است
و مردم بردگان آنانند و نمی‌توانند ظلم‌شان را دفع ‌کنند.
آن ها برخی زورگو و معاندند، و برخی بر ناتوانان سلطه یافته، زورگویی می‌کنند.
فرمانروایانی که نه خدا می‌شناسند و نه معاد را قبول دارند .

فى کُلِّ بَلَدٍ مِنْهُمْ عَلَى مِنْبَرهِ خَطیبٌ یَصْقَعُ؛ فَالْأَرْضُ لَهُمْ شاغِرَةٌ؛ وَ أَیْدیهِمْ فیها مَبْسُوطَةٌ. وَ النّاسُ لَهُمْ خَوَلٌ، لا یَدْفَعُونَ یَدَ لامِسٍ؛ فَمِنْ بَیْنِ جَبّارٍ عَنیدٍ، وَ ذی سَطْوَةٍ عَلَى الضَّعَفَةِ شَدید، مُطاعٍ لا یَعْرِفُ الْمُبْدِئ الْمُعیدَ.

 تحف العقول/ صفحه ۱۶۸/ خطبه مِنا

@amirolkalam


 #طنزسیاهنمایی. 100

حقوق برابرتر!!

گفت: مسلمانی به شعار است یا رفتار؟!

گفتم: بدیهی است به رفتار است.

گفت: نمایندگان ایران ۲۰۰ میلیون تومان حق مسکن و خودروی دناپلاس خارج از نوبت به صورت اقساطی می گیرند،ولی نمایندگان مجلس سوئد آپارتمان ۴۵ متری و کارت مترو!!!
در حالی که مردم عادی ایران برای خرید چنین خودروی اولاً باید در قرعه‌کشی شرکت کنند، ثانیاً مدت‌ها در نوبت بمانند و ثالثاً پول آن را نیز همزمان با تحویل، تمام و کمال پرداخت کنند.
 مجلس سوئد فقط سه خودرو دارد برای مناسبت‌های رسمی .

 حقوق نمایندگان ۴۰۰۰۰ کرون سوئد است کمتر از حقوق یک معلم ساده.

برای رفت و آمد، کارت بلیت اتوبوس و غیره سالیانه به آن ها داده می‌شود. فقط به نمایندگانی آپارتمان مسی داده می‌شود که ساکن استکهلم نبوده باشند.

آپارتمان ۴۵ مترمربعی بدون اتاق خواب جداگانه. 

نماینده دستیار ندارد، منشی ندارد، خودش برنامه‌های کاری خود را تنظیم می‌کند و تلفن‌هایش را جواب می‌دهد.

هیچ گونه پرداخت حقوق مادام‌العمر ندارند بلکه فقط تا دو سال بعد از پایان دوره نمایندگی به شرط این که ثابت کنند که به دنبال کار بوده‌اند می‌توانند تا وقتی کار گیر بیاورند معادل ۸۵ درصد حقوق نمایندگی‌شان را دریافت کنند.

حالا اگر مسلمانی به رفتار است،رفتار نمایندگان کدام کشور اسلامی تر است؟ 

اگر شرکت خودروسازی دناپلاس به مردم اجحاف کند و مردم از مجلس دادخواهی کنند،این نمایندگان وامدار شرکت آیا می توانند از حقوق مردم خود دفاع کنند؟

علاوه بر آن مگر همۀ شهروندان ایرانی دارای حقوق برابر نیستند؟

گفتم: بله،همه دارای حقوق برابرند،ولی نمایندگان مجلس انقلابی!! برابرترند!!!

گفت: حالا من #سیاهنمایی می کنم یا تو؟!

گفتم: ضمناً تو باید بدانی آیا شان نماینده اجازه می دهد خودروی او مثل خودروی ما باشد؟

گفت: گداهه جلومو گرفت گفت: داداش، داری هزارتومن به من کمک کنی؟ 

گفتم: پسر، تو جوونی ،چار ستون بدنت سالمه، واقعاً شان» تو همینه که واسه هزارتومن به هر کس و ناکسی رو بزنی؟
گفت: راست میگی، دمت گرم. داداش، شان» من هزاری نیست! داری پنج هزار تومن به من کمک کنی؟

گفتم: دیدی؟ باز هم تو #سیاهنمایی کردی؟

#شفیعی_مطهر

کانال رسمی تلگرام گاه گویه های مطهر

  https://t.me/amotahar



ره توشه سالکان


 علل نپذیرفتن أمیرمؤمنان(ع)خلافت را

أمیرالمؤمنین(ع)فرمود:  

     دَعُونی وَالتَمِسُوا غَیری؛فَإِنَّا مُستَقبِلُون أَمراًلَهُ وُجُوهُُ وَأَلوانُُ؛لاتَقُومُ لَهُ القُلُوبُ وَ لاتَثبُتُ عَلَیهِ العُقُولُ.وَإِنَّ الآفاقَ قَد أَغامَت، وَالمَحَجَّةَ قَد تَنَکَّرَت.وَاعلَمُوا أَنّی إن أجَبتُکُم رَکِبتُ بِکُم ما أَعلَمُ،وَلَم أَصغِ إِلَی قَولِ القائِلِ وَ عَتبِ العاتِبِ،وَإِن تَرَکتُمُونی فَأَنَا کَأَحَدِکُم؛وَ لَعَلّی أَسمَعُکُم وَ أطوَعُکُم لِمَن وَ لَّیتُمُوهُ أَمرَکُم،وَ أَنَالَکُم وَزیراً،خَیرُُلَکُم مِنّی أَمیراً:
مرا واگذارید و دیگری را به دست آرید،زیرا ما به استقبال حوادثی و أمورى می رویم که رنگارنگ و فتنه آمیز  است،و چهره های گوناگون دارد،
دل ها بر این أمر بیعت استوار و عقل ها ثابت نمی ماند،
چهره افق حقیقت را (دردوران خلافت سه خلیفه) ابرهای تیره فساد گرفته، و راه مستقیم حق ناشناخته مانده،
آگاه باشید اگر دعوت شما را بپذیرم، بر أساس آنچه خود می دانم با شما رفتار می کنم،و به سخنان این و آن و سرزنش سرزنش کنندگان گوش فرا نخواهم داد،اگر
مرا رها کنید من همچون یکی از شما هستم، شاید من شنواتر و مطیع تر از شما نسبت به رئیس حکومت باشم،
در چنان حالی من وزیر و مشاورتان باشم بهتر از آن است که أمیر و رهبرتان گردم .
(نهج البلاغه خطبه ۹۲)(۱۹۶)


من کتک بخورم یا تو؟


غضنفر با خانمش رفتن بازار کفش بخرن.
زن به فروشنده گفت :آقا ، یه کفش پاشنه بلند می خوام!
غضنفر :نخیر ، آقا کفش ساده براش بیارید.
فروشنده :آقا اجازه بدین خانم خودشون انتخاب کنن!

غضنفر :داداش ، من قراره باهاش کتک بخورم یا تو؟


حكومت١٢٠ساله مغول

زوال از یک روستا شروع شد. ۱۲۰ سال مغول ها هرچه خواستند در ایران کردند،جنایتی نبود که از آن چشم پوشیده باشند، از کشتن ۱۰۰هزار نفر در یک روز گرفته تا و غارت ‏برخی از قبایل. 

مغول‌ها پس از فتح ایران ساکن خراسان شدند ولی چون بیابانگرد بودند در شهرها زندگی نمی‌کردند. مغول‌ها همه گونه حقی داشتند ،مغولان مجاز بودند هرکه را خواستند بکشند، به هرکه خواستند کنند و هر چه را خواستند غارت کنند.
ایرانیان برایشان برده نبودند، احشام بودند.

در تاریخ دورهٔ مغول چنان یأسی میان مردم ایران وجود داشت که حتی در برابر کشتن خودشان هم مقاومت نمی‌کردند.
‏ابن اثیر می‌نویسد :
یک مغول درصحرایی  به ۱۷ نفر رسید و خواست همه را با طناب ببندد و بکشد. هیچ کس جرات نکرد مقاومت کند جز یک نفر که همان یک نفر او را کشت.!

‏داستان از روستای باشتین و دو برادر که همسایه بودند شروع می‌شود. چند مغول بیابانگرد به خانهٔ این ‌دو می‌روند و ن و دخترانشان را طلب می‌کنند.برخلاف رویه ۱۲۰ سال قبلش دو برادر مقاومت می‌کنند و مغولان را می‌کشند. مردم باشتین اول می‌ترسند ولی مرد شجاعی به نام عبدالرزاق دعوت به ایستادگی می کند.

‏خبر به قریه‌های اطراف می‌رسد. حاکم سبزوار مامورانی را می‌فرستد تا دو برادر  را دستگیر کنند .عبدالرزاق با کمک مردم روستا ماموران را نیز می‌کشد.

‏در نهایت حاکم سبزوار سپاهی چندصد نفره را به باشتین می‌فرستد، ولی حالا خیلی‌ها جرأت مقاومت پیدا می‌کنند. عبدالرزاق فرمانده قیام می‌شود ‏در چند روستا، مردم مغولان را می‌کشند و خبرهای مغول‌کشی کم‌کم زیاد می‌شود.

 عبدالرزاق نام سربداران بر سپاهیان از جان گذشته‌اش می‌گذارد ‏فوج ‌فوج مردمان ‌بستوه آمده از ستم مغول‌ها به باشتین می‌روند تا به عبدالرزاق بپیوندند و در برابر سپاه ارغونشاه (حاکم سبزوار) بایستند.

‏عبدالرزاق بر ارغونشاه پیروز می‌شود و سبزوار فتح می‌گردد. پس از ۱۲۰ سال ایرانیان بر مغول‌ها فائق می‌شوند.

آن روز حتماً پرشکوه بوده است.


‏طغای ‌تیمور ایلخان مغول یک ایلچی مغول را می فرستد تا سربداران از او اطاعت کنند. سربداران او را هم می‌کشند و از طغای ‌تیمور می‌خواهند که اطاعت کند. سربداران به جنگ می‌روند و طغای ‌تیمور را شکست می‌دهند و این نقطهٔ پایان ایلخانان مغول است.

همان لحظه‌ای که ‎سیف فرغانی انتظارش را می‌‌کشید.

هم مرگ بر جهان شما نیز بگذرد
-هم رونق زمان شما نیز بگذرد

باد خزان نکبت ایام ناگهان
-بر باغ و بوستان شما نیز بگذرد

+آن کس که اسب داشت غبارش فرو نشست
-باد سُم خران شما نیز بگذرد

در مملکت که غرش شیران گذشت و رفت
-این عوعو سگان شما نیز بگذرد

درود بر ایران و ایرانی


چه فرمان یزدان چه فرمان سلطان!

قصه شهر هرت.قصه 103

#شفیعی_مطهر

روزی اعلی حضرت هردمبیل، شرلی مستشار سیلگنایی را به حضور طلبید و به او گفت: 

شرلی جان! درست است که من هر فرمانی می دهم،همه به ضرب و زور عوامل دربار خواه ناخواه کم و بیش انجام می شود.ولی معلوم است هیچ کس با میل و رغبت نه مرا دوست دارد و نه فرمانم را اطاعت می کند. سازمان های اطّلاعاتی خارجی محرمانه به من هشدار داده اند که ملّت دارند به سرعت رو به نافرمانی مدنی و براندازی نظام سلطنتی ما پیش می روند ! حالا چه کنیم؟

شرلی پاسخ داد: قربان! تنها راه و بهترین شگرد استمرار حکومت و اطاعت کورکورانۀ مردم از سلطان، مایه گذاشتن از دین و مذهب است. مردم سخن خدا و سخن هر کس را که نمایندۀ خدا بپندارند، کورکورانه اطاعت می کنند. بنابراین باید شعاری بسازیم با رنگ و لعاب مذهبی و در آن موضوعِ اطاعت از سلطان را به مثابه اطاعت از خدا جابیندازیم.

هردمبیل پرسید: چطوری؟ چه کسانی می توانند این برنامه را اجرا کنند؟

شرلی گفت: علمای دینی فقط!

هردمبیل گفت: تا آنجایی که من می دانم علمای راستین دین گوش به حرف ما نمی دهند. فقط سخن خدا و معصومان برایشان حجّت و لازم الاجراست.

شرلی گفت: اعلی حضرتا! من هم می دانم این را؛ ولی ما باید یک درباری پیدا کنیم و با پروپاگاندای خودمان موقعیّت او را در اذهان مردم جا بیندازیم. بعد از او فتوا بگیریم که اطاعت از سلطان،اطاعت از یزدان است.

هردمبیل گفت: پس هر چه زودتر چنین ی را برایم پیدا کن. هر چه هم پول و امکانات خواست برایش مهیّا کن.فعلاً مرخّصی!

شرلی از خدمت هردمبیل مرخّص شد و سه ماه بعد به همراه یک ریش دراز با عمّامه ای بزرگ وارد دربار شد.وقتی به حضور سلطان باریافت،به عرض رسانید:

قربان! مشدی شعبانعلی از چوپانان روستای زورآباد است. ظرف سه ماه گذشته درس های لازم را آموخته و حالا کاملاً می تواند نقش یک ملّای واقعی را بازی کند.بنابراین دستور فرمایید فردا طیِّ مراسمی از ورود ایشان به عنوان یک عالم ربّانی استقبال کنیم و کم کم موقعیّت او را در اذهان مردم جابیندازیم تا فتوایش در ذهن مردم عین فرمان خدا پذیرفته شود و ما بتوانیم حکم السّلطانُ ظلّ الله» را از زبان ایشان منتشر کنیم و بر کرسی بنشانیم!

بدین ترتیب دربار هردمبیل با بهره گیری از همۀ امکانات تا توانستند با بوق و کرنا از یک چوپان،شخصیّت یک ملّای قُلّابی و انقلابی ساختند. همۀ عوامل زور و زر و تزویر تا توانستند در بادکنکِ شخصیّتِ کاذبِ ِ درباری دمیدند،تا موسم بهره برداری از این ملّای دروغین فرارسید. هر روز به بهانه های گوناگون سخنانی کوتاه از قول این تصنّعی را بر در و دیوار شهر می نوشتند و می کوشیدند تا از او شخصیّتی کاریزماتیک بسازند.

سرانجام روزی در مراسمی با حضور همۀ درباریان و نظامیان و خانواده هایشان این سفارشی بر فراز منبر رفت و حکم السّلطانُ ظلّ الله»را به عنوان  اصلی اساسی و دینی مطرح کرد و اطاعت مطلق از سلطان را تنها راه ورود به بهشت دانست. او هر گونه پرسش و انتقاد از سلطان  را گناه و موجب خشم خدا معرّفی کرد و اصل  چه فرمان  یزدان چه فرمان سلطان» را بالاترین قانون کشور دانست.

سال ها بر این منوال گذشت. کم کم مشدی شعبانعلی هم که  حالا برای خودش کسی شده بود و دم و دستگاه و کاخ و گارد ویژه و حرمسرایی راه انداخته بود،هوای قدرت طلبی بر سرش زد و گاه حرف های گُنده تر از دهان خود می زد. 

روزی در کاخ مهمان هردمبیل بود. نگاهش به دختر زیبای سلطان افتاد!نه یک دل که صد دل عاشق او شد. فردای آن روز از طریق صدراعظم از دختر شاه خواستگاری کرد! هردمبیل از این درخواست گستاخانه برآشفت و گفت: 

دختر من کجا و این چوپان بی سروپا کجا؟ این ما بودیم که بر بادکنک او دمیدیم. حالا کارش به جایی رسیده که داماد سلطان شود؟ 

 به او بگو که تو همۀ دم و دستگاه خودت را از ما داری. اگر ما بر بادکنک تو ندمیده بودیم ، تو الان همان چوپان دهاتی بودی.

وقتی صدراعظم پیام سلطان را به شعبانعلی رسانید،او هم در پاسخ گفت: اگر من برای تجلیل دروغین تو حدیث جعلی نمی ساختم،مردم تا کنون تو را سرنگون کرده بودند.

وقتی هردمبیل این پاسخ گستاخانه را شنید،با صدراعظم م کرد که حالا که این چوپان برای ما شاخ شده با او چه کنیم؟

صدراعظم پاسخ داد:

اعلی حضرتا! حالا اگر او وامدار ماست،ما هم وامدار او هستیم. باید به گونه ای با او کنار بیاییم.هر دو به همدیگر نان قرض داده ایم.

صدراعظم سپس این تمثیل قدیمی را برای سلطان خواند که:

بازرگانی اموال زیادی از مردم را بالاکشیده و خورده بود. طلبکاران برای وصول طلب به او فشار می آوردند. روزی با وکیلی م کرد. وکیل به او گفت:

من شگردی به تو یاد می دهم تا از شرِّ همۀ طلبکاران نجات یابی. ولی به شرطی که ده میلیون دینار به من حقّ الوکاله بدهی.

بازرگان پذیرفت. وکیل به او یاد داد از فردا هر طلبکاری از تو طلب خود را مطالبه کرد،تو در جوابش بگو:بع!بع!! آنان تو را دیوانه می پندارند و دست از سر تو می کشند.

بازرگان چنین کرد و در مدت کوتاهی همۀ طلبکاران نومیدانه از دریافت طلب خود منصرف شدند و او را رها کردند.

حالا نوبت حقّ الوکالۀ وکیل بود. وکیل نزد او رفت و گفت :

جالا که با این شگرد من از شرّ همۀ طلبکاران نجات یافتی ،حقّ الوکالۀ مرا بده!

بازرگان در پاسخ گفت: بع بع!! 

وکیل گفت: با همه بع بع! با من هم بع بع؟!

بازرگان گفت: با تو هم بع بع!!

وکیل گفت :من تو را از این مهلکه نجات دادم. 

بازرگان گفت: بع بع!

وکیل ناگزیر دست از پا درازتر برگشت و با خود گفت:

خودم کردم که لعنت بر خودم باد!

حالا اعلی حضرتا! ما در بادکنک او دمیده ایم .او هم در بادکنک ما! حالا راهش ستیزه نیست. باید این درخواستش را بپذیریم و گرنه ما را رسوا می کند.

هردمبیل ناگزیر با وجود مخالفت همسر و دخترش او را به زور به خانه مشدی شعبانعلی فرستاد.پس از چند روز دختر گریه کنان برگشت و نزد پدر رفت و گفت :

من نمی توانم این چوپان بی سروپا را تحمّل کنم.

هردمبیل گفت: دخترم!چاره ای نداریم! خودم کردم که لعنت بر خودم باد! 

کانال رسمی گاه گویه های مطهر

  https://t.me/amotahar



شاید در بهشت بشناسمت !»

مجری یک برنامه تلویزیونی از فرد ثروتمندی که میهمان برنامه‌اش بود، پرسید:
بهترین چیزی که شما را خوشحال کرد و از بابت آن احساس خوشبختی کردید چه بود؟

فرد ثروتمند پاسخ داد:
چهار مرحله را طی کردم تا طعم حقیقی خوشبختی را چشیدم.

اول» گمان می‌کردم خوشبختی در جمع‌آوری ثروت‌ و پول است، اما این چنین نبود.

مرحله دوم» چنین به گمانم رسید که خوشحالی و خوشبختی در جمع‌آوری چیزهای کم‌یاب و ارزشمند است، ولی تاثیر آن هم موقت بود.

 مرحله سوم» با خود فکر کردم که شاید خوشحالی و خوشبختی در بدست‌ آوردن پروژه‌های بزرگ مانند خرید یک مکان تفریحی یا ورزشی یا کارخانه و غیره باشد، اما باز هم آنطور که فکر می‌کردم نبود.

در مرحله چهارم» یکی از دوستانم به من پیشنهاد برای جمعی از کودکان معلول صندلی‌های مخصوص خریداری و به آن ها هدیه کنم. من هم بی‌درنگ پیشنهادش را قبول کردم. دوستم اصرار کرد با او به جمع کودکان رفته و این هدایا را خودم به آن ها بدهم. وقتی به جمع کودکان رفتم و هدیه‌ها را به آنان تحویل دادم، خوشحالی‌ای که در صورت آن ها نهفته بود واقعاً دیدن داشت! کودکان نشسته بر صندلی خود به شادی و بازی پرداخته و خنده بر لب‌هایشان نقش بسته بود.

اما آن چیزی که طعم حقیقی خوشبختی را با آن حس کردم چیز دیگری بود!

هنگامی که قصد رفتن داشتم، یکی از آن کودکان آمد و پایم را محکم گرفت!
  سعی کردم جوری که ناراحت نشود با مهربانی پای خود را از دستانش بیرون بکشم ، اما او درحالی که به صورتم خیره شده بود این اجازه را به من نمی‌داد!

خود را خَم کردم و خیلی آرام از او پرسیدم: 

آیا چیزی می‌خواهی برایت تهیه کنم؟

و آن کودک جوابی به من داد که میخکوبم کرد!!!
. و این جواب همان چیزی بود که معنای حقیقی خوشبختی را با آن فهمیدم.

او گفت: می‌خواهم چهره‌‌تان  دقیق به یادم بماند تا در لحظه ملاقات در بهشت شما را بشناسم و در آنجا جلوی خدا دوباره از شما تشکر کنم!


  #طنزسیاهنمایی.99

 بگم یا نگم؟!

گفت: خطاب به آنجلینا جولی نوشته: 

با هم می توانیم شرایط را اصلاح کنیم.

گفتم: خب،چه اشکالی دارد؟

گفت: بگم ؟ بگم؟ یا نگم؟!

گفتم: باز هم #سیاهنمایی کردی؟

#شفیعی_مطهر

کانال رسمی گاه گویه های مطهر

  https://t.me/amotahar



زن ایده آل ملّانصرالدّین

از ملا نصرالدین پرسیدند: زن ایده آل باید چطور باشه؟
 گفت: باید سه خصلت داشته باشه.

اول از همه باید نجیب باشه.
گفتن :یعنى به تو وفادار باشه؟ 

گفت: نه، یعنى با جیب من كارى نداشته باشه!
                 
دوم این كه باید خانه دار باشه.
گفتن: یعنى همه كارهاى خونه را خوب بلد باشه؟ 

گفت :نه، یعنى از خودش خونه داشته باشه!

سوم باید مثل ماه باشه.
گفتن: یعنى مثل ماه خیلى زیبا باشه؟
گفت :نه، یعنى مثل ماه، شب بیاد و روز ناپدید بشه.
☑️امان از دست این ملانصرالدین



#طنزسیاهنمایی.103

اقدامات طلایی مجلس انقلابی!

گفت: آیا می دانی این مجلس انقلابی چه گام های بلندی در رفع نیازهای مردم برداشته است؟

گفتم: البته مجلس متشکّل از نمایندگان مردم است و رسالتش رفع مشکلات مردم به وسیلۀ وضع قانون و نظارت بر اجرای آن!

گفت: بله! خسته نباشند!با این فرمان که دارند جلو می روند،فکر می کنم به زودی همۀ مشکلات را حل کنند!

گفتم: چه کرده اند؟

گفت: وقتی دیدند مردم مشكل معیشت دارند،  ٢٠٠ میلیون تومان به حساب خودشان ریختند !!!!

وقتی دیدند مردم مشكل مسكن دارید ، ٣٠٠میلیون تومان وام مسكن به خودشان دادند !!!!
وقتی دیدند مردم  مشكل خورو دارید، ماشین دنا پلاس را با نصف قیمت و آن هم قسطی برای خودشان گرفتند !!!!
 وقتی دیدند روزانه صدها نفر از مردم از کرونا جان می بازند، خودشان واكسن vipگرفتند !!!!

گفتم: خب،پس دیگر مردم مشکلی ندارند؟

گفت: فقط مشکلات ازدواج جوانان مانده ،که می ترسیم آن را بگوییم !!!!

گفتم: هیس!! ساکت شو! به خانواده های آنان رحم کن!

گفت: این دفعه دیگر خودت #سیاهنمایی کردی ها!!

#شفیعی_مطهر

کانال رسمی گاه گویه های مطهر

 https://t.me/amotahar


الطاف ملوکانه!!

قصّه های شهر هرت.قصّۀ 104

#شفیعی_مطهر

چاشتگاه یک روز در حالی که اعلی حضرت هردمبیل در کاخ سلطنتی در خواب قیلوله بودند،بر اثر سروصدای مردم در جلوی کاخ از خواب پریدند و متوحّشانه از خدمتگزاران پرسیدند: 

چه خبر است؟ خواب چاشتگاهی ما را آشفته کردند!

به شرف عرض ملوکانه رسانیدند: 

این صدای تظاهرات کارگران و کارمندان است که به کمی حقوق و دستمزد خود اعتراض دارند. 

شاه فوراً دستور دادند صدراعظم احضار شود. پس از حضور صدراعظم،شاه پرخاشگرانه گفت:

چرا به مردم مخصوصاً طبقۀ حقوق بگیر این قدر روداده ای که تا این حد گستاخ شوند که خواب قیلوله قبلۀ عالم را به هم بزنند؟

صدراعظم زمین ادب را بوسه داد و به عرض رسانید: 

اعلی حضرتا! قربانت گردم! مدّت هاست هر گاه ما در تامین هزینه های کاخ و خاندان جلیل سلطنت دچار کمبود بودجه می شدیم، بر قیمت مایحتاج عمومی می افزودیم و بودجه را تامین می کردیم. الان دیگر طاقت مردم طاق شده و کفگیرها به ته دیگ خورده و صدایشان از گرانی ها درآمده است.اکنون دیگر چاره ای جز افزایش حقوق ها و دستمزدها نداریم.

شاه گفت: پس اگر چاره ای ندارید،هر کاری می توانید بکنید تا سروصدای مردم بخوابد و من خواب زده نشوم!!

صدراعظم ملتمسانه گفت: فدای خاک پای ملوکانه شوم در خزانه هیچ پولی نداریم که به دستمزدها بیفزاییم. 

شاه فریاد زد: دیگر وقت مرا با این مسائل کوچک نگیر! برو مثل دفعات قبل بر میزان مالیات ها،عوارض و قیمت مایحتاج عمومی بیفزا تا هزینه افزایش حقوق ها تامین شود!

صدراعظم با کسب اجازه از پیشگاه ملوکانه مرخّص شد و در جمع معترضان حاضر شد و ضمن نطق کوتاهی با قول افزایش حقوق،جمعیت را متفرّق کرد. سپس هیئت وزیران را به تشکیل جلسه فراخواند.

پس از تشکیل جلسه صدراعظم قضیه را مطرح کرد .پس از ساعت ها بحث صدراعظم دستور داد: 

بیست درصد به میزان حقوق ها اضافه شود و ضمن اعلام این افزایش حقوق به طور مکرر در همه رسانه های دیداری،شنیداری و نوشتاری با بوق و کرنا اعلام کنند که این افزایش حقوق از الطاف شاهانه است که به فرمان ذات اقدس ملوکانه برای رفاه حال اقشار آسیب پذیر انجام می شود.    همزمان و بدون اعلام رسمی بتدریج بیست و پنج درصد بر میزان مالیات ها و قیمت ها بیفزایند.

یکی از وزرا پرسید: ما بیست درصد افزایش حقوق داریم،چرا بیست و پنج درصد بر قیمت ها بیفزاییم؟

صدراعظم با بیانی طعنه آمیز گفت: 

مثلاً توی وزیر هنوز نمی دانی عمله و اکرۀ خودمان هم باید به نان و نوایی برسند!!

بدین وسیله مثل همیشه الطاف ملوکانه شامل حال اقشار آسیب پذیر شد!!

کانال رسمی گاه گویه های مطهر

  https://t.me/amotahar

 

.


۱۰۰ مورد از سبک زندگی پیامبر اکرم (ص)

۱- هنگام راه رفتن با آرامی و وقار راه می رفت.
۲- در راه رفتن قدم ها را بر زمین نمی کشید.
۳- نگاهش پیوسته به زیر افتاده و بر زمین دوخته بود.
۴-هرکه را می دید مبادرت به سلام می کرد و کسی در سلام بر او سبقت نگرفت.
۵-وقتی با کسی دست می داد دست خود را زودتر از دست او بیرون نمی کشید.
۶-با مردم چنان معاشرت می کرد که هرکس گمان می کرد عزیزترین فرد نزد آن حضرت است.
۷-هرگاه به کسی می نگریست به روش ارباب دولت با گوشه چشم نظر نمی کرد.
۸-هرگز به روی مردم چشم نمی دوخت و خیره نگاه نمی کرد.
۹-چون اشاره می کرد با دست اشاره می کرد نه با چشم و ابرو.
۱۰-سکوتی طولانی داشت و تا نیاز نمی شد لب به سخن نمی گشود.
۱۱-هرگاه با کسی، هم صحبت می شد به سخنان او خوب گوش فرا می داد.
۱۲-چون با کسی سخن می گفت کاملا برمی گشت و رو به او می نشست.
۱۳-با هرکه می نشست تا او اراده برخاستن نمی کرد آن حضرت برنمی خاست.
۱۴-در مجلسی نمی نشست و برنمی خاست مگر با یاد خدا.
۱۵-هنگام ورود به مجلسی در آخر و نزدیک درب می نشست نه در صدر آن.
۱۶-در مجلس جای خاصی را به خود اختصاص نمی داد و از آن نهی می کرد.
۱۷- هرگز در حضور مردم تکیه نمی زد.
۱۸- اکثر نشستن آن حضرت رو به قبله بود.
۱۹-اگر در محضر او چیزی رخ می داد که ناپسند وی بود نادیده می گرفت.
۲۰-اگر از کسی خطایی صادر می گشت آن را نقل نمی کرد.
۲۱-کسی را برای لغزش و خطای در سخن مواخذه نمی کرد.
۲۲-هرگز با کسی جدل و منازعه نمی کرد.
۲۳-هرگز سخن کسی را قطع نمی کرد مگر آن که حرف لغو و باطل بگوید.
۲۴- در پاسخ به سوال دقت می کرد تا جوابش بر شنونده مشتبه نشود.
۲۵-چون سخن ناصواب از کسی می شنید. نمی فرمود چرا فلانی چنین گفت» بلکه می فرمود بعضی مردم را چه می شود که چنین می گویند؟»
۲۶-با فقرا زیاد نشست و برخاست می کرد و با آنان هم غذا می شد.
۲۷-دعوت بندگان و غلامان را می پذیرفت.
۲۸-هدیه را قبول می کرد اگرچه به اندازه یک جرعه شیر بود.
۲۹- بیش از همه صله رحم به جا می آورد.
۳۰- به خویشاوندان خود احسان می کرد بی آن که آنان را بر دیگران برتری دهد.
۳۱- کار نیک را تحسین و تشویق می فرمود و کار بد را تقبیح می نمود و از آن نهی می کرد.
۳۲- آنچه موجب صلاح دین و دنیای مردم بود به آنان می فرمود و مکرر می‌گفت هرآنچه حاضران از من می شنوند به غایبان برسانند.
۳۳- هرکه عذر می آورد عذر او را قبول می کرد.
۳۴- هرگز کسی را حقیر نمی شمرد.
۳۵- هرگز کسی را دشنام نداد و یا به لقب های بد نخواند.
۳۶- هرگز کسی از اطرافیان و بستگان خود را نفرین نکرد.
۳۷- هرگز عیب مردم را جستجو نمی کرد.
۳۸- از شر مردم برحذر بود ولی از آنان کناره نمی گرفت و با همه خوشخو بود.
۳۹- هرگز مذمت مردم را نمی کرد و بسیار مدح آنان نمی گفت.
۴۰- بر جسارت دیگران صبر می فرمود و بدی را به نیکی جزا می داد.
۴۱- از بیماران عیادت می کرد اگرچه دور افتاده ترین نقطه مدینه بود.
۴۲- سراغ اصحاب خود را می گرفت و همواره جویای حال آنان می شد.
۴۳- اصحاب را به بهترین نام هایشان صدا می زد.
۴۴- با اصحابش در کارها بسیار م می کرد و بر آن تاکید می فرمود.
۴۵-در جمع یارانش دایره وار می نشست و اگر غریبه ای بر آنان وارد می شد نمی توانست تشخیص دهد که پیامبر کدامیک از ایشان است.
۴۶-میان یارانش انس و الفت برقرار می کرد.
۴۷-وفادارترین مردم به عهد و پیمان بود.
۴۸-هرگاه چیزی به فقیر می بخشید به دست خودش می داد و به کسی حواله نمی کرد.
۴۹-اگر در حال نماز بود و کسی پیش او می آمد نمازش را کوتاه می کرد.
۵۰-اگر در حال نماز بود و کودکی گریه می کرد نمازش را کوتاه می کرد.
۵۱-عزیزترین افراد نزد او کسی بود که خیرش بیشتر به دیگران می رسید.
۵۲-احدی از محضر او نا امید نبود و می فرمود برسانید به من حاجت کسی را که نمی تواند حاجتش را به من برساند.»
۵۳- هرگاه کسی از او حاجتی می خواست اگر مقدور بود روا می فرمود و گرنه با سخنی خوش و با وعده ای نیکو او را راضی می کرد.
۵۴- هرگز جواب رد به درخواست کسی نداد مگر آن که برای معصیت باشد.
۵۵- پیران را بسیار اکرام می کرد و با کودکان بسیار مهربان بود.
۵۶-غریبان را خیلی مراعات می کرد.
۵۷-با نیکی به شروران، دل آنان را به دست می آورد و مجذوب خود می کرد.
۵۸-همواره متبسم بود و در عین حال خوف زیادی از خدا بردل داشت .
۵۹-چون شاد می شد چشم ها را بر هم می گذاشت و خیلی اظهار فرح نمی کرد.
۶۰-اکثر خندیدن آن حضرت تبسم بود و صدایش به خنده بلند نمی شد .
۶۱-مزاح می کرد اما به بهانه مزاح و خنداندن، حرف لغو و باطل نمی زد.
۶۲-نام بد را تغییر می داد و به جای آن نام نیک می گذاشت.
۶۳-بردباری اش همواره بر خشم او سبقت می گرفت.
۶۴- برای امور دنیوی ناراحت نمی شد و یا به خشم نمی آمد.
۶۵- برای خدا چنان به خشم می آمد که دیگر کسی او را نمی شناخت
۶۶-هرگز برای خودش انتقام نگرفت.

مگر آن که حریم حق شکسته شود.
۶۷-هیچ خصلتی نزد آن حضرت منفورتر از دروغگویی نبود.
۶۸-در حال خشنودی و نا خشنودی جز یاد حق بر زبان نداشت.
۶۹- ثروت نزد خود پس انداز نکرد .
۷۰-در خوراک و پوشاک چیزی زیادتر از خدمتکارانش نداشت.
۷۱-روی خاک می نشست و روی خاک غذا می خورد.
۷۲- روی زمین می خوابید.
۷۳-کفش و لباس را خودش وصله می کرد.
۷۴-با دست خودش شیر می دوشید و پای شترش را خودش می بست.
۷۵-هر مرکبی برایش مهیا بود سوار می شد و برایش فرقی نمی کرد.
۷۶-هرجا می رفت عبایی که داشت به عنوان زیر انداز خود استفاده می کرد.
۷۷-اکثر جامه های آن حضرت سفید بود.
۷۸-چون جامه نو می پوشید جامه قبلی خود را به فقیری می بخشید.
۷۹-جامه فاخری که داشت مخصوص روز جمعه بود.
۸۰-در کفش و لباس پوشیدن بسیار مراعات فقرا می کرد.
۸۱-ژولیده مو و بی نظم و نامرتب بودن را کراهت می دانست.
۸۲-همیشه خوشبو بود و بیشترین مخارج آن حضرت برای خریدن عطر بود.
۸۳-همیشه با وضو بود و هنگام وضو گرفتن مسواک می زد.
۸۴-نور چشم او در نماز بود و آسایش و آرامش خود را در نماز می یافت.
۸۵-ایام سیزدهم و چهاردهم و پانزدهم هرماه را روزه می داشت.
۸۶-هرگز نعمتی را مذمت نکرد.
۸۷-اندک نعمت خداوند را بزرگ می شمرد.
۸۸-هرگز از غذایی زیاد تعریف نکرد یا بد نگفت.
۸۹-موقع غذا هرچه حاضر می کردند میل می فرمود.
۹۰-در سر سفره از جلوی خود غذا تناول می فرمود.
۹۱-بر سر غذا از همه زودتر حاضر می شد و از همه دیرتر دست می کشید.
۹۲-تا گرسنه نمی شد غذا میل نمی کرد و قبل از سیر شدن منصرف می شد.
۹۳- معده اش هیچ گاه دو غذا را در خود جمع نکرد.
۹۴-در غذا هرگز آروغ نزد.
۹۵-تا آنجا که امکان داشت تنها غذا نمی خورد.
۹۶-بعد از غذا دست ها را می شست و روی خود می کشید.
۹۷-وقت آشامیدن سه جرعه آب می نوشید؛ اول آن ها بسم الله و آخر آن ها الحمدلله.
۹۸- از دوشیزگان پرده نشین با حیاتر بود
۹۹- چون می خواست به منزل وارد شود سه بار اجازه می خواست.
۱۰۰-اوقات داخل منزل را به سه بخش تقسیم می کرد: بخشی برای خدا، بخشی برای خانواده و بخشی برای خودش بود و وقت خودش را نیز با مردم قسمت می کرد.

چند نکته سیره پیامبر اکرم (ص)


امام صادق(ع)فرمودند:

من خوش ندارم کسی بمیرد در حالی که هنوز برخی از آداب پیامبر (ص) را به جا نیاورده است.

 بیست نکته ناب در سیره پیامبر اکرم (ص):
١- دائماً متفکر بود.
٢- اکثر اوقات ساکت بود.
٣- کسی را تحقیر نمی‌‌کرد.
٤- وقتی حقی پایمال می‌شد از شدت خشم کسی او را نمی‌‌شناخت تا این که حق را یاری کند.
٥- هنگام اشاره به تمام دست (و نه انگشت) اشاره می‌فرمود.

٦- وقتی خوشحال می‌شد چشم ها را به ‌هم می‌نهاد.
٧- بیشتر خنده‌های آن حضرت تبسم بود.
٨- می‌فرمود حاجت کسانی را که به من دسترسی ندارند، ابلاغ کنید.
٩- هر کس را به مقدار فضیلتی که در دین داشت احترام می‌کرد.
١٠- در انجام وظیفه به هیچ وجه کوتاهی نمی‌کرد.
١١- در مجالس برای خود جایگاه خاص برنمی‌گزید.
١٢- پیامبر نفس خود را از سه چیز پرهیز می‌داد جدال، پرحرفی و سخنان غیرضروری.
١٣- هرگز کسی را سرزنش نمی‌کرد.
١٤- سخن کسی را قطع نمی‌کرد مگر این که از حد متعارف می‌کرد.
١٥- کلامش مختصر، جامع، آرام و شمرده بود و آهنگ صدایش از همه مردم زیباتر بود.
١٦- آنقدر از ترس خدا می‌گریست که جای نماز آن حضرت نمناک می‌‌شد.
١٧- هر روز هفتاد بار استغفار می‌کرد.
١٨- دیرتر از همه مردم به خشم می‌‌آمد و زودتر از همه راضی می‌گشت.
١٩- با ثروتمندان و تهیدستان یکسان دست می‌داد و مصافحه می‌کرد. وقتی به کسی دست می‌داد پیش از او دست خویش را باز نمی‌کشید.
٢٠- در پی لغزش‌های مردم نبود.



#طنزسیاهنمایی. 102

شکاف طبقاتی!

گفت: من شهری را در دنیا می شناسم که کنسرو خوراک گوشت آبدار مخصوص سگ های بالغ با قیمت: 550 هزار تومان. 

کنسرو مخصوص سگ با طعم مرغ و بوقلمون قیمت : 350 هزار تومان. خوراک ویژۀ پروبیوتیک به همراه ات خشک شده مخصوص همستر قیمت : 220 هزار تومان . 

یونجۀ معطّر ، تهیّه شده از کوه های آلپ ، کاملاً طبیعی مخصوص جوندگان خانگی قیمت : 300 هزار تومان . 

قلاده چرم طبیعی در سه سایز قیمت : 400 هزار تومان و.

لامبورگینی 15 میلیارد تومانی یا خانه ی 500 میلیارد تومانی هم در آن شهر فراوان است.

در عین حال روی دیگر سکۀ در همین شهر ، وجود ششصد هزار نفر زباله گرد است که سیصد هزار نفرشان " کودک " اند و در طول سال شاید هرگز حتی یک وعده خوراک گوشت آبدار نمی خورند!

 پول دو وعده خوراک سگ ِ یک خانه در این شهر، تمام درآمد ِ ماهانۀ دست کم یک میلیون خانوار چهار نفره در همان شهر است!

گفتم: این شهر احتمالاً در یک کشور سرمایه داری بی رحم غیراسلامی است. چون اسلام دین مساوات است و استقرار عدالت اجتماعی ،مهم ترین ویژگی جامعۀ اسلامی است و انقلاب ایران متعلّق به مستضعفان است!حالا بگو این کدام شهر و در چه کشوری است؟

گفت: تهران!! اُمُّ القُرای جهان اسلام!
♦️این قیمت های برخی از محصولات موجود در یک pet shop زنجیره ای در خیابان فرشته تهران است!

یکی از موسّسات خیریه برای جلب کمک مرفّهان بی درد همایشی برگزار می کند.
مدیرعامل موسّسه به روی سن می رود و برای تحریک حسِّ نوع دوستی آنان و به منظور نشان دادن سرعت فراگیری خطِّّ فقر با ریتمی آرام شروع به خواندن این بیت سعدی می کند:

بنی آدم اعضای یک پیکرند

که در آفرینش ز یک گوهرند


بعد می گوید:من هربار که این بیت را می خوانم یک شهروند ما به زیر خطِّ فقر می رود!

ناگهان صدایی با زبان شیرین طنز از میان جمعیت می گوید :
خب، شعر نخوان که کسی زیر خطِّ فقر نرود!!

گفتم: باز هم #سیاهنمایی کردی؟!

#شفیعی_مطهر

کانال رسمی گاه گویه های مطهر

  https://t.me/amotahar

 


ماجرای عمه‌سکینه، ‌نژاد و


یه عمه سکینه‌ای بود که  یه شوهری داشت به اسم مراد که خیلی خیلی بداخلاق بود. فحش می داد، معتاد بود، دست بزن هم داشت. خلاصه بگم  عمه سکینه که سه تا فرزند قد و نیم قد داشت، گفت می خوام از مراد طلاق بگیرم. مراد هم گفت بچه ها رو جای مهرت بردار برو.  

 عمه سکینه طلاقشو گرفت و بعد چندسال شوهر کرد به مش رجب.از شانس بد، مش رجب هم شوهر خوبی برای عمه سکینه نبود. خلاصه بگم اونم هر روز با عمه سکینه دعوا و مرافعه داشتن.
 
عمه سکینه هم برای این که لج مش رجب رو در بیاره موقع دعوا مرافعه از خوبی های شوهر قبلی اش( مراد) می گفت: 

اگه مراد دست بزن داشت حداقل خرجی می داد اما تو چی؟ مراد حداقل یه قیافه ای داشت تو چی؟ مرادلااقل موقعی که نشئه بود به ما محبت می کرد تو چی و . 

با گفتن این حرفا عمه سکینه هم خودشو خالی می کرد هم  لج مش رجب رو در می آورد.

اما جالبش اینجا بود که بعد چند سال کم کم خود عمه سکینه هم باورش شده بود که مراد آدم خوبی بوده پاک یادش رفته بود که مراد چه بلایی سرش آورده بود .کتک هایی هم که خورده بود یادش رفته بود تا جایی که بچه هاش به عمه سکینه می گفتند تو که شوهر به این خوبی داشتی چرا طلاق گرفتی که ما را هم آواره کنی؟

کار به جایی رسیده بود که همه اونایی که مراد رو ندیده بودن فکر می کردن مراد یه شوهر ایده آلی بوده که احتمالا سکینه خانم زبونم لال زیر سرش بلند شده و عاشق مش رجب شده.
بعدش سر ناسازگاری برداشته تا مراد طلاقش بده و بشه زن مش رجب.  

داستان امروز ما با مملکتمون منو یاد عمه سکینه با مراد و مش رجب میندازه.
ملت سال ۹۲ رو انتخاب کرد تا از دست ی‌ها راحت بشن و حالا که بعضی هامون منتقد وضع موجود هستیم یه جوری از صحبت می کنیم انگار اون موقع مردم ما تو بهشت زندگی می کردن و ما با پشت پا زدن به  مدینه فاضله ای که ی ها برامون ساخته بودند خودمون رو انداختیم تو بغل مش رجب.

درنهایت این که اگر امروز بواسطه مشتی مسئولان بی مسئولیت و پشت میزنشینان بی اعتقاد و بی کفایت، گرفتار مش رجب هستیم،مراد را  هم زیادی تطهیر نکنیم. تا حالا تو ایران هر رییس‌جمهوری اومد کاری کرد ما دلمون برای رییس جمهور قبلی تنگ بشه،
من نگران رییس جمهور بعدی ام که می خواد چیکار کنه که ما دلمون برای تنگ بشه! 

رومه قانون


#طنزسیاهنمایی. 104

کدام پیروزند؟!

گفت: انقلاب ما را انقلاب مستضعفین» نامیدند و هدف آن را رهایی مستضعفان جهان از استثمار مستکبران خواندند.

گفتم: بله،درست است!

گفت :آخرین تابستان این دولت هم تمام شد،در حالی که قیمت هر مترمربع مسکن در تهران با رشد 493 درصدی (تا پایان مرداد) از 3 میلیون و 899 هزار تومان به 23 میلیون و 107 هزار تومان رسیده. یعنی هر مترمربع 19 میلیون و 208 هزار تومان گران تر شده.
 هر دلار از 2900 تومان به بیش از 31 هزار تومان رسیده.
 قیمت پراید 111 با رشد 547 درصدی از 17 میلیون و 300 هزار تومان به 112 میلیون تومان رسیده.
 قیمت هر قطعه سکه تمام با رشد 1311 درصدی از 925 هزار تومان به بیش از 16 میلیون تومان رسیده.

ولی یارانۀ مستضعفان همان 45/500 تومان است! 

دبیر کل کانون عالی انجمن های صنفی کارگران کشور، درباره مشکلات معیشتی کارگران گفت:یکی از مهم ترین مشکلات کارگران بحث معیشتی است. در حال حاضر خط فقر 10 میلیون تومان است. کارگران هنوز 2 میلیون و خُرده ای دریافت می کنند.

حالا تو بگو این ها نشانۀ پیروزی مستضعفان است یا مستکبران؟! 

می گویند پهلوان پنبه ای بود خالی بند و رجزخوان. همیشه ادّعا می کرد هیچ کس قوی تر از من نیست!!  از بس لاف می زد،روزی با یکی از لات های محلّه درگیر شد.مردم برای تماشای زورآزمایی این دو جمع شدند. او ظرف چند ثانیه پهلوان پنبه را بر زمین زد و تا می توانست او را کتک زد. مردم نفس راحتی کشیدند که از این پس دیگر او خالی بندی نخواهد کرد. پهلوان پنبه پس از شکست با سختی از زمین برخاست و داشت لباس های خاکی اش را می تکاند. به او گفتند: 

حالا دیگر باورکردی که تو شکست خوردی؟ 

او در حالی که پیروزمندانه ژست می گرفت،چنین رجزخوانی کرد:

وقتی من با آن لات روبه رو شدم،با کمال جرات جلو رفتم و با قدرت او را از زمین بلند کردم و روی سینۀ خودم نشاندم!!

به او گفتند: همۀ ما دیدیم که او تو را این قدر کتک زد که تو در زیر هیکل سنگین او لِه شدی!

پاسخ داد: شما چه ساده اید! من همان طور که ظاهراً کتک می خوردم و در زیر هیکل سنگین او لِه می شدم،او نفهمید من چه بلایی بر سرش آوردم!

گفتند: با او چه کردی؟

گفت: من پدرش را درآوردم و یواشکی بند کفش او را جویدم و او اصلاً نفهمید!!

حالا چیزی که برای مستضعفین مانده شعار و رجزخوانی است!!همه چیز به نام مستضعفین و به کام!!!

گفتم: باز هم #سیاهنمایی کردی؟!

#شفیعی_مطهر

کانال رسمی گاه گویه های مطهر

  https://t.me/amotahar

 


 قوی ترین حیوان دنیا!

از طرف می پرسن: قوی ترین حیوان دنیا چیه؟؟!!

 میگه: مورچه!!

 می پرسن: چرا؟

میگه :یه بار رفت توی سوراخ پریز. اومدم با میخ درش بیارم. همچین لگدے زد ڪه پرت شدم توی توالت خونه همسایه!



دو لطیفه از مهندس بازرگان

دیروز شورای شهر تهران به یاد مصلح روشنفکر و نخست وزیر دولت موقت مرحوم  مهدی بارزگان اسم خیابان سازمان آب را به مهدی بازرگان تغییر می دهد. .این خبر را که می خواندم یاد دوتا چشمه از حاضر جوابی مرحوم بارزگان افتادم که ممکن است بعضی ها نشنیده باشند.

اول؛در سال ۶۰ وقتی مجلس عدم کفایت ی بنی صدر را تصویب می کند ،خلخالی دست روی شانه بازرگان گذاشته و فاتحه می خواند (یعنی با رفتن بنی صدر شما هم از نظر ی مُردید!)

وقتی کار خلخالی تمام می شود. بازرگان از او سوال می کند فاتحه خوندی؟

خلخالی جواب می دهد:بله!

بازرگان:پس دستتو ببر پایین حلواشم هم بخور!!

لازم به یاوری است خلخالی و بازرگان در دوره اول نمایندگان مجلس بودند.

******
دومین خاطره مربوط به دوران جنگ است در سازمان مجاهدین به قول خودشان جهت ارتقای مقام زن ،به یکی از اعضا دستور داده می شود که زنش  را طلاق دهد  تا  رییس که تازه دختر بنی صدر را طلاق داده بود و  بی زن شده بود ،زن او شود  و همین کار را می کنند. این تا اینجا بماند،،،

مدتی بعد از فتح خرمشهر و بعد از چند حمله و شهید شدن خیلی ها ،مرحوم بازرگان یک نامه خیلی تند و با انتقاد شدید ازادامه جنگ و امام ،برای امام می نویسد که حکم دستگیری بازرگان فوری  صادر می شود ولی به محض این که به امام خبر می دهند امام با عتاب دستور می دهد هیچ کس حق ندارد بازرگان را دستگیر کند.

بعد از این اتفاق سرکرده مجاهدین یک نامه به بازرگان می نویسد و از او می خواهد تا برای سرنگونی جمهوری اسلامی با هم متحد شوند.
بازرگان در پاسخ وی می گوید:من یه زن پیر دارم که به درد تو نمی خوره!!


#طنزسیاهنمایی. 109

ویروس هوشمند!

گفت: من حقیقت مهمّی را کشف کرده ام!

گفتم: آخرش هم می ترسم خارجی ها تو را برُبایند و ما را از داشتن چنین مغز کاوشگری محروم کنند! حالا بگو ببینم چه کشفی کردی؟ ولی یواشکی بگو تا خارجی ها نفهمند!

گفت: سرت را بیاور جلو تا آهسته درِ گوشَت بگویم! من کشف کرده ام که ویروس کرونا بسیار هوشمند و حرف شنو و گوش به فرمان دولتمردان است!

گفت: چطور فهمیدی؟!

گفت: مثلاً وقتی بازماندگان جان باختگان کرونا می خواهند هر گونه مراسم ترحیمی برای عزیزانشان برگزار کنند، این ویروس فوراً حاضر شده همه را مبتلا می کند،لذا دولت هر گونه تجمّع از این نوع را ممنوع می کند، ولی خود دولت هر گونه تجمّعی را به هر بهانه ای برگزار کند،احتمالا این ویروس هوشمند سرش می شود که نباید پایش را در تجمّعات ی ویژه بگذارد!! 

  ولی در مراسم ترحیم شخصیّتی چون استاد شجریان یا در مراسم روز جهانی کورش بزرگ ،ویروس کرونا فوراً حاضر شده،همه را تهدید می کند،لذا دولت برای حفظ جان مردم، برنامه مراسم را لغو می کند!!

گفتم: باز هم سیاهنمایی کردی؟!

#شفیعی_مطهر

کانال رسمی گاه گویه های مطهر

  https://t.me/amotahar

 


به همه دنیا باج میدیم !!

 میگن پادشاهی دستور میده یه نفرو فلک کنن. وقتی طرف رو میارن که بزننش، یارو یواشکی یه چیزی به اون کسی که قرار بوده چوب بزنه میگه. پادشاه متوجه میشه،میگه چی گفت؟
طرف میگه : قربان ،گفت ده سکه میدمت یواش تر بزن!
پادشاه به طرف میگه: احمق، پنج سکه بده به خودم، میگم اصلا نزنتت.!

حالا کار ما هم همین طور شده،
داریم به همه دنیا باج میدیم که به آمریکا باج ندیم.

#علیرضا_خادمی

@Pishmili


سیاهی لشکر یا نُخبۀ دانشور؟!!

قصّه های شهر هرت. قصۀ 106

 #شفیعی_مطهر

هردمبیل حاکم شهر هرت پیر و زمینگیر شده و همه مرگش را نزدیک می دیدند.او می خواست پسرش هردمبیل دوم را به عنوان ولی عهد خود برگزیند.ولی با توجّه به نفوذ روزافزون افکار مدرنیسم که مروّج دموکراسی مبتنی بر آرای مردم بود،قرار شد با یک انتخابات صوری و مهندسی شده،اعلام ولایت عهدی او را مبتنی بر آرای مردم و مُنتخب مردم شهر هرت جلوه دهند.

از آنجا که در هر انتخابات باید تعدادی از افراد به طور صوری به عنوان نامزد به مردم معرّفی شوند تا مردم از بین آنان نامزد مورد نظر خود را برگزینند ،بنابراین هردمبیل از وزیر کشور خواست چند نفر از افراد عادی غیرمشهور را هم به عنوان نامزد به مردم معرفی کند. وزیر کشور از چند نفر از جمله یک معلم نیز درخواست کرد تا آمادگی خود را برای نامزدی در انتخابات تعیین ولایت عهدی هردمبیل اعلام کنند.

معلم در برابر درخواست وزیر گفت: 

آخر من که در بین مردم شهرتی ندارم و کسی مرا نمی شناسد که به من رای بدهد! 

وزیر در حالی که می خندید،با طعنه گفت: 

آقا معلّم عزیز! آخر اگر ما یک درصد هم احتمال می دادیم که مردم تو را می شناسند و به تو رای می دهند،که تو را نامزد نمی کردیم!!در حکومت های هردمبیلی در برابر نامزد مورد نظر چند نفر نامزد دکوری و صوری هم می آورند تا نمایش انتخاباتی برگزار شود.حالا فهمیدی ما سیاهی لشکر می خواهیم،نه نُخبۀ دانشور!!

کانال رسمی گاه گویه های مطهر

  https://t.me/amotahar

 


 #طنزسیاهنمایی.108

راستی دلار چنده؟!

گفت: آمار مرگ و میر روزانه کرونا به چند نفر رسیده؟

گفتم: بنا به گفته معاون محترم وزیر بهداشت آمار واقعی مرگ میر حدود دو برابر مقادیر اعلام شده یعنی بیش از 600نفر است!

گفت: 600نفر؟!

گفتم: بله! ناراحت شدی که آمار مرگ و میر زیاد است؟

گفت: ناراحت شدم،ولی نه به خاطر زیادی آمار!

گفتم: پس از چه چیز ناراحت شدی؟

گفت: از این که این گونه اعداد و ارقام هر چند تلخ و جانگداز باشد، به آن ها عادت می کنیم!!روز اول می گوییم آخ!»،روز دوم ای وای!»،روز سوم خدای من!» و روزهای بعد عجب! خب دیگه چه خبر؟راستی دلار چند شده؟. »

متاسّفانه داریم ما نسبت به رویدادهای تلخ جامعه مثل این خانم بی تفاوت می شویم که دیگ را روی اجاق گذاشت و همسرش را فرستاد تا گوشت بگیرد. پس از لحظاتی قصّاب زنگ زد که :

همسرت آمده بود گوشت بخرد،ولی سکته کرد و مُرد! 

خانم گفت: عجب! خب اشکالی ندارد ماکارونی می پزم!

گفتم: باز هم #سیاهنمایی کردی؟!

#شفیعی_مطهر

کانال رسمی گاه گویه های مطهر

  https://t.me/amotahar

 


 ﺯﻧﻢ ﻧﻤﺎﺯ نمی خونه!!

ﯾﻪ ﺭﻭﺯی مردی ﺭﻓﺖ ﭘﯿﺶ ﻣﻼﯼ ﻭﻻﯾﺘﺸﻮﻥ ﻭ ﮔﻔﺖ: 

ﺯﻧﻢ ﻧﻤﺎﺯ نمی خونه، ﭼﮑﺎﺭ ﮐﻨﻢ؟

ﻣﻼ: ﺭﺍﺟﻊ ﺑﻪ ﻓﻀﻴﻠﺖﻫﺎی ﻧﻤﺎﺯ ﺑﺮﺍﺵ ﺑﮕﻮ، ﺑﮕﻮ ﻛﻪ ﭼﻘﺪﺭ ﻧﻤﺎﺯ ﺭﻭﯼ ﺭﻭﺡ ﺁﺩﻡ ﺗﺎﺛﻴﺮ ﻣﺜﺒﺖ ﺩﺍﺭﻩ.
مرد: ﮔﻔﺘﻢ، خیلی ﻫﻢ ﺯﻳﺎﺩ ولی ﻓﺎﯾﺪﻩ ﺍﯼ ﻧﺪﺍﺭﻩ!!!
ﻣﻼ: ﻭﻋﺪه ﺧﺪﺍ ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩ ﺑﻬﺸﺖ ﻭ نعمت های ﺍﻭﻥ ﺭﻭ ﺑﺮﺍﺵ ﺑﮕﻮ ﻭ ﺑﮕﻮ ﮐﻪ ﺍﮔﻪ ﻧﻤﺎﺯ ﺑﺨﻮﻧﻪ ﭼﻪ ﭼﻴﺰﻫﺎیی ﺗﻮﯼ ﺑﻬﺸﺖ ﺩﺭ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭﺷﻪ.
مرد: ﮔﻔﺘﻢ! خیلی ﻫﻢ ﺍﻏﺮﺍﻕ ﻛﺮﺩﻡ. ولی بی فایده ﺍﺳﺖ.
ﻣﻼ: ﺍﺯ ﻫﻮﻝ ﻭ ﻭﺣﺸﺖ ﺟﻬﻨﻢ ﻭ سختی هایی ﻛﻪ ﺩﺭ ﺻﻮﺭﺕ ﻧﺨﻮﻧﺪﻥ ﺑﺎﯾﺪ ﺗﺤﻤﻞ ﮐﻨﻪ ﺑﺮﺍﺵ ﺑﮕﻮ.
مرد: ﮔﻔﺘﻢ ،خیلی ﻫﻢ ﺯﻳﺎﺩ، ولی ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﻓﺎﯾﺪﻩ ﺍﯼ ﻧﺪﺍﺷﺖ!!!
ﻣﻼ ﺑﺎ ﻋﺼﺒﺎﻧﻴﺖ ﺁﺧﻪ ﺣﺮﻑ ﺣﺴﺎﺑﺶ ﭼﯿﻪ!؟
مرد: هیچی، ﻣﻴﮕﻪ ﺗﻮ ﺑﺨﻮﻥ ﺗﺎ ﻣﻨﻢ ﺑﺨﻮنم!!!

#طنزسیاهنمایی. 107

قیمت واقعی دلار!

گفت: رئیس کل بانک مرکزی پس از فتح کانال هزار تومانی در اردیبهشت، برای اولین بار فرمودند: قیمت دلار واقعی نیست!» 

گفتم: خب،درست فرمودند این قیمت حباب است!

گفت: من آن روز به فرمایش ایشان  شک کردم ، ولی امروز ،وقتی وارد کانال 32 هزار تومان شدیم،تازه دوزاری من افتاد که قیمت واقعی دلار چند است! بنده خدا راست می گفته که آن روز قیمت دلار واقعی نبوده است!

گفتم: باز هم #سیاهنمایی کردی؟!

#شفیعی_مطهر

کانال رسمی گاه گویه های مطهر

  https://t.me/amotahar

 


 انگشتر اصلی کجاست؟

#حتما_بخونید

روزی صلاح الدین ایوبی فرمانده مسلمانان در جنگ های صلیبی به خاطر كمبود بودجه نظامی نزد شخص ثروتمندی رفت تا شاید بتواند پولی برای ادامه جنگ هایش بگیرد .آن تاجر مبلغ مورد نیاز فرمانده مسلمانان را به او پرداخت كرد .صلاح الدین موقعی كه خواست از خانه بیرون برود رو به آن مرد نمود و پرسید: 

به نظر شما بین سه دین یهود و مسیح و اسلام كه با هم در جنگ هستند حق با كدام یك است؟ 

آن تاجر بزرگ گفت: بنشین تا یك داستان برایت بگویم. بعد خودت نتیجه گیری كن

او گفت :در روزگاران قدیم مرد كشاورزی بود كه صاحب یك انگشتر بود . همه می گفتند این انگشتر نزد هر كس باشد به كمال انسانیت می رسد. خداوند به مرد كشاورز سه پسر داد . وقتی پسران بزرگ شدند پدر آن ها از روی آن انگشتر دو تای دیگر دقیقاً شبیه اولی درست كرد و به هر كدام از پسرانش یكی از انگشترها را داد. از این به بعد هر كدام از پسرها می گفتند كه انگشتر اصلی پیش اوست و همیشه با هم دعوا داشتند بر سر این كه انگشتر اصلی كه باعث كمال انسانیت می شود پیش كدام یك از آن هاست. تا بالاخره تصمیم گرفتند برای مشخص شدن انگشتر اصلی پیش قاضی بروند.
وقتی شرح ماجرا را برای قاضی گفتند قاضی گفت:

احتمالا انگشتر اصلی گم شده است. چون قرار بر این بوده كه آن انگشتر پیش هر كس باشد دارای كمالات انسانی باشد، اما شما سه نفر كه هیچ فرقی با هم ندارید و مدام مشغول ناسزاگویی به یكدیگر هستید.

(بر گرفته از كتاب تاریخ ویل دورانت)


 بنی آدم ابزار یکدیگرند!!

بنی آدم ابزار یکدیگرند
گهی پیچ و مهره گهی واشرند
یکی تازیانه یکی نیش مار
یکی قفل زندان،یکی چوب دار

یکی دیگران را کند نردبان
یکی می کشد بار نامردمان
یکی اره شد،نان مردم بُرَد
یکی تیغ شد خون مردم خورَد

یکی چون کلنگ و یکی همچو بیل
یکی ریش و پشم و یکی بی سبیل
یکی چون قلم خون دل می خورد
یکی خنجر است و شکم می درد

خلاصه پر از نفرت و کین و اندوه و آز
نه رحم و نه مهر و نه لطف و نه ناز

چو عضوی به درد آورد روزگار
دگر عضوها پا گذارند فرار!

 #طنزسیاهنمایی.106

گرانیِ مهندسی شده!

گفت: بالاخره قیمت ارز و سکّه تا کجا می خواهد بالا برود؟

گفتم: مژده بده!امروز دلار 300 تومان و سکّه یک میلیون تومان ارزان شد!

گفت: تو دیگر چقدر ساده ای! 

گفتم: مگر غیر از این است؟

گفت: این گران شدن و ارزان شدن هم مهندسی شده است. مثلاً اگر روند معمول گرانی دلار روزانه صد تومان باشد، این ها دو سه روز روزانه دویست  تومان گران می کنند. پس از پنج روز که یک هزار تومان گران تر شد،حالا 300تومان از روند افزایش قیمت می کاهند و باز از روز بعد روند عادی افزایش قیمت شروع می شود!

می گویند یکی از اجناس یک سوپرمارکت به نام عسل شیرین» بادکرده بود و فروش نمی رفت. روزی صاحب مغازه به شاگردش گفت: 

در بَنِرِ بزرگی بنویس حراج عسل شیرین با 50درصد تخفیف »!

شاگرد گفت: اوستا! با این درصد که نمی صرفد! ضرر می کنیم!

صاحب مغازه گفت: پسرجان! تو چقدر ساده ای! اول 70 درصد به قیمت می افزاییم،بعد 50 درصد تخفیف می دهیم!  کی به کیه؟ تاریکیه!!

گفتم: باز هم #سیاهنمایی کردی؟!

#شفیعی_مطهر

کانال رسمی گاه گویه های مطهر

  https://t.me/amotahar

 


 ستم مشروع!!

قصّۀ 105 شهر هرت

#شفیعی_مطهر

اعلی حضرت هردمبیل و همۀ اعوان و انصار او تا می توانستند با زور و قلدری و رشوه و اختلاس بر مردم فرمان می راندند و ثروت های شهر هرت را غارت و چپاول می کردند.

یکی از فرزانگان شهر هرت که سال ها در فرنگ تحصیل و تحقیق کرده و با ایده هایی جالب به شهر هرت برگشته بود ، داشت کم کم با آموزه های پیشرفتۀ خود بر سطح آگاهی مردم بویژه جوانان می افزود.  چون ایده های پیر فرزانه انسانی و عدالت محور بود،به زودی در بین مردم پایگاهی ژرف پیدا کرد و جوانان زیادی به او گرویدند.

او رهنمودهای خود را در ده اصل منتشر کرد:

        1-   هیچ انسانی ، انسان دیگر را نکُشد .

        2-   هیچ انسانی ، به انسان دیگر نکند .

        3-   هیچ انسانی ، به انسان دیگر دروغ نگوید .

        4-   هیچ انسانی ، به انسان دیگر تهمت نزند .

        5-   هیچ انسانی ، از انسان دیگر غیبت نکند .

        6-   هیچ انسانی ، مال انسان دیگر را نخورد .

        7-   هیچ انسانی ، به انسان دیگر زور نگوید .

        8-   هیچ انسانی ، بر انسان دیگر برتری نجوید .

        9-   هیچ انسانی ، در کار انسان دیگر تجسّس نکند .

        10-   هیچ انسانی ، انسان دیگر را نپرستد !

       نهال این تعالیم خیلی زود در باور شهروندان شهر هرت ریشه کرد و پیروان بسیاری بر او گردآمدند. کم کم خبرهای نگران کننده ای از گرایش سریع مردم به این ایده به گوش هردمبیل می رسید و بر وحشت او می افزود. روزی شارل شرلی مستشار سیلگنایی را به حضور طلبید و از او راهکار خواست.

شرلی یک هفته مهلت خواست و پس از بررسی های زیاد طرحی موذیانه تهیّه کرد و به حضور اعلی حضرت رسید و طرح خود را بدین شرح ارائه کرد.

        او گفت :اعلی حضرتا! من پس از مطالعات زیاد ، کلمه ای یافته ام که بسیار از آن بیزارم ؛ اما  به زودی با افزودن تنها همین یک کلمه به ده اصل پیر فرزانه ، همه چیز را به سود خودمان ، تغییر خواهیم داد.

ما باید به هر اصل از اصول پیر فرزانه یک کلمۀ مومن» بیفزاییم. مثلا! آن ده اصل چنین می شود:

        1-هیچ انسانی ، انسان  مؤمن دیگر را نکُشد .

        2-   هیچ انسانی ، به انسان مؤمن دیگر نکند .

        3-   هیچ انسانی ، به انسان مؤمن دیگر دروغ نگوید .

        4-   هیچ انسانی ، به انسان مؤمن دیگر تهمت نزند .

        5-   هیچ انسانی ، از انسان مؤمن دیگر غیبت نکند .

        6-   هیچ انسانی ، مال انسان مؤمن دیگر را نخورد .

        7-   هیچ انسانی ، به انسان مؤمن  دیگر زور نگوید .

        8-   هیچ انسانی ، بر انسان مؤمن دیگر برتری نجوید .

        9-   هیچ انسانی ، در کار انسان مؤمن دیگر تجسّس نکند .

        10-   هیچ انسانی ، انسان دیگر را نپرستد ! مگر این که بسیار مؤمن باشد !

        بعد با سوء استفاده از اعتقادات سطحی و قشری مردم می کوشیم بر کلمۀ ایمان» و مومن» تاکید کنیم. اتّفاقاً چون ما از دین و ایمان دم می زنیم و آن ها از مدرنیسم و روشنفکری،لذا ما می توانیم به سرعت میدان را از دست آنان بازپس بگیریم.

        شرلی پس از ارائۀ طرح به هردمبیل و تایید او به همه عوامل درباری و نیروهای امنیّتی و تریبون های حکومتی و رسانه های مزدور دستور داد که مردم را وسوسه کنند که هیچ کس ، هیچ کس را مؤمن نپندارد ، جز آنان که از دنیا رفته اند !

بدین صورت و با شگرد موذیانه چند سال دیگر بر عمر ننگین هردمبیلیان افزودند.لذا از آن پس هر ورجاوند آزاده و هر شهروند دادخواه که حرف حق می زد و از حقوق تضییع شدۀ مردم دفاع می کرد،فوراً به برچسب خائن،جاسوس،مزدور بیگانه ،اغشاشگر و.می زدند او را غیرمومن می خواندند،بنابراین هر گونه ستم و شکنجه و زندان و حتّی اعدام در حق او را مشروع و مُجاز تلقّی می کردند!(*)

(* - با اقتباس از یک تمثیل قدیمی) 

کانال رسمی گاه گویه های مطهر

  https://t.me/amotahar




 

 حقایق بزرگ در چشمان تنگ

همسر پادشاه دیوانه‌ی عاقلی را دید؛ که با کودکان بازی می‌کرد و با انگشت بر زمین خط می‌کشید.
پرسید: چه می‌کنی؟
گفت: خانه می‌سازم…
پرسید: این خانه را می‌فروشی؟
گفت: می‌فروشم.
پرسید: قیمت آن چقدر است؟
دیوانه مبلغی را گفت. همسر پادشاه فرمان داد که آن مبلغ را به او بدهند. دیوانه پول را گرفت و میان فقیران قسمت کرد.
هنگام شب پادشاه در خواب دید که وارد بهشت شده، به خانه‌ای رسید. خواست داخل شود اما او را راه ندادند و گفتند این خانه برای همسر توست.

روز بعد پادشاه ماجرا را از همسرش پرسید. همسرش قصه‌ی آن دیوانه را تعریف کرد.
پادشاه نزد دیوانه رفت و او را دید که با کودکان بازی می‌کند و خانه می‌سازد.
گفت: این خانه را می‌فروشی؟
دیوانه گفت: می‌فروشم.
پادشاه پرسید: بهایش چه مقدار است؟
دیوانه مبلغی گفت که در جهان نبود!
پادشاه گفت: به همسرم به قیمت ناچیزی فروخته‌ای!
دیوانه خندید و گفت: همسرت نادیده خرید و تو دیده می‌خری.
میان این دو، فرق بسیار است…
دوست من! خوبی و نیکی که تردید ندارد!
حقیقتی را که دلت به آن گواهی می‌دهد بپذیر هرچند به چشم ندیده باشی!

گاهی حقایق آن‌قدر بزرگ‌اند و زیبا که در محدوده‌ی تنگ چشمان ما نمی‌گنجند .





"داستانی کوتاه و پندی بزرگ"

گویند: روزی ابلیس ملعون خواست با فرزندانش از جایی به جای دیگر نقل مکان کند، خیمه ای را دید، و گفت: 

اینجا را ترک نمی کنم تا آن که بلایی بر سر آنان بیاورم.
به سوی خیمه رفت و دید گاوی به میخی بسته شده و زنی را دید که آن گاو را می دوشد، بدان  سو رفت و میخ را تکان داد.
 با تکان خوردن میخ، گاو ترسید و به هیجان درآمد و سطل شیر را بر زمین ریخت و پسر آن زن را که در کنار مادرش نشسته بود لگدمال کرد و او را کشت.
 مادر بچه با دیدن این صحنه عصبانی شد و گاو را با ضربه چاقو از پای درآورد و او را کشت.
 شوهر آن زن آمد و با دیدن فرزند کشته شده و گاو مرده، همسرش را زد و او را طلاق داد.
 سپس خویشاوندان زن آمدند و آن مرد را زدند، و بعد از آن نزدیکان آن مرد آمدند و همه با هم درگیر شدند و جنگ و دعوای شدیدی به پا شد!!
 فرزندان ابلیس با دیدن این ماجرا تعجب کردند و از پدر پرسیدند: 

ای وای، این چه کاری بود که کردی؟!
 ابلیس گفت: کاری نکردم. فقط میخ را تکان دادم.
➖➖➖➖➖➖➖➖
 بیشتر مردم فکر می کنند کاری نکرده اند، در حالی که نمی دانند چند کلمه‌ای که می گویند و مردم می شنوند، سخن چینی است؛ و گاهی:
* حالتی را دگرگون می کند.
* مشکلات زیادی را ایجاد می کند.
* آتش اختلاف را بر می افروزد
* خویشاوندی را برهم می زند.
* دوستی و صفا صمیمیت را از بین می برد.
* کینه و دشمنی می آورد.
* طراوت و شادابی را تیره و تار می کند
* دل ها را می شکند.

 بعد از این همه کسی که این کار را کرده فکر می کند کاری نکرده است .فقط میخ را تکان داده است!!

 

#طنزسیاهنمایی.105

به کجا می رویم؟!

گفت: چرا ما از رقم 98 درصد رای دهندگان به جمهوری اسلامی در سال 1358 به رقم حدود 42 درصد در انتخابات مجلس یازدهم رسیدیم؟ اگر ما با همین فرمان به حرکت خود ادامه دهیم،به کجا خواهیم رسید؟

گفتم: خب،اکثریت مردم در انتخابات اخیر شرکت نکردند. ولی برای مجلس یازدهم و انجام وظایفش چه فرقی می کند که دارای 98 درصد آرای مردم باشد یا 42 درصد؟

گفت: یک نفر از طبقۀ صدم یک ساختمان پرت شد! وقتی 99 طبقه را رد کرد،از او پرسیدند: 

در چه حالی؟

او گفت: 99 طبقه را با خیر و خوشی طی کرده ام و مشکلی نداشتم. فقط یک طبقه مانده که آن هم چیز مهمّی نیست و به سلامتی طی می شود!! 

گفتم: باز هم #سیاهنمایی کردی؟

#شفیعی_مطهر

کانال رسمی تلگرام گاه گویه های مطهر

  https://t.me/amotahar

 


 اینان دانش آموزند؟/طنز

معلمی می خواست زیان های مشروبات الکلی را به دانش آموزان بیاموزد.

او یک کرم گذاشت را روی میز گذاشت و یک قطره از مشروبات الکلی را روی آن ریخت .کرم نابود شد !
بعد گفت : دیدید بر سر کرم چه آمد ؟ چه نتیجه ای می گیریم ؟؟

همه با هم گفتند : باید مشروبات الکلی بخوریم تا کرم های بدنمان از بین بروند !!!
معلم دید اینان زبان آدم را نمی فهمند ، یک ظرف پر مشروب جلوی یک الاغ گذاشت و به بچه ها گفت : ببینید حتّی الاغ هم از این نمی خورد ! چه نتیجه ای می گیریم ؟؟؟
همه با هم گفتند : نتیجه می گیریم که هرکس مشروب نخورد خر است!!
دانش آموز نیستند که هیولایند!


#طنزسیاهنمایی. 116

اثر انتخابات آمریکا!

گفت: انتخابات آمریکا تیتر نخست همۀ رسانه های دنیا شده. گویا همۀ دنیا چشم به راه نتایج آن هستند!

گفتم: در هر کجا هر اثری داشته باشد،برای ما هیچ اثری ندارد!

گفت: بله، اثری مهمّی که ندارد! مقداری بر قیمت ارز و سکّه اثر می گذارد و آن ها هم بر سایر اجناس و ارزاق عمومی مردم!این ها هم که چیز مهمّی نیست!!

گفتم: باز هم #سیاهنمایی کردی؟!

#شفیعی_مطهر

کانال رسمی گاه گویه های مطهر

  https://t.me/amotahar

 


قایق خالی

 از خاطرات مارگارت تاچر
 خشم

وقتی جوان بودم قایق سواری را خیلی دوست داشتم,یک قایق کوچک هم داشتم که با آن در دریاچه قایق سواری می کردم و ساعت های زیادی را آنجا در تنهایی می گذراندم.
شبی بدون آن که به چیز خاصی فکر کنم نشستم و چشم هایم رابستم.شب خیلی قشنگی بود.در همین زمان قایق دیگری به قایق من برخورد کرد,عصبانی شدم و خواستم با شخصی که با کوبیدن به قایق آرامش من را بر هم زده بود دعوا کنم ولی دیدم قایق خالی است.کسی در قایق نبود که با او دعوا کنم و عصبانیت خودم را به او نشان دهم, چطور می توانستم خشم خودم را تخلیه کنم ؟هیچ کاری نمی شد کرد. دوباره نشستم و چشم هایم را بستم,عصبانی بودمدر سکوت شب کمی فکر کردم,قایق خالی برای من درسی شد
از آن به بعد,اگر کسی باعث عصبانیت من شود,پیش خودم می گویم :

" این قایق هم خالی است !"
نکته اینجاست :
در واقع آن کس که شما را عصبانی می کند, شما را فتح کرده. اگر به خود اجازه می دهید از دست کسی خشمگین باشید و بخش عمده ای از عاطفه و ذهن تان را به او اختصاص دهید,در واقع به او اجازه تصاحب این بخش های وجودتان را داده اید.


#طنزسیاهنمایی.115

من آمریکا شدم!!

گفت: من مثل آمریکا شده ام!!

گفتم: باز هم چیزی زده ای؟!آخر این حرف یعنی چه؟!

گفت: وقتی حقوقم را می گیرم و می روم بازار برای خرید،می بینم با این قیمت ها من هم مثل  آمریکا،هیچ ‌غلطی نمی توانم بکنم !

می گویند کارمندی وقتی برای خرید گوشت مرغ به بازار رفت،در حالی که از پشت ویترین قصّابی به ران مرغ زُل زده بود،مرغ به خروس گفت : 

بی غیرت!تو شرم نمی کنی که این مرد این چنین به من نگاه خریداری می کند؟

خروس گفت: عزیزم! ناراحت نباش! او نمی تواند تخم های تو را هم بخورد!!

گفتم: باز هم #سیاهنمایی کردی؟

#شفیعی_مطهر

کانال رسمی گاه گویه های مطهر

  https://t.me/amotahar

 


دیشب اندر خواب دیدم مولوی


بشنو از من چون حكایت می‌كنم
خواب دیشب را روایت می‌كنم

دیشب اندر خواب دیدم مولوی
شاعر ده‌ها هزاران مثنوی

روح او از قونیه تیک آف كرد
یک نظر بر عالم اطراف کرد

چون گذشت از مرز بازرگان همی
زیر لب می خواند با خود مثنوی

هر كسی كو دور ماند از اصل خویش
باز جوید روزگار وصل خویش

او به سوی بلخ و مشرق می‌شتافت
با سماعش لایه‌های جو شكافت

گفتم ای مولای خوب و پاک ما
بلخ دیگر نیست جزو خاک ما

بلخ و خوارزم و بخارا از وطن
گشته منفک و ز غوغا راحتن

گفت پس كو بامیان و نخجوان
یا سمرقند و هرات و ایروان

گفتم این ها چون زیادی بوده‌اند
شاه‌ها از كیسه‌شان بخشیده‌اند

گفت پس اندر كدامین سرزمین
می‌زیند ایرانیان راستین؟

گفتمش شیراز و رشت و اصفهان
زاهدان تبریز و سمنان سیستان

مشهد و ساری اراک و بیرجند
عده‌ای هم كه از ایران رفته‌اند

گفت اكنون مركز ایران كجاست؟
در كدامین شهر غوغاها بپاست؟

گفتمش تهران بود، مولای ما
لیدر تورَت شَوَم با من بیا

بُردمش با خود به تهران بزرگ
آن كلانشهر عظیم و بس سترگ

چون كه دود شهر را از دور دید
از تعجب یک وجب از جا پرید

گفت این دود پراکنده ز چیست؟
آتشی در نیستان یا خرمنی است؟

زود باش آتش گرفته شهرتان
كن خبر داروغه و آتش نشان

گفتمش مولا نزن تو بال بال
دود خودروهاست بابا بی‌خیال

ما همه مشتاق آثار توییم
عاشق و سرمست اشعار توییم

نام خود بینی به هرجا بنگری
كافه رستوران هتل یا زرگری

چارراه و هم خیابان مولوی
كوچه و بن بست و میدان مولوی

گفت من آگه نبودم این قدر
عاشق شعرید و فرهنگ و هنر

دست من گیر و به آنجاها ببر
تا ببینم مردم كُوی و گذر

بردمش با خود خیابان خودش
مطمئن بودم كه می‌آید خوشش

از سرا و تیمچه تا پامنار
از سر بازارچه تا پاچنار

می‌كشاندم مولوی را با خودم
در میان ازدحام و دود و دم

خلق در طول خیابان ها روان
بین خودروها ولو پیر و جوان

بوق و سوت و گاز و ویراژ و موتور
گوییا گم گشته با بارش شتر

كودكی اموال ی می‌فروخت
گوشی همراه و ارز و كارت سوخت

هم گروهی مال‌خر در چارراه
هم بساط سرقت گوشی به راه

بین شرخرها و دلالان ارز
شد پشیمان آمده این سوی مرز

الغرض ملای رومی مولوی
در خیابان خودش شد منزوی

آنقدر گرداندمش بالا و پست
گفت اوه محمود جان حالم بد است

من شدم سردرد از این غوغا و داد
آتش است این بانگ ها و نیست داد

بردمش جایی مصفا و خنک
قیطریه زعفرانیه ونک

ماركت و پاساژ و كافی شاپ و مال
تا مگر یادش رود آن قیل و قال

چون كه او برچسب قیمت ها بدید
نعره‌ای زد جامه‌اش بر تن درید

رو به صحرا و بیابان ها نمود
گفتمش‌ ای شیخ این حالت چه بود؟

گفت بخشیدم عطایش بر لقا
این چه بلوایی است یارب، خالقا

هم شلوغی دود و این آلودگی
هم گرانی آخر این شد زندگی؟

ای دو صد رحمت به روم و ترکیه
این وطن انگار هرکی هرکیه

باز گردم بر مزارم که ممات
بهتر از این گونه در قید حیات

(؟)


کدام اخلاقمان شبیه پیامبر (ص) است؟


پیامبر اسلام :

 دائماً متفکر بود.
 اکثر اوقات ساکت بود.
خلقش نرم بود.
کسی را تحقیر نمی‌‌کرد.
دنیا و ناملایمات هرگز او را به خشم نمی‌آورد.
حقی پایمال می‌شد از شدت خشم کسی او را نمی‌‌شناخت تا این که حق را یاری کند.
بیشتر خنده‌های آن حضرت تبسم بود.
می‌فرمود حاجت کسانی که به من دسترسی ندارند را ابلاغ کنید.
با مردم انس می‌گرفت و آنان را از خود دور نمی‌کرد.
در همه امور اعتدال داشته و افراط و تفریط نمی‌کرد.
زبان خویش را از بیان سخنان غیرضروری کنترل می‌کرد.
در انجام وظیفه به هیچ وجه کوتاهی نمی‌کرد.
بافضیلت‌ترین فرد نزد پیامبر خیرخواه‌ترین آنان برای مردم بود.
در مجالس جایگاه خاص برای خود برنمی‌گزید.
هنگامی که بر جمعی وارد می‌شد در جای خالی می‌‌نشست و به یاران خویش دستور می‌داد این گونه عمل کنند.
هر کس برای رفع نیاز رجوع می‌کرد نیازش را برآورده می‌کرد یا با کلام دلنشین آن حضرت قانع می‌شد.
رفتار پیامبر آنقدر نرم بود که مردم او را همچون پدری دلسوز و مهربان می‌دانستند و حق همه مردم نزد آن بزرگوار یکسان بود.
مجلسش مجلس بردباری، حیا، صدق و امانت بود.
عیب‌جو نبود و از کسی هم تعریف زیاد نمی‌کرد.
پیامبر نفس خود را از سه چیز پرهیز می‌داد جدال، پرحرفی و سخنان غیرضروری.
هرگز کسی را سرزنش نمی‌کرد.
در پی لغزش‌های مردم نبود.
سخن نمی‌گفت مگر در جایی که امید ثواب در آن وجود داشت.
سخن کسی را قطع نمی‌کرد مگر این که از حد متعارف می‌کرد.
به آرامی و متانت گام برمی‌داشت.
کلامش مختصر، جامع، آرام و شمرده بود و آهنگ صدایش از همه مردم زیباتر بود.
پیامبر در تمام حالات و در برابر همه مشکلات شکیبا بود.
هر روز هفتاد بار استغفار می‌کرد.لحظه‌ای از عمر بابرکت خویش را بیهوده نمی‌گذرانید.
دیرتر از همه مردم به خشم می‌‌آمد و زودتر از همه راضی می‌گشت.
با ثروتمندان و تهیدستان یکسان دست می‌داد و مصافحه می‌کرد و وقتی به کسی دست می‌داد بیش از او دست خویش را باز نمی‌کشید.
با مردم شوخی می‌کرد تا مردم را خوشحال سازد.


امام صادق(ع)فرمودند:
انی لاکره للرجل ان یموت و قد بقی خلة من خلال رسول الله صلی الله علیه و آله لم یأت بها.
من خوش ندارم کسی بمیرد در حالی که هنوز برخی از آداب پیامبر (ص) را به جا نیاورده است.

منبع: سنن النبی، علامه طباطبایی


#طنزسیاهنمایی. 114

اثر انتخابات آمریکا!!

گفت: هنوز نتایج انتخابات آمریکا اعلام نشده،بازار اقتصاد ایران متلاطم شده!

گفتم: اصلاً! انتخابات آمریکا هیچ اثری بر ما ندارد!

گفت: دلار 32 هزار تومانی دارد به زیر 20 هزار تومان می رسد!

گفتم: قیمت دلار بله، ولی هیچ اثر مهمی ندارد!

گفت: خب،همۀ قیمت ها تحت تاثیر قیمت ارز است!

گفتم: بله، درست است،ولی هیچ اثر مهمی ندارد!!

گفت: تو هم مثل دوست این آقایی هستی که لاستیک ماشینش پنچر شد. رفت سراغ اگزوز و شروع کردن به فوت کردن!!! 

بعد دوستش به او گفت :تا فردا هم فوت کنی لاستیکت باد نمی شود!

او پرسید : چرا؟
پاسخ داد: چون شیشه سمت راست راننده پایین است!!

گفتم: باز هم #سیاهنمایی کردی؟!

#شفیعی_مطهر

کانال رسمی گاه گویه های مطهر

  https://t.me/amotahar

 


پاسخ قانع کننده!!/طنز

 

دختر 4 ساله ای تو تاکسی بغل دستم نشسته بود، و لواشک می خورد.
گفتم :مگه نمی دونی لواشک بده و واسه سلامی مضره؟ چرا می خوری؟
گفت :پدر بزرگم 115 سال عمر کرد!
با تعجب پرسیدم: چون لواشک می خورده؟!
گفت:  نه ! چون سرش تو کار خودش بود!

چنان قانع شدم که الان سه روزه با کسی حرف نزدم!!


چه بایدن ، چه ترامپ!!

ما که رسوای جهانیم ، چه بایدن،چه ترامپ

ناامید از همگانیم، چه بایدن چه ترامپ.

یک دم آسوده نماندیم ز باران بلا

داغدار و نگرانیم چه بایدن، چه ترامپ

ثروت ما همگی خرج اَتینا شده است

آفت افتاده به جانیم،چه بایدن، چه ترامپ.

گیوه ی پاره و جیب تهی ما شاهد

روز و شب در پی نانیم، چه بایدن،چه ترامپ.

مَرکب ما شده یک کهنه پراید حلبی

باز هم  شیر ژیانیم، چه بایدن، چه ترامپ

زندگی پشت به ما کرده، که چندین سال است

فکر مرگ دگرانیم، چه بایدن، چه ترامپ

ما برای همه دنیا، چه صغیر و چه کبیر

دائم الخط و نشانیم، چه بایدن، چه ترامپ.

ملّت ِ دور ز شادابی و شادی شده ایم

مجمع غمزدگانیم ، چه بایدن، چه ترامپ.

هر کجا جنگ و کتک کاری و جنجال به پاست

هیزم ِ آتش آنیم، چه بایدن، چه ترامپ.

دیدن و گفتن و خندیدن ما ممنوع است

در سکوت و خفقانیم، چه بایدن، چه ترامپ.

ای هیولای گرانی! تو نترسان ما را

خودمان بار گرانیم، چه بایدن، چه ترامپ.

به کجا می رود و می رسد این روز سیاه

تا که خوابیم ندانیم، چه بایدن، چه ترامپ.


شهین محمدی


 بایدن میو میو کردن که بلد است!!

هر روز گرگ می آمد، گوسفندی می درید و می‌رفت.
چوپانان اما 10 گوسفند از رمه آبادی می‌ربودند، به بهانه ی حمله گرگ.

از قضا ،گرگ مرد!
چوپانان در به در، دنبال گرگی می‌گشتند که به گله حمله کند.
نیافتند
ناچار با گربه توافق کردند
هر روز گربه می آمد، میو میو می کرد و 10 گوسفند از رمه آبادی کم‌ می شد!

****************

داستان تحریم این گونه است، آمریکا با تحریم کردن یک گوسفند می برد، اینجا 10 برابرش از کیسه ملت کم می شد!

بعضی ها، انتخابات آمریکا را که می‌بینند، نگران می‌شوند، که شاید گرگ بمیرد !
نگران نباش عزیز، بایدن میو میو کردن که بلد است!!


نظام بازرسی در شهر هرت

قصّه های شهر هرت/ 109

#شفیعی_مطهر


  اعلی حضرت هردمبیل شیری نحیف و لاغر داشت که دستور داده بود روزی ده تا کلّۀ گاو به او بدهند تا پروار شود. شیربان که مسئول اجرای اوامر ملوکانه بود ،روزانه یکی از کلّه ها را کِش می رفت و نُه تای دیگر را به شیر می داد!
بعد از چندی شاه به این فکر افتاد که ممکن است شیربان از کلّه ها برباید، به این جهت یک نفر را مامور بازرسی کرد. در جریان بازرسی، شیربان جریان را صادقانه اعتراف کرد که روزی یک کلّۀ گاو را خودش برمی دارد و قول داد روزانه یک کلّه هم به بازرس بدهد.
اوضاع به همین منوال سپری گشت تا این که شاه بعد از مدّتی دید نه تنها وضع شیر بهبود نیافته، بلکه روز به روز نحیف تر هم می شود، مشکوک شد و نفر دیگری را برای تفتیش عملکرد اولی برگزید. صد البتّه شیربان با دومی هم زد و بندی راه انداخت و باز هم این شیر بیچاره بود که جور این بازرسی ها را می کشید!
شیر روز به روز لاغرتر تر می شد و شاه روز به روز مشکوک تر و هر روز شخص دیگری را به نظارت می گماشت. تا این که نهایتاً تعداد بازرسان به نُه تن رسید و اوضاع شیر از همیشه بدتر شد!
  هردمبیل شاه، شیربان را خواست و با عصبانیّت گفت:

چرا این شیر روز به روز لاغرتر و مُردنی تر می شود؟

شیربان صادقانه پاسخ داد: 

قربان سر همایونی، شیر منتظر آخرین بازرس است تا از گرسنگی تلف شود!!

کانال رسمی گاه گویه های مطهر

  https://t.me/amotahar

 


 #طنزسیاهنمایی. 120

رفقای ما و رفقای بعضی ها!

گفت: آیا این شانس است که من دارم؟

گفتم: چه شده؟

گفت: ما رفیق داریم ! بعضی ها هم رفیق دارند! رفیق من تو هستی که یک هلِ پوچ هم به کسی نمی بخشی! ولی بعضی ها رفقایی دارند که رفیق نگو،بگو رودست حاتم طایی که همۀ لواسان را به نامشان سند می زند! آن یکی رفیقی دارد که خانه ده میلیارد تومانی را به او می بخشد!

گفتم: آن رفقای بخشنده این اموال را از کجا می آورند؟ 

گفت: می گویند سرِ روده ها به شکنبه وصل است! شبکۀ فساد فعّال است!

گفتم: حالا مشکل تو چیست؟

گفت: وقتی از آن بعضی ها علّت این بذل و بخشش ها را می پرسم،می گویند: 

این مشکل خود توست که رفیق این جوری نداری! 

می گویند ژاپنی ها دستگاه یاب اختراع می کنند. دستگاه را به آمریکا می برند ظرف 10 دقیقه 7 تا را می گیرد!
می برند ایتالیا ظرف 10 دقیقه 6 تا را می گیرد!
می برند انگلیس ظرف 10 دقیقه 40 تا را پیدا می کند!
می برند ایران ظرف یک دقیقه دستگاه را می ند
!!

گفتم: باز هم #سیاهنمایی کردی؟!

#شفیعی_مطهر

کانال رسمی گاه گویه های مطهر

  https://t.me/amotahar



 #طنزسیاهنمایی.119

احتکار خون!!

گفت: مسئولین فرموده اند که پیش از چهل میلیارد دلار در منازل مردم انباشته شده است!

گفتم: احتمالاً منظورشان این است که مردم این دلارها را احتکار کرده اند و باید به صندوق دولت واریز کنند؟
 گفت :بله ! حالا من می خواهم از یک سرمایۀ مهم تر احتکارشده هم نام ببرم!

گفتم: از چه؟

گفت من می خواهم بگویم حدود چهارصد میلیون لیتر خون و صد و شصت میلیون کُلیه هم در بدن مردم هست .اگر مسئولان محترم برای هزینه های یمن و سوریه وپول کم آوردند،رودربایستی نفرمایند. مشغول ذمّه اید اگر لازم داشته باشید و تعارف کنید!

گفتم: باز هم #سیاهنمایی کردی؟!

کانال رسمی گاه گویه های مطهر

  https://t.me/amotahar



#طنزسیاهنمایی.125

سونامی!

گفت: دلار ظرف ۴ روز از ۳۰ تومن رسید به ۲۴ تومن.
نه جمشید بسم الله رو گرفته بودند، نه جمشید صدق الله و نه جمشید نعوذبالله را.
فقط ۱۱ هزار کیلومتر اونورتر یکی دیگه داره رییس جمهور میشه

گفتم: انتخابات اونجا که در اینجا تاثیری نداره!

گفت: بله! تاثیر مهمّی که نداره!فقط یه سونامی به اقتصاد ما وارد میکنه!

گفتم: باز هم #سیاهنمایی کردی؟!

#شفیعی_مطهر

کانال رسمی گاه گویه های مطهر

  https://t.me/amotahar

 


 مش تقی برای که نحسه؟!

مش حسن تو بیمارستان بستری بود.
۱۵ نفر از اهالی محل خواستن برن عیادتش.

یک مینی بوس دربست گرفتن با راننده توافق کردن که نفری ۵ تومن بدن.

راننده گفت: یک نفر دیگه هم بیارید که صندلی ها تکمیل بشن.

بهش گفتن: نه دیگه کسی نیست. فقط ماییم .

خواستن حرکت کنند که یکی از دور بدو اومد طرف مینی بوس !

راننده گفت: آها یک نفر هم جور شد!

بهش گفتن: ولش کن، این  مش تقی نحسه!
 اگه بامون بیاد حتما نحسی اش ما رو می گیره و یک اتفاقی میفته!

راننده گفت: نه من اعتقاد ندارم به این خرافات!
مهم صندلی ها هست که تکمیل بشن و ۵ تومن بیشتر گیرم بیاد!
خلاصه ایستاد تا مش تقی رسید.
مش تقی در مینی بوس رو باز کرد و گفت: 

همه پیاده شید. مش حسن مرخص شد. نمی خواد برید بیمارستان!!


#طنزسیاهنمایی/ 124

نه! خیلی ممنون!!

گفت: در تماس تلفنی بین روسای جمهور ایران و آذربایجان آقای گفته آماده‌ انتقال تجربیات‌مان به شما برای مهار کرونا هستیم! 

گفتم: این که عالی است. ما باید در زمینه هایی که دارای تجارب موفق هستیم،به دیگر کشورها کمک کنیم.

گفت: آخر کشوری با روزانه 500 کشته‌ کرونایی،به کشوری با روزانه ۴ کشته‌ کرونایی کدام تجربه را می خواهد منتقل کند؟ 

یک نفر آیینۀ بزرگی خرید.می خواست آن را به خانه ببرد. چون آیینه بزرگ بود و در تاکسی نمی گنجید،تصمیم گرفت راه دو کیلومتری تا خانه را پیاده برود. با هر سختی که بود او کوشید تا از افتادن و شکستن آیینه جلوگیری کند. چند قدمی مانده به خانه یکی از دوستان به او رسید و برای کمک آیینه را از او گرفت. هنوز چند قدمی نرفته بود که پایش به سنگی خورد و افتاد و آیینه شکست!

آن دوست برخاست و در حالی که لباس های خاکی اش را می تکاند به صاحب آیینه گفت: دیگر کاری نداری؟!

صاحب آیینه گفت: نه!خیلی ممنون!! 

گفتم:خب!رئیس جمهور آذربایجان چه جوابی داده؟

گفت: معلوم است!همین جملۀ آخر صاحب آیینه رو! نه! خیلی ممنون!!»

گفتم: باز هم #سیاهنمایی کردی؟!

#شفیعی_مطهر

کانال رسمی تلگرام گاه گویه های مطهر

  https://t.me/amotahar

 


  قایق تو به کجا بسته شده؟!

افکار ما به هر سمت و سویی که باشند ما را به همان خواهند رساند.
دیر یا زود بودن آن بستگی به تلاش ما دارد.

اما جهت دهی مسیر به افکار ما برمی گردد.
نیمه شبی چندنفر به قایق‌سواری رفتند و مدت زیادی پارو زدند ، سپیده که زد گفتند چقدر رفته‌ایم؟

تمام شب را پارو زده‌ بودند اما دیدند درست در همان‌ جایی هستند که شب پیش بودند.
آنان تمام شب را پارو زده بودند، ولی یادشان رفته بود طناب قایق را از ساحل باز کنند در اقیانوس بی پایان هستی.

انسانی که قایقش را از ساحلِ باورها و افکار غلط باز نکرده باشد هر چقدر هم که رنج ببرد به هیچ کجا نخواهد رسید.

 قایق تو به کجا بسته شده ، به افکارت؟ به ناامیدی هایت؟
به ترس ها و نگرانی هایت؟
به گذشته ات؟

جهت افکارت را مشخص کن!
گاهی راهی که رفته ای بازگشتی نخواهد داشت و تو می مانی و یک عمر راه رفته بیهوده!


وفا نكردی و كردم.


   مهرداد اوستا :

وفا نكردی و كردم، خطا ندیدی و دیدم
شكستی و نشكستم، بُریدی و نبریدم


اگر ز خلق ملامت، و گر ز كرده ندامت
كشیدم از تو كشیدم، شنیدم از تو شنیدم


كی ام، شكوفه اشكی كه در هوای تو هر شب
ز چشم ناله شكفتم، به روی شكوه دویدم


مرا نصیب غم آمد، به شادی همه عالم
چرا كه از همه عالم، محبت تو گزیدم


چو شمع خنده نكردی، مگر به روز سیاهم
چو بخت جلوه نكردی، مگر ز موی سپیدم


بجز وفا و عنایت، نماند در همه عالم
ندامتی كه نبردم، ملامتی كه ندیدم


نبود از تو گریزی چنین كه بار غم دل
ز دست شكوه گرفتم، به دوش ناله كشیدم


جوانی ام به سمند شتاب می شد و از پی
چو گرد در قدم او، دویدم و نرسیدم


به روی بخت ز دیده، ز چهر عمر به گردون
گهی چو اشك نشستم، گهی چو رنگ پریدم


وفا نكردی و كردم، بسر نبردی و بردم
ثبات عهد مرا دیدی ای فروغ امیدم


#طنزسیاهنمایی/ 123

یک تاریخ #سیاهنمایی

گفت: مملکت، خراب و رعیت، پریشان و گداست .

دست تعدّی حُکّام و مامورین بر مال و عِرض و جان رعیت، دراز است ، ظلم حُکّام و مامورین اندازه ندارد. از مال رعیت هر قدر دلشان اقتضا کند می برند.‌
 
قوهٔ غضب و شهوتشان به هرچه میل و حُکم کند ، از زدن و کشتن و ناقص کردن اطاعت می کنند. این عمارت و مبل ها و وجوهات در اندک زمان از کجا تحصیل شده ؟
 هزارها رعیت ایران از ظلم حکّام و مامورین به ممالک خارجه هجرت کرده به حمّالی و فَعلگی گذران می کنند و در ذلّت و خواری می میرند.

اگر اصلاح نشود، عنقریب این مملکت جزء ممالک خارجه خواهد شد. 

گفتم: آهای!! چه خبر است؟امروز دیگر داری یک سره #سیاهنمایی می کنی!خوب اوضاع مملکت را تشریح می کنی!

گفت: این دیگر #سیاهنمایی من نیست! این بخشی از متن نامهٔ مرحوم سیدمحمد طباطبایی به مظفرالدّین شاه قاجار است.گویی سیمای همین امروز را دارد ترسیم می کند!

گفتم: پس ظاهراً در همۀ دوره های تاریخی کسانی بوده اند چون تو که #سیاهنمایی می کرده اند!

#شفیعی_مطهر

کانال رسمی تلگرام گاه گویه های مطهر

  https://t.me/amotahar




 یافتم، یافتم./طنز

 روزی که ارشمیدس به حمام رفت، لابد چرک بود. اما به جای این که کیسه بکشد شروع به بازی و غوطه‌خوردن در آب کرد. پایین می‌رفت و بالا می‌آمد، باز پایین می‌رفت و بالا می‌آمد، خیلی آرام، یک بار دیگر که پایین رفت یکهو از آب بیرون جست. فریاد کشید: یافتم، یافتم.

کسانی که حمام نرفته‌اند نمی‌دانند که فریاد در حمام چه انعکاس پرابهت و چندباره‌ای دارد. پژواک صدا در خود صدا می‌پیچد و باز ارشمیدس انگار که مویش» را می‌کشند از ته دل فریاد می‌زد: یافتم، یافتم.

اولین گمان این بود که ارشمیدس سنگ پا پیدا کرده است، اما تا آن روز کسی برای سنگ پا این طور نعره نکشیده بود. آن هایی که به ارشمیدس نزدیک‌تر بودند بی‌اختیار ذهن‌شان به ثروت و جواهری رفت که ارشمیدس از روی خوش‌شانسی و اتفاق آن را پیدا کرده است که فریاد در فریاد ارشمیدس انداختند: مال ماست، مال ماست.

اما ارشمیدس بی‌اعتنا به همه‌چیز و همه‌کس و حتی لباس‌هایش، از سر شوق، مادرزاد از حمام بیرون زد.

صاحب حمام فقط یک فریاد کوتاه داشت: پس پول حمام چی؟

بعد یکهو مثل تیر از ذهنش گذشت که ارشمیدس چیز باارزشی یافته و فریاد‌ن به دنبالش افتاد: مال من است، مال من است!

حمامی پس از این که دویست، سیصد متر به دنبال ارشمیدس دوید، دیگر کاملاً باورش شد که ارشمیدس چیز باارزشی پیدا کرده و حالا فریاد می‌زد: ، ، بگیریدش.

وقتی ارشمیدس از کنار بازار شهر گذشت جمعیتی که از پی‌اش می‌دوید به هجده نفر رسید، در حالی که ارشمیدس همچنان فریاد می‌زد: یافتم، یافتم.

شمع‌فروشان و نعل‌بندان و خلاصه کاسب‌کارها از کسانی که به دنبال ارشمیدس بودند می‌پرسیدند: مگر چه شده است؟» و آن ها جواب می‌دادند: یافتش، یافتش» و همین‌طور از پی ارشمیدس می‌دویدند.

پیرزنی گفت: چه بی‌حیاست این مرد!

لاتی به محض این که ارشمیدس را آن‌طور مادرزاد دید گفت: 

این چی‌چی پیدا کرده که باید حتماً باشه تا نشون بده؟!

در سرکوی سگ‌بازها، آنجا که کلبی»‌ها جمع می‌شدند، بالاخره جلوی ارشمیدس را گرفتند. لنگی به دور تنش پیچیدند، پیرمردی نفس‌نفس‌ن از راه رسید: 

من هفته قبل در حمام انگشتر طلایم را گم کردم، زنم شاهد است!

حمامی هم رسید: منطقاً آنچه در حمام است، مال حمامی است.

یکی از سوفسطائیان خواست با این نظر مخالفت کند که مأمور دولت آمد: 

حرف بی‌حرف! این چیزها مال دولت است.

مرد میانسالی از جمعیت گفت: قربان هنوز معلوم نیست چی‌چی هست.

مأمور خود را از تک و تا نینداخت: پس زودتر معلوم کنید تا بفهمیم صاحب چه چیزی هستیم!

اما ارشمیدس که غافل از دور و برش بود همین‌طور داد و فریاد می‌کرد: یافتم، یافتم، یافتم.

جمعیت که هر دم بیشتر می‌شد و کلافه بود دسته‌جمعی فریاد زدند: آخه بگو چی ‌یافتی؟

ارشمیدس با همان شور و حرارت فریاد کرد: 

هر جسمی که در آب فرورود به اندازه وزن مایع هم‌حجمش سبک می‌شود.

مردم گفتند: چی‌، چی گفتی؟

ارشمیدس که از دقت و توجه مردم نسبت به مسائل علمی شوق‌زده شده بود شمرده گفت: دقت کنید، ‌هر جسمی که در آب فرورود به اندازه وزن مایع هم‌حجمش سبک می‌شود.

همگی با هم گفتند: این مردک خر چه می‌گوید، دیوانه است» 

و از دورش پراکنده شدند و ارشمیدس از دور صدای مردی را شنید که می‌گفت: 

هر جسمی که در آب فرورود به اندازه ارشمیدس دیوانه نمی‌شود» .

و صدای خنده مردم بلند شد.

فردای آن روز به سردر حمام یک تابلوی کوچک نصب شد که روی آن با خط خوش یونانی نوشته شده بود: برای حفظ شئونات اخلاقی از پذیرش دانشمندان و فلاسفه معذوریم.

از کتاب مو، لای درز فلسفه»/اردلان عطارپور/


 خاطراتی از دکتر بهشتی

مرحوم دکتر جواد اژه‌ای داماد شهیدبهشتی که به تازگی درگذشته است، درباره اتهام‌زنی‌ها به شهیدبهشتی خاطراتی شنیدنی داشت: 

علیه ایشان دروغ‌های فراوانی را شایع کرده بودند. یک شب من منتظر ایشان بودم تا بیایند و شام بخوریم. ایشان مقید بودند که حتماً ۱۵ دقیقه مسواک بزنند. مشکل دندان داشتند و پزشک این توصیه را کرده بود. من فکر کردم در فاصله‌ای که ایشان مسواک می‌زنند، بهترین فرصت است تا من حرف‌هایم را کامل به ایشان بزنم. به ایشان گفتم: 

الان یک وضعیتی شده که قیمت خانه در میدان خراسان و قلهک و شهباز جنوبی (۱۷ شهریور فعلی)، فرق زیادی با هم ندارد، چه‌ بسا در آن منطقه فردی در خانه‌ای نشسته باشد که خانه فردی در قلهک خیلی بزرگ‌تر و گران‌تر باشد. شما بیایید برای این که به این غائله خاتمه بدهید، خانه‌تان را ببرید مرکز شهر و از شر این دروغ و تهمت‌ها خلاص شوید. ما واقعیت را می‌دانیم ولی مردم گاهی گول این تبلیغات را می‌خورند، این روزها همه دارند به کم‌پولی و ساده‌زیستی تظاهر و از این طریق مریدپروری می‌کنند . 

ایشان با حوصله مسواک‌زدنشان را تمام کردند. بعد مسواک را شستند و آن را به من نشان دادند و گفتند: 

جوادآقا! به نظر شما این مسواک چقدر می‌ارزد؟ 

گفتم هیچ! مسواک مصرف‌شده را که کسی نمی‌خرد! 

ایشان گفتند: دنیا در نظر من به اندازه همین مسواک هم نمی‌ارزد، مردم باید ما را همان‌گونه که هستیم ببینند، نه آن‌طور که دلشان می‌خواهد. من تحت هیچ شرایطی حاضر نیستم مردم را فریب بدهم. خانه من همین است. سوار ماشین ژیان هم نمی‌شوم و سوار اتومبیل پژو می‌شوم. این ماشین را هم از حقوق خود خریده‌ام. دلیل ندارد سوار اتومبیل نامطمئن و نامیزان بشوم .
ایشان مقید بودند ذره‌ای عوام‌فریبی در رفتار و گفتارشان نباشد. زمانی که رئیس دیوان عالی کشور بودند، به ایشان گفتم: 

فردی ادعا می‌کند شما در اذانتان أَشهَدُ آن عَلیاً وَلِی الله» را نمی‌گویید. فردا او را وقت نماز می‌آورم تا نادرستی حرفش به او اثبات شود. 

فردا همین کار را کردم و شهید بهشتی در اذانشان أَشهَدُ آن عَلیاً وَلِی الله » را نگفتند! بعد که علت را پرسیدم، گفتند :

گفتن این عبارت مستحب است و برای دلخوشی کسی مستحبات را به‌جا نمی‌آورم! 

تا این حد از عوام‌فریبی و ریا بیزار بودند. ایشان همواره می‌گفتند یکی از مشکلات جامعه ما عوام‌زدگی و عوام‌فریبی است. نباید مردم را به دروغ دلخوش کنیم چون بالاخره دستمان رو می‌شود .
شهید بهشتی در مباحث فقهی و باورهای دینی، به‌شدت از عوام‌زدگی فاصله می‌گرفتند. به نظر من شهید بهشتی در تمام عمر مظلوم واقع شدند، زیرا ساختارشکن بودند، ضرورت‌ها را می‌شناختند و اگر به حقانیت موضوعی می‌رسیدند، برای نیل به مقصود از هیچ مانعی هراس نداشتند. ابداً تحت تأثیر کسی قرار نمی‌گرفتند و خوشایند و بدآیند دیگران تأثیری در اراده و تصمیم ایشان نداشت. ایشان خیلی زود انحراف را در افراد تشخیص می‌داد و نهایت سعی خود را می‌کرد که آن فرد را به راه درست برگرداند».


#طنزسیاهنمایی/ 122

داروی بی خیالی!


گفت: امروزه انواع استرس ها از هر سوی به ما یورش می آورند و با مرگ خاموش ما را می کشند! 

گفتم: به نظر تو برای مقابله با آن چه کنیم؟

گفت: باید آب معدنی با موز بخوریم!

گفتم: تو از کجا به چنین کشف بزرگی رسیده ای؟

گفت:یکی از خواص موز و آب معدنی این است که آدم را به بی خیالی می اندازد. به طوری که دیگر هیچی برایش مهم نیست!

گفتم: چطور تِست کردی و به این کارکرد رسیدی؟
گفت: تو دقّت کن در جلسه های مسئولان و سران همه سر میز نشسته اند و همیشه موز و آب معدنی روی میزهاست!می خورند و می روند! بعد خروجی جلسه هم هیچ چیز به درد بخوری دربر ندارد؛ بنابراین من کشف کردم که چون این ها موز و آب معدنی می خورند، کُلّاً بی خیال مشکلات مردم می شوند!

گفتم: باز هم #سیاهنمایی کردی؟

#شفیعی_مطهر

کانال رسمی تلگرام گاه گویه های مطهر

  https://t.me/amotahar

 


#طنزسیاهنمایی. 128

لعنت بر کاخ سفید!

گفت: رفتم نان بگیرم. دیدم نانوایی نرخ نان را بالا برده و اطلاعیه زده که :

چون نمی توانیم بار دولت را به دوش کشیم، ناچار به افزایش نرخ شده ایم!
هرکی شکایتی دارد به کاخ سفید واشینگتن لعنت کند!!

گفتم: باید به او اعتراض و لعنت می کردی!

گفت: اعتراض کردم،ولی جوابی  داد که زبانم بسته شد!

گفتم: چی جواب داد؟

گفت: تو این روزها چه کالایی را از چه محلّی خریدی که گران تر از روز قبل نشده باشد؟آن وقت تو به چه کسی راحت تر از کاخ سفید می توانی اعتراض و لعنت کنی؟!

لذا من هم هر چه فکر کردم دیدم بله،بی دردسرترین کسی را که می شود لعنت کرد،حاکمان کاخ سفید است!! 

دیشب عیال برای شام طاس کباب پخته بود. موقع صرف شام در کاسه هر چه دنبال گوشت گشتم،پیدا نکردم.از شما چه پنهان از عیال ترسیدم بپرسم گوشت هایش کجاست. بنابراین گفتم: خدا لعنت کند قصّاب را که به جای گوشت،همه را سیب زمینی به ما داده است!!

گفتم: باز هم #سیاهنمایی کردی؟!

#شفیعی_مطهر

کانال رسمی گاه گویه های مطهر

https://t.me/gaahgooye

 

 


  از دوست داشتن لذت ببر!

داستان کوتاه

بچه که بودم خیلی لواشک آلو دوست داشتم، برای همین تابستون که می شد مادرم لواشک آلو واسم درست می‌کرد، منم همیشه یه گوشه وایمیستادم و نگاه می کردم.

سخت‌ترین مرحله،‌ مرحله‌ی خشک شدن لواشک بود. لواشک رو می‌ریختیم تو‌ سینی و میذاشتیم رو بالکن، زیر آفتاب تا خشک بشه.

خیلی انتظار سختی بود، همه‌‌ش وسوسه می‌شدم ناخنک‌ بزنم ولی چاره‌ای نبود. بعضی وقتا برای خواسته‌ی دلت باید صبر کنی.
صبر کردم تا این که بالاخره لواشک آماده شد و یه تیکه‌ی کوچیکش رو گذاشتم گوشه‌ی لپم تا آب بشه.

لواشک اون سال بی‌نهایت خوشمزه شده بود. نمی‌دونم‌ برای آلوقرمزهای گوشتی و خوش‌طعمش بود یا نمک و گلپرش اندازه بود، هر‌چی‌ بود اون‌قدر فوق‌العاده ‌بود که دلم نمی‌خواست تموم بشه.
برای همین برعکس همیشه حیفم‌ میومد لواشک بخورم، می‌ترسیدم زود تموم بشه. تا این که یه روز واسه‌مون مهمون اومد. تو اون شلوغی تا به خودم اومدم دیدم بچه‌های مهمونمون رفتن سراغ لواشکای من.
لواشکی که خودم حیفم میومد بخورم حالا گوشه‌ی لپ اونا بود و صدای ملچ‌ملوچشون تو گوشم می‌پیچید. هیچی از اون لواشکا باقی نموند، دیگه فصل آلوقرمز هم گذشته بود و آلویی نبود که بشه باهاش لواشک درست کرد.

من لواشک خیلی دوست داشتم ولی سهمم از این دوست داشتن دیدنش گوشه‌ی لپ یکی دیگه بود.

تو زندگی وقتی دلت چیزی رو میخواد نباید دست‌دست کنی. باید از دوست داشتنت لذت ببری چون درست وقتی که حواست نیست کسی میره سراغش و همه‌ی سهم تو میشه تماشا کردن و حسرت خوردن.


لقمان این گونه بود


لقمان حکیم، مدتی برده کسی بود که چندین غلام داشت، ولی از میان آنان، لقمان را بسیار دوست می داشت؛ تا آن جا که هرگاه می خواست غذا بخورد، ابتدا آن را برای لقمان می برد تا میل کند و بعد برای تبّرک، باقی مانده غذای او را با میل و اشتیاق می خورد.

در یکی از روزها خربزه ای برای ارباب لقمان هدیه آوردند. ارباب در محضر لقمان نشست و آن خربزه را قطعه قطعه نمود و به لقمان داد. لقمان قاچ های خربزه را از او می گرفت و با میل و اشتها می خورد و وانمود می کرد که بسیار شیرین است. وقتی ارباب مشاهده کرد که لقمان خربزه را با اشتها می خورد، همه خربزه را که هجده قارچ بود به او داد و یک قاچ برای خود برداشت.

هنگامی که ارباب آن یک قاچ خربزه را به دهان گذاشت، دریافت که مانند زهر، تلخ است و از تلخی آن گلویش سوخت و حالش به هم خورد. به لقمان گفت: 

چگونه این خربزه تلخ را خوردی، می خواستی عذر و بهانه ای بیاوری و آن را نخوری!؟

لقمان پاسخ داد: تو ماه ها و سال ها به من غذاهای شیرین و گوارا و مطبوع داده ای، اکنون که یک بار تلخ شده، آیا سزاوار است من آن را نخورم و به آن اعتراض کنم و نمک دان شکن گردم.
لقمان این گونه بود .


استاد راهنمای شیطان!

فرد متمول و میلیاردری که ثروت نامشروع زیادی در طی سال های گذشته به دست آورده بود تصمیم به توبه گرفت .او پیش عالمی رفت و نحوه به دست آوردن ثروتش از راه نامشروع را توضیح داد.

عالم به او گفت: تو باید تمام ثروتت را به خیابان بریزی و بعد یک سال هر آنچه باقی مانده بود از آن توست!

مرد متمول پذیرفت و تمام ثروتش را نقد کرده و با آن تیرآهن ۱۸ خرید و در خیابان رها کرد . بعد از یک سال رفت دید آهن‌ها اصلا تکان نخورده اند، در حالی که با بالا رفتن دلار قیمت ها ۴ برابر شده بود!

شیطان که نظاره گر این واقعه بود، آن مرد را به عنوان استاد رهنما انتخاب کرد!!

@Ajibvalivaghaei


 #طنزسیاهنمایی. 127

جاش کجاست؟!

گفت: من نگرانم!

گفتم: از چی؟

گفت: از این که یه روز صبح از خواب بیدار بشم،ببینم قلّۀ دماوند سر جایش نیست! یعنی کوه رو یده ان!!

گفتم: بازم چیزی زدی؟! یا سرت به جایی خورده! آخه کدوم آدم عاقل باور می کنه که کسی بتونه کوه رو به؟

گفت: کدوم آدم عاقل باور می کرد14 مجسمه رو از میادین شهر تهران بن؟ دکل نفتی رو بن؟ حالا هم پنج کیلومتر از خط لوله نفت در گچساران به ارزش ۵۰ میلیارد تومان»رو بن؟

گفتم: چرا ای اینا رو محاکمه نمی کنن و این اموال رو پس نمی گیرن ؟

گفت: برای این که میدونن این اموال جاش کجاست؟

میگن سلطانی با اعوان و انصارش با یه کشتی سلطنتی به یه سفر دریایی می رفتن. یکی از خدمه وقتی داشت ظروف زرّین آشپزخانۀ سلطنتی رو می شست،جام زرّین گرانبهایی از دستش رد شد و به اعماق دریا رفت. خادم زیرک بود. ترسان و لرزان نزد اعلی حضرت رفت و گفت:

قربانت گردم !اگر کسی یه چیز قیمتی رو گم کنه،ولی بدونه جاش کجاست،باز هم مجازات میشه؟

سلطان گفت: نه!

خادم گفت: پس اگر اعلی حضرت جام زرّین قیمتیِ خودشون را نیافتن،بدونن جاش ته دریاست!

گفتم: باز هم #سیاهنمایی کردی؟

#شفیعی_مطهر 


کانال رسمی گاه گویه های مطهر

  https://t.me/gahgooyeha




#طنزسیاهنمایی. 126

من قهرم،ولی

گفت: به نظر تو بالاخره در دعوای انتخاباتی آمریکا ترامپ پیروز می شود یا بایدن؟

گفتم : برای من و تو چه فرقی دارد؟ آمریکا شیطان بزرگ و دشمن ماست و برای ما هیچ فرقی ندارد که چه فردی و حزبی در انتخابات آن جا پیروز شود!

گفت: بله،من هم می گویم ،ولی یکی از دوستان کشاورز در استان هرمزگان،می گفت:

سفارش کود حیوانی از یکی از روستاها دادم. گفتند:

فعلاً فروش نداریم تا بعداز انتخابات آمریکا!!!!!! ظاهراً همه در شعار حرف تو را تکرار می کنند،ولی زیرچشمی خبرهای انتخابات آمریکا را رصد می کنند!

می گویند بچه ای سر سفره قهر کرد و غذا نخورد. مادرش بشقابی غذا برایش کشید و کنار گذاشت. بچه زیر چشمی نگاهی به بشقاب غذا کرد و گفت: 

من که قهرم و غذا نمی خورم ،ولی این غذا را برای هر کس کشیده اید ،کم است!!

گفتم: باز هم #سیاهنمایی کردی؟

#شفیعی_مطهر

کانال رسمی گاه گویه های مطهر

  https://t.me/amotahar

 


دفع آوار با چتر پندار!

قصّه های شهر هرت/ قصّۀ 110

#شفیعی_مطهر

وضع شهر هرت تحت حاکمیت استبدادی هردمبیل روز به روز وخیم تر می شد. ماموران امنیتی شاه هر روز آزادی ها را محدودتر می کردند و با خفقان شدیدتر می کوشیدند هر فریاد اعتراضی را با بی رحمانه ترین سرکوب پاسخ دهند. اقتصاد ورشکسته و فقر عمومی بیداد می کرد. هر روز سفره ها کوچک تر و بر دامنۀ بیکاری و بزهکاری افزوده می شد. 

روزی عده ای از فرهیختگان و دلسوزان کشور طیّ نامه ای سرگشاده ضمن تشریح اوضاع وخیم جامعه ،هردمبیل را به بازترکردن فضای ی کشور و آغاز اصلاحات در ساختارهای اجتماعی فراخواندند. 

هردمبیل خشمگینانه و مغرورانه،صدراعظم را فراخواند و او را به شدّت توبیخ کرد که چرا فضای کشور به گونه ای است که عدّه ای به خود اجازه می دهند به من نامه بنویسند و از من انتقاد کنند!

صدراعظم ضمن عذرخواهی از شاه خواهش کرد که رهبر گروه مذکور را به حضور بطلبد و عرایض او را گوش کند،اگر حرفی منطقی برای گفتن نداشت،آن گاه آنان را به سخت ترین شیوه مجازات کند. 

هردمبیل با اکراه این پیشنهاد را پذیرفت. روز بعد رهبر فرهیختگان که یکی از استادان دانشگاه بود در دربار حضور یافت و طیّ توضیحاتی دلسوزانه کوشید هردمبیل را از خواب غفلت بیدار کند.

هردمبیل در پاسخ هشدارهای آن استاد گفت:

من گارد مسلّح و بی رحمی دارم که هر گونه حرکت اعتراضی را در نطفه خفه می کنند؛بنابراین ترسی از قیام توده های مردم ندارم.

استاد برای تفهیم نظریات خود تمثیلی ذکر کرد. او افزود:

اعلی حضرتا! بنایی درحال فروریختن بود.برخی افراد تیزهوش و زیرک از درزها و شکاف های ساختمان فروریختن آن را فهمیدند و دربارۀ خطر ریزش بنا به دیگران هُشدار دادند. بسیاری از افراد ساده اندیش با توجه به رنگ های زیبای دیوارها و نقّاشی های اطراف خطر فروریختن را انکار می کردند. 

روزی که خطر ریزش قطعی تر شده بود،افراد زیرک با تخلیۀ محل و اثاث کشی از جان و اموال خویش محافظت کردند. ولی در این بین شخص ابلهی را دیدند که چتری بر فراز سر گرفته و در حال رفتن به داخل ساختمان است! به او گفتند: نرو! در زیر آوار هلاک می شوی!

او مغرورانه پاسخ داد: چتر من قوی و محکم ساخته شده و در برابر هر آواری مقاوم است!

او خیره سرانه به حرکت خود ادامه داد. لحظاتی بعد خود و چترش زیر خروارها آوار لِه شد!

حالا اعلی حضرت بدانند نیروهای سرکوبگر شما هر چه قوی و نیرومند باشند، قدرت آن ها در برابر خشم تودۀ محروم و گرسنه چون چتر آن ابله هستند. مگر چقدر می توانند بکشند و زندان کنند؟

شاه عربده ای مغرورانه کشید و گفت: سال هاست شما لیبرال ها همیشه وعدۀ سقوط حکومت مرا می دهید و به قول خودتان هشدار می دهید. من خیلی از این تهدیدها و هشدارها شنیده ام. گوشم از این حرف ها پر است!

استاد گفت: حرف آخرم را می گویم و دیگر با شما حرفی ندارم.

یک نفر از طبقۀ صدم یک ساختمان پرت شد! وقتی 99 طبقه را رد کرد،از او پرسیدند: 

در چه حالی؟

او گفت: 99 طبقه را با خیر و خوشی طی کرده ام و مشکلی نداشتم. فقط یک طبقه مانده که آن هم چیز مهمّی نیست و به سلامتی طی می شود!!  

حالا اعلی حضرتا!از کجا معلوم که شما هم 99 طبقه را به سلامت رد کرده باشید؟!!

کانال رسمی گاه گویه های مطهر

  https://t.me/amotahar

 


الگوی مدیریت هردمبیلی!

قصّه های شهر هرت/قصّۀ 112

 یکی از سرمایه داران بزرگ شهر هرت باغ وحش بزرگی ساخت و همه گونه حیوانات و وحوش و پرندگان و خزندگان را از سراسر جهان در آن گرد آورد. وقتی زمان بازگشایی آن فرارسید،صاحب باغ وحش طی اطّلاعیه ای از همۀ مدیرانی که تخصّص ادارۀ باغ وحش را دارند دعوت کرد تا در روز خاصی با ارائۀ رزومۀ کاری خود برای استخدام به دفتر باغ وحش مراجعه کنند.  روز موعود مدیران متعدّدی با در دست داشتن مدارک خود در دفتر باغ حاضر شدند. صاحب باغ پس از بررسی اسناد و مدارک متقاضیان و ارزیابی توان و تخصّص آنان ،قوی ترین مدیر را برگزید. 

در این بین ناگهان شخصی به همراه جوانی از دربار اعلی حضرت هردمبیل وارد شد و پیامی آورد و آن جوان را که از وابستگان به دربار بود، برای تصدّی مدیریت باغ وحش معرفی کرد.

صاحب باغ ناگزیر شروع به بررسی و ارزیابی صلاحیت و شایستگی جوان کرد. پس از پرسش و پاسخ های متعدد در او هیچ شایستگی و حتی تخصصی در مدیریت باغ وحش نیافت. ولی فرستادۀ درباری تاکید کرد که ارادۀ همایونی بر انتصاب همین جوان برای مدیریت باغ وحش است.

صاحب باغ ناگزیر همۀ متقاضیان باتجربه و متخصص را رد کرد و این جوان نالایق را برای مدیریت باغ وحش برگزید.

مدّتی گذشت. هر روز به صاحب باغ خبر می دادند که حیوانات و وحوش روز به روز ضعیف تر و بیمارتر می شوند و تعدادی هم مُرده و تعداد بیشتری در شُرُف مرگ اند. 

روزی صاحب باغ صورت اقلام خوراکی و مواد تغذیۀ حیوانات را خواست. پس از بررسی ملاحظه کرد که نوع و مقدار علوفه چهارپایان و مواد گوشتی وحوش و دانه های خوراکی پرندگان هیچ کسر و کمبودی ندارد. ناگزیر کارشاسانی خبره برای بررسی مسئله به باغ وحش فرستاد.

کارشناسان پس از بررسی های مفصل به نتایج جالبی رسیدند. آنان طیّ گزارشی اعلام کردند که در تامین خوراک حیوانات مشکلی نیست .تنها مشکل این است که مدیر نالایق و نادان باغ به کارگران دستور داده که علوفه ها را به وحوش و درندگان بدهند و مواد گوشتی را به چهارپایان اهلی!! 

وقتی صاحب باغ این رویه و روش غلط را با مدیر نالایق باغ وحش در میان گذاشت،چنان پاسخ دندان شکنی دریافت کرد که به کلّی لب فروبست و قانع شد! او در پاسخ گفت:

در کجای شهر هرت کدام مدیر و متولّی سراغ دارید که غیر از این گونه مدیریت کند؟!!!»

 

کانال رسمی گاه گویه های مطهر

https://t.me/gahgooyeha

 


 شاهکار رئیس مجلس اول مشروطه ایران!
 علی مرادی مراغه ای
@Ali_Moradi_maragheie

دکتر متین دفتری که جوا‌ن ترین نخست‌وزیر ایران در زمان رضاشاه پهلوی بود در خاطراتش به داستان تلخی اشاره می کند که از خواندنش، دود از کله آدم بلند می شود. او می نویسد:
در زمانی که من معاون وزارت دادگستری بودم به تازگی قانون مدنی به تصویب رسیده بود که بر اساس آن، ازدواج با دختر کمتر از 15سال ممنوع شده بود روزی در دفترم نشسته بودم .یک مرتبه میرزا محمودخان احتشام السلطنه که 75سال داشت وارد اتاقم شده و به محض دیدن من، شروع کرد به داد و فریاد و پرخاش کنان گفت: 

این قوانین ضد بشری چیست که شما به تصویب رسانده اید؟ من همچنان هاج و واج مانده بودم و مودبانه پرسیدم :

کدام قانون برخلاف انسانیت و ضدبشری است؟ 

او با تندی به من گفت:همین قانون مدنی که سن دختر را برای ازدواج 15 سال تعیین کرده اید، دختر 15 ساله دیگر ترشیده است و به درد نمی خورد.
در حالی که از تعجب متحیر شده بودم پرسیدم: 

مگر شما قصد ازدواج با دختر ده یا دوازده ساله داشتید که چنین متاثر شده و بر آشفته اید؟ 

در جوابم گفت: بلی. من قصد داشتم با دختر دوازده ساله ای ازدواج کنم که این قانون جدیدِ لعنتیِ شما، مرا از این فیض محروم ساخت. من در سال قبل چنین کاری کردم و از آن دختر اکنون یک پسر یک ساله دارم و امسال نیز چنین قصدی داشتم که شما کاسه و کوزه مرا بر سرم شکستید.

احتشام السلطنه سپس افزود:  سلامتی جسمی و نیروی عقلانی من در حال حاضر مدیون این دختری است که در سال قبل گرفته ام و حالا میل داشتم براین که نیروی جسمانی و عقلانی خود را مضاعف کنم دختر دیگری به حباله نکاح خود در آورم .
احتشام السلطنه پس از مدتی اعتراض و داد و فریاد اتاق مرا ترک کرد و من در اندیشه ای عمیق فرو رفتم.!
(خاطرات یک نخست وزیر: احمد متین دفتری،بکوشش باقر عاقلی.ص102)

البته لازم به ذکر است که این احتشام السلطنه 75 ساله، چند ماه بعد از این اعتراض، ریغ رحمت را به سر کشیده و از تجدید فراش با یک دختر 12ساله دیگر ناکام می گردد! این شازده می گوید که سلامتی جسمی و نیروی عقلانی اش را مدیون ازدواج با آن دختر 12 ساله در سال قبل می داند اما نمی گوید که آیا آن دختر 12ساله هم در مقابلِ این پیرمرد75ساله خنزرپنزری ،دارای سلامتی جسمی و عقلانی شده یا نه؟!.

اما این تمامت تلخیِ ماجرا نیست. وقتی به عمق این شوربختی جامعه پی می بریم که در نظر بگیریم این  احتشام السلطنه، فارغ التحصیل دارالفنون، غرب دیده و یکی از مدرن ترین و باسوادترین شخصیت های دوران مشروطیت بود!
او 5 سال از عمرش را به عنوان وزیر مختار ایران در آلمان گذرانده بود و حکومت ایران وقتی می خواست آدمی مدرن و باسوادی را برای ماموریتی ویژه مانند مراسم تاجگذاری تزار نیکلای دوم بفرستد احتشام السلطنه را می فرستاد که ایران را نزد جهانیان سربلند کند!
و بالاتر از همه، او رئیس مجلس اول مشروطه بود که قرار بود با تصویب قوانین مدرن و مترقی، به دادِ جامعه عقب مانده و دارای مناسبات فئودالی ایران برسد و تعدیات حاکمان ستمگر را در شهرستان های دور دست که ستم و ظلم در مقایسه با پایتخت همواره مضاعف بوده کنترل کند حاکمانی چون آصف الدوله عامل فروش دختران قوچان به ترکمن ها و ارامنه عشق‌آباد.!

اما در مقابل این ذهنیت الیگارشی و خرافیِ میلیون ها چون احتشام السلطنه، نادر کسانی چون جلیل محمدقلی زاده و شاعری چون علی اکبر صابر را در مجله روشنگر ملانصرالدین داریم که حتی 30سال قبل از تلون مزاج احتشام السلطنه، این چنین با قلم و کاریکاتور و شعرِ صابر، به جنگ خرافات و کودک همسری می روند.
البته به یاد بیاوریم که همین صابر، شاعر برجسته مجله ملانصرالدین چنان فقیر می گردد که ناچار می شود دکان صابون پزی دایر کند و به طنز گفته بود:
 چون از دستش برنیامد که لوث باطنی مردم را پاک کند صابون پزی باز کرد تا لااقل کثافت های ظاهری مردم را پاک کند!».

کاریکاتور تامل برانگیزِ ملانصرالدین در نقد کودک همسری.
زیر کاریکاتور نوشته: چهار دانه کافی است.


اصطلاح تب كرد و مرد!

پسری پدرش از دار دنیا رفت و او در مرگ پدر به سوگواری نشست.

روزهای اول هركس می رسید و سبب مرگ پدرش می پرسید، پسر با آب و تاب از ابتدای بیماری پدر تا لحظه مرگ را تعریف می كرد كه ناچار اگر صبح بود دنباله تعریف به ظهر می کشید و مجبور بود ناهار بدهد و اگر بعد از ظهر بود دنباله صحبت به شب می كشید و مجبور می شد به مهمانان شام بدهد.

رندان این خبر را شنیدند هر روز یك عده قبل از ظهر و یك عده بعد از ظهر برای عرض تسلیت به خانه پسر می رفتند و از او سبب مرگ پدرش را می پرسیدند. او هم طبق معمول با آب و تاب تعریف می كرد و رندان را شام و ناهار می داد.

بالاخره پسر از این وضعیت عاصی شده و با بزرگ تری م می کند و او دستور می دهد که از این پس هرکسی علت مرگ پدرت را پرسید یک کلام بگو:

خدا بیامرز تب کرد و مُرد
 ‌


#طنزسیاهنمایی. 130

غلط های آمریکا!

گفت: آمریکا در این 42 سال غلطی نبوده که نکرده باشد!

گفتم: مثلاً؟
گفت: حداقل ٨۵٪ درآمد نفت ایران به عنوان مهم‌ترین منبع درآمدی از دست رفته ، ایران از جایگاه دومین تولید کننده اوپک به ته جدول این سازمان سقوط کرده ، علی رغم موقعیت جغرافیایی منحصر به فرد هیچ خط لوله گاز و نفت بین المللی از خاک ایران ترانزیت نمی‌شود ، حلقۀ محاصره اقتصادی چنان تنگ شده که چین ابرقدرت که خودش رقیب تمام عیار آمریکاست، پول های ایران را با تحریم های یک جانبه این کشور بلوکه کرده ، همه کشورها حتی دوستان به ظاهر نزدیک ما چنان به تحریم های یک جانبه آمریکا علیه ما تمكین می كنند که حتی  از فروش دارو که مشمول تحریم‌ها هم نیست خودداری می‌کنند ، هیچ سرمایه گذاری خارجی در ایران انجام نمی‌شود ، هر آنچه را که با دور زدن تحریم‌ها می خریم، باید گران تر از قیمت معمول خرید کنیم و هر آنچه صادر می‌کنیم، باید زیر قیمت جهانی بفروشیم ، هزینۀ سر پا نگهداشتن صدها هواپیمای مستعمل از خرید نو آن ها بیشتر است ، در آمریکا هر كسی كه از مادرش قهر می كند با طرح شكایتی واهی از ایران چند میلیون دلار از پول ها و اموال بلوکه شده ایران را به حکم دادگاه دریافت می‌کند. 

گفتم: تو فقط داری خسارت هایی که به ما وارد کرده،ردیف می کنی. چرا خسارت هایی که آمریکا متحمّل نشده نمی گویی؟

گفت: و اما در طرف آمریکایی نه تنها خسارتی دیده نمی‌شود ، بر عکس آمریکا این جنگ را به دکانی دو نبش برای کاسبی خود تبدیل کرده است . بر خلاف ایران که لیست خساراتش بلند بالاست، بالعکس لیست منافع آمریکا از این جنگ بی شمار است . آمریکا با عَلَم کردن ایران به عنوان هیولای منطقه در ۱۰ کشور از ۱۳ همسایه زمینی و دریایی ما پایگاه نظامی ایجاد کرده ، خریدار ۳۵٪ کل فروش اسلحه در جهان کشورهای منطقه هستند ، سهم آمریکا از این بازار ۹۰٪ است ، آمریكا كشورهای ضعیف ولی ثروتمند منطقه را چنان به خود وابسته كرده كه ترامپ به شكلی تحقیر آمیز علناً به آن ها هشدار می دهد اگر ما نباشیم ایران کمتر از یك هفته شما را می خورد ، تسلط آمریکا بر منطقه سرشار از انرژی در رقابت رو به تزاید با چین تشنه انرژی بسیار کارساز خواهد بود ، اسرائیل متّحد استراتژیک آمریکا که قرار بود از صفحه روزگار محو شود در حال گشایش سفارتخانه ها و احداث پایگاه های جاسوسی خود بیخ گوش ما در خلیج فارس است ، آمریکا در این جنگ یک کاسبی با سود صد در صدی بدون یک دلار هزینه هم دارد و آن كسب سالانه میلیاردها دلار از محل جریمه بانک‌ها و شرکت‌هایی که تحریم ایران را نقض می‌کنند

گفتم: پس ما چگونه باید با آمریکای جهانخوار پیکار می کردیم؟

گفت: می گویند یک ایرانی به یک ژاپنی می گوید: آمریکا بزرگ ترین جنایت جنگی یعنی بمب اتمی را علیه شما به کار گرفت و هزاران نفر از شما را در جنگ دوم جهانی کشت! چرا مرگ بر آمریکا» نمی گویید؟

ژاپنی می گوید: آمریکا گاوی وحشی است! شما با شاخ هایش درافتاده اید،ولی ما شیرش را می دوشیم!

گفتم: ولی باز هم #سیاهنمایی کردی؟!

#شفیعی_مطهر

کانال رسمی گاه گویه های مطهر

https://t.me/gaahgooye

 


 اول اختلاس، بعد نماز و.!!

حکایت

شخصی تعریف می کرد:

بچه که بودم، به مسجد رفتم و سر نماز با صدای بلند دعا کردم :

"خدایا یک دوچرخه به من بده!"
 ریش سفید محل شنید و گفت: بچه جان، خدا که کارش دوچرخه دادن نیست!
 کار خدا لطف کردن است به بندگانش ، خصوصا بخشش گناهانشان!
 
صبح روز بعد رفتم و یک دوچرخه یدم و در مسجد سر نمازم دعا کردم که خدایا من را بابت تمام گناهانم ببخش.
ریش سفید شنید و گفت: آفرین پسرم، حالا شدی آدم خوب و خداپرست.
از آن روز به بعد دیگر من راهم را پیدا کردم.
حال گوشه ای در حال خدمت به مردم هستم.
اول اختلاس می کنم، بعد نماز و نذری و  توبه!!

خیلی برامون آشناست

دو،دوتا می شود ده تا!!

قصّه های شهر هرت.قصّۀ 111

#شفیعی_مطهر

هردمبیل در حالی که از خشم می لرزید،فریاد زد:

کدام آدم احمق باور می کند که دو،دوتا بشود ده تا؟!

شارل شرلی با آرامی و حالتی ملتمسانه پاسخ داد:

اعلی حضرتا! من هم این را می دانم. ولی من  می خواهم ثابت کنم که راه به زانودرآوردن و تسلیم کردن مردم توسعه نیافته ،مخیّرکردن آنان بین بد و بدتر است!یا به عبارتی دیگر باید مردم را در تنگنایی قرار داد تا بین غلط و غلط تر یکی را برگزینند! وگرنه هر آدم کم سوادی هم فرق بین خوب و بد و نیز درست و غلط را می فهمد. ما باید این مردم را در تنگنایی گیر بیندازیم و آنان را به مرگ بگیریم تا به تب راضی شوند. مردمی که به درماندگی آموخته شده» گرفتار شوند ،تمایل به تسلیم» حتّی در بین نُخبگان آنان نیز رسوخ می کند.چون همه می خواهند به گونه ای لقمه ای به کف بیاورند و زندگی کنند. آنان روز به روز بیشتر به حدّاقل ها عادت می کنند و.

هردمبیل حرف او را قطع کرد و گفت:

همه حرف هایت درست،ولی چطور به آنان بباورانیم که دو،دوتا می شود ده تا؟! 

شرلی جواب داد:قربانت گردم! نکته همین جاست. وقتی مردم زیر فشار این حرف غلط کمر خم کنند،اگر قدری از غلط بودن و بدی گزینه بکاهیم،با خوشحالی و رضامندی می پذیرند. در اینجا از رافت سلطانی و الطاف ملوکانه مایه می گذاریم و حاصل ضرب را تا عدد هشت تخفیف می دهیم! آن گاه نفس راحتی می کشند و دعاگوی ذات ملوکانه می شوند!

در اینجا هردمبیل کمی آرام گرفت و پرسید:

اگر برخی نُخبگان و روشنفکران به عدد هشت اعتراض کردند،چه کنیم؟

شرلی پاسخ داد: در اینجا به واکنش مردم می نگریم. اگر این مخالف خوانی روشنفکران در بین تودۀ مردم پایگاهی عمیق پیدا کرد،ما با منّت نهادن بر توده های شاه دوست از عدد هشت کوتاه می آییم و تا عدد شش هم با آنان همراهی می کنیم.

شاه دیگربار پرسید: اگر به شش تا هم راضی نشدند،چه کنیم؟

شرلی گفت: ما هر چه عدد حاصل ضرب را کاهش بدهیم، از تعداد ناراضیان و معترضان کاسته می شود،در این جا چون معترضان در اقلّیّت هستند ما از قدرت سرکوب بهره می گیریم و اکثریّت خاموش فقط تماشا می کنند! این روش همۀ جوامع توسعه نیافته است!

 شاه گفت: من هنوز کاملاً توجیه نشده ام. 

بعد رو کرد به صدراعظم و گفت: 

آیا تو از طرح های شرلی چیزی فهمیدی؟ اگر فهمیدی برای من با زبان خودمانی توضیح بده!

صدراعظم سری خاراند و گفت:

اعلی حضرتا! من با تمثیلی سعی می کنم طرح شرلی را توضیح دهم:

مرید فقیر و بدبختی پیش شیخی رفت و گفت: 

یا شیخ ، از زندگی خسته شدم و چند باری است فکر خودکشی به ذهنم آمده ، دستم به دامنت!

شیخ گفت : چه مشکلی پیش آمده؟؟

مرید فقیر گفت: از روی زن و بچه هایم خجالت می کشم، با زن، شش فرزند قد و نیم قد، مادر و خواهرم در یک اتاق کوچک مخروبه زندگی می کنیم . این وضع را نمی توانم تحمل کنم.

شیخ اندکی فکر کرد و پرسید: از مال دنیا چه داری؟

مرید گفت: همه دار و ندارم یک گاو، یک خر، دو بز، سه گوسفند، چهار مرغ و یک خروس است.

شیخ گفت: من به یک شرط به تو کمک می کنم و آن این است که قول بدهی هرچه گفتم انجام بدهی.

مرید که چاره ای نداشت، ناگزیر شرط را پذیرفت و قول داد.

شیخ گفت: امشب وقتی خواستید بخوابید باید گاو را هم به داخل اتاق ببری.

مرید برآشفت که: یا شیخ ، من به تو گفتم که اتاق آنقدر کوچک است که حتی من و خانواده ام نیز در آن جا نمی گیریم. تو چگونه می خواهی که گاو را هم به اتاق ببرم؟

شیخ گفت: فراموش نکن که قول داده ای هر چه گفتم انجام دهی. وگرنه نباید از من انتظار کمک داشته باشی.

صبح روز بعد، مرید پریشان نزد شیخ رفت و گفت: 

دیشب تا چشمانم گرم شد گاو روی مادرم نشست و شاخی به همسرم زد و روی سر خواهرم که خواب بود ادرار کرد و هیچ یک نتوانستیم بخوابیم.

شیخ یک بار دیگر قول روستایی را به او یادآوری کرد و گفت: 

امشب علاوه بر گاو، باید خر را نیز به داخل اتاق ببری.

مرید فقیر هر روز در حالی که اشک از چشمانش جاری بود باز می گشت و برای شکایت از وضع خود نزد شیخ می رفت و شیخ دستور می داد که یکی دیگر از حیوانات را نیز به داخل اتاق ببرد تا این که همه حیوانات همخانه روستایی و خانواده اش شدند.

روز آخر روستایی با چشمانی گود افتاده و غمگین و سراپای زخمی و لباس پاره نزد شیخ رفت و گفت :ما را بدبخت تر کردی با این کمک کردنت.

شیخ دستی به ریش خود کشید و گفت: 

دوره سختی ها به پایان رسیده و به زودی گشایشی که می خواستی حاصل خواهد شد. 

پس از آن به روستایی گفت : 

امشب گاو را از اتاق بیرون ببر.

ماجرا در جهت مع تکرار شد و هر روز که روستایی نزد شیخ می رفت، به او می گفت که یکی دیگر از حیوانات را از اتاق خارج کند تا این که آخرین حیوان، خروس نیز بیرون برد.

روز بعد وقتی روستایی نزد شیخ رفت، شیخ از وضع او پرسید، مرید گفت:

خداوند قبر پدرت را نورانی کند یا شیخ ، پس از مدت ها، دیشب خواب راحتی کردیم. به راستی نمی دانم با چه زبانی از تو تشکر کنم.

مرید بسیار خوشحال شد و از فرط شادی جان به جان آفرید.

حالا اعلی حضرتا! به نظر این جان نثار شما ،طرح شرلی از این تمثیل الهام گرفته  و ما خودمان سال هاست با همین ت مردم را فریب می دهیم!

هردمبیل خوشحال و خندان همۀ دولتمردان را به اجرای دقیق همین طرح فراخواند تا این که

کانال رسمی گاه گویه های مطهر

  https://t.me/fayadha

 

 


 سزای دوستی با نا اهل!

حکایت

موشی و قورباغه‌ای در کنار جوی آبی باهم زندگی می‌کردند. روزی موش به قورباغه گفت: 

ای دوست عزیز، دلم می‌خواهد که بیشتر از این با تو همدم باشم و بیشتر با هم صحبت کنیم، ولی حیف که تو بیشتر زندگی‌ات را توی آب می‌گذرانی و من نمی‌توانم با تو به داخل آب بیایم. قورباغه وقتی اصرار دوست خود را دید قبول کرد که نخی پیدا کنند و یک سر نخ را به پای موش ببندند و سر دیگر را به پای قورباغه تا وقتی که بخواهند همدیگر را ببینند نخ را بکشند و همدیگر را با خبر کنند. 

روزی موش به کنار جوی آمد تا نخ را بکشد و قورباغه را برای دیدار دعوت کند، ناگهان کلاغی از بالا در یک چشم به هم زدن او را از زمین بلند کرد و به آسمان برد. قورباغه هم با نخی که به پایش بسته شده بود از آب بیرون کشیده شد و میان زمین و آسمان آویزان بود. وقتی مردم این صحنه عجیب را دیدند با تعجب می‌پرسیدند: 

عجب کلاغ حیله‌گری! چگونه در آب رفته و قورباغه را شکار کرده و با نخ پای موش را به پای قورباغه بسته؟!! 

قورباغه که میان آسمان و زمین آویزان بود، فریاد می‌زد: 

این است سزای دوستی با مردم نا اهل!


 مردمی که کتاب بخوانند.

زندانی در برزیل وجود دارد که زندانیان با خواندن یک کتاب و نوشتن برداشت خود از کتاب می‌توانند چهار روز از مدت زمان حبس خود کم کنند!

مردی که به جرم سرقت مسلحانه به زندان محکوم شده بود با خواندن حدود سیصد جلد کتاب ، مدت حبس خود را از ده سال به کمتر از هفت سال کاهش داد.

این مرد پس از آزادی از زندان، به لطف مطالعات و دانش کسب شده در مدت حبس، بلافاصله در آزمون ورودی معتبر ترین دانشگاه این کشور پذیرفته شد و اکنون پس از گذشت ده سال از آزادی خود و اخذ مدرک دکتری، به عنوان استاد و مدرس دانشگاه مشغول به کار است.

برای همین است که می گویند مردمی که کتاب بخوانند ملتی سربلند و موفق خواهند بود.


نامه واقعی به خدا 


( این نامه هم اکنون در موزه گلستان نگهداری می شود)

این ماجرای واقعی در مورد شخصی به نام نظرعلی طالقانی است که در زمان ناصرالدین شاه ،دانش اموزی در مدرسه ی مروی تهران بود و بسیار بسیار آدم فقیری بود.

یک روز نظرعلی به ذهنش می رسد که برای خدا نامه ای بنویسد. نامه ی او در موزه ی گلستان تهران تحت عنوان "نامه ای به خدا" نگهداری می شود.

مضمون این نامه :
بسم الله الرحمن الرحیم
خدمت جناب خدا !
سلام علیکم ،
اینجانب بنده ی شما هستم.
از آن جا که شما در قرآن فرموده اید :
"و ما من دابّه فی الارض الّا علی الله رزقها"
هیچ موجود زنده ای نیست الا این که روزی او بر عهده ی من است.»
من هم جنبنده ای هستم از جنبندگان شما روی زمین.
در جای دیگر از قرآن فرموده اید :
"ان الله لا یخلف المیعاد"
مسلّما خدا خلف وعده نمی کند.
بنابراین اینجانب به چیزهای زیر نیاز دارم :
۱ - همسری زیبا و متدین
۲ - خانه ای وسیع
۳ - یک خادم
۴ - یک کالسکه و سورچی
۵ - یک باغ
۶ - مقداری پول برای تجارت
۷ - لطفا بعد از هماهنگی به من اطلاع دهید.
مدرسه مروی-حجره ی شماره ی ۱۶- نظرعلی طالقانی

نظرعلی بعد از نوشتن نامه با خودش فکر کرد که نامه را کجا بگذارم؟ می گوید،مسجد خانه ی خداست.
پس بهتره بگذارمش توی مسجد.
می رود به مسجد در بازار تهران(مسجد شاه آن زمان) نامه را در پشت بام مسجد در جایی قایم می کنه و با خودش میگه: حتما خدا پیداش می کنه!
او نامه را پنجشنبه در پشت بام مسجد می گذاره.

صبح جمعه ناصرالدین شاه با درباری ها می خواسته به شکار بره کاروان او از جلوی مسجد می گذشته،

از آن جا که(به قول پروین اعتصامی) 

"نقش هستی نقشی از ایوان ماست 

آب و باد و خاک سرگردان ماست"

ناگهان به اذن خدا یک بادتندی شروع به وزیدن می کنه.
نامه ی نظرعلی را از پشت بام روی پای ناصرالدین شاه می اندازه و ناصرالدین شاه نامه را می خواند و دستور می دهد که کاروان به کاخ برگردد.
او یک پیک به مدرسه ی مروی می فرستد،
و نظرعلی را به کاخ فرا می خواند.
وقتی نظرعلی را به کاخ آوردند
دستور می دهد همه وزرایش جمع شوند و می گوید:
نامه ای که برای خدا نوشته بودید ،ایشان به ما حواله فرمودند پس ما باید انجامش دهیم.
و دستور می دهد همهٔ خواسته های نظرعلی یک به یک اجراء شود.
این نامه الآن در موزه گلستان موجود است
و نگهداری می شود.

این مطلب را می توان درس واقعی توکل نامید. یادت باشه وقتی میخوای پیش خدا بری فقط باید صفای دل داشته باشی.

 @gozare_zamaan
─┅─═ঊঈ

#طنزسیاهنمایی. 133

کرونا؛نعمت یا نقمت؟!

گفت: تنها کشور جهان که در درگیری با کرونا هیچ ضرری نکرد ایران بود!

گفتم: مگر امکان دارد؟چطوری تحلیل می کنی؟
گفت :به قول بعضی ها ایران نه اقتصادی دارد که ضرری به آن وارد شود.
نه نفتی می تواند بفروشد که درآمدش کم بشود.
نه توریست دارد که صنعت توریسم آن خسارت ببیند.
نه مردم برای دولت مهم هستند که از رنج و بیکاری آنان ناراحت بشود.

نه مجبور است سبد کالا و حقوق در قرنطینه به مردم بدهد.
تمام خرج یک سال دولت را هم با بورس از مردم گرفت، بعد قیمت را کم کرد.

بیمارهای کرونایی هم باید هزینه بیمارستان بدهند که خودش درآمد زایی دارد و داروها را به دلیل احتیاج مردم چند برابر قیمت می فروشند ، از تست کرونا هم بین ۲۵۰ تا ۸۰۰ هزار درآمد دارند. هزاران قبر را با قیمت بالا فروختند ، خودروهای بنجل را به چندین برابر قیمت تا دوسال دیگر پیش فروش کردند.
از بابت جریمه ترافیکی کرونا هم کلی درآمد زایی کردند.

ضمناً ایران یک درصد جمعیت و ۳/۳ جان‌باختگان کرونای دنیا را دارد!

علی برکت الله!

گفتم: خسته نباشی! 

گفت: باز هم بگویم؟!

گفتم: نه! بس است از نفس افتادی! باز هم #سیاهنمایی کردی؟*

#شفیعی_مطهر 

*-سوژه از میرعظیم رئیسی

کانال رسمی گاه گویه های مطهر

https://t.me/gaahgooye

 


معلم ها خیلی عزیزند


 داستانی‌ جالب و واقعی

در سال ۵۹ با خانم معلمی به نام خانم نسیمی ازدواج کردم. ایشان معلم یکی از روستاهای چسبیده به شیراز بودند و پس از دو سال معلمی، مدیر مدرسه ای شدند که مختلط بود.
 من آن موقع با ژیانی که داشتم در راهِ رساندن ایشان به مدرسه با محل آشنا شدم و زمینی در آن جا خریدم و طبقه پایین را مغازه ساختم، خانه ای هم در طبقه بالا.
و این شد شروع قصه عجیب ولی واقعی
من که اصالتا ایلاتی بودم و مردسالار، حالا در محل بنده را شوهرِ خانم نسیمی می‌گفتند.
مگه میشه؟
یک وجب سیبیل داشتم و آقای علیرضا بازیار شـــــــــــــــــــــــــــورابی که در تلویزیون هم کار می کردم و احساس این که برای خودم کسی هستم تو محل شده بودم شوهر خانم نسیمی.
 دیدم این طور نمیشه، به بهانه داشتن بچه وادارش کردم با ۲۰ سال سابقهٔ کار بازنشست بشه.
فایده نداشت، شدم شوهر خانم نسیمی مدیر سابق.
خوب من هم بیکار ننشستم، واسم خیلی مهم بود، اصالتمان از دست رفته بود، مغازه تنها راه چاره بود، مغازه را کردیم قنادی و چند شاگرد با اولویت شاگرد های خانم نسیمی، ولی فایده نداشت، می گفتند توی مغازه شوهر خانم نسیمی مدیر سابق کار می‌کنیم.
این دفعه شاگرد ها را زیاد کردم، بیشتر، از دانش آموزان خانم نسیمی مدیر سابق ولی افاقه نکرد، شاید ده بار شاگردها را عوض کردم ولی جمعیت اون روستا هم زیادتر می شد و مریدان خانم نسیمی مدیر سابق بیشتر.
کار را توسعه دادیم و شیرینی را در جنوب ایران پخش می کردیم. تو جنوب ایران سرشناس شدیم آقای بازیار، اما توی محل بازم همون شوهر خانم نسیمی مدیر سابق.
 فایده نداشت مثل این که قسم خورده بودند.
موضوع برای من مهم بود، سه تا ماشین پخش خریدم و روی چادر های ماشین از چهار طرف نوشتم پخش بازیار، تلفن بازیار ، قنادی بازیار، ولی محلی ها باز می‌گفتند ماشین قنادی شوهر خانم نسیمی.
 یه تابلو دو متر در ده متر از این تابلوهای گلوپی که خاموش روشن میشه دادم نوشتن قنادی بازیار. مردم محل گفتند قنادی بازیار شوهر خانم نسیمی.
 از اون محل خونه ام را جا به جا کردم، فایده نداشت. حالا بچه ام ۳۰ ساله شده بود دکان را سپردم دست او و خودمو بازنشست کردم، سه چهار ماهی یک دفعه می رفتم درِ مغازه.
حالا دیگه شاگردهای خانم نسیمی بچه داشتن، نوه داشتن، بچه هاشون می‌گفتن مغازهٔ شوهرِ خانم نسیمی مدیر سابق مامان و بابا.
تو محل جدید میگن آقای بازیار که خانمش معلمه.
الان هم یه ساله درِ مغازه شوهرِ خانم نسیمی.
مدیرسابق مدرسه مامان بزرگ و پدر بزرگ ها نرفتم.
درود بر همســـــرم
خانم نسیمی و‌ همه معلم ها
شوهر خانم نسیمی
علیرضا بازیار شورابـی

این داستان زیبا و در عین حال واقعی تقدیم  همه معلمان عزیز که بدانند در همیشه تاریخ نامشان ثبت و جاویدان است.


#طنزسیاهنمایی .132

هر دم از این باغ بری می رسد

گفت: چه خوب شد بنیانگذار جمهوری اسلامی ایران به موقع انقلاب را رهبری کردند و به پیرورزی رساندند! وگرنه اگر الان می خواستند اقدام کنند،حتی برای نامزدی ریاست جمهوری هم ردّ صلاحیت می شدند!

گفتم: مگر چنین چیزی ممکن است؟

گفت: بله! مجلس محترم با 152 رای مثبت تصویب کرده اند که کاندیدای ریاست جمهوری حتّی نباید مدتی در کشورهای خارج ست داشته باشند! حضرت امام(ره) سال ها در عراق و ترکیه و فرانسه ساکن بودند! 

گفتم: باز هم #سیاهنمایی کردی؟!

#شفیعی_مطهر

کانال رسمی گاه گویه های مطهر

https://t.me/gaahgooye



 محمد بهمن بیگی ، ابر مردی فرزانه

در یکی از مدارس دور افتاده یاسوج معلمی دچار مشکل شد و موقتا برای یک ماه معلم جایگزینی به جای او شروع به تدریس کرد. این معلم جایگزین در یکی از کلاس ها سوالی از دانش آموزی کرد که او نتوانست جواب دهد، بقیه دانش آموزان شروع به خندیدن و او را مسخره می کردند.
معلّم متوجّه شد که این دانش آموز از اعتماد به نفس پایینی برخوردار است و همواره توسّط هم کلاسی هایش مورد تمسخر قرار می گیرد.
زنگ آخر فرا رسید و وقتی  دانش آموزان از کلاس خارج شدند، معلّم آن دانش آموز را فرا خواند و به او برگه ای داد که بیتی شعر روی آن نوشته شده بود و از او خواست همان طور که نام خود را حفظ کرده، آن بیت شعر را حفظ کند و با هیچ کس در مورد این موضوع صحبت نکند.
در روز دوم معلّم همان بیت شعر را روی تخته نوشت و به سرعت آن بیت شعر را پاک کرد و از بچّه ها خواست هر کس در آن زمان کوتاه توانسته شعر را حفظ کند، دستش را بالا ببرد.
هیچ کدام از دانش آموزان نتوانسته بود حفظ کند.
تنها کسی که دست خود را بالا برد و شعر را خواند همان دانش آموز دیروزی بود که مورد تمسخر بچّه ها بود.
 بچّه ها از این که او توانسته در این فرصت کوتاه شعر را حفظ کند مات و مبهوت شدند.
معلّم خواست برای او کف بزنند و تشویقش کنند.
در طول این یک ماه، معلّم جدید هر روز همین کار را تکرار می کرد و از بچّه ها می خواست تشویقش کنند و او را مورد لطف و محبّت قرار می داد.
کم کم نگاه همکلاسی ها نسبت به آن دانش آموز تغییر کرد.
دیگر کسی او را مسخره نمی کرد.
 آن دانش آموز خود نیز دارای اعتماد به نفس شد و احساس کرد دیگر  آن شخصی که همواره معلّم سابقش "خِنگ " می نامید، نیست.  پس دانش آموز تمام تلاش خود را می کرد که همواره آن احساس خوبِ برتر بودن و باهوش بودن و ارزشمند بودن در نظر دیگران را حفظ کند.
آن سال با معدّلی خوب قبول شد.
به کلاس های بالاتر رفت.
در کنکور شرکت کرد و وارد دانشگاه شد.
مدرک دکترای فوق تخصص پزشکی خود را گرفت و هم اکنون پدر پیوند کبد جهان است که در بیمارستان ابن سینای شیراز شهر صدرا صدها پیوند کبد انجام داده است.

این قصه را دکتر ملک حسینی در کتاب زندگانی خود و برای قدردانی از آن معلّم که با یک حرکت هوشمندانه مسیر زندگی او را عوض نمود، در صفحه اینستاگرامش  نوشته؛  انسان ها دو نوعند:
نوع اوّل کلید خیر هستند.دستت را می گیرند و در بهتر شدنت کمک کرده و به تو احساس ارزشمند بودن می دهند.
نوع دوم انسان هایی هستند که با دیدن اوّلین شکستِ شخص، حس بی ارزشی و بدشانس بودن را به او منتقل می کنند.

این دانش آموز می توانست قربانی نوع دوم این انسان ها بشود که بخت با او یار بود.
و آن معلم کسی نبود جز محمد بهمن بیگی ، ابر مردی بزرگ که چون ستاره ای در دل شب های سیاه روزگاران درخشید و معجزه کرد. استاد بهمن بیگی نویسنده ای چیره دست با ذهنی خلاق و مدیری لایق بود و نشان داد که اگر اراده باشد می توان مردمی را از فرش به عرش رساند که نمونه آن دکتر ملک حسینی است.
روحش جاودان و یادش گرامی.
 این داستان خارق العاده را برای هر کسی که می شناسید ارسال کنید
تا به دست همه معلمین این مملکت برسد۰


  فلسطین حوزۀ انتخابیۀ کیست؟

مرحوم ططری نماینده مردم کرمانشاه که اصالتاً اهل نور آباد لرستان بود ،یک روز در مجلس گفت:

مردم نورآباد جاده آسفالته ندارند .
رئیس مجلس با نیش خند تذکر داد : آقای ططری ، نورآباد جز حوزه انتخابیه شما نیست !
 شما حق دارید درباره مشکلات کرمانشاه بگویید .

ططری با شجاعت  به رئیس مجلس  گفت: 

مگر فلسطین حوزه  انتخابیه شماست که هر روز درباره آن  صحبت می کنید ؟!!



  اصلاً از مردم رای می‌گیریم!

دیالوگی از فیلم کمدی "پول را بردار و فرار کن"

■ ویرجیل و باندش برای سرقت وارد بانک می‌شوند و همزمان یک گروه سارق دیگر هم وارد بانک شده و هر دو گروه با هم به روی کارمندان بانک اسلحه می‌کشند.

دستا بالا! بی‌حرکت!

● باند دوم: هی، شماها اینجا چی کار دارین؟!
■ ویرجیل: ما اومدیم بانک رو بزنیم!

● ما می‌خوایم بانک رو بزنیم!
■  نه، متاسفم، ما می‌خوایم بانک رو بزنیم!
.
● ما می‌خوایم بانک رو بزنیم!
■ نه، نه، نه، ما زودتر اومدیم! شما فردا بیاین، تا اون موقع کارِ ما تموم شده.

● ما چند ماهه داریم نقشه می‌کشیم. نمی‌ذاریم یه مشت احمق خرابش کنند!
■ اصلاً از مردم رای می‌گیریم!

کیا می‌خوان که بانک رو این آقایون بزنن، و کیا موافقن که بانک رو ما بزنیم؟
.
.

پول را بردار و فرار کن
(Take the money and run)
 یکی از اولین فیلم‌های کمدین آمریکایی وودی آلن، ساخته ۱۹۶
۹


  خود، حدیث مفصل بخوان،
       از این مجمل.!


فروتنی شهید بابایی


نگهبان درب فرودگاه اهواز  از ورود او به داخل ممانعت کرد، او بدون اهانت به نگهبان برگشت و در آن گرمای سوزان حدود نیم ساعت روی جدول نشست.
 به بنده حقیر "مسؤل وقت فرودگاه" اطلاع دادند دم درب مهمان داری.
 رفتم و با کمال تعجب شهید عباس بابایی را دیدم که راحت روی زمین نشسته.

 پس از سلام عرض کردم : جناب بابایی چرا تو این گرما اینجا نشستی؟
خیلی آرام و متواضع پاسخ داد.

این نگهبان بنده خدا گفت هواپیما روی باند است و شما نمی توانی وارد شوی .من هم منتظر ماندم تا مانع پرواز نشوم.
در صورتی که شهید سرلشکر بابایی در آن زمان فرمانده عملیات نیروی هوایی ارتش بودند.

 نه به نگهبان اهانت کرد.
و نه خواستار تنبیه او شد بلکه از من خواست نگهبان را مورد تشویق قرار دهم.

مقایسه کنید با مسئولی که به خاطر یک اشتباه، جوان مردم را به باد کتک گرفت (بازپرس دادگستری بابل که سرباز نگهبان او را نشناخته و از او کارت شناسایی خواسته و بازپرس ناراحت شده و دستور داده سرباز را دست بند زده به اتاقش ببرند و مورد ضرب و شتم قرار داده)  

https://t.me/joinchat/AAAAAD68T7OluBqTnWna6w

#طنزسیاهنمایی. 131

چراغ خاموش خانه!

گفت: معنی این ضرب المثل چیست؟ و محلّ کاربرد آن کجاست؟

چراغی که به خانه رواست،به مسجد حرام است»! 

گفتم: منظور این است که انسان تا نیازمندی های خانه و خانوادۀ خود را تامین نکرده،حرام است درآمد خود را صرف دیگران کند.

گفت: پس چرا مسئولان ما با وجود این که 70 درصد مردم ما زیر خط فقرند،همچنان دارند به دیگر کشورها کمک می کنند! 

گفتم:چه کرده اند؟

گفت: مثلاً می گویند #شهرداری_تهران در نجف نخل می کارد!
#وزارت_مسكن در لبنان و فلسطین  شهرک می سازد!
#وزارت_صنایع در كربلا پتروشیمی می سازد!
با پول ایران در نجف #بیمارستان 2000 تخت خوابی و بزرگ ترین #هتل خاورمیانه را می سازند!
 بیمارستان فوق تخصصی در کربلا می سازند!
 كارخانه سیمان در نجف جهت خودكفایی عراقی ها می سازند!
مردم فلسطین و جنوب لبنان زیر پوشش #تأمین_اجتماعی ایران با حقوق ماهیانه قرار گرفتند!
مدیرعامل سازمان فضای سبز ایران متعهّد شد فضای سبز شهر نجف را كامل به مدت یك سال به اتمام برساند!
و. 

گفتم: از بس مسئولان ما ایثارگرند!

گفت: بله! آقای قالیباف طی نطقی آتشین و قاطع و انقلابی در شروع مجلس گفت: 

امروز تمام سران یک دل هستند تا با مقاومت فعال در مقابل آمریکا و اسرائیل بایستند. یاد این حکایت افتادم: برف سنگینی در حال باریدن بود. ناصرالدین شاه هوس درشکه سواری به سرش زد. دستور داد اتاقک درشکه را برایش گرم و منقل وافور شاهی را هم در آن مهیا سازند.

آنگاه در حالی که دو سوگلی اش در دو طرف او نشسته بودند، در اتاقک گرم و نرم درشکه دستور حرکت داد.

کمی که از تماشای برف و بوران بیرون و احساس گرمای مطبوع داخل کابین سرخوش شد، هوس بذله گویی به سرش زد و برای آن که سوگلی هایش را بخنداند، با صدای بلند به پیرمرد درشکه چی که از شدت سرما می لرزید، گفت: 

درشکه چی! به سرما بگو ناصرالدین شاه تره هم واست خُرد نمی کنه!

درشکه چی بیچاره سکوت کرد‌‌‌.
 اندکی بعد ناصرالدین شاه دوباره سرخوشانه فریاد زد:درشکه چی! به سرما گفتی؟؟؟

درشکه چی که از سردی هوا نای حرف زدن نداشت پاسخ داد: بله قربان گفتم!!! 

-خب چی گفت؟؟؟ 

گفت: با حضرت اجل همایونی کاری ندارم،اما پدر تو یکی رو درمیارم!

این حکایت دقیقا حکایت كسانى است که برای تحریم ها تره هم خرد نمی کنند و مشغول رجزخوانی و خط و نشان کشیدن برای قدرت های جهان هم هستند، ولی ملت زیر خط فقر همان درشکه چی اند که باید تمام سختی های تحریم را تحمل کنند!

گفتم: باز هم #سیاهنمایی کردی؟!

#شفیعی_مطهر

کانال رسمی گاه گویه های مطهر

https://t.me/gaahgooye

 


 آفت جان برخی مداحان

شعر طنزی که خشم سعید حدادیان» را در بر داشت و باعث شد بیانیه تندی علیه محسن کاویانی» شاعر مذهبی و آیینی‌سرا صادر کند!

محسن کاویانی در این شعر چند آفتی که این روزها به جان برخی مداحان افتاده است را با زبان طنز مورد نقد قرار داد که به مذاق چند مداح خوش نیآمد:


من یک جوان ساده و بی سر زبانم
هم مذهبی هم قرطی‌ام ، حدمیانم
گاهی شدیداً عاشق خردادیانم
گاهی شدیداً عاشق حدادیانم

من دوست دارم دكتر جراح باشم
جراح اگر قسمت نشد مداح باشم

مداح ، یعنی آن که خود باب‌المراد است
بیش از تمام باسوادان باسواد است
فردی مودب بوده ، زورش هم زیاد است
در پشت فرمان نیز مشتاق جهاد است

مداح باید در پی اِن‌قُلت باشد
چیز زیادی نیست دستش کلت باشد

هركس بگیرد سبقت از مداح یاغی‌ست
مزدور امریکاست بی‌شک یا عراقی‌ست
یعنی که کافر بوده ، انسان الاغی‌ست
تیری به مغزش هم نشیند اتفاقی‌ست

یعنی که حقش بوده با تیری بمیرد
تا بعد از این از مادحین» سبقت نگیرد

از بس که دشمن می‌کند پرونده سازی
گردیده رسم مادحین» شاکی نوازی
هركس شكایت برده از آن ها به قاضی
باشیشه‌ی نوشابه‌ای گردیده راضی!

مداح دلسوز و رئوف و مهربان است
این شایعات تازه کار دشمنان است

دنبال قرطی بازی و بی‌غیرتی نیست
معشوقه هم دارد اگر اسمش کتی نیست
دنبال پول و وعده‌های قیمتی نیست
او شیر میدان است و شیر پاكتی» نیست

مداح باید چپ نباشد ، راست باشد
قلیان برایش هر زمانی خواست ، باشد

اصلاً نباید ذره‌ای گمراه باشد
مداح باید مثل یک مداح باشد
از جرگه‌ی انصار حزب‌الله» باشد
دور و برش چندین نفر همراه باشد

باید خرامان و کمی بی‌حس بیاید
باید که با تأخیر در مجلس بیاید

آن ها تماماً با حیا و با شعورند
پامنبری‌هاشان بدنساز و قطورند
از آلت لهو و لعب بسیار دورند
دلخسته از موسیقی و فسق و فجورند

غیر از سلام من به تو یار قدیمی»
از هایده ، چیزی نمی‌داند علیمی

خود مجری قانون و خود قانون گذارند
بر حفظ ارزش ها شدیداً پافشارند
دوشكا و آرپی چی و مین و تانک دارند
دیگر چه می‌خواهی که مداحان درآرند؟!

بی‌کلت آن ها امنیت آری نداریم!
با بودن مداح دوشواری» نداریم

از او نمی بینی گناهانی خفن را
بیند به چشم خواهری او مرد و زن را
مداح می‌سازد به تنهایی وطن را
مداح می‌بُرّد اضافات بدن را

تا در وجود مردمان عیبی نماند
او هرچه بیرون می‌زند را می‌براند

شكر خدا عاری زچشمی هیز هستند
از شاکیان روز رستاخیز» هستند
استاد در هر مبحث و هر چیز هستند
در ورزش و علم و ت نیز هستند

مداح یعنی هر چه می خواهی بداند
اسب خودش را توی هر دشتی براند

جان خودم مداح توییتا» ندارد
قبلاً اگر هم داشته حالا ندارد
مداح در فرمانیه ویلا ندارد
ویلا اگر هم داشته ژیلا ندارد

در پیشوند اسم آن‌ها هم خدایی
حاجی عموماً بهتر است از کربلایی

اصلاً ندارد خانه‌ی دربند» حاجی
اصلاً نخورده بهر نان سوگند حاجی!
دور است از هر حیله و ترفند حاجی
آقای فردوپوس»! چرا می‌خند حاجی؟

دیگر به روی بازووان بی‌عیوبم
(سلطان غم مداح) را باید بكوبم

مداح جان ، سردار و سرلشكر تویی تو
بعد از خدایم حافظ کشور تویی تو
مداح جان ، فردین» ما دیگر تویی تو
محمود! کریم آب منگل» ، قیصر» تویی تو!

رو کن تو تیراندازی طوفانی ات را

چاقوی دسته بابک زنجانی»ات را

حالا به عشق هیئت تو ، توی سوله
باید که با اصغرشل و مهران کوتوله
با تارهای عنكبوت لوله لوله
سازم لباس مشکی ضدگلوله

مداح جان ، تو قهرمان نه! پهلوانی
پایان ، ارداتمند تو: م - کاویانی


 #طنزسیاهنمایی. 136

تنها کمبود #صداوسیما!

گفت: #صداوسیمای میلی بحمدلله همه چیز دارد.

بیشترین بودجه یعنی دو هزار و 600 میلیارد تومان بودجه دولتی می‌گیرد 

و بیشترین پرسنل یعنی 48 هزار نفر

یعنی بیش از دو برابر BBC، 

پنج برابر رادیو تلویزیون دولتی ژاپن، 

12 برابر CNN 

و 36 برابر FoxNews، کارمند دارد.

بهترین و بیشترین ساختمان ها را دارد،

فقط یک قلم کمبود دارد که آن هم برایش مهم نیست! 

گفتم: چه کمبودی دارد؟

گفت: مخاطب!!

گفتم: باز هم #سیاهنمایی کردی؟!

#شفیعی_مطهر

کانال رسمی گاه گویه های مطهر

https://t.me/gaahgooye

 


 افشاء و تمسخر دیکتاتورها.

قاضی: اسم؟
برتولت برشت: شما خودتان می دانید!
قاضی: می‌ دانیم اما شما خودتان باید بگویید.
برشت: خب. من رو به خاطر برتولت برشت بودن محاکمه می ‌کنید!
دیگه چرا باید اسمم رو بگم؟!
قاضی: با این حال باید اسم تان رو بگویید. اسم؟
. برشت: من که گفتم. برشت هستم.
قاضی: ازدواج کرده اید؟
برشت : بله!
قاضی: با چه کسی؟
برشت: با یک زن!!
[خنده حضار در دادگاه]
قاضی: شما دادگاه را مسخره می‌کنید؟
برشت: نه این طور نیست.
قاضی: پس چرا می ‌گویید با یک زن ازدواج کرده‌اید؟
برشت: چون واقعاً با یک زن ازدواج کرده‌ام!
قاضی: کسی را دیده‌اید که با یک مرد ازدواج کند؟
برشت: بله!
قاضی: چه کسی؟
برشت: همسر من!! او با یک مرد ازدواج کرده است!
[خنده حضار در دادگاه]
محاکمه آزادیخواهان همیشه فرصتی بوده برای افشاء و تمسخر دیکتاتورها.

              ( برتولت برشت 98_1956 )


 تا باشه دیگه مخ نزنی!!

تو دانشگاه از یه دختر خوشم اومد. یه اسکناس در آوردم روش شماره مو نوشتم و رفتم بهش گفتم: این پول از جیب شما افتاد.

دختره خنگ اسکناسو ازم گرفت رفت باهاش ساندویچ خرید!

حالا مشکل اینا نیست. درد من اینه که یارو ساندویچیه از ساعت ۱۲ شب تا الان داره پیام میده میگه :از ساندویچ خوشت اومد ،عزیزم؟

اینو کجای دلم بزارم؟!


#طنزسیاهنمایی. 135

علّت تردُّد شبانه!

‏گفت: دولت فخیمه از جریمۀ منع تردُّد شبانه در شهرها ۱۲۰ میلیارد تومان درآمد داشته است.

‏بر اساس اعلام سخنگوی ستاد ملی ۶۰۰ هزار خودرو جریمه شدند!! جریمۀ تردُّد شبانه ۲۰۰ هزار تومان است،

گفتم: باعث تاسُّف است که برخی هموطنان عزیز رعایت پروتکل ها را نمی کنند.

گفت: الان یکی از راه های کمک به دولت خدمتگزار اقدام به تردُّد شبانه است!

گفتم: حالا فهمیدم پس علّت دور دور شبانۀ برخی آقازاده ها با ماشین های میلیاردی کمک به دولت است!

گفت: شبی پلیس جلوی ماشین یکی آقازاده ها در ساعات منع تردُّد می گیرد و می گوید: 

چرا در ساعت ممنوعه اقدام به تردُّد می کنی؟  

آقازاده پاسخ می دهد: من آمده ام که بقیّۀ آقازاده ها را بشناسم و لو بدهم!

پلیس ناگزیر می گوید: ببخشید!من فکر کردم قانون شکنی می کنی!

می گویند زمانی شناکردن در سواحل اسکاتلند ممنوع بود. پلیسی برای نگهبانی در کنار دریا قدم می زد تا جلوی تخلف احتمالی را بگیرد. ناگهان شخصی را در حال شناکردن دید. فوراً جلو رفت و علّت تخلُّف از قانون را پرسید. شناگر خونسردانه پاسخ داد:

سرکار! من شنا نمی کنم!من دارم خودکشی می کنم!

پلیس اسکاتلندی گفت: ببخشید! من فکر کردم شنا می کنید! پس مزاحم نمی شوم! 

گفتم: باز هم #سیاهنمایی کردی؟!

#شفیعی_مطهر

کانال رسمی گاه گویه های مطهر

https://t.me/gaahgooye

 


 گوشیتو از ترامپ بگیر!

یک راننده تاکسی تعریف می کرد :
یه روز آهنگ خیلی شاد گذاشته بودم و مسافری حزب الهی رو سوار کردم .

به مقصد که رسید از ناراحتی اش گفت: 

کرایه رو دونالد ترامپ حساب می کنه! 

اینو گفت و زد به فرار 

منم به خاطر کهولت سن نتونستم برم دنبالش .
چند لحظه بعد صدای زنگ موبایلی به گوشم خورد. دیدم طرف گوشی آیفون اش رو جا گذاشته ،
جواب دادم. دیدم طرف داره التماس می کنه بیا کرایه ات رو بدم .

منم گفتم: ترامپ کرایه رو داد. منم گوشیتو بهش دادم. تو برو گوشیتو از ترامپ بگیر!!


 #طنزسیاهنمایی. 134

رئیس جمهور خوش اخلاق!

گفت: خوشحالم که رئیس جمهور شوخ و خوش اخلاقی داریم.

گفتم: چه موردی از ایشان دیدی؟

گفت : ایشان بدون این که خودشان خنده شان بگیرد، به خبرنگاران گفتند: 

"خوشحالم به تمام وعده های انتخاباتیم عمل کردم!!"

گفتم: باز هم #سیاهنمایی کردی؟!

#شفیعی_مطهر

کانال رسمی گاه گویه های مطهر

https://t.me/gaahgooye

 


ﺁﯾﺎ ما هم  ﻋﻮﺍﻡ ﻫﺴﺘﯿﻢ؟

قصّه های شهر هرت/قصّۀ 113

#شفیعی_مطهر

اعلی حضرت هردمبیل سال ها بود که سلطۀ جهنّمی خود را بر سرزمین فلک زدۀ شهر هرت گسترده بود و روز به به روز بر دامنۀ فقر،فحشا،تورّم و گرانی،تبعیض طبقاتی و فلاکت مردم افزوده می شد. نیروهای امنیّتی و ساواک او هم هر حرکت اعتراضی را به شدّت سرکوب می کردند.

روزی عدّه ای نُخبگان و روشنفکران شهر گردهم آمدند تا راه حلّی برای سیل مشکلات بیابند. پس از ساعت ها مذاکره و تبادل نظر با توجّه به این که کانون قدرت هر حرکت مسالمت آمیز را هم با خشونت سرکوب می کرد،به این نتیجه رسیدند که نامه ای محترمانه به اعلی حضرت بنویسند و به او پیشنهاد کنند که یا خود برای رفع مشکلات و بحران ها دست به اصلاحات بنیادین بزند و یا محترمانه کنار برود تا مردم حاکمی شایسته و دلخواه به جای او برگزینند. 

بنابراین توسّط وزیر دربار وقتی از اعلی حضرت هردمبیل گرفتند و روزی به حضور ملوکانه شرفیاب شدند و پیشنهاد نُخبگان توسّط حکیمی فرزانه مطرح شد. 

هردمبیل نخست با شنیدن این سخنان خشمگین شد،ولی لحظاتی با خود اندیشید و پیش خود گفت اگر خشم خود را نشان دهم،بازتاب آن در حضور این همه نُخبه باعث آبروریزی بیشتر من می شود. لذا از آنان خواست دو روز دیگر برای پاسخ و تصمیم من شرفیاب شوید.

 پس از رفتن نُخبگان با شارل شرلی مستشار سیلگنایی خود م و از او چاره جویی کرد. شرلی برای اقناع نُخبگان شهر طرحی ارائه داد و هردمبیل را توجیه کرد و به او گفت:

اعلی حضرتا! در پاسخ این جمع فرزانه بگویید مردم عوام شهر هرت حاکمی چون من می خواهند،نه حاکمی فرزانه و فرهیخته!مردم ما تحقیرها و توهین های حاکمیّت را لطف ما می پندارند!تنها شماها رفتارهای مستبدّانۀ ما را تحقیر می نامید. من شما را به یک امتحان اجتماعی- فرهنگی فرامی خوانم.بگذارید مردم خود شخصیّت خود را نشان دهند تا شما هم قانع شوید که مردم حکومتی چون  حاکمیّت مرا می خواهند.» 

هردمبیل پرسید: پس از بیان این مطالب طرح را چگونه توضیح دهم؟

شرلی گفت: شما از آنان بخواهید دو هفته صبر کنند تا نتیجۀ این امتحان را خود ببینند.

هردمبیل روز بعد نخبگان را فراخواند و از آنان خواست دو هفتۀ دیگر صبر کنند.

پس از رفتن آنان شرلی دستور داد فوراً مجسّمه ای از اعلی حضرت هردمبیل بسازند و در وسط بزرگ ترین میدان شهر هرت نصب کنند. از روز بعد جارچیان درباری اعلام کردند که از فردا همۀ مردم شهر قبل از آغاز کار روزانۀ خود باید در ساعت هشت صبح با صف به حضور تندیس اعلی حضرت برسند و پای ایشان را ببوسند و با گرفتن برگۀ پایبوسی به سرِ کارهای خود بروند! 

هردمبیل نگران خشم و اعتراض مردم نسبت به این طرح ذلیلانه بود. ولی شرلی به او اطمینان داد که این مردم حقیرتر از آن هستند که به این گونه تحقیرها اعتراض کنند!

روز بعد مردم با شور و هیجان در حالی که می کوشیدند از همدیگر پیشی بگیرند،از ساعت شش صبح جلوی میدان صف کشیدند. پس از دو ساعت انتظار ماموران راس ساعت هشت صبح درِ جایگاه را بازکردند و مردم دوتا دوتا داخل شده،هر یک یکی از پاهای مبارک را می بوسیدند و پس از گرفتن برگۀ پایبوسی به سرِ کارهای خود می رفتند!

پس از چند روز نگهبانان و ماموران امنیّتی به عرض اعلی حضرت رساندند که مردم در میدان شروع به اعتراض و سروصدا کرده اند! هردمبیل متوحّشانه ،شرلی را فراخواند و به او گفت: 

مگر به تو نگفتم که صدای مردم درمی آید و اعتراض می کنند. حالا خودت برو و سروصدا را بخوابان! 

شرلی رفت و پس از ساعتی برگشت و در حالی که می خندید،به عرض رسانید:

ناراحتی مردم به اصل طرح نیست. فقط التماس می کردند تعداد پاهای اعلی حضرت را زیادتر کنید تا ما بتوانیم راحت تر پای ملوکانه را ببوسیم!!

******************

نُخبگان وقتی این وضع حقارت بار بسیاری از مردم را دیدند،دیگر نزد هردمبیل نرفتند و قانع شدند که هر مردمی شایستۀ حاکمانی هستند که بر آنان حکومت می کنند! 

آنان فهمیدند آدرس را اشتباهی آمده اند! کسانی که پیش از شاه باید تغییر کنند و حقوق مدار و توسعه یافته شوند،مردم اند!!

کانال رسمی گاه گویه های مطهر

https://t.me/gaahgooye

 

 


آخرین مطالب

آخرین جستجو ها

اخبار تکنولوژی حیدربابا etrocheckwinc Charles's life tubinipra M&MSUBTITLE نسیم ظهور |مرجع مطالب مذهبی ماشین آلات چسب ریزی - پارس اتوماسیون با دانشجو یار برق20شو