محل تبلیغات شما

 بزرگان،بزرگ زاده نمی‌شوند!

حکایت کوتاه

وقتى که حاتم طایى از دنیا رفت، برادرش خواست جاى او را بگیرد.
حاتم مکانى ساخته بود که هفتاد در داشت. هر کس از هر درى که مى خواست وارد مى شد و از او چیزى طلب مى کرد و حاتم به اوعطا مى کرد.

برادرش خواست در آن مکان بنشیند و حاتم بخشى کند!
مادرش گفت:
تو نمى توانى جاى برادرت را بگیرى، بیهوده خود رابه زحمت مینداز.
برادر حاتم توجه نکرد.
مادرش براى اثبات حرفش، لباس کهنه اى پوشید و به طور ناشناس نزد پسرش آمد و چیزى خواست.
وقتى گرفت از در دیگری رجوع کرد و باز چیزى خواست.
برادر حاتم با اکراه به او چیزى داد.
چون مادرش این بار از در سوم بازآمد و چیزى طلب کرد، برادر حاتم با عصبانیت و فریاد گفت: تو دو بار گرفتى و بازهم مى خواهى؟ عجب گداى پررویى هستى! 

مادرش چهره خود را آشکار کرد و گفت:
نگفتم تو لایق این کارنیستى؟ من یک روز هفتاد بار از برادرت به همین شکل چیزى خواستم و او هیچ بار مرا رد نکرد.

بزرگان،بزرگ زاده نمی‌شوند
ساخته می‌شوند!


اگر حافظ امروز بود!/طنز

هزار مرغ ماهی خوار

لطفا آخرین نفر نباشید!

حاتم ,چیزى ,خواست ,مى ,بار ,مادرش ,کرد و ,برادر حاتم ,و چیزى ,مى کرد ,چیزى طلب

مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

خانمی با طعم طنز voysungzberor اشعار علیرضاابراهیم پور " گیلانی" 118فایل- اولین مرکز فروش فایل به صورت حجمی شرکت آرکادنیز یاس دانلود آهنگ جدید thropsirojob lost-cat Malcolm's memory Janet's page